eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان روایت محمد هادی از " شلحه " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قسمت های ۱ تا ۱۰ داستان خواندنی و بسیار جذاب سه روز محاصره
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 1⃣1⃣ من بچه ي شمیران بودم؛ بچه ي نیاوران. هر وقت که می رفتم مرخصی خیلی ها پول می دادند که توي جبهه خرج کنم؛ خیلی هم زیاد. می خواستند پولشان بی واسطه خرج بچه هاي جبهه شود. حتی بعضیشان تأکید می کردند که مثلاً این را فقط خرج خورد و خوراك بچه ها کنید. لابد این جوري بیشتر به دلشان می چسبید. هر دفعه هم آنقدر پول جمع می شد که همیشه توي صندوق گردان کمِ کم دویست سیصد هزار تومان پول داشتیم. آن موقع ها خیلی پول بود. حقوق یک پاسدار یا یک کارمند، سه چهار هزار تومان بیشتر نبود. پیاده شدیم و به جوان صاحب مغازه سفارش آب هویج و بستنی دادیم؛ توي لیوان هاي بزرگ. وقتی یواش یواش بچه ها جمع شدند جلوي مغازه، جوان آب میوه فروش با تعجب پرسید: «چند تا می خواین؟» گفتیم «شصت تا.» گفت: «من این همه رو نمی تونم. تا ظهر طول می کشه.» پول دادم به حمید تیموري و نصف بچه ها را باهاش فرستادم پنجاه متر آن طرف تر، دم یک آب میوه فروشی دیگر. چهار راه نادري اهواز حسنش این بود که هر چند قدمش چند تا آب میوه فروشی و ساندویچی داشت. حدود ساعت ده سوار شدیم و حرکت کردیم طرف اردوگاه کوثر. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 2⃣1⃣ ✨ فصل سوم توي اتوبوس باز بچه ها می پرسیدند که برنامه چیست. می خواستند ببینند مرخصی می رویم یا نه. طفره می رفتم. می گفتم باید منتظر بمانیم که لشکر بیاید عقب تا ببینیم بعدش چه می شود. نیم ساعت بعد رسیدیم. پیک گردان را گذاشته بودیم توي اردوگاه بماند شاید کاري پیش می آمد. تا رسیدیم، با عجله آمد دم در چادرمان و گفت: «برادر هادي، از صبح تا حالا پیک ستاد لشکر ده بار اومده دنبالت. میگه باهات کار واجب دارن.» پرسیدم: «چه کار داشته؟» گفت: «حاج علی فضلی پیغام داده که بیست و چهار ساعت وقت داري گردان رو بازسازي کنی و برگردي خط.» عجب پیغامی. با موتور پیک گردان رفتم ستاد؛ یک هونداي تریل دویست و پنجاه، با لاستیک هاي عاجدار و باك و گلگیر سفید. از چادرهاي گردان المهدي که موقعیت شهید یکتا بود تا ستاد لشکر، پنج شش کیلومتر راه بود. حاج حسین پروین، فرمانده ستاد لشکر منتظرم بود. رفتم پیشش. بعد از سلام و علیک و روبوسی گفت: «چیه هادي؟ چرا باز اخم کرده اي؟» زبانم باز شد و گفتم: «آخه با کدوم نیرو بازسازي کنم؟ با کدوم کادر؟ اون هم توي این فرصت کم، یک روز.» آرام خندید و گفت: «نگران نباش، نیرو داره میاد. کادر هم از کارگزینی بخواه. بچه هاي مجرب زیاد اومدن منطقه. بعد هم این قدر اخم نکن. اگه لازم نبود، که حاج علی این جوري پیغام نمی داد.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 3⃣1⃣ لحن حاج حسین مثل آب روي آتش آرامم کرد اما مثل این که اخم صورتم هنوز باز نشده بود. حاج حسین گفت: «حالا برو کارها رو راست و ریس کن. اگه خدا بخواد، امروز نیروها می رسند.» آرام تر شدم اما باز هم پیش خودم گفتم این حالا یک حرفی می زند. دفعه هاي قبل هم همین طوري بود. می گفتند امروز نیرو میاد اما چند روز بعد می آمد. باور نکردم، با این حال، برگشتم گردان. جلسه گذاشتم و همه ي حرف هاي حاج حسین را عیناً براي بچه های کادر گفتم. خوب شد که حرف تهران را نزده بودم. رفتم توي چادر دراز کشیدم و دفترچه ي یادداشتم را در آوردم و آمار بچه ها را نگاه کردم. شروع کردم کادربندي اولیه. از آن هایی که مانده بودند، ده تا فرمانده دسته انتخاب کردم، سه تا فرمانده گروهان و سه تا معاون گروهان و یک فرمانده دسته ي ادوات. براي دسته ها، فرماندهان خوب و قابل داشتم اما براي گروهان ها یک نفر کم بود. فکر کردم هر وقت که واقعاً نیرو آمد، از ستاد لشکر تقاضاي فرمانده گروهان می کنم. صداي اذان ظهر بلند شد. پا شدم و همان جا نمازم را تند خواندم و تنهایی سفره را انداختم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 4⃣1⃣ بعد از مدت ها دراز کشیده بودم و طبق عادت قدیمم بعد از ناهار چرت می زدم. آفتاب ظهر اواخر بهمن ماه آن هم توي جنگل هاي تُنُم اول جاده ي سوسنگرد هوا را آنقدر گرم کرده بود که آدم یاد اردیبهشت هاي تهران می افتاد. چرت چسبناکی بود. صداي بوق اتوبوس ها چرتم را پاره کرد. بلند شدم و پرده ي چادر را زدم کنار. جاده ي اصلی اردوگاه پیدا بود. «این همه نیرو از کجا اومد؟» پانزده بیست تا اتوبوس، پر از نیروهاي تازه نفس و شاد و سرِ حال، پیچیده بودند توي جاده ي اردوگاه و به نشانه ي شادي بوق می زدند. بچه ها سر و دست هایشان را از پنجره ها آورده بودند بیرون، می خندیدند و پرچم هاي سبز و سرخ و آبی و زرد را تکان می دادند. روي پرچم ها یا مهدي و یاحسین و یا زهرا و لااله الاّاالله نوشته بودند. پنج دقیقه ي بعد، یکی از بچه هاي ستاد با موتور افتاد جلو و شش هفت تا از اتوبوس ها را دنبال خودش آورد گردان المهدي. به حبیب چیذري گفتم پیاده شان کند و ببردشان میدان صبحگاه. کار داشت جدي می شد. گفتم همه ي بچه هاي قدیمی گردان خیلی سریع جمع شوند توي حسینیه. به فاصله ي یک جوراب پوشیدن خودم هم رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 5⃣1⃣ ایستادم پشت به قبله و رو به بچه ها که به سرعت می آمدند و پشت سرِ هم می نشستند جلوي من. وقتی دیدم تقریباً همه شان آمده اند، بسم الله گفتم و حرفمم را با لحنی آرام تر و صدایی آهسته تر از همیشه شروع کردم. «خدمت برادرها عرض کنم که حاج علی پیغام داده آب دستتونه بذارید زمین و بیایید خط. من هم اولش خیلی عذر و بهانه آوردم که استعداد گردان رسیده به صفر، ولی گفتند نیرو میاد که می بینید اومده. اتوبوس هاشون همین الان رسید. باید راهشون بندازیم و ببریمشون خط، همین امشب یا حداکثر فردا. بردن این نیرو توي خط و پاي کار هم کادر قسم خورده می خواد؛ قسم خورده و سرِ حال و سرزنده. من الان جمعتون کردم واسه ي اتمام حجت. کادر من شماهایید. عصاي دست من شماهایید. حتماً یه ضرورتی داشته که حاج علی این قدر با تأکید پیغام و پسغام فرستاده. من فقط می خوام بگم هر کی از شماها خسته شده یا کار داره یا هر چی، بیاد، من به اختیار خودم مرخصیش رو یا تسویه اش رو می دم بره تهران، اما اون هایی که می مونن باید مردونه بمونن باید با شهیداي کربلا هم قسم بشن که تا آخرش مردونه بمونن خودتون دیدید که کار خیلی سخته. هر کس می مونه باید مردونه بمونه. یا نمان در وادي عشق و صفا / یا مهیا شو براي هر بلا. هر کس می مونه باید با شهداي مرحله ي یک لشکرِ ده پیمان ببنده که تا آخرش وایسه. باید با شهداي گردان المهدي پیمان ببنده که ...» گریه ي بلند بچه ها حرفم را برید. دیگر حرف زدن لازم نبود. فقط گفتم: «من بر می گردم که براي خوش آمد گویی و تحویل گرفتن نیرو حاضر بشم. هرکس به هر دلیلی می خواد بره، بیاد دم چادر ما. اون هایی هم که موندنی اند بلند شَن، با یه صلوات بِرَن حاضر شَن و سریع بیان میدان صبحگاه.» همه شان محکم صلوات فرستادند و از درِ حسینیه زدند بیرون. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 6⃣1⃣ ✨ فصل چهارم از درز چادر قیافه ي نیروهاي جدید را نگاه می کردم. هر چه بیشتر نگاه می کردم بیشتر خوف می کردم. حبیب چیذري و حمید تیموري و چند تاي دیگر از قدیمی ها داشتند صف ها و ستون ها را منظم می کردند. وقتی تقریباً داشت کارشان تمام می شد، بلند شدم پوتین هایم را پوشیدم و گتر شلوارم را مرتب کردم و زدم بیرون. تبلیغات گردان براي خوش آمدگویی یکی از نوحه هاي حماسی آهنگران را گذاشته بود پشت بلندگو. اسفند هم دود کرده بودند. رفتم توي جایگاه میدان صبحگاه. توجه بیشتر بچه ها به من جلب شده بود ولی هنوز پچ پچ می کردند. از لباس کادر سپاه که تنم بود، حدس زده بودند که من یک کاره اي هستم. بلند داد کشیدم: «از جلو، نظام». ستون ها کش آمدند و بچه ها شروع کردند نظم گرفتن. دیدم خیلی هاشان حتی از جلو نظام هم بلد نیستند. خبردار را که گفتم، همه شان تقریباً بی حرکت و ساکت ایستادند. توي سکوت و آرامش نگاهم بین شان می چرخید. همه جور آدمی قاتی بودند؛ اعزام مجدد، صفر کیلومتر و حتی بعضی ها دوره ندیده. با سواد، بی سواد، ریز و درشت با لباس هاي خاکی نو ولی نامرتب. خیلی ها لباسشان گشاد بود. خیلی ها هنوز با شلوار و پیراهن معمولی بودند. فقط آماده کردن لباس این سیصد تا آدم چند روز کار داشت. بعد حاج علی توقع داشت که من بیست و چهار ساعته برگردم خط. چاره اي هم نبود. شروع کردم به صحبت. خیر مقدم گفتم و یک کمی از حال و هواي جبهه و گردان المهدي حرف زدم. پچ پچ افتاد توي بچه ها. از قدیمی ترها می پرسیدند: «این کیه؟» آنها هم آهسته می گفتند: «هادي. برادر هادي، فرمانده گردانه.» اسم هادي را می شنیدم که دهان به دهان توي صف ها می پیچید. آخرِ حرف هاي گفتم که در اختیار فرمانده گروهان ها باشند تا کادربندی شان کنند. حمید تیموري، حبیب الله چیذري و افشین کاوه مهر را هم گفتم فعلاً مسئول گروهان هاي اول تا سوم اند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 7⃣1⃣ مسئول گروهان ها شروع کردند کادربندي. خودم هم رفتم ستاد لشکر. آماده بودم که حسابی داد و بیداد راه بیندازم. دمِ درِ کارگزینی لشکر ایستادم و بلند به مسئول کارگزینی گفتم: «من فرمانده گروهان کم دارم. یه نیروي خوب برامون بفرست.» منتظر جوابش نماندم و رفتم طرف اتاق فرماندهی ستاد. توي راه با پیک لشکر سینه به سینه شدم. گفت: «هادي داشتم می اومدم پیشت.» حاج علی باز همین الان تماس گرفت و گفت: « منتظرم ها.» اخم کردم و با کمی غیظ گفتم: «آخه مگه خم رنگ رزیه. من این نیروي بی تجربه ي بی آموزش رو چه جوري ببرم خط؟» گفت: «من نمی دونم. این پیغامیه که حاج علی داده.» یعنی دیگر حرفی تویش نیست و کاري است که باید کرد. حاج حسین پروین توي ستاد انگار که منتظرم باشد، یک نفر هم پیشش بود. تا من را دید گفت: «هادي، ایشون حاج قربان ابراهیمیه. از بچه هاي باتجربه ي جنگه. چون گفتی کادرت ناقصه میاد پیشت. ایشون حتماً به دردت می خوره.» نگاه کردم توي صورت حاج قربان. چه قدر نگاهش گیرا و تودار بود. بلند شد آمد طرفم. سلام و علیک و روبوسی کردیم. از حالت آرام حاج قربان خجالت کشیدم و نشد بیشتر غر بزنم. فقط گفتم: «حاجی، این نیروها اصلاً آمادگی خط رفتن ندارن ها.» حاج حسین پروین فقط گفت: «هادي اگه ضرورت نداشت که حاج علی این قدر اصرار نمی کرد.» با حاج قربان راه افتادیم که بریم گردان. دم درِ ستاد، مسئول کارگزینی لشکر صدایم زد. رفتم پیشش. گفت: «برادر هادي، حاج قربان ابراهیمی از بچه هاي قدیمی جنگه. خیلی شجاع و با تجربه ست. گفتم به دردت می خوره.» پرسیدم: «اندازه ي یک فرمانده گروهان هست؟» گفت: «آره، بیشتر هم هست. به درد معاونت یا فرمانده گردانی هم حتماً می خوره، اما خودش اصرار داره که توي نیرو باشه. به زور بهش قبولاندیم که لااقل گروهان رو قبول کنه.» ازش تشکر کردم و رفتم طرف ماشین. حاج قربان چند دقیقه بود که توي ماشین منتظرم نشسته بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 8⃣1⃣ توي راه بهش گفتم: «حاجی، خدا تو رو رسوند. کادر گردان المهدي توي مرحله ي اول ناقص شده. الان شما اگه موافق باشی، مسئول گروهان سوم ما بشی که گروهان شهادته و گروهان اصلی ماست. می خوام یک دسته ي ویژه هم توي گروهان شهادت درست کنیم. یه نیروي خوب هم براي فرماندهیش داریم.» حاج قربان فقط گفت: «هر جور صلاح می دانید، ما در خدمتیم.»  رسیدیم گردان. با حاج قربان رفتیم طرف بچه هاي گروهان شهادت. افشین جمع شان کرده بود یک گوشه ي میدان صبحگاه و داشت آمارشان را ثبت می کرد. حاج قربان را بهشان معرفی کردم و گفتم که ایشان فرمانده گروهان است. افشین را هم کشیدم کنار و بهش گفتم: «از بین همه ي گردان، اندازه ي یک دسته بچه هاي زبده را جمع کن که دسته ي ویژه تشکیل بِدي، جمعیِ همین گروهان شهادت، کمک حاج قربان هم باش.» گروهان حاج قربان شد به اضافه، یعنی یک گروهان و یک دسته.  کادر گردان سر و سامان گرفته بود. حالا باید نیروها را تجهیز می کردیم. باید لباس هاشان را مرتب می کردیم، به همه شان بند حمایل و کوله و جیب خشاب و کلاه آهنی و اسلحه و مهمات و جیره ي جنگی و بادگیر و کیسه ي ماسک دادیم. باید حتماً روش استفاده از ماسک و بقیه ي وسایل ضدشیمیایی را برایشان می گفتیم. باید اسم هاشان را می نوشتیم و شماره ي تعاون و پلاك بهشان می دادیم. براي همه ي این کارها هم فقط نصف روز مهلت داشتیم، کارِ یک هفته ي تمام، توي یک نصفه روز. مسعود امامی مسئول تسلیحات گردان بود. همان ظهر که نیروها رسیده بودند، آمد پیشم که: «برادر هادي، چه کنم؟» یک نامه نوشتم به تسلیحات لشکر و دادم دستش. گفتم: «برو براي سیصد نفر اسلحه و مهمات تحویل بگیر و بیار.» مسعود امامی بچه ي خیلی دست و پاداري بود؛ زرنگ و دقیق. با نامه رفت ستاد و یک ساعت بعد با یک کامیون پر از مهمات و اسلحه هاي نو برگشت. اسلحه ها هنوز از جعبه و پلاستیک در نیامده بودند . ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 9⃣1⃣ دوباره جودکی آمد؛ پیک ستاد لشکر. باز خیلی جدي تأکید کرد که: «هادي، فردا صبح باید بري ها.» تا گفتم: «بابا، آخه ...» حرفم را برید و گفت: «آخه نداره.» گفتم: «میدون تیر نرفته که نمی شه. آخه خدا خیرت بده یه عده ي این ها هنوز یه دونه تیر هم نینداخته اند.» گفت: «من نمی دونم. خودت یه کاریش بکن، ولی هر جوریه فردا بیاد برید جلو.» جودکی که رفت، نیروهاي آزاد گردان را جمع کردم. هر فرمانده گردانی همیشه هفت هشت نفر نیروي آزاد دور و برش داشت که رده و مسئولیت مشخصی نداشتند و هر جا که کاري زمین می ماند، این ها مثل آچار فرانسه به دردش می خوردند. جمعشان کردم جلوي چادر تسلیحات. بهشان گفتم: «شما تمام همو غمتون این باشه که تا شب اسلحه ي نیرو رو تحویل بدید.» یک خطّ کاري درست کردند. اسلحه را مسعود امامی از جعبه در می آورد، شماره اش را می خواند، حسین توي لیست می نوشت جلوي اسم بچه ها، سریع می دادند دستشان و امضا می گرفتند. فشنگ را هم پشت چادر، تحویلشان می دادند و تا این ها داشتند خشاب هایشان را پر می کردند، نوبت نفرهاي بعدي رسیده بود. دو ساعت بیشتر طول نکشید که اسلحه هاي همه ي گردان را تحویل دادیم، اما کار، این قدر هم ساده تمام نمی شد. «آقا، اسلحه ي من گیر داره، اسلحه ي من بند نداره. خشاب من رو عوض کنید. پوتین من تنگه. لباس من گشاده. کوله پشتی من بندش پاره س. آر پی جی من فلانه و از این حرف ها.» تجهیز تا یک و نیم نصف شب طول کشید. مسئول گروهان ها که آمدند توي چادر، بهشان گفتم صبح زود بعد از اذان و نماز هر جوري هست باید ببریمشان میدان تیر. صبح بچه ها داشتند توي میدان صبحگاه به خط می شدند که مسئول تعاون گردان آمد و گفت: «حاجی، پلاك بچه ها و کار تعاونشون هنوز مونده. شما اجازه بده این کار انجام بشه چون که این از همه ي کارها واجب تره. هر کدوم این بچه ها که یه طوریشون بشه، بی پلاك ممکنه شناسایی نشه.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 0⃣2⃣ دیدم حرفش منطقی است. گفتم: «باشه، تو کارِت رو انجام بده.» کارشان را شروع کردند. چند تا نیروي آزاد هم فرستادم کمکشان. جلوي چادر تعاون گردان سه تا صف درست کرده بودند، یکی یکی اسم و مشخصات بچه ها را می نوشتند توي دفترهاي تعاون، جلوي یک شماره، بعد یک کارت شناسایی بهشان می دادند که بهش می گفتند کارت تعاون و یک پلاك شناسایی فلزي که همان شماره رویش حک شده بود با یک زنجیر فلزي که پلاك را بیندازند گردنشان. هرکس کارت و پلاکش را می گرفت، می رفت صبحانه بخورد. تازه آفتاب زده بود که دیدم اتوبوس ها دارند می آیند. ستاد لشکر خودش هماهنگ کرده بود که بیایند مقر المهدي. دنبال اتوبوس ها پیک ستاد هم رسید. حسابی شلوغش می کرد. پشت سر هم می گفت: «آقا سوار شید. آقا زود باشید. فلان ساعت باید فلان جا باشید.» از این جور کارها تعجب می کردم. کمی هم عصبی شده بودم. با این عجله که نمی شد. نیرو هنوز کار داشت تا آماده ي خط رفتن بشود، آن هم براي حمله و عملیات. حالا اگر پدافند بود، باز یک چیزي. توي این فکرها بودم که یک بسیجی شانزده هفده ساله از جلویم رد شد. بند پوتین هاش شل بود و موقع راه رفتن پاشنه اش را می کشید روي زمین. بند حمایل هایش هم یکیش از یکی دیگر بلندتر بود. دیدم این طور نمی شود. دو تا آدم این جوري توي یک ستون نظم همه ي گردان را به هم می ریزند. فرماندهان گروهان ها و دسته ها توي این شلوغی و زیادي کارها نرسیده بودند لباس و تجهیزات نیروهایشان را چک کنند. تصمیم گرفتم تک تک بچه ها را آخرین بار موقع سوار شدن به اتوبوس ها چک کنیم. گفتم مسئول دسته ها بایستند دم درِ اتوبوس ها و از هرکسی که می خواهد سوار شود، صد در صد مطمئن شوند همه چیزش کامل و سالم و منظم باشد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 دعای غریق👌👌 به زودی شبهه ای به شما روی خواهد آورد و شما نه پرچمی خواهید داشت که دیده شود و نه امامی که هدایت کند. تنها کسانی از این شبهه نجات خواهند یافت که دعای غریق را بخوانند. دوران غریبی است دوران غیبت. امواج شبهه و فتنه از هرسو رو می کند و تا به خود بیایی چون کشتی شکسته ها در دل دریای بیکران، حیران و سرگردان دست و پا می زنی که آیا دستگیری هست؟ آیا فریادرسی هست؟ آیا کسی برای نجات این غریق بی پناه می آید؟ امّا همیشه روزنة امیدی هست. از میان تاریکی ها، نوری می درخشد و تو را به خود می خواند که ای غریق دریای فتنه ها و ای سرگردان در میان شبهه ها، نجاتت را تنها از من بخواه! آنچه گفته شد مقدّمه ای بود برای حدیثی از امام_صادق💚 عبدالله بن سنان، یکی از یاران امام صادق💚 علیه السلام نقل می کند که روزی آن حضرت خطاب به ما فرمودند به زودی شبهه ای به شما روی خواهد آورد و شما نه پرچمی خواهید داشت که دیده شود و نه امامی که هدایت کند. تنها کسانی از این شبهه نجات خواهند یافت که دعای غریق را بخوانند. گفتم دعای غریق چگونه است؟ فرمود می گویی یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ. ای خدا، ای بخشنده، ای بخشایشگر، ای کسی که قلب ها را دگرگون می سازی! قلب مرا بر دینت پایدار فرما. بیایید دست هایمان را بلند کنیم و از خدا بخواهیم که تا ظهور حجتش قلب های ما را بر صراط مستقیم پایدار بدارد و از در افتادن در امواج فتنه ها و شبهه های آخرالزّمان نگه دارد. 1.صدوق، محمّد بن علی بن حسین، کمال الدّین و تمام النعمة، ج 2، ص 512.
🔺چهار) عدالت و مبارزه با فساد (4) 🔹همه باید از شیطانِ حرص برحذر باشند و از لقمه‌ی حرام بگریزند و از خداوند دراین‌باره کمک بخواهند و دستگاه‌های نظارتی و دولتی باید با قاطعیّت و حسّاسیّت، از تشکیل نطفه‌ی فساد پیشگیری و با رشد آن مبارزه کنند. این مبارزه نیازمند انسانهایی باایمان و جهادگر، و منیع‌الطّبع با دستانی پاک و دلهایی نورانی است. این مبارزه بخش اثرگذاری است از تلاش همه‌جانبه‌ای که نظام جمهوری اسلامی باید در راه استقرار عدالت به کار برد. «بيانيه گام دوم»
🔰امام حسین (ع): ✍کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد: 🔸دیر تر به آرزویش میرسد، 🔹و زودتر به آنچه میترسد گرفتار میشود! 📙تحف العقول ص۲۴۸
نیل اگر هست عصا در کف موسی هم هست مژده‌ی «إِنَّ مَعِیَ رَبِّی» آقا هم هست... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این قصه ی درد است پس آخر ندارد این شعله سوزان است خاکستر ندارد از کربلا تا عرش تنها یک قدم بود غیر از حسین (ع) این یک قدم را بر ندارد وقتی که آمد کربلا اصحاب بودند وقتی به میدان می رود یاور ندارد وقتی عمود خمیه را انداخت یعنی روزی برادر داشت و دیگر ندارد شش ماه کافی بود تا عالم بفهمند اصغر تفاوت با علی اکبر ندارد با اربن اربا تازه فهمیدند مردم اکبر تفاوت با علی اصغر ندارد ما از شنیدن بیخودیم از خویش ، ای وای زینب که میبیند ولی باور ندارد زینب که میبیند تن بی پیرهن را زینب که میبیند که انگشتر ندارد از من چه میخواهی عزیزم پای این شعر "روضه نمی خواهد تنی که سر ندارد" روضه نمیخواهد تنی که چاک چاک است جز زخم روی زخم بر پیکر ندارد سر را جدا کردند اما نکته این است خنجر در اینجا کار با حنجر ندارد این کشته ی افتاده بر طف زاده ی کیست؟ این تشنه ی بی کس مگر مادر ندارد؟ بر نیزه خورشید است حق دارد رقیه یک لحظه چشم از روی ماهش بر ندارد این قصه از سر قصه ی سر بود یعنی تا روز آخر غصه ام آخر ندارد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔴با هم همکاری کنید 📍يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُحِلُّوا شَعَائِرَ اللَّهِ وَلَا الشَّهْرَ الْحَرَامَ وَلَا الْهَدْيَ وَلَا الْقَلَائِدَ وَلَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّن رَّبِّهِمْ وَرِضْوَانًا وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُوا وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَن صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ أَن تَعْتَدُوا وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ (سوره مائده آیه ۲) 📍ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ!ﺷﻌﺎﻳﺮﺧﺪﺍ ﻭ ﻣﺎﻩ ﻫﺎی ﺣﺮﺍمﻭ ﻗﺮﺑﺎنی بی ﻧﺸﺎﻥﻭ ﻗﺮﺑﺎنی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻗﺎﺻﺪﺍﻥ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﺤﺮﺍم ﺭﺍ ﻛﻪ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩی ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﻃﻠﺒﻨﺪ ﺣﻠﺎﻝ ﻣﺸﻤﺎﺭﻳﺪ وﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﺣﺮﺍم ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻳﺪ ﺷﻜﺎﺭ ﻛﻨﻴﺪو ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮﺯی ﻭ دشمنی ﮔﺮﻭهی ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯﻣﺴﺠﺪ ﺍﻟﺤﺮﺍم ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﺍﺩﺍﺭﺗﺎﻥ ﻧﻜﻨﺪ ﻛﻪﺗﻌﺪّی ﻭ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻛﻨﻴﺪﻭ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻧﺠﺎم ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺧﻴﺮ ﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭی ﻳﺎﺭی ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ ﻭ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻳﺎﺭی ﻧﺪﻫﻴﺪ وﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﺖ ﻛﻴﻔﺮ ﺍﺳﺖ .✳✳✳ 📍ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﻪ ﻓﻮﻕ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺗﻌﺎﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻳﻚ ﺍﺻﻞ ﻛﻠﻰ ﺍﺳﻠﺎﻣﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﻭ ﺣﻘﻮﻗﻰ ﻭ ﺍﺧﻠﺎﻗﻰ ﻭ ﺳﻴﺎﺳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ، ﻃﺒﻖ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻞ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻮﻇﻔﻨﺪ ﺩﺭ ﻛﺎﺭﻫﺎﻯ ﻧﻴﻚ ﺗﻌﺎﻭﻥ ﻭ ﻫﻤﻜﺎﺭﻯ ﻛﻨﻨﺪ ﻭﻟﻰ ﻫﻤﻜﺎﺭﻯ ﺩﺭ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﺎﻃﻞ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻇﻠﻢ ﻭ ﺳﺘﻢ، ﻣﻄﻠﻘﺎ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺁﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻳﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ.ﺟﺎﻟﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ" ﺑﺮ" ﻭ" ﺗﻘﻮﺍ" ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺁﻳﻪ ﻓﻮﻕ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺫﻛﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﻛﻪ ﻳﻜﻰ ﺟﻨﺒﻪ ﺍﺛﺒﺎﺗﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻣﻔﻴﺪ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺟﻨﺒﻪ ﻧﻔﻰ ﺩﺍﺭﺩ.✴✴✴
📌 شباهت دارد، اما نباید تکرار شود. ▪️مردمی که سالها طعمِ تلخِ تبعیض و ستم را چشیده‌اند، همواره منتظرِ آمدنِ یک منجی (امام)، برای از بین بردنِ ظلم هستند. همانند مردمِ کوفه که از ظلمِ معاویه به تنگ آمدند و سِیلی از نامه به سوی مکه روانه کردند و از امام زمانشان خواستند تا بیاید و اوضاعِ پریشانِ آنها را سامان دهد. اما دل‌بستگی به دنیا و ترس، مانعِ آنها در یاریِ امام زمانشان شد. دلهایشان مایل به امام بود، اما شمشیرهایشان مقابل او! دعوت کردند اما... ▫️درست است که اکنون هم ظلم و ستم و فساد همه را به سوی انتظار امام زمان، منجی عالم سوق می‌دهد و ذکر "اللهم عجل لولیک الفرج" را بر لبها جاری می‌کند، اما حواسمان باشد که دیوارِ توجیه همچنان بلند است. در امتحان‌ها مشخص می‌شود که آیا در عمل هم به آنچه که به زبان گفته‌ایم، پایبندیم یا مانند کوفیان، زمانی که باید در صحنه باشیم، توجیه می‌آوریم که اگر به کمک امام زمانم بروم، تکلیفِ خانواده و حرفِ مردم و فشارهای اقتصادی و... چه می‌شود؟ 📎 ۱۴ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📌 شباهت دارد، اما نباید تکرار شود. ▪️مردمی که سالها طعمِ تلخِ تبعیض و ستم را چشیده‌اند، همواره منتظرِ آمدنِ یک منجی (امام)، برای از بین بردنِ ظلم هستند. همانند مردمِ کوفه که از ظلمِ معاویه به تنگ آمدند و سِیلی از نامه به سوی مکه روانه کردند و از امام زمانشان خواستند تا بیاید و اوضاعِ پریشانِ آنها را سامان دهد. اما دل‌بستگی به دنیا و ترس، مانعِ آنها در یاریِ امام زمانشان شد. دلهایشان مایل به امام بود، اما شمشیرهایشان مقابل او! دعوت کردند اما... ▫️درست است که اکنون هم ظلم و ستم و فساد همه را به سوی انتظار امام زمان، منجی عالم سوق می‌دهد و ذکر "اللهم عجل لولیک الفرج" را بر لبها جاری می‌کند، اما حواسمان باشد که دیوارِ توجیه همچنان بلند است. در امتحان‌ها مشخص می‌شود که آیا در عمل هم به آنچه که به زبان گفته‌ایم، پایبندیم یا مانند کوفیان، زمانی که باید در صحنه باشیم، توجیه می‌آوریم که اگر به کمک امام زمانم بروم، تکلیفِ خانواده و حرفِ مردم و فشارهای اقتصادی و... چه می‌شود؟ 📎 ۱۴ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
. در شگفتم چگونه از دلبستگی هایت گذشتی و پل زدی! پلی از زمین تا آسمان,پروازی عاشقانه تا خدا! نگاهت برق درخشانی داشت, دلت بزرگ و مهربان بود, به بزرگی آسمان... چهره ات معصوم و پاک اما در سر آرزوی پرواز داشتی... همین ها کافی بود تا خیلی ها با تو انس بگیرند یکی بیراه رفت و دستش را گرفتی یکی در آرزوی داشتن فرزند بود و به تو متوسل شد و جواب گرفت یکی گرفتار بود یکی مریض دار بود, یکی مشکل مالی داشت, یکی کربلا خواست, یکی در آرزوی خواستن همسری صالح, گاهی هم شدی سنگ صبور خیلی ها که با تو درد و دل میکردند و آرام میشدند در این نه سال از پرواز آسمانیت بارها و بارها شاهدش بودم که چگونه از تو یاری خواستند و تو دست رد به آنها نزدی... و اما... کسانی هم بودند که داغ شهادتت آتش بر جانشان زد که خاموشی نداشت,و در آرزوی شهادت آنقدر دویدند تا رسیدند که بر سر مزارت آمد و نوشت به یادش باشی که بعد از شهادتت بیقرار بود و میگفت بعد از تو قلبش آرام ندارد و در آرزوی وصال تو هست که عکس تو را در خانه اش نگه داشت و از تو و تازه دامادی ات برای همسرش تعریف میکرد و غصه میخورد که عکس ها و فیلم های تو را به همسرش نشان میداد و میگفت میخواهم بعد از شهادتم مثل همسر این شهید صبور باشی که بر سر مزارت آمد و سینه میزد پور که به مراسمت آمد و از تو میگفت و از دیدن چهره معصومت اشک میریخت که به عشق تو عکست را همیشه با خود داشت و با حسرت میگفت از آن قافله جا ماندم که همسرش میگفت وقتی به مازندران می آمد اول بر سر مزارت حاضر میشد که پدرش میگفت بعد شهادتت غصه میخورد و میگفت تو را در جلوی چشمانش شهید کردند که به عشق تو نام مستعار خود را کمیل گذاشت و.... پس مگر میشود با تو مأنوس نشد!؟ این است انس با شهدا و طی نمودن مسیر آنها خوشا به حال شهدا که همه زندگی شان رنگ و بوی حسینی داشت سلام بر مردان جبهه حق و حقیقت و سلام بر سید وسالار شهیدان آقا ابا عبدالله الحسین ع به دل پاکتان قسمتان میدهیم ما را رها نکنید که سخت محتاج نگاهتان هستیم.... 13 شهریور نهمین سالگرد شهادت شهید مدافع وطن مصطفی (کمیل) صفری تبار و یازده نفر از همرزمانش را گرامی میداریم ارسالی همسر شهید صفری تبار @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد سر دادم...." شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو شد... شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است..." سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
با حالت بغض گفت: میدونی اون که موقع تنش میشه یعنی خیلی 💕 شاه رگش شد... دست چپش، چپش... وقتِ گفت و رفت... ۱۳۹۰ ارتفاعات جاسوسان در درگیری با گروهک تروریستی پژاک @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌺سلام شهید صفری تبار 🌺 شهید مدافع وطن شهیدی که پابه پای برادرانت یعنی همان مدافعان حرم تا آخرین قطره ی خون جنگیدی و از این خاک و ملت با هدیه دادن جانت محافظت کردی 🌹 داستان شهادتت در ارتفاعات جاسوسان وحتی ماجرای خواب فرمانده مرا به فکر فرو برد که واقعاً ما نو جوانان چه وظیفه ی دشواری بر روی شانه هایمان داریم 😔 پس برای اعتلای کشور با تحصیل و تدبیر تلاش می کنیم تا شاید بتوانیم کمی زحماتتان را جبران کنیم 😔🌹 من و خیلی از مردم فهمیده ایران خوب میدانیم که مدیون شما ، بچه های شماو خانواده هایتان هستیم خسته نباشی پهلوان (شهید صفری تبار) حتما الان در آغوش امام حسین (ع)هستی و خوشحالی درکت میکنم چون در آغوش امام بودن خیلی لذت داره. پس ما هم دعوت کنید،که قطعا دعوت نامه تان بی ثمر نمیمونه... و من به امید روزی زندگی میکنم که اربابمو ببینم وچه دیدار دل انگیزتر از این دیدار امید اخرین نفس در راه حسین 🌺دختری از تبار شهید همدانی🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم