🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣9⃣2⃣
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را می دیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را از رویش برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردم و موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود. به شارژ زدمو روشنش کردم. دوست داشتم گالری اش را چک کنم. حتما پر بود از عکس هایِ دو نفره مان..
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجهم را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣9⃣2⃣
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان می داد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده می شد
" سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمی گفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالیه و دیگه هیچ گلوله ای نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن..
بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمی داریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه.. "
با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند
" یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ای.. واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه..
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..
سارا جان، هوای مامان رو خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣9⃣2⃣
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود
" منتظرت، میمونم.. "
گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود..
لبهایش می خندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش می رسید..
نمی دانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد.
بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده می ایستاد..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.
خوابیده در خونِ مردِ زندگی ام بود. به آشپزخانه بردم و شستمش.
انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود.
مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود..
آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم.
آن شب گذشت..
روز بعد مراسم تشییع پیکرش بود و با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم..
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل می کرد مانند ماشینِ عروس، گل کاری کردند و کاغذی بزرگ با این جمله که
" دامادیت مبارک سید"
روی آن چسباندند.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣9⃣2⃣
چند ماهی از آن روزها میگدرد و من هنوز زنده ام.. انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمی گیرد..
روزهایم می گذرد بدونِ حسام..
با پروینی که غذا می پزد و اشک میریزد..
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند..
مادری که حتی مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد..
و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هر روزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد..
حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد..
حالا من ماندم و گوش دادن هایِ شبانه به قرآنش..
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش..
اینجا من ماندم و دو انگشتر ..
عروسی، پوشیده در چادر عربی..
و دامادی که چای هایش طعم خدا می داد..
🥀تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم.. 😭
تقدیم به شهدایِ مدافع..
پاسداران مرزهای اسلام..
شیردلان خاکهای ایران..
زنانِ سرسپرده ی زینبی..
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان..
(اللهم صلی علی محمد و آل محمد.)
پایان..
اما تا ظهور ادامه دارد...
آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت..
پایان
⏪ پایان.
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وقتی "حضرت سکینه" سلام الله علیها روز یازدهم در گودال قتلگاه خود را روی بدن پدر انداخت و عدّه ای از اعراب، با ڪعب نی و تازیانه او را از بدن پدر جدا کردند😔
نگفت : پدر؛ مرا می زنند!!!
بلکه اشک می ریخت و فریاد می زد:
پدر!برخیز و ببین که #چادر از سرِ ما کشیدند☝️
پنجم ربیعالاول سالروز وفات #حضرت_سکینه بنتالحسین تسلیت باد🏴
#پویش_حجاب_فاطمے
📜وصیت شهید محسن نورصالحی:
#استکبارستیزی_شهدا
✊«یادآور هنگامی که شیطان بزرگ آمریکایی جنایتکار، در نزد صدام احمق، حمله نظامی به ایران را ساده و زیبا جلوه داد و برای فریب او گفت امروز شما بسیار قوی هستید و ایران قدرت مقابله با شما را ندارد و شما ظرف سه روز حکومت اسلام را از بین خواهید برد. و مطمئن باشید که احدی بر شما غالب نخواهد شد و من هنگام سختی ها و مشکلات به یاری تو خواهم آمد. و آمریکا بدین سخنان، صدام را فریب داد. مغرور کرد؛ تا آنکه او هم به کشور اسلام حمله کرد و بر اثر مقاومت مسلمین، تمامی کافران بعثی فرار کردند و در این شرایط بحرانی، صدام با ریگان تماس گرفت که به قول و قرار تو مبنی بر کمک آمریکا به عراق چه شد؟ و او در جواب پاسخ داد چون تو احمقانه در دام ایران افتادهای من از تو بیزارم. من از قهر ملت ایران میترسم. ای مسلمین بجنگید که انتقام من (خدا) از کافران بسیار سخت و دردناک است. »
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدا
🌸💠🌸💠🌸💠🌸💠🌸
💠💠🌸 💠🌸
🌸🌸 🌸
💠💠
🌸💠🌸
🌸🌸
💠
🌷 قسمت 1⃣
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊
#زندگی_نامه
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
نام:مهدی
نام خانوادگی:عزیزی
شهر:تهران
تولد: 1361
شهادت:1392
محل شهادت:سوریه
مهدی روزجمعه اول مهر سال ۱۳۶۱ درمحله اتابک هاشم آباد تهران به دنیا آمد.مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. و به جای مامان و بابا گفتن، "شهیدم من" اولین کلمه ای بود که گفت.
مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت.۷ ساله بودکه مکبر مسجدشهرک توحید شد. به همین واسطه بودکه به خواندن قرآن علاقه پیداکرد.
بعداز گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری،امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت.دو ماه نگذشته بود که جواب آن آمد و دردانشگاه افسری امام علی علیه السلام پذیرفته شد..
#عاشق امام و شهدا بود
مهدی،از بچگی عاشق امام خمینی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال ۸۰ در سپاه استخدام شد. همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت.
#روایت_عروج:
شهید مهدی عزیزی درمرداد ۱۳۹۲در حال دفاع از حریم حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در خاک سوریه به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسید.
🌸
🌸🌸
🌸🌸
🌸💠🌸🌸
🌸🌸💠🌸
🌸🌸🌸💠🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸💠🌸💠🌸💠🌸
💠💠
🌸🌸
💠💠
🌸💠🌸
🌸
🌷 قسمت 2⃣
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊
#زندگی_نامه
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
شهید مهدی عزیزی در تاریخ 1/7/61در تهران به دنیا آمد
مادرش تعریف میکردچون زمان تولد و خردسالی مهدی درزمان دفاع مقدس بود درتلویزیون ورادیو اواها و سرودهای حماسی زیاد پخش میشد که یکی ازاین اواها نوای #شهیدم_من معروف بود که هنگامی که اقا مهدی زبان گشود این نوا را زیاد تکرار میکردوبازبان شیرین بچگی به جای کلمه شهیدم من میگفت:
سعیدم من؛سعیدم من ......
دوران خردسالی ونوجوانی خود را درشهرک توحید در غرب تهران گذارند؛درهمین زمان ها جذب مسجد امام رضا(علیه السلام) درمحله اتابک
((محل سکونت مادربزرگ))شد و یه جورایی دیگر آمد وساکن خانه مادربزرگ خودشد.
🌸
🌸🌸
🌸🌸
🌸💠🌸🌸
🌸🌸💠🌸
🌸🌸🌸💠🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸💠🌸💠🌸💠🌸💠🌸
💠💠🌸 💠🌸
🌸🌸 🌸
💠💠
🌸💠🌸
🌸🌸
💠
🌷 قسمت 3⃣
#زندگینامه
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
پس اتمام تحصیل جذب سپاه پاسداران شد. درجنگ سی وسه روزه لبنان حضوری فعال در کشورلبنان به عنوان نیروی مستشاری داشتند.
آقا مهدی از بچه های پاکار حاج منصور ومسجد ارک بود وهمیشه درتیم های هییتی حاج حسین سازور و حسین الله کرم بود.
یک روزی با این تیم وحاج حسین الله کرم به دیدار آیت الله حق شناس قدس سره میروند که پس ازاتمام این جلسه و خداحافظی حاج آقا به حضار میگن که شما به آقای عزیزی احترام خاصی بذارید.
از ویژگی های جسمانی ایشان قدبلند و چشمان سبز و آبی ایشان بود همچنین کمربند مشکی جودو و کاراته هم داشتند که گاها دوستانش به شوخی میگفتند که مراقب خودت باش ولی ازآنجا که آقامهدی راه خودش راانتخاب کرده بود همیشه به غیرازاعیاد مذهبی لباس مشکی تن خود میکرد و پیراهن مشکی را با دلیل خاص خود می پوشید. موهایش را کوتاه میگذاشت که بماند؛
الگوی شهید ایشان ابراهیم هادی بود ؛ اکثراغروب ها میرفت زیر پل هفده شهریور یابه قول خودش کف خیابان شهباز و به عکس شهید ابراهیم که روی دیوار بود نگاه میکرد ؛وقتی بعد شهادتش لوازمش رابرگرداندند عکس شهید هادی درکیف پولش خودنمایی میکرد.
تیکه کلام شهید مشتی وآجری بود.
🌸
🌸🌸
🌸🌸
🌸💠🌸🌸
🌸🌸💠🌸
🌸🌸🌸💠🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸💠🌸💠🌸💠🌸
💠💠
🌸🌸
💠💠
🌸💠🌸
🌸
🌷 قسمت 4⃣
#خاطره_جاده_و_اسب
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
شب بود.مهدی آمده بود به روستای میاندره برای یاری پدرش در بیل زدن باغ ها. یک شب رو به من کرد و گفت: بیا بریم سد. من گفتم الان شبه. مهدی رو به من کرد و گفت:
"جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم کربلا منتظر ماست بیا تا برویم"
راه افتادیم توی جاده که می رفتیم، صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها همه جا را پر کرده بود. مهدی یک لحظه رو به من کرد و گفت:
" می دونی اینا چی می گن؟ "
گفتم:
"نمی دونم."
مهدی گفت :
"دارند ذکر خدارو می گن."
#یسبح_لله_مافی_السموات_والارض
راوی: فرهاد عزیزی؛پسر عمه شهید
مهدی عزیزی
🌸
🌸🌸
🌸🌸
🌸💠🌸🌸
🌸🌸💠🌸
🌸🌸🌸💠🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸💠🌸💠🌸💠🌸
💠💠
🌸🌸
💠💠
🌸💠🌸
🌸
🌷 قسمت 5⃣
#خاطره
#پیامک_انتظار_ظهور
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
هرصبح جمعه برایم پیامک می فرستاد. پیامکی که مضمون آن ها دلتنگی برای آقا امام زمان "عجل الله تعالی فرجه شریف" ودعا برای فرج آن بزرگواربود آخرین پیامکی که فرستادروز جمعه 14 تیر ماه 92بود،درست چهار روز قبل از رفتن به سوریه .
مفهوم قشنگی داشت ..
مهدی جان "عج الله تعالی فرجه"
سوالی ساده دارم از حضورت
من آیا زنده ام وقت ظهورت
اگر آمدی من رفته بودم
اسیر ماه وسال و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب تو بمیرم
الهم عجل لولیک الفرج ..
ومن هرجمعه ای پیامک را باخود زمزمه می کنم وباور دارم....اوبا کاروانی از شهیدان خواهد آمد ...خواهد آمد ..
🌸
🌸🌸
🌸🌸
🌸💠🌸🌸
🌸🌸💠🌸
🌸🌸🌸💠🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
May 11