eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
هر صبــح از نگاهت ... عشـق را می شود بوسه بوسه نوشید ... شهید سیدمصطفی موسوی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 وصیت نامه شهید؛ امام این پیر جماران را تنها نگذارید، گوش‌به‌فرمان او باشید و از شما عاجزانه درخواست دارم که ادامه‌دهنده راه من باشید و فوج فوج به جبهه هجوم‌آورید و کار صدام و جنگ تحمیلی‌اش را یکسره کنید. از کسانی که می‌خواهند راه من را ادامه دهند می‌خواهم که به جبهه‌های حق علیه باطل بیایند و مشغول مبارزه شوند و دشمنان اصلی تمام شهیدان را نیست و نابود کنند. شهید ناصر طاعتی🌷 شهادت: ۱۳۶۳/۴/۱۳، پاسگاه زید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب " عمار حلب " خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣3⃣1⃣ طرف آنجا به ما توپید که شما شهیدی این چنین را در این شهر دارید و نمی‌دانید قبرش کجاست. گفتیم: « حاجی سال بعد می‌ترکونیم. » یادم هست سر قبر محمد منتظرقائم، اولین بنر عظیم یزد را زدیم، نزدیک بیست متر. آن موقع چنین چیزی در یزد اجرا نشده بود. محمدحسین خیلی درباره آن مطالعه کرد. اعتقاد داشت این اتفاق یک جایی باید بازسازی شود که فرصت نشد. با «انتقام ابابیل» اسم محمد منتظرقائم زنده شد. سه شب برای احمد متوسلیان برنامه برگزار کردیم، کنار معراج به نام « جلوۂ خورشید». بعد از بسیج دانشجویی رفتیم در فاز هیئت. آن موقع محمود کریمی یک شعر خوانده بود: «بادها، نوحه خوان / بيدها، دسته زنجیرزن / لاله‌ها، سینه‌زنانِ حرمِ باغچه/ بادها، در جنون / بيدها، لاله‌گون / لاله‌‌ها، غرق خون/ برگ‌ها، گریه کنان ریختند/ آسمان کرده به تن پیرهن تعزیه/ طبل عزا را بنواز ای فلک/ خیمه‌ی خورشید سوخت... » ما را که از حوزه انداختند بیرون، این مد شده بود که می‌نوشتیم « خیمه‌ی خورشید سوخت! » می‌خواستیم یک مؤسسه بزنیم به نام «خیمۂ خورشید» که گیروگور داشت... تأکید خاصی داشت که شهدایی بخوانید. شعری از رضا هلالی را که «غروب فکه به یادم آشناست»، خیلی دوست داشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات 🪴 فصل ششم 🍃 بخش ۴ قسمت 2⃣3⃣1⃣ همیشه ترک موتورش پر بود. یک نفر را می‌نشاند پشت سرش یاعلی. آره ! همان تریل ۲۲۵ ایکس ال که شهرۀ خاص و عام بود. خیلی این موتور را دوست داشت. برایش یادآور زمان جنگ و رزم بود. به گمانم ترکش هم خورده بود! در انبار سپاه، توی اسقاطی‌ها مانده بود. می‌خواستند بفروشند که پا پیش گذاشت برای خریدش. من اگر بودم این موتور را دست احدالناسی نمی‌دادم. ولی او خیلی راحت قرض می‌داد، حتی به کسانی که تا به حال موتور نرانده بودند. بچه‌ها زیاد زمینش می‌زدند. خودم موتورسوار حرفه‌ای نبودم. با همین موتور راه افتادم. معروف بود کسی در مجموعه بسیج نیست که با موتور محمدحسین موتورسواری یاد نگرفته باشد. خب! خود موتور یک جوری بود که همه را وسوسه می‌کرد سوار شوند. سه ترکه، چهارترکه می‌رفتیم هیئت وزیارت قبور شهدا. وسیله‌ی خیر بود. توی دانشگاه برای کنگره شهدا، محمدحسین با موتور این طرف و آن طرف می‌رفت. داشتیم کارهای تدارکاتی را انجام می‌دادیم. فضاسازی انجام شد. مهمان‌ها داشتند می‌رسیدند. ریسه‌ی شیلنگی در طول مسیر کشیده و نیزار درست کرده بودیم. با بیل مکانیکی گودبرداری کرده و پلاستیک کشیده بودیم. مردم از روی پل شناور رد می‌شدند تا می رسیدند به ورودی خیمه. آخر این نیزارها می‌رسید به موزه‌ی شهدا. آمد موتورش را گذاشت جلوی نیزارها. تا برگردد، گل مالی‌اش کردم. موتور شد موتور جنگ؛ جزئی از موزه. سربند بستم به کله چراغش. یک چفیه هم آویزان کردم. شوکه شد. کارش لنگ شد، ولی غر نزد. یک دفعه پلیس موتور را از دست یکی از بچه.ها گرفته بود. پلاک نداشت. رفیق‌مان گفته بود موتور خودم است و اگر خواسته باشید می‌روم از خانه پلاکش را می آورم. مأمور پلیس گفته بود: « برای ما فیلم بازی نکن. همه یزد خبر دارن این موتور مال بسیج دانشگاه آزاد و محمدخانیه! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣3⃣1⃣ عشق به شهدا و دفاع مقدس در زندگی‌اش جاری بود. هرکجای زندگی‌اش سرک می‌کشیدی، می‌دیدیشان. خوش‌دیدترین وخوش‌قواره‌ترین جای خانه را که رو به قبله هم نباشد، انتخاب می‌کرد برای عکس شهدا. توی همان زیرزمین کوچه طه، خیلی خوشگل به ترتیب از امام و آقا شروع کرده بود تا همت و متوسلیان و بروجردی و کاوه و عکس‌ها را چسبانده بود. مقید بود در حضور شهدا گناه نشود. همیشه می‌گفت: « شهدا اینجا هستند و خجالت بکشید. » به عکس‌ها بی‌اعتنا نبود. سعی می‌کرد پایش را روبه عکس‌شان دراز نکند، حتی شب‌ها که می‌خوابید‌. وصیت نامه شهید عبدی پنج شش برگ کوچک بود. اگر می‌خواست کسی را توی خط بیاورد و ندایی بهش بده وصیت نامه را می‌داد می‌گفت که بخوان. این شعر محمد عبدی از دهانش نمی افتاد: « آبی تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم ما را بکش و مُثله كن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم یک جرئت پیداشدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم فرصت بده ای روح جنون تاغزل بعد در غیرت ما نیست که از ننگ بمیریم پای طلب وشوق رسیدن همه حرف است بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خون رنگ بمیریم » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣3⃣1⃣ پایم را به اردوی جنوب باز کرد. با دانشگاه رفتیم. با فاز خودش می‌آمد، شلوار شش جیب خاکی، پیراهن مشکی، کوله نظامی و ریش بلند. همیشه به شوخی دعا می‌کرد: « اللهم الرزقنا محاسناً جميلا. » حتی یک زمانی با هم گیوه خریدیم و پوشیدیم. پاشنه را هم می‌خواباند. در طول مسیر اردو، ہا شهدای گمنام آشنایم کرد. نمی‌آمد یک‌دفعه بگوید که طرف کلی بریزد به هم. با عکس و کتاب شهدا شروع می‌کرد. از تک تک مناطق عملیاتی خاطره داشت. در فکه پابرهنه می‌شد و "فَاخلَغ نَعلیک"¹ را اجرا می‌کرد. ما را هم تشویق می کرد که پابرهنه بشویم. روی خاک داغ فکه که راه می‌رفتیم، پاهای ما می‌سوخت. می‌گفت: « اون چیزی که ما پیدا می کنیم، استخوانه، ولی گوشت و پوست و خون شهدا در این رمل‌ها جابه جا شده. باید حرمت‌شان را حفظ کنیم... » توی پادگان دوکوهه یک پاسدار خیلی خوشگل و مرتب دیدم. آرم سپاه هم روی لباسش بود. محمدحسین برگشت آرم لباس طرف را بوسید. با خنده گفت: « آرم سپاهت رو بخورم! » به نوعی سپاه را می پرستید. چرا؟ چون خروجی واقعی‌اش را شهادت می‌دانست. با حسینیه شهید همت در دوکوهه خیلی حال می‌کرد. ساختمان گردان‌ها را نشانم می‌داد. تا گردان تخریب پیاده می‌رفتیم. در این مسیر برای خودش واگویه و دل گویه داشت. _________________________________ ۱. کفش هایت را درآور (قرآن، طه؛ ۱۲) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣3⃣1⃣ یک شب توی آبادان، اسکان درست و درمانی نداشتیم، یک خانه درب و داغان و کوچک. دو تا اتوبوس آدم باید می‌رفتند آن تو. اکثراً سال اول‌شان بود و پاستوریزه. طرف دوست داشت از راه آمده، برود دوش بگیرد. به آنهایی که توجیه بودند، گرا دادیم که بگذارید اول بقیه بروند داخل. تعدادی را فرستادیم داخل اتوبوس. نزدیک عید نوروز بود. آن سال انفجارهایی اتفاق افتاده بود. بحث ناامنی چهارشنبه سوری را هم داشتیم. قرار شد برای نگهبانی توی خیابان پرسه بزنیم. من که ساعت دو نصف شب کم آوردم. محمدحسین تا صبح بیدار ماند. موقع برگشت، اتوبوس خراب شد. اعلام کردند: « چه کسانی حاضردر یک شب دیگر بمانند تا اتوبوس درست شود؟ » به من گفت: « کاری که نداری، بمان !» آن شب توی مسجد یزدی‌های خرمشهر خوابیدیم. قبل از اذان صبح بلند شد برای نماز شب، از طبقه بالا می‌دیدمش. نماز جماعت هم خواند. بعد از نماز هم نشست پای زیارت جامعه کبیره. من که آمدم بالا خوابیدم. همیشه بهش می‌گفتم: « از کجا این همه انرژی داری؟ » برای برگشت، بیشتر مواقع می‌آمدیم یزد، بعد می‌رفتیم تهران. می‌آمدیم سه راه حکیمیان یزد. همیشه تا آخر هیئت‌هایش می‌ماند. هیچ‌وقت به قطار نمی‌رسیدیم. روی بلیت اتوبوس هم نباید حساب می‌کردیم. به خاطر همین بی‌نظمی‌هایش توراهی سوار می‌شدیم. ته اتوبوس مینشستیم که با راننده کَل‌کَل نکنیم. می‌گفت: « مرتیکه اُزگَل چه ترانه‌ای هم گذاشته! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣3⃣1⃣ یک بار اتوبوس جور نشد. باسواری آمدیم. همان اول طی کرد که آقا ترانه نگذار. موقع نماز، بین راه توی نمازخانه می‌گشت دنبال واعظ که نماز جماعت برپا کند. بلند طوری که بقیه هم بفهمند، می‌گفت: « حاج آقا اجازه می‌دهید اقتدا کنیم؟! » وقتی برمی‌گشتیم تهران، با جمعیت داخل مترو راحت نبود. کلاً محیط تهران را دوست نداشت. برنمی تافت. از آن سبک و سیاق زندگی مردم که شش صبح بدوبدو برود سر کار خوشش نمی‌آمد. می‌گفت: « خب آخرش که چی؟ » هی این جمله را به رفقا گوشزد می کرد: « نکنه دچار روزمرگی بشیم! » گریه می‌کرد و به بچه‌ها می‌گفت. توی مناجات‌هایش هم به خدا التماس می‌کرد. توی تهران، جایش توی بهشت زهرا بود یا هیئت. سعی می‌کرد از آن فضا استفاده بهینه را ببرد. می گشت شعری، سبکی با یک مداحی نو و جدیدی پیدا می‌کرد. می‌آمد یزد توی مجموعه اجرا می‌کرد. دست پر فرهنگی می‌آمد. اسم شهید که می‌آمد، عاشق و شیدا می‌شد. اگر می‌فهمید قرار است شهید گمنام بیاورند، از خواب و خوراک می‌افتاد. خیلی به این در و آن در زد برای تدفین شهدای گمنام توی پارک کوهستان یزد. می‌گفت که با آوردن شهید، جو فرهنگی آنجا به هم نمی‌ریزد. خیلی رفت و آمد. مخالفت کردند. اجازه ندادند. آن شبی که شهدای گمنام دانشگاه یزد را آوردند، رفتیم فرودگاه. توی پاویون، تا صبح کنار تابوت شهدا بودیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣3⃣1⃣ سال ۸۳ همایشی در دانشگاه برگزار شد، همایش علمی. خیلی ریخت و پاش کردند. مختلط با بگو بخند. سر این قضیه خیلی داغ کرد. سفت و محکم توی بسیج ایستاد. بالا و پایین می‌رفت. هنوز مسئول بسیج نبود. بیانیه داد. مسئولان فرهنگی دانشگاه را به چالش کشید. سال بعد که نامزد شد، مسئولان دانشگاه اسم آورده بودند که محمدخانی نباید باشد. بالاخره در مقام مسئول معین شد. حکمش را نزدند. تا مدت‌ها سرپرست بود. وقتی آمد توی بسیج، بیشترین دغدغه را داشت و کمترین زمان استراحت و خواب. موقع کنگره «شهدای عروج»، یک چادر می‌زدیم کنار خیمه شهدا. یک چادر برزنتی به نام «ستاد عالی شهید همت». توی آن ستادعالی، کمیته بندی کرده بودیم. تشکیلاتی کار می‌کرد. یلخی نمی‌رفت جلو. کمیته‌ی صوت، انتشارات، تزئینات، تشریفات و.... دوسه هفته خانه نمی‌رفت. چند روز یک بار می‌آمد دوش می‌گرفت و برمی‌گشت. صفر تا صد کنگره را مدیریت می‌کرد. همه را می‌نوشت روی کاغذ. با تک‌تک کمیته‌ها جلسه می‌گذاشت و همفکری می‌کرد. ستاد عالی می‌شد مغز متفکر جریان. از شش صبح تا دو نصف شب جلسه پشت جلسه. مراسمی می‌گرفتیم که سه تا پنج هزار نفر شرکت می‌کردند. در سطح شهر تبلیغات می‌کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم