eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 9⃣1⃣1⃣ ✍... تعدادی از عراقی ها سراغمان آمدند. یکی از آن ها گفت: - « به خمینی فحش بدید تا براتون آبمیوه بیارن! » من نمی گویم هیچ اسیری به امام توهین نمی کرد (گروهی بودند که تا دم مرگ و تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شدند به امام توهین کنن. آنها آدم های معتقد و پایبندی بودند، توهین به امام را به هیچ قیمتی نمی پذیرفتند از نگاه عراقی ها این گروه حرس الخمینی بودند. گروه دوم کسانی بودند که تاب و تحمل شکنجه های جسمی و ضرب و شتم دشمن را نداشتند. این گروه با وجود عشق و علاقه ای که به امام داشتند، چون کم می آوردند برخلاف میل باطنی شان به امام توهین می کردند). یکی از اعضای گروهک منافقین گفت: « من اسیری رو دیدم که به خاطر یک آبمیوه به پدر خودش فحش میداد، چه برسد به خمینی! » نمیدانم چطوری شد که گفتم: - « شاید کسی به پدر خودش فحش بده ولی به امام فحش نمیده. » بعد از نماز مغرب و عشا، قبل از این که وارد سنگر شویم، دو ایرانی اعضای گروهک منافقین سراغمان آمدند. یکی از آن ها سی و چند سالی داشت. دیگری موهای جو گندمی داشت و به نظر چهل و پنج ساله می آمد. لباس افسران عراقی تنشان بود. یکی شان نصف هندوانه دستش بود. با چاقو هندوانه را بین پنج نفرمان تقسیم کرد؛ هرچند وسط هندوانه همان جای شیرین و خوشمزه اش را خورده بودند. ظاهرا می خواستند محبت کنند. با صحبت هایی که بین ما رد و بدل شد، این محبت زیاد دوام نیاورد و کف روی آب شد. از این که آن ها را کنار دشمنانم می دیدم، زجر می کشیدم. از آن ها بیشتر از عراقی ها نفرت داشتم. فکر می کنم این کینه را در نگاهم به خوبی حس می کردند. دلشان می خواست به هر شکلی شده سر صحبت را باز کنند. می خواستند بدانند بچه ی کجاییم و همشهری کدام شان هستیم. آن یکی که مسن تر بود و تهرانی غلیظ صحبت می کرد، از زادگاه، یگان خدمتی و نحوه ی اسارتم پرسید. با این که ایرانی بود، نیش زبان و طعنه اش مثل عراقی ها ادم را می گزید.کنارم که نشست پرسید: - « چرا اومدی جبهه؟ اگه نمی یومدی، اینجور نمی شدی! » + « تو چرا این سوال رو می پرسی؟ » - « مگه ناراحت میشی؟ » + « اون ها اگه حرفی بزنن، عیبی نداره دشمن اند، ولی شما دیگه چرا؟ شما ایرانی هستید و خیلی چیزها رو از جنایت های جنگی اینا می دونید... » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 0⃣2⃣1⃣ ✍... خنده ای کرد و گفت: « مگه ایرانی دشمن نمی شه، ما حکومت آخوندها را قبول نداریم، فعلا که عراقی ها به ما پناه دادن! » + « همین آخوندهایی که شما قبولشون ندارید، دیروز چندتاشون تو این جاده شهید شدن، عراقیا جلوی من با عمامه ی یکی شون که سید بود، رقاصی کردند و جنازه اش رو با لندکروز زیر گرفتم😱😱😱😡😢 » سعی کردم به او بفهمانم از این که کنار عراقی هاست، چقدر ازشان متنفرم. وقتی به امام و روحانیت ابراز تنفر کرد، گفتم: « چون ایرانی هستی راحت تر می تونم باهات حرف بزنم. » بعد ادامه دادم: + « میدونی چیزی که بیشتر از اسیر شدنم و قطع شدن پام زجرم میده، چیه؟ » - «شاید درد پات و فکر کردن به وضعیتی باشه که برات پیش اومده. » + « درد پام خوب میشه، درد من بودن شما کنار عراقی هاست. » سکوت کرد. نمی دانست چه بگوید. احساس کردم حرفی برای گفتن ندارد؛ هر چند آدم های پوست کلفتی بودند و از رو نمی رفتند، از این که دید نمی تواند با حرف هایش ما را با فکر و عقیده اش همراه کند، عصبانی شد. احساس کردم دلش می خواست وقتی به امام و روحانیت توهین می کرد، ما هم ابراز پشیمانی کنیم. اخر سر وقتی می خواست برود بهش گفتم: + « این هایی که شما امروز کنارشون هستین و کمک شون می کنین، بیش از چند هزار ایرانیِ هموطنِ شما رو کشتن. دیروز توی همین جاده بیش از هفتاد نفر از هموطن های شما رو شهید کردن. » گوشی برای شنیدن حرف هایم نداشت. طفره می رفت. ادامه دادم: + «اون قسمت جلوی پد رو می بینی؟ » نگاهش را به سمت جلوی پد دوخت. منتظر شنیدن حرفم بود که ادامه دادم: + « اون قسمت جلوی پد، دیروز بعد از ظهر عراقیا دو تا از شهدای ما رو با بنزین آتش زدند. » - « جنگه دیگه، آتش می زنن، می کُشن، لت و پار می کنن. » + « به نظر تو آدمی که کشته شده می سوزوننش؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 2⃣2⃣1⃣ ✍... آخرهای شب بود که وارد سنگر شدیم. منتظر بودم ببینم چه می شود و با ما چه می کنند. یک سرباز عراقی کنار در سنگر، مراقب مان بود. گویا علاقه ی زیادی به سرلشکر ماهر عبدالرشید داشت که پرسید: - « من اعرف اللواء الرکن ماهر عبدالرشید؟ » منظورش این بود که کدوم تون ماهر عبدالرشید را می شناسید؟ با دست به پای سید محمد شفاعت منش اشاره کردم و گفتم: + « ما همه مون اونو می شناسیم، تو فاو پاشو قطع کردیم. » سید محمد هم بهش گفت: « شما هم کوتاهی نکردید، تلافی اش رو در آوردید، ببین جوری همه ی مارو از پاناکار کردید. » مطمئن بودم اگر می فهمید درباره ی ماهر عبدالرشید به او چه گفته ام دست بردارم نبود. عراقی ها در پد، پایکوبی می کردند. یکی از آن ها که صدای بمی داشت، برای عراقی ها می خواند. برای دشمن شب خوشی بود و برای ما بدترین شب عمرمان. به خانواده های شهدایی که دیروز توی جاده ی خندق شهید شده بودند فکر می کردم. می توانستم بفهمم و درک کنم خانواده ی شهدای دیروز در شهرها این روزها چه حالی دارند. شهرهای گچساران، کهگیلویه و یاسوج عزادار کسانی بودند که جنازه هایشان در چند متری ما به زمین افتاده بودند. تصورم این بود که خانواده ی ما پنج نفر هم فکر می کردند ما شهید شده ایم. می دانستیم خبر مقاومت و جانفشانی دیروز رزمندگان تیپ ۴٨ فتح به امام و فرماندهان ارشد جنگ رسیده است.... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 3⃣2⃣1⃣ ▪️دوشنبه ۶ تیر ١٣۶٧_ جزیره مجنون پد خندق ✍... صبح زود دست هایمان را باز کردند. برایمان مقداری نان و پنیر آوردند. از پنیر عراقی ها که خوردم حالم بهم خورد. پنیرشان زرد رنگ و در بسته بندی های فلزی بود. پنیر عراقی ها با مزاج و ذائقه ی ما ایرانی ها سازگاری نداشت. به سر باز عراقی گفتم: - « قراره تا کی این جا بمونیم. اگه می خواهید ما رو بڪُشید ، زودتر خلاص مون کنید❗️» فکر می کنم فهمید چه می گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی رسید، با تکرارِ الیوم العماره. (امروز العماره). به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. در مدتی که جبهه بودم، ندیده و نشنیده بودم که ایرانی ها، اسیر مجروحی را در خط مقدم نگه دارند. زخم های هر پنج نفرمان کمی بو کرده بود😔. پای سید محمد را از قسمت ران، همان جایی که تیر خورده بود، نمی شد بست. استخوان پایش از قسمت ران خُرد شده بود😞؛ بچه ها پایش را از زانو و ساق پا با آتل بسته بودند. روحیه ی بالای سید محمد تحسین برانگیز بود. هر پنج نفرمان به شکلی درد می کشیدیم. وضعیت من از دیگران بدتر😔😞 بود. یکی از افسران عراقی به سید محمد گیر داده بود که به امام توهین کند. او مرتب تکرار می کرد: اگله الموت للخمینی. سید محمد در جواب افسر گفت: جوسقیل للخمینی. (منظور سید محمد این بود که خمینی مثل چمن و جوی سبز، همیشه سرسبز و زنده است.) افسر عراقی که خیال می کرد سید محمد به امام توهین کرده است، چند بار تکرار کرد: زین...(خوب...) به همین خاطر، برای سید محمد شربت آورد و برای ما آب... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 4⃣2⃣1⃣ ✍... هجیر و خداخواست کمکم کردند تا پایم را روی تکه ی چوبی ببندم. سرباز عراقی از صندوق های چوبی مهمات برایمان تکه ای چوب آورد. هجیر گفت: « در جابه جایی امشب اگه پات همین جوری آویزان باشه، خیلی درد می کشی😔. » بچه ها پایم را از پاشنه بستند، هرچند درد زیادی کشیدم. سید محمد گفت: « باید خودت رو جمع و جور کنی، هرچقدر به بغداد و صدام نزدیکتر بشیم، بیشتر اذیت می شیم. » غروب، یکی از فرماندهان عراقی دستور داد ما را به پشت خط منتقل کنند. حدود یک ساعت مانده به غروب، ما را از سنگر بیرون آوردند. این بار نظامی دیگری با تکرار بغداد، المستشفی، (بغداد، بیمارستان) به ما فهماند قرار است ما را به بیمارستان بغداد ببرند. هر پنج نفرمان کنار خاکریز پد، همانجایی که اسکله بود و قایق ها پهلو می گرفت، به ردیف نشسته بودیم. چهار نظامی که هر یک اسلحه ی کلاش دست شان بود، شوخی شان گرفته بود. در لحظات آخر می خواستند اذیتمان کنند😡. شاید هم می خواستند ببینند چقدر از مرگ می ترسیم. کازشان بیشتر شبیه به فیلم سینمایی بود. چهارنفرشان روبه رویمان استاده بودند یکی از آنها فرمان داد: « مستعد »(آماده) گلندگدن کشیدند. درجه دار که سعی می کرد، دستورات و فرمانش را جدی صادر کند، گفت: « فلح »(آماده شلیک) اسلحه هاشان را به طرف مان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجه دار گفت: « اطلق النار »(آتش) هر چهار نفر نظامی با هم شروع به شلیک کردند... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 5⃣2⃣1⃣ ✍... در یک لحظه، احساس کردم، کارمان تمام شد. من سمت راست نشسته بودم، سید محمد، هجیر و خداخواست وسط نشسته بودند و احمد سمت چپ مان. گلوله ها سمت راست من، سمت چپ احمد و بالای سر سید محمد، هجیر و خداخواست به بالای خاکریز پد اصابت کردند. خداخواست به عراقی ای که فرمان آتش می داد، گفت: « ما گرگ باران دیده ایم، ما رو از مرگ نترسونید! » سید محمد هم جوابشان را با جمله ای از شهید اشرافی اصفهانی داد: « ماهی را از آب می ترسانید و ما را از شهادت! » شب شد. عراقی ها جشن گرفته بودند. آسمان صحنه ی شلیک تیرهای رسام و منور بود. صدای کِل و هلهله و شادی عراقی ها بلند بود. آن شب را عراقی ها به مناسبت تصرف جزیره مجنون جشن سراسری گرفته بودند. هجیر آبسواران گفت: « سید اگه این الیوم العماره راست باشه، باید تا آخر شب هم که شده ما رو ببرن العماره. » تصورم این بود هر کجا که ما را ببرند، بهتر از ماندن در خط مقدم است. ساعت حدود نه و یا ده شب بود. تا بعد از ظهر امیدوار بودیم نجات پیدا کنیم، هنوزم امیدم را از دست نداده بودم. بر اساس اطلاعاتی که از جزیره ی مجنون داشتم، ایرانی ها می توانستند از محور شط علی که ضلع سمت راست پد خندق بود به پد حمله کنند. تصورم این بود که بالاخره ایرانی ها تجدید قوا کرده و با به کارگیری نیروهای تازه نفس، جاده و پد خندق را از عراقی ها پس می گیرند.بچه هارا سوار قایق کردند. از شدت درد، پاشنه ی پایم را از زانویم باز کرده بودم😔😞. نمیدانم چرا وقتی زیاد درد می کشیدم فکر می کردم با باز کردن پاشنه از زانویم دردم کمتر می شود، بیشتر از همه خودم زجرش را می کشیدم😞😞... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 6⃣2⃣1⃣ ✍... آنها بدون این که مراعات شرایط جسمی بچه ها را کنند، هر چهار نفرشان را سوار قایق کردند. دونفرشان آمدند مرا سوار قایق کنند. چند نفری مرا به طرف اسکله و نوک خاکریز کشیدند😱😡. آنقدر درد می کشیدم که دیگر تحملم به سر رسیده بود😢. از شدت درد ناله ام درآمد😭. حاضر نبودند با برانکارد مرا جابه جا کنند. کاش به حرف هجیر گوش میدادم، دردش را تحمل می کردم و پاشنه ام را از زانویم باز نمی کردم😞. علی رغم میل باطنی ام از دو نظامی که بدون ملاحظه روی زمین می کشیدنم، خواهش کردم برای لحظه ای مرا زمین بگذارند😞😢. هردونفرشان اعتنایی نکردند. وقتی گفتم شما رو به حضرت اباالفضل العباس منو بزارین زمین، یک گروهبان که آدم رئوفی به نظر می رسید و مسن تر از بقیه بود، با شنیدن نام اباالفضل العباس به روی دو نظامی داد کشید و گفت: « آگف(وایستید). خلی ولی(راحتش بگذارید). » نمی دانم با هم چه گفتند. فقط می دانم آقا اباالفضل العباس کار خودش را کرده بود😔. فکر می کنم دو نظامی به گروهبان گفتند: « قایق در حال حرکت است! » گروهبان بهشان دستور داد قایق حرکت کند. قایق بچه ها به سمت جاده ای خاکی که به اتوبان العماره_بصره وصل می شد، حرکت کرد. در دل می گفتم: « نکند مرا پیش بچه ها نبرند. » ترسیده بودم از دوستانم عقب بمانم. بعد از بردن اسرای سالم به یکی از شهرهای عراق و رفتن سید علی صالح دلم خوش بود با بچه ها هستم. از خدا می خواستم از بچه ها جدایم نکنند.... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 7⃣2⃣1⃣ ✍...دلم می خواست حالا حالاها از جایم تکانم ندهند. اینطوری درد کمتر بود. 😔 هرچند آرامش زودگذری بود، اما خوب بود. گروهان به طرفم آمد. می خواست به من بفهماند همان کاری را که شما می خواستید انجام دادم. با لبخند و اشاره سرم از او تشکر کردم. از او راضی بودم و در دلم دعایش کردم. خواستم پایم را ببندد. گروهبان تکه ی چوبی آورد و بدون این که پاشنه ام را خم کند، پایم را به چوب بست. با محبت رفتار کرد. احساس کردم با همه ی وجود می خواست کمکم کند. برایم آب آورد و دستور داد مرا با قایقی دیگری ببرند. با توصیه او مرا آرام و با احتیاط سوار قایق کردند خودش مواظبم بود. قایق پد خندق را ترک کرد. ده دقیقه بعد قایق کنار جاده ای که دو طرف آن آب بود، پهلو گرفت. قبل از اسارت وقتی برای دیده بانی میرفتم بالای دکل، تمام آن مناطق و جاده ها را می شناختم. جاده ای خاکی در جنوب غربی پد خندق، آن جاده از البیضه و الصخره در شمال رودخانه دجله روبه روی جزایر مجنون می گذشت و به الاسکله و الجویبر منتهی می شد. دو نظامی، مرا از قایق پیاده کردند و برگشتند، در آن جاده خاکی به دنبال بچه ها بودم؛ آن ها را ندیدم نمی دانم کجا بودند. با خودم می گفتم: « خدایا سید محمد، خدا خواست، احمد و هجیر را کجا برده اند. » عرض جاده به اندازه ی عبور یک کامیون بود در قسمت جلوی جاده لودر عراقی ها مشغول عریض کردن جاده بود. تا قبل از سقوط جزیره، لودرها و کمپرسی های یگان های ارتش عراق نمی توانستند به راحتی روی جاده کم عرض خود در خط اول و دومشان کار کنند. آتش توپخانه ی ما این اجازه را به عراقی ها نمی داد.... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 8⃣2⃣1⃣ ✍...از شدت درد به خودم می پیچیدم. در جاده، عبور دو ماشین خلاف جهت هم صورت نمی گرفت. در فواصل صد متری، پارکینگ های کنار جاده دیده می شد که خودروها باید در آن کنار می کشیدند تا دیگر خودروها عبور کنند. تنها بودم. آن ها نمی دانستند با آن وضعیت جسمی نمی تونم فرار کنم. اگر غیر از این بود عراقی ها مرا تنها رها نمی کردند و بروند در شانه ی جاده نشسته بودم. از بین خودروهایی که کنارم رد می شدند، یک جیپ نظامی که سقف نداشت ده متری سمت راستم توقف کرد. راننده جیپ به همراه یکی از سرنشینان پیاده شدند و به طرفم آمدند. شاید خیال می کردند عراقی ام. صحبت هایشان را متوجه نمی شدم . جوابی که از من نشنیدند، فهمیدند اسیر ایرانی ام راننده جیپ و نظامی همراهش برگشتند. یک نفر که جلو نشسته بود، از ماشین پیاده نشد قبل از این که سوار ماشین شوند، یکی از آنها خطاب به افسری که سوار ماشین بود و او را العقید(سرهنگ) صدا می زد گفت: « سیدی! هذا اسیر ایرانی، معواق. » (قربان این اسیر ایرانیه، مجروحه) نور ماشین روی صورتم می تابید. نگاهم به جیپ بود. در یک لحظه، جیپ فرماندهی با بکس و باد و گرد و خاک سرعت گرفت. یک لحظه احساس کردم می خواهد زیرم بگیرد😱. چراغ های سمت راست جیپ درست لب به لب جاده بود؛ جایی که من نشسته بودم. به طرفم که آمد فهمیدم قصد دارد مرا زیر بگیرد😡. باورم نمی شد. همه چیز برایم غیر منتظره بود. جاده حدود دو متری بالاتر از سطح آب بود. کنار جاده باتلاقی بود. بیشه ها، نی ها و چولان های بلندی اطراف جاده را گرفته بود. وقتی فهمیدم می خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم نی های کنار جاده مانع از افتادنم شد. با خودم گفتم: « در این باتلاق غرق شوم بهتر از این است زیر چرخ ماشین افسر عراقی له شوم! »😞. 😢😞😔 دست هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق ها و چولان های تیز و بُرنده جزیره با دسته بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه ی اطهار و آقا اباالفضل العباس کمک خواستم. امیدی به زنده ماندن نداشتم با خودم گفتم این همه عراقی ها توی جاده خندق می خواستند مرا بُکشند، آخرش توی این باتلاق جزیره غرق شدم... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 9⃣2⃣1⃣ ✍...سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل هاے حاشیه ے جاده فرو رفته بود. شاید اگر دستم باز بود می توانستم گِل ها را چنگ بزنم و ڪم ڪم خودم را روے جاده بڪشانم؛ هرچند اگر آن شب خودم را به جاده می ڪشاندم با آن عرض ڪم و عبور و مرور خودروها به خاطر ایرانی بودنم و از همه مهم تر تنها بودنم، باز امڪان تڪرار چنین اتفاقی برایم وجود داشت. با این ڪہ روے نی ها افتاده بودم قسمتی از بدن و لباس هایم را گل و لجن گرفته بود. با هر زحمتی بود خودم را روے نی ها گرفتم و سنگینی بدنم را به سمتی که نی هاے بیشترے بود، ڪشاندم.😔😞 جیپ فرماندهی ایستاد. برایشان مهم نبود چه به روزم آمده است😔. راننده ے جیپ نگاهی ڪنار جاده انداخت و رفت. با این ڪه از شدت درد ڪلافه شده بودم، شڪوه اے نداشتم. احساس می ڪنم در این سن ڪم با وجود آن همه درد و غربت، خداوند توجه خاصی به من دارد. تحملم در برابر آن همه رنج ناشی از زجرها و مصیبت هایی بود ڪه در ڪودڪی کشیده بودم.😔 من بعد از حادثه ے ده بزرگ ڪه در سن نه سالگی برایم اتفاق افتاده بود در برابر سختی ها و درد ها و ناملایمات روزگار آبدیده شده بودم... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 0⃣3⃣1⃣ ✍... هوا تاریڪ بود. دلم می خواست عراقی ها بیایند و از ڪنار جاده بیرونم بڪشند. بعد از حدود بیست دقیقه اے ڪه پایین جاده روے نی ها افتاده بودم، دونظامی ڪه مامور بودند مرا به پشت خط انتقال دهند، سرو ڪله شان پیدا شد. قایق در فاصله ے پانزده مترےام پهلو گرفت. دو نظامی ڪنار جاده دنبالم می گشتند. مرا نمی دیدند. می دانستند با آن پاے مجروح و دست بسته نمی توانم فرار ڪنم. نزدیڪم ڪه شدند، صدایشان زدم. از جاده پایین آمدند، ڪتفم را گرفتند و از میان گِل و لاے و نی بیرونم ڪشیدند. بدن و لباس هایم خیس و گِلی بود. آن ها نفهمیدند چرا پایین جاده افتاده بودم و نمی دانستند چه به روز من آمده. از حرف هایشان و تڪرار ڪلمه ے موت بعضی چیزها را متوجه می شدم. احتمالا به دوستش می گفت: « این مجروح ایرانی می خواست خودش را بُڪشد تا از دست ما خلاص شود! » مرا سوار آیفا کردند. هنگام سوار شدن اصلا رعایت شرایط جسمی ام را نڪردند. 😔 آن ها حاضر نبودند درِ عقب ماشین را باز ڪنند تا راحت تر سوار شوم. فاصله ے ڪف ماشین با سطح زمین به اندازه ے قد من بود😱. دو نظامی عراقی مرا از بالاے درِ عقب آیفا به ڪف ماشین پرت کردند😱😱😱😡😡😡😭. سعی ڪردم دردم را تحمل ڪنم و صدایم بلند نشود، اما نمی شد. عراقی ها دست هایم را به میله هاے آیفا بستند و ماشین حرڪت ڪرد. ماشین حدود دویست متر جلوتر ڪنار پل های شناور ڪه اسڪله بود، توقف ڪرد. قایق، سید محمد، هجیر، خداخواست و احمد را در آن قسمت جاده پیاده ڪرده بود. عراقی ها آن ها را سوار آیفا ڪردند و آیفا به مسیر خود ادامه داد. از دیدن بچه ها خوشحال شدم.... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ✳️فصل دوم: قسمت 1⃣3⃣1⃣ ✍...حدود دویست متر جلوتر، هفت اسیر دیگر به جمع مان اضافه شد. اجازه نداشتیم با آنها هم صحبت شویم. دو، سه نفرشان ڪه ریش داشتند سرو صورتشان ڪبود بود😞. عراقی ها دست هایشان را به میله هاے آیفا بستند. ڪف ماشین پر بود از دیگ هاے بزرگ غذا و دیگر ملزومات آشپزے ڪه در دست اندازے ها بالا و پایین می شدند و به پاے مجروحم می خوردند😣😢. از بس اذیت شده بودم احساس ڪردم الان است ڪه دل و روده ام بیرون بریزد. روے سپر ماشین چند نظامی ایستاده بودند. با خودم گفتم: « اے ڪاش شهید می شدم و اسیر این قوم نمی شدم »😔! اسارت بر مجروحین ایرانی بیش از توان و ظرفیت مان سخت می گذشت، بخصوص ڪسانی ڪه از پا مجروح بودند😔. خاطرات جاده ے خندق در ذهنم مرور می شد. 💢مقاومت امروز بچه ها عاشورایی بود💢 😱😭 هنوز صحنه ے شهادت شهیدے ڪه در حال دویدن ترڪش به سرش خورده بود، بخشی از جمجمه اش را برده بود و با وجود این، هنوز جان داشت و راه می رفت تا این ڪه درون باتلاق کنار جاده افتاد😱😢، از ذهنم دور نمی شد. هنوز دلم پیش صفر علی ڪردلو بود. سال قبل ڪه با او از پادگان شهید غلامی اهواز عازم گچساران بودم، قضیه ے جبهه آمدنش را برایم تعریف ڪرد. می گفت: « چون کوچک بودم ثبت نام نمی ڪردند. به مسئول اعزام نیروے سپاه گفتم چطورے مسئول واحد پرسنلی آقا امام حسین(ع) در جنگ عاشورا، حضرت علی اڪبر، قاسم و حتی علی اصغر رو براے رفتن به جبهه و جنگ با یزید ثبت نام ڪرد؛ اونوقت شما ڪه مسئول واحد پرسنلی سپاه امام خمینی هستید منو براے جنگ با صدام ثبت نام نمی ڪنید؟! » صفر علی می گفت: « این حرف باعث شد ثبت نامم ڪنند. » آیفا در چند نقطه ے جاده بین دژبانی هاے سمج شهر العُزیر و دژبان ورودے شهر العماره توقف ڪوتاهی ڪرد تا این ڪه وارد یڪ پادگان نظامی شدیم.... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم