💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 1⃣3⃣1⃣
اين داستان واقعي است...
🍃آماده باش🍃
باز نامه اومده!
موسي #نامه را گرفت. تا صبح داخل سنگر کمين بي خوابي کشيده بود و سفيدي چشمش سرخ بود. نخوانده نامه را گذاشت داخل جيب. صداي دارعلي درآمد:
نامه مادرته! ميخونديش لااقل بي انصاف.
باشه بعد.
چه مدتيه مرخصي نرفتي؟
دو، سه ماه ميشه.
دارعلي سرش را خاراند و گفت:
خوش به حالت!
خودت اوضات بدتر از منه.
موسي رفت و سنگر دنجي گيرآورد و داخل شد. تا دراز کشيد خوابش برد. خواب ديد: مادرش مچ دستش را گرفته است و مي گويد:
خدا مرگم بده موسي! چرا مچ دستت لاغر شده؟!
باصداي انفجار از #خواب پريد. ترکش کوچکي داخل سنگر شد. به الوار سقف خورد. ضربش گرفته شد و انگار تکه سنگي سقوط کرد روي مچ دستش؛ درست جايي که مادرش توي خواب گرفته بود، سوخت!
بلند شد. نامه را از جيب درآورد و خواند. از سنگر بيرون آمد و يک راست رفت طرف سنگر پرسنلي. جلو سنگر که رسيد، چشمش افتاد به اطلاعيه روي سنگر.
آماده باش! #مرخصي تا اطلاع ثانوی لغو است.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم