eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 1⃣ بخش 5⃣ پيرزن در را باز كرد و پرسيد: «چه كار داري؟» عباس با دستپاچگي گفت: «با يحيي كار دارم». پيرزن راه را باز كرد و با ناراحتي گفت: «بيا تو. يحيي حالش خوش نيست.» عباس داخل شد و پيرزن تنها اتاقي را كه در حياط بود نشان داد: «برو تو، پسرم. خانه ی ما چراغِ درست و حسابي ندارد، الان مي روم و فانوس مي آورم.» عباس وارد اتاق شد. اتاق سرد بود و در كف آن گليمي نخ نما پهن شده بود. روي گليم، يحيي با پيشاني عرق كرده خوابيده بود و ناله مي كرد. عباس نتوانست جلو اشكش را بگيرد. پيرزن با فانوس روشن وارد شد و بغض كرد: «از بعدازظهر تب و لرز افتاد به جانش، نمي دانم چه كار كنم ؟» عباس پرسيد: «پدرش كجاست؟» پيرزن آهي كشيد و گفت: «مگر نمي داني پدر و مادرش تصادف كردند و مردند؟ يحيي پسرِ برادر من است، طفلك در اين دنيا بجز من كسي را ندارد.» پيرزن مي گفت و عباس از شدت پشيماني چيزي نمي شنيد. چيزي به نيمه شب نمانده بود كه يحيي چشم هايش را باز كرد. با ديدن عباس، لب هاي خشكش به هم خورد. صدايش ناله ی كم جاني بود كه به زور شنيده مي شد: «من را ببخش. من بدقولي كردم». دوباره بغض عباس تركيد و شانه هايش از گريه لرزيد. «تو من را ببخش، من خيلي زود قضاوت كردم» بعد، سرِ تبدارِ او را به سينه اش گذاشت. پيرزن لبخندي زد و چارقدش را به صورتش محكم كرد و گفت: «خدا را شكر كه حالش جا آمد». آن شب، عباس دير وقت به خانه رفت و ماجرا را تعريف كرد وقتي همه خوابيدند او آهسته از جا بلند شد. به ياد يحيي تشكش را جمع كرد و روي زمين سرد خوابيد.در تمام سال ها و شب هاي آن، هيچ كس به ياد نداشت عباس روي تشك خوابيده باشد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 2⃣ بخش 1⃣ ✨ سرباز انقلاب استوار دستش را به كمرش گذاشت و شكم گُنده اش را جلو داد و گفت: «شما لباس سربازي پوشيديد. سرباز بايد به شاه و سلطنت وفادار باشد». هوشنگ مثل هميشه شيطنتش گُل كرد و گفت: «سرگروهبان هوا سرده». استوار روي پاهاي كوتاهش بلند شد و به صف گروهان نگاه كرد: «آن عقب چه خبر است ؟» وقتي جوابي نشنيد، تعليمي چرمي كوتاهش را به پاچه ی شلوارش كوبيد و ادامه داد: «... اخلالگران فكر مي كنند با آتش زدن دو تا لاستيك، اعلاحضرت همايوني مي ترسد. شاه، سايه ی خداست؛ مگر مي شود به او احترام نگذاشت». عباس، روپوش سرد اسلحه اش را زير انگشتانش لمس كرد. هوشنگ آهسته گفت: «مي خواهي چنان خميازه اي بكشم كه استوار نطقش كور شود؟» مهرداد كه صاف و بي حركت ايستاده بود تكاني به خودش داد و با كف دست به شكم او كوبيد. اين ختمِ شلوغ كاري هوشنگ بود. بعد از آن دوباره استوار نطق كرد و در آخر، منشي گروهان لوحه ی نگهباني را خواند. - «گروهان، آزاد !». استوار قِل خورد و دور شد. هوشنگ به دست هايش «ها» كرد و دماغش را بالا كشيد. +«يارو فكر مي كند اگر هي شاه شاه بكند بند دلِ ما پاره مي شود». عباس، به علي نگاه كرد و مهرداد، اخم آلود گره به پيشاني كشيد. هوشنگ وقتي ديد آنها چپ چپ نگاهش مي كنند گفت: «بابا يكي ما را هم داخل آدم حساب كند». عباس دهانش را زير گوش او گذاشت و آرام گفت: «داخلِ آدمها خيلي شلوغ است؛ حالا هي مزه بريز تا دستي دستي خودمان را لو بدهيم» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 2⃣ بخش 2⃣ هوشنگ دوباره به دست هايش «ها» كرد و دماغش مثلِ لبو سرخ شد. چند سرباز، دورِ منشي گروهان را گرفته بودند و به محل پستشان اعتراض مي كردند. علي به كنار عباس آمد و گفت: «حالا بايد چه كار كنيم؟ چنان سفت و سخت گرفتند كه حتّي نمي گذارند تا جلو در دژباني برويم....» عباس به كلاغ ها كه روي درخت هاي پادگان جا خوش كرده بودند، نگاه كرد: «نگاه كن تو را به خدا، ما را تو پادگان حبس كرده اند تا نفهميم بيرون چه خبر است. با اين وضعيت معلوم است كه برگ برنده به دست اينها مي افتد. بايد هر جور شده اعلاميه ها را به پادگان بياوريم». مهرداد به ديوار تكيه زد و گفت: «چه طوري ؟» عباس دوباره به كلاغها چشم دوخت و زير لب گفت: «چاره اي نداريم، بايد دست به دامن ستوان خلج بشويم. اگر پيغام من را به بچه هاي مسجد قمر بني هاشم عليه السلام برساند نيمي از راه را رفته ايم.» علي، اخم كرد: «فكر نمي كني فعلاً زود است كه به او اطمينان كنيم؟» - «مگر ارتشي نمي تواند انقلابي باشد؟ اينكه اولين بار نيست كه به او اعتماد مي كنيم.» هوشنگ كه مي خواست جدي رفتار كند، گفت: «ببخشيد آقايان نتيجه را بگوييد». عباس خنديد و گفت: «با تو خيلي كار دارم.» ‰ ـ «پادگان به فرمان من، خبر، دار!» سرها به طرف فرمانده پادگان كه مثل عصاي متحرك جلو مي آمد چرخيد. نَفَس از كسي در نمي آمد. فرمانده ی پادگان به جايگاه مخصوص رفت و به پادگان درود فرستاد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 2⃣ بخش 3⃣ هوشنگ يك قدم به جلو برداشت و گفت: «آخر به چه گناهي بايد اين كوله پشتي را حمل كنم». يكي از جلوِ صف گفت: «هيس!» فرمانده ی پادگان آرام و شمرده حرف ميزد. اما وقتي قارقار كلاغ ها اوج گرفت، صدايش را بالاتر برد. - «.... افسران، درجه داران و سربازانِ عزيز، به آنها كه خيالِ ساقط كردن حكومت را دارند رحم نكنيد، اينها خارجي هستند!» نطقِ فرمانده پادگان به معناي فرمان آماده باش بود. بعد از مراسم صبحگاه، استوار دوباره قِل خورد و رو به روي گروهان ايستاد. ژست امروز او با روزهاي ديگر فرق مي كرد. فانسقه اش را زير شكم قلنبه اش بسته بود، و شصتش را يك جايي بين فانسقه و شكمش بند كرده بود: «بنابر اوامر فرماندهي، براي مقابله با وطن فروشان بايد به خيابان ها برويم. دوست دارم كه همه آماده ی مقابله باشند.» عباس، بسرعت از صف خارج شد. استوار لبخند زد. بعد از علي، هوشنگ آمد. استوار با تعجب به او نگاه كرد و گفت: «چرا كوله پشتي بستي؟ چه كسي به تو اجازه داده ؟» هوشنگ تكه ناني را كه به دست گرفته بود در دهانش گذاشت و گفت: «من زخم معده دارم، سركار استوار. بايد تا جا دارم بخورم كه كار دستم ندهد». استوار تعليمي اش را رو به صف گروهان گرفت و گفت: «تو برو بنشين». هوشنگ تكه اي ديگر از نان را به دندانش گرفت؛ و دستور استوار را نشنيده گرفت. +«گفتم تو بيا برو سر جايت بنشين، اصلاً معاف!» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 2⃣ بخش 4⃣ هوشنگ نان را قورت داد و گفت: «چرا من نبايد بيايم. من هم دلم مي خواهد آدم بكشم». چند نفر خنديدند. استوار به طرف او رفت و دستش را محكم گرفت. هوشنگ دستش را كشيد و گفت: «من الان ميروم پيش فرمانده ی پادگان و مي گويم چرا بايد سربازي را كه معده اش براي اين مملكت زخمي شده، براي دفاع از جان اعلاحضرت به خيابان ها نبرند. اصلاً مي گويم شما انقلابي هستيد.» استوار نمي دانست با چه زباني او را راضي كند، گفت: «اين همه آدمِ سالم نشسته اند، آن وقت تو كه معده ات سوراخ است مي خواهي بيايي؟» هوشنگ، مثل بچه هاي لوس تكه نان ديگري را به دندان كشيد و گفت: «من مي خواهم آدم بكشم». سربازاني كه حاضر نبودند بيايند با تحقير به آنها نگاه مي كردند. از بين هفتاد نفر فقط سيزده نفر داوطلب شدند. استوار پاهاي كوتاهش را از هم باز كرد و فرياد كشيد: «فقط سيزده نفر؟ لابد بقيه زندان و اضافه خدمت را دوست دارند؟» ‰ از لحظه اي كه راه افتادند عباس، جواد و قاسم را ديد و برايشان دست تكان داد. ديو ارتشي آرام مي رفت تا وحشت را در دل مردم بيشتر كند. عباس، دست هوشنگ را فشرد و گفت: «فداكاريت از يادم نمي رود، فقط يادت باشد از اينجا به بعد كار سخت تر مي شود. خدا را شكر كه ستوان خلج پيغام مرا رساند.» هوشنگ پرسيد: «از كجا فهميدي؛ تو كه از پادگان بيرون نرفتي؟» عباس به موتوري كه با فاصله از آنها مي آمد اشاره كرد و لبخند زد: «اين هم شاهد غيب». ديو ارتشي در شلوغ ترين خيابان توقف كرد. صداي فرياد تظاهركنندگان هر لحظه بيشتر مي شد: «بگو مرگ بر شاه». ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 2⃣ بخش 5⃣ كف خيابان پر از خرده شيشه و لاستيك نيم سوخته بود. موتور سوار به داخل كوچه اي پيچيد. عباس در حالي كه پياده مي شد به آنها نگاه كرد. استوار در طول و عرض خيابان قِل مي خورد و يك لحظه چشم از تظاهر كنندگان برنمي داشت. يكي از افسران، بلندگو را رو به جمعيت گرفت و فرياد كشيد: «متفرق بشويد». اولّين سنگ كه به طرف آنها پرتاب شد، عباس گفت: «حالا وقتش است». از حالتِ به زانو بلند شد و به طرف كوچه دويد. هوشنگ فرياد كشيد: «فرار كرد». و عباس را تعقيب كرد. استوار چشم از صف تظاهرات برداشت و گفت: « برويد دنبالش. » چند سرباز، آماده ی تعقيب شدند. علي راهِ آنها را بست: « شما مواظب مردم باشيد، دو نفري مي گيريمش». هوشنگ با ديدن دو نفري كه كنار عباس ايستاده بودند، بي گفتگو به زمين نشست. قاسم به سرعت نان خشك ها را از داخل كوله پشتي خالي كرد. جواد، بسته اي را به جاي نان در كوله پشتي جا داد و گفت: «تمام». هوشنگ، از جا بلند شد و اسلحه ی عباس را گرفت. - «تو جلو برو، يعني كه دستگير شدي». علي هم به آنها پيوست و هر سه نفر خنديد. استوار با ديدن عباس، خشمگين نگاهش كرد و گفت: «بسيار خوب حالا فرار مي كني؟ مي دهم پوست از سرت جدا كنند». عباس مظلوم نمايي كرد و گفت: «مگر نديدي مردم چه طوري هجوم آوردند؟ خُب ترسيدم ديگر دست خودم نبود كه». هوشنگ گلنگدن كشيد و رو به عباس گرفت: «اعدامش كنم، سر گروهبان؟» استوار، تو لبي غريد: «تا پادگان مواظبش باش، تا بفرستم چند وقتي آب خنك بخورد». آن شب، عباس را به زندان بردند؛ اما او خوشحال بود و مي دانست فردا پادگان عباس آباد پر از اعلاميه هايي است كه بوي خوش انقلاب را مي پَراكنَد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 ارزش_های_اخلاقی_و_ضد_ارزش |تهذیب نفس ، شرط درک خدمت امام زمان(ع) ✍️ آیت الله بهجت(ره) :در تهران استاد روحانیی بود که لُمْعَتَیْن را تدریس می کرد، مطّلع شد که گاهی یکی از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود. روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود. و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود. روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید: «آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند.» آقا یادش می آید و تعجّب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است. از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم. چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (علیه السلام) مشرف می شوید؟ استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند. مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدّت، صبر آقا تمام می شود و روزی به وی می گوید: آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟ می بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می کند. آقا می گوید : عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ) آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید: آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم،شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم.
🔶 کدوم نادان گفته دوستی با آمریکا یا صلح با اسرائیل رفاه میاره؟؟! 🔹یک سوم مردم مصر، 40 سال پس از سازش با اسرائیل زیر خط فقر زندگی میکنند و در این چهل سال با آمریکا هم رابطه خوبی داشته اند: ✍️منبع: صدای آمریکا: https://ir.voanews.com/persiannewsworld/egypt-population-poverty مغازه های فروش غذای ته مانده در مصر باب شده..
📋 این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم... 💠سالروز شهادت شهید مدافع حرم رسول خلیلی شهید مدافع حرم مهدی موحدی نیا شهید مدافع حرم بابک نوری هریس شهید مدافع حرم عارف کاید خورده 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی روح پرفتوح شهید . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم