🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 6⃣4⃣1⃣
گفت:
« نه! شما با ما بیا. »
گفتم:
« نمی شود! آقای راجی چنین گفته. »
گفت:
« من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم. »
گفتم:
« آقا فرقی ندارد. »
می خواستم خداحافظی کنم که گفت:
« چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم. »
داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت تعجب کردم با این عصا چطور میخواهد رانندگی کند. ماشین را زد بیرون و گفت:
« سوار شو برویم! »
با ترس و لرز سوار شدم و کنارش نشستم. او خیلی راحت راه افتاد به جای پا، عصایش را روی پدال گاز میگذاشت. گفتم:
« محمدحسین تو را خدا مواظب باش، این چه کار خطرناکی که تو میکنی؟! »
گفت:
« نترس! بنشین الآن می رسیم. »
هرچند او بی هیچ دغدغهای رانندگی میکرد، اما من خیلی ترسیده بودم. مستقیم پیش راجی رفتیم. محمدحسین به ایشان گفت:
« باید حسین متصدی را هم با خودمان ببریم. »
راجی گفت:
« جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید. »
محمدحسین گفت:
« ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم. »
و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آنها بروم. محمدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم. صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم. یادم است در مسیر جاده برف باریده بود. راجی گفت:
« بچه های آنجا برف ندیدند، فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم. »
پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم، اما وقتی به اهواز رسیدیم، بیشترش آب شده بود.¹
_______________________________
۱. حسین متصدّی
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 7⃣4⃣1⃣
🌴 حالات روحانی
هفتههای آخر آمادگی برای عملیات بود. یک روز ماشین آمد و در محوّطهی اردوگاه توقّف کرد. در باز شد و محمدحسین با دو عصا، لنگ لنگان، پیاده شد. همه تعجب کردیم. هیچ کس باور نمیکرد او با آن جراحت سختی که داشت، دوباره به منطقه برگردد. بچهها از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. او با آنکه هنوز نمیتوانست به درستی راه برود با تنی مجروح، برای شرکت در عملیات آمده بود. بدنش به شدت ضعیف شده بود و اصلاً توانایی قبل را نداشت. کاملاً مشخص بود این بار به جهت دیگری به جبهه آمده است.
گویا میدانست که این آخرین دفعه است و معلوم بود از جسم نحیف و زخم خوردهاش ملتمسانه خواسته بود که در این عملیات با او راه بیاید و تحمل کند تا بتواند آخرین مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذارد.
هر چه به عملیات نزدیکتر میشدیم، حال و هوای محمدحسین روحانیتر میشد. او دیگر آن فرد شوخ و پرجنب و جوش نبود. نه به خاطر زخم و جراحتش، بلکه حالاتش طوری بود که بیشتر توی خودش بود.
در تمام فعالیتها حاضر و بلکه حالاتش ناظر بود، اما سعی میکرد زیاد محوریت نداشته باشد. در واقع بچهها را برای بعد از خودش آماده میکرد. نمیخواست بعد از او کارهای واحد، زمین بماند. کار میکرد، طوری که نقش کمتری در تصمیم گیریها داشته باشد. میخواست راه را برای بچهها باز کند تا در غیاب او بتوانند کارها را به عهده بگیرند. علاوه بر اینها سعی میکرد خودش را برای عملیات آماده کند. او هیچ وقت دوست نداشت سربار کسی باشد و حالا هم که به منطقه آمده بود، نمیخواست دست و پاگیر باشد و بر مشکلات واحد اضافه کند. برای کمک و باز کردن گرهی آمده بود. وجودش در آن لحظات روحیه بخش بود.¹
_______________________________
۱. مجید آنتیک
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 8⃣4⃣1⃣
🌴 به رفتن چیزی نمانده
چند روز مانده بود به عملیات، نمنم باران هوا را شسته بود و موزاییکهای کف حیاط ساختمان را خیس کرده بود. محمدحسین را دیدم که با دو عصا زیر بغلش به طرف ما میآید. گفتم:
« محمدحسین چه طوری؟ »
گفت:
« خوبم! فقط این عصاها مزاحماند. »
گفتم:
« چاره ای نیست، باید تحملشان کنی! »
گفت:
« چرا؟! چاره این است که بیندازمشان کنار. »
هنوز میخواستم دلداری اش بدهم که عصاها را به گوشهای انداخت و سعی کرد کف حیاط راه برود. مشخص بود خیلی درد میکشد چون به سختی راه میرفت، اما به قول خودش «حسین، پسر غلام حسین» بود. اگر ارادهاش بر انجام کاری بود، هرطور شده آن را انجام میداد. گفتم:
« محمدحسین! میخوری زمین و آن وقت مجبور میشوی دوباره به عقب برگردی. »
سرش را پایین انداخت و گفت:
« حسین جان! دیگر به رفتن ما چیزی نمانده، این عصاها را هم دیگر نمیخواهم. اگر به اینها وابسته باشم، حالا حالاها ماندگارم. »
و دیگر تا آخرین لحظات هیچ وقت عصا به دست نگرفت. مرتب راه میرفت و تمرین می کرد.¹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. حسین ایرانمنش
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 9⃣4⃣1⃣
🌴 قفس دنیا
یکی، دو روز پیش از عملیات قرار شد غواصان خطشکن به همراه بچههای اطلاعات روی رودخانه بهمنشیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای مأموریت اصلی پیدا کنند. هیچکس باور نمیکرد او با تن مجروح در این مانور شرکت کند. اما آن روز محمدحسین روی شنهای کنار بهمنشیر مانند یک غزال تیزپا میدوید. شور و شعف خاصی داشت. چشمانش از خوشحالی برق میزد. وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمیاش چطور روی شنها می دود، صدایش کردم:
« محمدحسین! در چه حالی؟ »
همانطور که میدوید، گفت:
« خوب! خوب! »
چهرهاش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمدحسین رفتنی است.
شب که همهی بچهها خواب بودند با هم مشغول صحبت شدیم. دوستان شهیدش را یاد میکرد و به حالشان غبطه میخورد. بچههای واحد را که خواب بودند، نشان داد و گفت:
« اینها را نگاه کن، ضمیرشان پاک پاک است و مستعد رشد و تعالی. از راه میرسند، دو ماه نشده پر میکشند و میروند. به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی می کنند، اما ما هنوز مانده ایم. »
وقتی این جمله را گفت، اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت. واقعاً این قفس دنیا برایش تنگ شده بود. دیگر نمیتوانست بماند و این بار آمده بود که برود.
عملیات فرا رسید. بچهها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مأمور شد. چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهدهی بچههای اطلاعات بود. همهی کسانی که شبهای قبل، بارها و بارها به آن طرف اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند، می بایست جلودار و راهنمای یگانهای خطشکن میشدند.¹
______________________________
۱. مجید آنتیک
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 0⃣5⃣1⃣
🌴 تلفن صحرایی
محمدحسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچهها وارد آب شوند. سپس خودش را به سنگر ما که فاصله چندانی با رود نداشت برساند. بین سنگر ما و نقطهی حرکت بچهها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله آن ارتباط برقرار کنیم. هنوز بچهها وارد آب نشده بودند که محمدحسین با من تماس گرفت:
«حاجی! وضع خراب است. »
گفتم:
« خدا نکند، مگر چی شده؟! »
گفت:
« آب به شدت موج دارد، بعید میدانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند. »
گفتم:
« چاره ای نیست. به هرحال باید بچهها را بفرستیم. تو حسن یزدانی را توجیه کن و بگو به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند. محمدحسین گفت:
« چشم حاجی »
و قطع کرد. بعد از اینکه نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقیها راه افتادند، محمدحسین خودش را به من رساند. وقتی آمد دیدم اصلاً آرام و قرار ندارد. خیلی نگران بود. من اشک چشم محمدحسین را خیلی کم میدیدم. تا آن وقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت اینچنین بیقراری کند و مضطرب باشد. گفتم:
« چطوری محمدحسین؟ »
بغض گلویش را گرفته بود، با حالت گریه گفت:
« بعید میدانم کسی سالم به ساحل برسد، مگر اینکه حضرت زهرا( سلام الله علیها ) واقعأ کمکشان کند. »
در همین موقع سجادی، یکی از بچههایی که وارد آب شده بود، پیش من آمد و با ناراحتی گفت:
« همهی گروه ما را آب برگرداند. »
محمدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت:
« من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچههایی که داخل رودخانه پراکنده شدند، میشنوم یا نه. »
آب آنقدر متلاطم بود که سر و صدای رودخانه، صدای بچهها را در خودش محو میکرد، البته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچهها، نه به ما برسید و نه به ساحل عراقیها. در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفا خودشان را به خط دشمن برسانند. هنوز چهل دقیقه از رفتن بچهها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همان نقطهای که ما باورمان نمیشد. وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیت خودش و بچهها را اعلام کرد، گُل از گل محمدحسین شکفت. او بلافاصله با من تماس گرفت:
« حاجی! وضع خوب است. »
آن شب هیچ چیز دیگری مثل این خبر، نمیتوانست محمدحسین را آرام کند..
بیتابی و بیقراری او فقط با موفقیت بچهها رفع می شد و چنین شد. حضرت زهرا واقعاً کمکمان کرد.
_________________________________
۱. سردار قاسم سلیمانی
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🙌همه یه لحظه دقت کنن!!!
👇خداییش ببینید این حرف درسته یانه؟!!
⁉️اونایی که ما را تحریم می کنن، هدفشون غیر از اینه که ما را تحت فشار قرار بدن؟ غیر از اینه که اقتصاد ما را فلج کنند؟
❗️ببینید بعد از اینکه دولت جراحی اقتصادی و هوشمند کردن یارانه ها را کلید زد، شبکه های فارسی زبان شون چقدر ناراحتند و سعی میکنن مردمو از این طرح بترسونن!!!
⁉️اگه این طرح واقعا نتیجش، فشار بیشتر به مردم و بدتر شدن وضعیت اقتصادی ما بود که اونا از اجراش خوشحال می شدن!!!
♦️اما حالا که میبینیم ناراحتند یعنی این طرحیه که اوضاع اقتصادی را بهتر و فشارحداکثری اونها را خنثی میکنه
🙏لطفا شخصیت هایی که بدون داشتن تخصص اقتصادی و تحت تاثیر جوسازی ها، علیه این طرح موضع گیری کردند، از این به بعد قبل از هر موضوع گیری بیشتر فکر کنن
☝️ امام علی میفرمایند یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادته...
چون گاهی شیطان هفتاد سال عبادت ما را با یه فریبش به باد میده
⚠️ فریب نخوریم
ــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز اول خرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم "#عبدالله_اسکندری" گرامی باد
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊 یکم خرداد ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید "عبدالله اسکندری" گرامی باد.
اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امام هادی علیه السّلام:
✍ مَن کَانَ عَلی بَیِّنةٍ مِن رَبِّهِ هَانَت عَلیهِ مَصائِبُ الدُّنیا وَ لَو قرضَ و نشرَ.
🔴هر که بر طریق خداپرستی محکم و استوار باشد، مصائب دنیا بر وی سبک آید، گر چه تکه تکه شود.
📚تحف العقول، ص ۵۱۱
#حدیث_روز
🌹دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
#شهیدمحمد_تلغری 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم