eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣ بخش 3⃣ مرد چفيه سفيد كه لباس بسيجي رنگ و رخ رفته اي به تن دارد، دستش را روي دست راننده ميگذارد و با سر عقب ماشين را نشان ميدهد. بعد به ما نگاه مي كند و مي گويد: «اين جلو براي دو تا شيربچه جا هست؛ من كه ميخواهم بروم عقب آب و هوا عوض كنم.» باقر فرزي مي پرد بالا و و كنارِ راننده مي نشيند. مرتضي ساكش را مي اندازد عقب تويوتا و بدون استفاده از دست و با يك جست بلند بالا مي رود. براي تصميم گرفتن معطل نمي شوم و مي روم عقب. باقر سرش را از پنجره بيرون مي آورد و برايم خط و نشان مي كشد. ماشين حركت مي كند و هواي گرم روي صورت گُر گرفته مان بازي مي كند. - «حتماً مي خواهيد برويد پادگان؟» به صورت آفتاب سوخته مرد چفيه سفيد نگاه مي كنم و مي گويم: «بله». مرتضي ساكش را زير سرش مي گذارد و يله مي دهد: «نگوييد پادگان، بنويسيد جهنم؛ راه ابريشم هم اين قدر سخت و طولاني نيست.» مرد چفيه سفيد دستي به ريش هاي مشكي و به قاعده اش مي كشد و سرش را مثل معلم حساب و هندسه تكان مي دهد. حدس مي زنم زير زبانش پر از حرف باشد. قيافه اش كه اين جوري مي گويد. - «مگر شما بسيجي نيستيد؟» مرتضي يله اش را از روي ساك برمي دارد و مي گويد: «بفرماييد حالا كه بسيجي شديم،«الفاتحه». مرد چفيه سفيد دستش را روي دست مرتضي مي گذارد و لحظه اي بي آنكه حرف بزند او را نگاه مي كند. مرتضي دست ديگرش را كه آزاد است روي سينه مي گذارد و خم مي شود. + «مخلصيم اخوي، مي خواهيد معجزه كنيد؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣ بخش 4⃣ مرد چفيه سفيد از حرف هاي مرتضي يك دلِ سير مي خندد و آخر سر مي گويد: «ماشاءا... به اين روحيه». مرتضي لب و دهانش را كج و معوج مي كند؛ زيپ ساك را باز مي كند و مشتي نخودچي كشمش بيرون مي آورد و به طرف مرد چفيه سفيد مي گيرد. - «بخوريد براي فكتان خوب است. ما بهش مي گوييم چيق صلح، چون باعث مي شود حرف هاي اضافي نزنيم و زير مشت و لگد دوستان نيفتيم.» به آسمان نگاه مي كنم. ماه، همراهمان مي آيد. از مرد چفيه سفيد خوشم آمده و دلم مي خواهد مرتضي با احترام بيشتري با او حرف بزند؛ اما انتظار بيهوده اي دارم. «شما هم بسيجي هستيد؟ قيافه تان كه به از ما بهتران مي خورد.» مرد چفيه سفيد كه لبخند از لبش دور نمي شد، سرش را تكان مي دهد و مي گويد: «مثل خودت، اما نه به مخلصي تو». خسته ام و چشم هايم را مي بندم. مرتضي يك ريز حرف مي زند. انگار چيق صلح نتوانسته فكش را از كار بيندازد. - «... شنيدم فرمانده ی لشكر عوض شده. خدا كند به فكر مشكلات بچه بسيجي ها باشد. يعني... من كه چشمم آب نمي خورد البته.» حرف هاي مسلسل وار مرتضي آرامش را از مغزم گرفته است. چاره اي ندارم و بايد قيد يك چرت خواب را بزنم. از قرار معلوم تا به پادگان برسيم او مرد چفيه سفيد را تخليه ی اطلاعاتي كرده است . - «... اگر من فرمانده ز لشكر بودم دستور مي دادم ده تا ديو ارتشي به قطار صف بكشند اولِ دو راهي غصه تا بسيجي هاي بخت برگشته اي مثل ما راحت به پادگان برسند.» + «يعني، غصه ی تو همين است؟» مرتضي صدايش را تو گلو مي اندازد و چپ چپ به مرد چفيه سفيد نگاه مي كند. - «اي بابا، مثل اينكه تو باغ نيستي ها، اصلاً مي داني دو راهي غصه كجاست؟ همين جاده اي را كه الان دارد برايمان لالايي مي خواند را مي بينيد؟ برو تا برسي به اولش.» مرد چفيه سفيد با اشاره ی سر حرف هاي مرتضي را تأييد مي كند و لبخند ميزند. نگاهم مي افتد به شيشة عقب ماشين. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت5⃣ بخش 5⃣ باقر چشم و ابرو بالا و پایین می کند و انگار اشاره مي كند و با دست مي كوبد به سرش. يقين فهميده مرتضي مثل هميشه آب و روغن قاطي كرده است. + «... مشكل ديگري نداري؟ فقط همين؟» مرتضي دوباره روي ساك يله مي دهد و با دلخوري مي گويد: «نه، جناب فرمانده، باقي سلامت، بعدش شهادت». مرد چفيه سفيد دستش را روي شانه ی مرتضي مي گذارد و صميمانه نگاهش مي كند. + «چرا ناراحت مي شوي؟ راحت حرفت را بگو، اصلاً فكر كن من فرمانده ی لشكر هستم.» مرتضي اين بار چشم هايش را مي بندد و دراز مي كشد و سرش را مي گذارد روي ساك. فكر ميكنم چيق صلح اثرش را گذاشته است. صدايش خواب آلود است. - «نه اخوي من و تو گروه خوني مان به اين حرف ها نمي خورد. فعلاً لالايي بهتر است.» از ديدن چشم هاي بسته ی مرتضي همان قدر خوشحال مي شوم، كه از ديدن تويوتا. توي خواب و بيداري هستم كه ماشين ترمز مي كند و صداي باقر را مي شنوم: «رسيديم.» مرد چفيه سفيد هم با ما پياده مي شود و هر سه نفرمان را درآغوش مي گيرد. در آخرين لحظه مي گويم: «ببخشيد، اين رفيق ما خيلي زود صميمي مي شود». مرد چفيه سفيد با دو دست باوزهايم را مي گيرد و لبخند ميزند: «همين جوري خوبه، اصل، اخلاص است، كه دارد.» وقتي تويوتا دور مي شود باقر با دست به پيشاني اش مي كوبد و مي گويد: «فهميديد كي بود؟» مرتضي بند ساك را روي شانه اش جابه جا مي كند؛ و نخودي را به هوا مي اندازد و دهانش را مي گيرد زير آن: «آره فهميديم، پسرِ بابايش بود.» باقر سكوت مي كند و به راه مي افتيم. شب، وقتي تو آسايشگاه دراز كشيده ايم و به سقف نگاه مي كنيم. صداي باقر را مي شنويم. انگار با خودش حرف ميزند: «كسي كه عقب تويوتا نشسته بود فرمانده ی لشكر بود. حاج عباس كريمي» ناگهان مرتضي مثل برق گرفته ها تكان مي خورد. مي بينيم كه چشم هايش گرد شده و رنگش پريده است. به باقر نگاه مي كند. چشم هاي باقر هم خيس اشك است. ديگر هيچ شك و شبهه اي براي مرتضي باقي نمانده است. مثل يك تكه گوشت بي جان در جايش مي افتد. بعد، دست لرزانش را دراز مي كند و توی گرماي كلافه كننده آسايشگاه پتو را مي كشد روي سرش؛ و تا صبح زار مي زند. سه ماه بعد وقتي مي خواهيم به مرخصي برويم خيالمان راحت است. مي دانيم وقتي برمي گرديم چند ديو ارتشي به قطار صف كشيده اند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 6⃣ بخش 1⃣ ✨ خلبانی که می خواست اسیر باشد صداي گلوله از هر طرف شنيده مي شد. عده اي از نيروها به طرف سنگرهاي دشمن پيشروي مي كردند. خمپاره ها زوزه كشان در دور و نزديك منفجر مي شدند؛ و زمين مثل گهواره اي مي لرزيد. منطقه ی عملياتي در مِه غليظي از دود و گرد و غبار فرو رفته بود. با شنيدن غرش هواپيماهاي دشمن، ضدهوايي ها شروع به شليك مي كنند. چند نفر از آر.پي.جي زن هااز پشت خاكريز سرك مي كشند. تانك ها در تير رس قرار گرفتند. - «بزن مجتبي، بزن دارد فرار مي كند». يكي از آر.پي.جي زنها ميدود و روي زانو مي نشيند گلوله آر.پي.جي با شتاب و مثلِ خطي سياه و باريك به بدنه ی فولادي تانك مي رسد. + «الله اكبر.» خدمه ی تانكِ آتش گرفته دست ها را بالاي سرشان گذاشته اند و مي آيند جلو. دوباره صداي هواپيما به گوش مي رسد. نيروهاي رزمنده، يك چشم به آسمان دارند و يك چشم به روبه رو. ضدهوايي پي درپي شليك مي كند. ناگهان زمين به لرزه مي افتد. كريم، دوربين را به چشم مي گذارد و به جايي كه دود و آتش در هم پيچيده نگاه مي كند. - «به خير گذشت.» بيسيم چي با صورت خاكي جلو مي آيد و گوشي را مي گيرد به طرف كريم: «حاج عباس پشت خط است، از اوضاع و احوال مي پرسد.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 6⃣ بخش 2⃣ كريم گوشي را مي گيرد و يك انگشتش را در گوش ديگرش فرو مي كند تا صداي فرمانده را بهتر بشنود. - «چه خبر كريم جان، صداي قارقار كلاغ شنيدم كمكي بفرستم؟» كريم مي نشيند روي زانو و گوشي را بيشتر به گوش فشار مي دهد. صدا با خِش خِش شنيده مي شود. - «... نگذاريد تانكها به جلو نفوذ كنند... مواظب هواپيماهاي دشمن هم باشيد.» يكي از هواپيماهاي دشمن در سطح پايين حركت مي كند و ناگهان شيرجه مي رود. دوباره صداي ضدهوايي شنيده مي شود. كريم گوشي به دست به آسمان خيره مي شود. از پشت هواپيما مثل لوله بخاري دود بيرون مي زند. انگار چيزي را كه او مي بيند رزمنده هاي ديگر هم ديده اند، كه صداي الله اكبر به هوا بلند شده است. - «آنجا چه خبر است كريم؟...» كريم با خوشحالي از جا بلند مي شود و لبخند مي زند. ذوق و شوقش را نمي تواند پنهان كند: + «زديم. زديم. يكي از كلاغ ها را زديم. دارد سقوط مي كند، از نَفَسِ خيرِ شما بود حاج عباس.» ‰ عباس جعبه ی خالي مهمات را نشان داد و گفت: «بفرماييد بنشينيد». خلبان عراقي كه به عباس خيره شده بود، جلو آمد و نشست. جعبه ی مهمات كه حكم صندلي دفتر فرماندهي را دارد، زير سنگيني هيكل درشت خلبان به سر و صدا مي افتد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 6⃣ بخش 3⃣ - «دست هايش را باز كنيد.» فؤاد يك قدم جلو آمد و گفت: «خطرناك است، حاجي؛ اين بابا قَدّ هواپيماي خودش است يك دفعه ديديد هوايي شد و...» عباس با ملايمت سرش را تكان مي دهد و لبخند مي زند: - «نه، نگران نباش هيچ مشكلي پيش نمي آيد.» يكي از بسيجي ها به آرامي دست هاي خلبان را از قيد دستبند آزاد مي كند. خلبان، مچ دستش را مالش مي دهد و هيكل گنده اش را روي جعبه مهمات جابه جا مي كند. - «گرسنه نيستي؟» فؤاد، حرف هاي عباس را ترجمه مي كند. خلبان عراقي دستش را روي شكمش مي گذارد و جمله اي را چند بار تكرار مي كند. فؤاد لبخند مي زند و هِي هي مي كند. + «از قرار معلوم حاضر است يك گاو را في الفور قورت بدهد.» عباس از جا بلند مي شود و مي رود به طرف خلبان. فؤاد خودش را جمع و جور مي كند ومنتظر است تا خلبان دست از پا خطا كند. عباس دستش را روي شانه ی خلبان مي گذارد و ميگويد: «مي داني روي چه كساني بمب مي ريزي؟» فؤاد بلافاصله ترجمه مي كند.خلبان به نقطه اي زل ميزند.جوانك بسيجي منتظر است تا فرمانده دستور آوردن غذا را بدهد. عباس منتظرش نمي گذارد. - «برو براي اين بنده خدا غذا بياور، از قول من بگو جيره ده نفر بدهند.» فؤاد به عربي چيزي مي گويد و خلبان لبخند ميزند. عباس دست خلبان را مي گيرد و مي گويد: «ما، ادعا نداريم كه مي خواهيم با عدل علي عليه السلام با تو رفتار كنيم، اما دست نقد با جنگي كه شما راه انداختيد دشمن براي ما دشمن است و وقتی اسیر شد به حکم مولا با او خوش رفتاری می کنیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 6⃣ بخش 4⃣ بعد از ترجمه ی حرف هاي عباس، خلبان صورتش را در دستهايش پنهان مي كند. عباس روي جعبه ی خالي مهمات مي نشيند و در حالي كه به خلبانِ عراقي خيره شده است مي گويد: «من مي خواهم با اين اسير تنها باشم. فكر مي كنم عمل ما بيشتر از حرف و شعار تأثير داشته باشد.» فؤاد به چشمان خيس از اشك خلبان نگاه مي كند و بيرون مي رود. ‰ حالا ديگر هيكل گنده ی خلبان باعث تعجب كسي نمي شود. عباس دستور داده كه بگذارند او آزادانه در ميان نيروها رفت و آمد كند. خلبان مثل بچه هاي كوچك از رفتار نيروهاي ايراني ذوق زده مي شود. وقتي كريم او را ديد كه پشت يكي از خاكريزها نشسته و فكر مي كند، مشكوك شد. فؤاد كه هميشه آماده بود با كريم همراه شد. خلبان زانوي غم در بغل گرفته بود و اشك مي ريخت. فؤاد كنارش نشست خلبان فقط به روبه رو نگاه مي كرد و حرف ميزد: - «از روزي كه به دنيا آمدم چيزهاي خيلي عجيب و غريبي ديدم. اما نديدم آدم هايي كه شب و روز با گلوله سر و كار دارند تا اين حد با دوست و دشمن مهربان باشند. ارتش عراق هيچ وقت به ما نگفت كه به جنگ چه كساني مي رويم. من تو اين بيست روز با اعتقادات شما آشنا شدم. همين سربازي كه با من زندگي مي كند چيزهاي خيلي بزرگي از شرف و مردانگي به من ياد داد...» + «كدام سرباز را مي گويي؟ منظورت حاج عباس است؟» خلبان گفت:« بله، سرباز عباس كريمي را مي گويم». فؤاد لبخندي زد و گفت: «درست؛ او هم سرباز است و هم فرمانده ی تيپ. يعني فرمانده ی همه ی كساني كه در اين منطقه می جنگند. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 6⃣ بخش 5⃣ خلبان كه فكر مي كرد فؤاد شوخي مي كند لبخندي زد، اما وقتي به چهره ی فؤاد چشم دوخت ناگهان از جا بلند شد. فؤاد، دانه هاي درشت عرق را روي پيشاني او ديد. كلمات به درستي در دهان خلبان نمي چرخيد و صدايش به زور از گلويش بيرون مي آمد: «يعني؛ اين جوان لاغر اندام، با آن شهادت لباس هاي ساده و بي درجه، فرمانده ی تيپ است؟ چطور مي شود فرمانده ی تيپ با يك ستوان، چند شبانه روز زندگي كند، تو حقيقت را نمي گويي، فؤاد!» فؤاد دوباره لبخند زد و گفت: «حاج عباس در جنگ، سابقه ی طولاني دارد. حتّي وقتي در كردستان مي جنگيد ضدانقلاب و عراقي ها براي سرِ او جايزه گذاشته بودند...» خلبان صبر نكرد تا بقيه ی حرف هاي فؤاد را بشنود و به راه افتاد. فؤاد نمي دانست او چه خيالي دارد. خلبان حالا ديگر مي دويد و تا فؤاد برسد او خودش را به سنگر عباس رسانده بود. عباس با تعجب به قيافه ی آشفته ی خلبان نگاه كرد. فؤاد رسيد و ديد كه خلبان زانو زده است. عباس از حرفهاي او سر درنمي آورد. خلبان، مي گفت و گريه مي كرد. فؤاد به طرف عباس رفت و گفت: «وقتي گفتم شما فرمانده ی تيپ هستيد يك دفعه قاطي كرد. بنده ی خدا به خيالش هم نمي رسيده كه با يك فرمانده ی تيپ دل بدهد و قلوه بگيرد. فكر مي كرده شما يك چيزي بالاتر از نگهبان هستيد». عباس زير بغل خلبان را گرفت و او را از جا بلند كرد. فؤاد گفت: «راستي چه كارش كرديد، حاج عباس؟» عباس در حالي كه اشك هاي خلبان را پاك مي كرد گفت: «چه كار بايد مي كردم؟ همان رفتاري را با او داشتم كه همه ی بچه هاي جنگ با اسرا دارند». چند روز بعد فؤاد در حالي كه خوش و سرحال به نظر مي رسيد به سنگر فرماندهي رفت و گفت: «حاج عباس، خلبان عراقي حاضر نيست او را به اردوگاه اسرا بفرستيم. مي گويد مي خواهم مثل يك سرباز در اختيار فرمانده ی شما باشم». در روزهاي بعد، عباس خبر خوشي را به نيروهايش داد: «برادران عزيز، با اطلاعات ارزشمندي كه اسرا با ميل و رغبت در اختيار ما گذاشتند خودتان را براي عمليات والفجر پنج، آماده كنيد». ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب از سری کتاب های زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣ بخش 1⃣ ✨ بسیجی تازه وارد مهدي بيل دسته كوتاه را در خاك فرو كرد و نشست. ديگر از خستگي نفسش بالا نمي آمد. حجت نگاهش كرد و گفت: «هنوز هيچي نشده زهوارت در رفت؟» علي اكبر كه به سختي كار مي كرد به آنها نگاه كرد و دست از كار كشيد. - «در اين بيابان خدا هيچ كس نمي خواهد به دادمان برسد؟ آخر مگر با سه نفر مي شود سنگر بكَنيم؟» مهدي دستش را سايبان چشمش كرد و به دورتر چشم چرخاند. ديگر توان كار كردن نداشت؛ از صبح زود يك بند زمينِ سفت را كَنده بود تا سنگرهاي كمين زودتر آماده بشود. فرمانده ی گردان قول داده بود نيروي كمكي مي فرستد، اما تا حالا هيچ خبري نشده بود. علي اكبر قمقمه ی آب را به دهانش گذاشت و حرف هايش با عطش قاطي شد. + «... سلام بر حسين عليه السلام، خدا به فريادمان برسد اينجا با بلدوزر هم كنده نمي شود.» مهدي خنديد و گفت: «تو كه خودت بلدوزري پهلوان». با شنيدن صدايي كه از شليك توپخانه ی دشمن به گوش رسيد هر سه به آسمان چشم دوختند. علي اكبر گفت: «رفت تو موقعيت شهيد شاكري.» حجت، دستش را مثل شيپور به گوش گذاشت و يك پايش را بالا گرفت: «نُچ، سمت چپ، گداي شخمي! رفت جايي كه هيچ بني بشري نَفَس نمي كشد. يعني، حيف از گلوله.» هنوز مهدي دهان باز نكرده بود كه زمين لرزيد و تركش ها مثلِ يك دسته زنبور وزوزكنان از بالاي سرشان گذشتند. گلوله ی توپ، پشت سنگرهاي كمين منفجر شده بود و بوي باروت آن به مشام مي رسيد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣ بخش 2⃣ مهدي سرفه كرد و گفت: «پس گفتي گداي شخمي؟» علي اكبر ولو شد روي زمين و آه و ناله كرد: «فاتحه ی من را بخوانيد كه حالِ كار كردن ندارم.» مهدي دوباره در بيابان روبه رو چشم چرخاند. همه چيز زيرِ نورِ تند خورشيد به سفيدي ميزد. حجت رفت تا پليت يكي از سنگرهاي آماده شده را جا به جا كند. مهدي، عرقِ پيشاني اش را پاك كرد و چند قدم به جلو برداشت. با خودش گفت: «يعني، درست مي بينم ؟» حجت فرياد كشيد: «بابا، يكي به داد منِ بدبخت برسد، من تنهايي نمي توانم پليت را بالاي سقف بگذارم». علي اكبر بي تفاوت به داد و قال حجت به طرف مهدي رفت. «يعني چه آقا مهدي؟ درست مي بينم ؟ يعني....» مهدي او را به جلو كشيد و با خوشحالي گفت: «چه قدر يعني يعني ميكني، مي بيني كه !» حجت هم خودش را رساند و دست هايش را به هم ماليد و ذوق زده نگاه كرد: «چه به موقع آمد اين نور ديده!» دوباره توپخانه ی دشمن شليك كرد. هر سه در جايي كه بودند نشستند تا صداي سوت گلوله را بشنوند. حجت دستش را به آسمان گرفت و گفت: «خدايا، اين نورِ ديده را حفظ كن». مهدي زير لب گفت: «نيروي كمكي است». و به طرف بيل رفت. حجت روي دست هايش ايستاد و سوت بلبلي زد: «بيل را غلاف كن، كلنگ را بردار كه صاحب بيل دارد مي آيد.» مرد بسيجي از شيب تپه بالا آمد و به طرف آنها رفت: «خدا قوت،خسته نباشيد.» حجت به جاي همه جواب داد: «مانده نباشي، تازه وارد. قيافه ات به آبادي ما نمي خورَد! چه مجهز آمدي، دوربين، كارد سلاخي، فانسقه...چه قبراق ؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣ بخش 3⃣ بسيجي تازه وارد چفيه اش را از روي شانه اش برداشت و به سر و صورتش ماليد و لبخندي زد: «قابل نداره». علي اكبر بيل دسته كوتاه را از دست مهدي گرفت و تو دست بسيجي تازه وارد جا داد و گفت: «خدمت شما. دوبين و اين جور چيزها را هم بگذار براي يك وقت ديگر.» - «آخرمن....!» علي اكبر چاله ی نيمه كنده شده را نشان داد و گفت: «آخر ماخر ندارد اخوي، اينجا كه آمدي بايستي مثلِ يك بلدوزر باشي، مثلِ اينجانب». حجت يك گام به جلو برداشت و بيل را از دست بسيجي تازه وارد گرفت: «با اجازه ی علي اكبر خان اين نور ديده فعلاً بايد كمك كند تا پليت را روي سقف سنگر بگذاريم، بعد خدمت شما مي رسد و مي شود بلدوزر، موافقي تازه وارد؟» بسيجي تازه وارد دوباره لبخند زد و گفت: «هر چي شما بگوييد.» علي اكبر كه تيرش به سنگ خورده بود با دلخوري به بسيجي تازه وارد نگاه كرد. بيل دسته كوتاه دوباره به مهدي رسيد. حجت در حالي كه دست بسيجي تازه وارد را در دست گرفته بود و به طرف خودش مي كشيد، گفت: «ما كه رفتيم». علي اكبر قمقمه آب را به دهانش گذاشت و صدايش به گوش بسيجي تازه وارد رسيد. +«كارت كه تمام شده زود برگردي ها، تنبلي نكني؟» حجت نگاهي به قد و قامت بسيجی تازه وارد كرد و گفت: «تو قبلاً ورزشكار نبودي؟ مثلاً وزنه برداري، يا چيزي تو همين مايه ها ؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣ بخش 4⃣ بسيجي تازه وارد از بالاي سقفِ سنگر به حجت كه زير باريكه اي از سايه لم داده بود نگاه كرد و گفت: «نه! ولي تو جبهه آدم همه كاره مي شود، شايد هم ورزشكار شد !» حجت صورتش را زير سايه كشيد و اوم اوم كرد. تا آن روز نديده بود كسي با اين همه جديت كار كند. دست زدن به پليت فلزي داغ مثل گرفتن آتش در دست بود. - «راستي تو دستت نمي سوزد؟ يا مي سوزد و مي خواهي قيافه بگيري ؟» بسيجي تازه وارد از سقف سنگر پايين آمد و چفيه اش را به پشت گردنش ماليد و گفت: «اجر معنوي اين كار نمي گذارد آدم به اين چيزها فكر كند.» حجت با ديدن علي اكبر از جا بلند شد و سنگر حاضر و آماده را نشان داد. - «بگو دست مريزاد، مي بيني چه كولاكي كردم؟» علي اكبر حرف هاي حجت را نشنيده گرفت و رو به بسيجي تازه وارد كرد و گفت: «اينجا كه ديگر كاري نداري، دوتا سنگر مانده كه دست خودت را مي بوسد». بسيجي تازه وارد نگاهي به ساعتش انداخت و دست روي چشم گذاشت: + «نه اينجا كاري ندارم؛ اما اگر اجازه بدهي اول نمازم را بخوانم.» مهدي دورتر ايستاده بود و نگاه مي كرد. رفتار بسيجي تازه وارد به نظرش عجيب مي آمد. علي اكبر رفت و بسيجي تازه وارد به نماز ايستاد. چند دقيقه بعد مهدي او را ديد كه به طرفشان مي آمد. علي اكبر بيل را از زمين برداشت و به طرف او گرفت. جايي را كه بسيجي تازه وارد بايد خاك برداري مي كرد معلوم بود. حجت زير سايه ی سنگر آماده نشسته بود و با دوربين بسيجي تازه وارد به اطراف نگاه مي كرد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣ بخش 5⃣ علي اكبر به طرف مهدي رفت و آهسته گفت: «اين بابا را بايد به عجايب هفتگانه ی دنيا اضافه كنند، اصلاً خستگي حاليش نيست». سر و صورت بسيجي تازه وارد از عرق خيس بود. چيزي به تمام شدن كار نمانده بود كه بيل را به زمين گذاشت و به ساعتش نگاه كرد. مهدي او را زير نظر داشت. علي اكبر گفت: « فكر كنم زهوار اين هم مثل خودمان در رفت». بسيجي تازه وارد نزديك شد و گفت: «با اجازه ی شما من بايد بروم، اگر كار مهمي نبود نمي رفتم. ان شاءالله که من را مي بخشيد.» هنوز بدخُلقي تو صورت علي اكبر جولان مي داد كه صداي حجت بگوش رسيد: «فرمانده ی گردان دارد مي آيد.» علي اكبر و مهدي از جا بلند شدند. حجت دويد و دوربين را در دست بسيجي تازه وارد جا داد. - «فعلاً خداحافظ، اجرتان با امام حسين عليه السلام.» حرفهاي بسيجي تازه وارد را هيچ كس نشنيد. چند دقيقه بعد مهدي به پايين تپه نگاه كرد. بسيجي تازه وارد مشغول حرف زدن با فرمانده ی گردان بود. حجت به بدنش كش داد و گفت: «به لطف نور ديده كار من تمام شد». وقتي فرمانده ی گردان رسيد هر سه به طرف او رفتند. فرمانده ی گردان با آنها دست داد و گفت: «احسنت، حاجي از شما خيلي تعريف كرد.» مهدي با تعجب به علي اكبر نگاه كرد. حجت كه از حرف هاي فرمانده سر در نمي آورد، پرسيد: «كدام حاجي؟» فرمانده گردان دستش را روي شانه ی او گذاشت و لبخندي زد: «حالا سر به سر من مي گذاريد؟ حاج عباس را مي گويم، فرمانده ی جديد لشكر، امروز آمده بود منطقه را بازرسي كند.» علي اكبر با دست به پيشاني اش كوبيد. مهدي روي زانو خم شد و شانه اش از هق هق گريه به تكان افتاد. حجت دويد تا خودش را به بسيجي تازه وارد كه مثل نقطه اي در دور دست پيدا بود برساند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 8⃣ بخش 1⃣ ✨ طلوع در شرق دجله دشمن ساعتي بعد از عمليات بدر، پاتك كرده بود. حالا هم جاده ی تداركاتي را بسته بود به توپ و خمپاره. قاسم گفت: «حالا بايد چه كار كنيم، حاجي؟ چند تا از ماشين هاي تداركات را زدند، جاده را بستند به گلوله، از اين طرف بچه ها مهمات ندارند، موقعيت منطقه هم كه اجازه نمي دهد از توپخانه استفاده كنيم. ما هستيم و سلاح هاي سبك.» عباس، دوربين را از چشم برداشت و به طرف قاسم گرفت: «خوب نگاه كن، آنها براي هر نفر ما يك تانك دارند، اما اين اصلاً مهم نيست، چون ما هم براي همه ی تانك هاشان يك نقشه ی خوب داريم. تو و نيروهايت فقط نگذاريد عراقي ها از اين قسمت نفوذ كنند، تا وقت عملي كردن نقشه ی ما هم برسد. براي رساندن مهمات به بچه ها هم خودم يك فكري مي كنم، فعلاً خداحافظ.» قاسم با تعجب نگاه كرد و پرسيد: «چه نقشه اي داري، حاجي؟» عباس لبخندي زد و گفت: «توكل مي كنيم به خدا، نمي گذاريم زحمات بچه ها هدر برود.» عباس از ديدگاه پايين آمد و به راه افتاد. نسيم ملايمي بوي آبگيرها را در فضا پخش كرده بود. خورشيدِ اسفند ماه از آسمان به شرق دجله مي تابيد. عباس، گوني پر از گلوله هاي آر.پي.جي را به دوش انداخت و دويد. گلوله هاي خمپاره مثل باران روي جاده تداركاتي باريدن گرفت. جوان بسيجي با ديدن فرمانده ی لشكر از كانال بالا آمد و گوني را از پشت او گرفت. - «حاج عباس شرمنده ايم، چرا شما؟» عباس عرق پيشاني اش را پاك كرد و گفت: «وقت اين حرف ها نيست، بايد گلوله ها را به بچه ها برسانيم.» يك رديف گلوله، زمين را شخم زد و از كنارش گذشت. در همين حال، صداي فرياد چند نفر بگوش رسيد. «االله اكبر....االله اكبر...» عباس به طرف صدا برگشت. هنوز قدم از قدم برنداشته بود كه دستي او را گرفت و به داخل كانال كشيد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 8⃣ بخش 2⃣ سيد مهدي بود، فرمانده يكي از گردان ها. عباس، آثار بي خوابي را در چشم هاي به خون نشسته ی او ديد و گفت: « بچه ها را زياد زمين گير نكن، بايد به جلو برويم.» سيد مهدي به بالاي كانال سرك كشيد و گفت: «حاج عباس، شما اميد و روحيه ی بچه ها هستيد، چرا رفتيد جلو گلوله؟» عباس به كانال مارپيچ نگاه كرد و زير لب گفت: «اميدشان به خدا باشد، مگر خون من رنگين تر است؟» امدادگرها برانكارد به دست از لابه لاي نيروها جا باز مي كردند و به جلو مي رفتند. حسين با ديدن عباس جلو آمد و چاق سلامتي كرد. عباس بي درنگ پرسيد: «چه خبر؟» حسين كلاه كشي سبز رنگش را به سر محكم كرد و گفت: «پايينْ صحراي كربلاست؛ اما خدا را شكر بچه ها كم نياوردند. چند نفري هم اسير گرفتيم، فقط...» - «فقط چي؟» حسين تو لبي جواب داد: « فقط تانك هايشان تمامي ندارد. هر چي مي زنيم دوباره مثل قارچ رشد مي كنند. تمام دشت پر از تانك شده. يكي از اسرا مي گفت صدام آمده تو منطقه و خودش دارد فرماندهي مي كند... خيال خام دارند، حاجي!» سيدمهدي حمايلش را مرتب كرد و با يك جست بلند از ديوار كانال بالا رفت. عباس پيشاني اش را به ديوار كانال گذاشت و به فكر فرو رفت. حسين، آرام پرسيد: «چي ميبيني، حاجي؟» + «هدف دشمن مثل روز روشن است. اگر آنها به دژ خاكريز اصلي برسند هيچ كس نمي تواند جانِ سالم به در بِبَرد.» حسين به دلواپسي هاي فرمانده فكر كرد و حرف آخرش را پرسيد: «راه رستگاري كجاست؟ چاره چيه؛ برادر» عباس گفت: «بايد هر جور شده پاتك دشمن را خنثي كنيم.» آن شب، خوابِ راحت به چشم هيچ كس نيامد. با اولّين پرتوِ نور خورشيد، روي دشت، حسين خسته و كوفته از راه رسيد. دو چشمش از بي خوابي، دو كاسه ی خون بود. زمين هنوز از انفجار گلوله هاي توپ مي لرزيد. عباس دست از كار كشيد و به چاله ها نگاه كرد. حسين گفت: «اينجا بايد بشود گورستان تانك ها.» عباس سر به آسمان گرفت و گفت: «توكل بر خدا، خبر خوب چي داري؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 8⃣ بخش 3⃣ اشك در چشم حسين حلقه زد: «دشمن يك پهلوي ديگر از ما گرفته، از همان جا هم خاكريز اصلي را بستند به گلوله؛ و از تو خشكي و آب بچه ها را مي زنند.» عباس شنيد و به راه افتاد. تا به خاكريز برسد هزار فكر و نقشه به ذهنش رسيده بود. حالا آنجا بود، كنار خاكريز. يك طرف خشكي بود و طرفِ ديگرش آب. يكي از بسيجي ها گفت: «از صبح زود تك تيراندازهاي عراقي بچه ها را از تو همين آبراه مي زنند و مي روند. هيچ كس تا به حال نتوانسته ردّ آنها را بگيرد». عباس، چهار نفر را انتخاب كرد. نيزار در هم تنيده بود و به سختي مي شد در ميان آنها پناه گرفت. خمپاره هاي سرگردان در آب مي افتادند و گاهي در عمق سبزرنگ آبراه منفجر مي شدند. عباس، آر.پي.جي را روي شانه اش گذاشت. جوان بسيجي گفت: «به نامردي بچه ها را ميزنند؛» و تيربارش را مسلح كرد. انتظارشان طولاني شد. عباس پرسيد: «مطمئن هستيد كه از آبراه بچه ها را مي زنند». به جاي پاسخ ناگهان صدايي به گوش رسيد و زود خاموش شد. - «دو تا قايق اند. رفتند بين بوته هاي ني؛ فكر كنم كمين گرفتند.» عباس گوش تيز كرد و دوربين را به چشم گذاشت. دو تك تيرانداز عراقي را كه لباس غواصي به تن داشتنند ديد. - «چه كار كنيم، حاج عباس؟» عباس انگشتش را روي لب گذاشت و آر.پي.جي را از ضامن خارج كرد. نفس در سينه ی چهار بسيجي ديگر حبس شده بود. با رها شدن گلوله و صداي انفجار، عباس دوباره دوربين را به چشم گذاشت و لابه لاي نيزار را نگاه كرد. بجز چند تخته پاره چيزي نديد. قايق دوم را به تيربارچي سپرد؛ و در حاليكه دور مي شد گفت: «چند نفر نيروي كمكي مي فرستم. فقط چشم از اين آبراه برنداريد.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 8⃣ بخش 4⃣ حسين و قاسم با ديدن عباس به طرف او دويدند. حسين گفت: «نگران بوديم، حاجي پس كجا بودي؟» عباس به آبراه اشاره كرد و لبخندي زد: «رفته بودم شكار گرگ آبراه.» قاسم لحظه اي به صداي انفجار گلوله هاي توپ گوش كرد و با ناراحتي گفت: «داريم قيچي مي شويم، صداي تانك هاي عراقي را مي شنوي؟». عباس ناباورانه نگاهي كرد و گفت: «بچه ها را آماده كن، نيروي كمكي هم در راه است.» - «شما كجا مي خواهيد برويد؟» عباس دهانه ی آبراه را نشان داد و گفت: «الان وقت اجراي نقشه اي است كه برايت گفتم.» حسين سرش را بالا گرفت. عباس به طرف او رفت و پيشاني اش را بوسيد. - «قسمتي از دژ را باز مي كنيم، اين جوري بهتر است.» حسين بغض آلود لبخندي زد و گفت: «براي تانك هاشان يك جُشِ گِل درست و حسابي مي گيريم.» قاسم در حالي كه مي رفت، گفت: «اگر موفق بشويم، صدام، ديگر خيال فرماندهي به سرش نمي زند.» - «خداحافظ». حسين، اين بار گذاشت تا اشك، صورتش را خيس كند. صدايش همراه با بغض بود: «خداحافظي نكن حاجي. من تا حال نشنيدم شما خداحافظي بكني... نگو حاجي.» عباس لبخندي زد و به راه افتاد. يك ساعت بعد خبر دهان به دهان چرخيد: «عراقي ها زمينگير شدند.» حسين ديگر طاقت نداشت. در اين ساعت عباس را در همه جا ديده بودند؛ اما آخرين جاي او مشخص نبود. + «آخرين بار تو سنگر ديدهباني او را ديدم». حسين دوباره به راه افتاد. در راه با خودش فكر كرد: «او مي خواست دشمن را ارزيابي كند، بجز ديدگاه كجا مي تواند رفته باشد.» راه ديدگاه را در پيش گرفت. بوي باورت همه جا را گرفته بود. با ديدن ديدگاه، قدم هايش را بلندتر برداشت. از اينجا هم مي توانست عباس را كه خميده به تانك هاي دشمن نگاه مي كرد، ببيند. با صداي سوت، به زمين دراز كشيد. وقتي سر بلند كرد نمي توانست باور كند. جايي كه لحظاتي قبل عباس را ديده بود.در غباري غليظ گم شده بود. زمين را چنگ زد و از جا بلند شد و دويد. رزمنده اي با ديدن او به سر و صورتش كوبيد و صدايش در ميان رگبار گلوله ها نشيب و فراز گرفت. - «... زدند...حاجي... را... زدند...» حسين رسيد و در ميان ذرات خاك، كه زير پرتو خورشيد زمستاني پراكنده بود، عباس را ديد. ديگر بايد باور مي كرد. سر او را در بغل گرفت و اشك ديگر امانش نداد. فرمانده براي آخرين بار چشم هايش را باز كرد. حسين سرش را روي سينه ی او گذاشت و گفت: «عباس جان.» با رسيدن غروب، تانك هاي دشمن به گِل نشسته بودند؛ نيروهاي كمكي و تازه نفس سراغِ فرمانده را مي گرفتند. ⬅️ پایان ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) کتاب (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") کتاب (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) (زندگینامه شهیدعباس کریمی)
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) کتاب (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") کتاب (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) کتاب (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") کتاب (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) کتاب (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") کتاب (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب ۲ زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) ( زندگینامه شهید حمید باکری ) (خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب ۲ زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق داستان خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان کتاب تجربه‌ای نزدیک از مرگ
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) ( زندگینامه شهید حمید باکری ) (خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق داستان خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان کتاب تجربه‌ای نزدیک از مرگ کتاب ( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی) کتاب ( زندگینامه شهید سید علی هاشمی) کتاب ( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری ) کتاب ( خاطرات شهید خوش‌لفظ) کتاب ( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) ( زندگینامه شهید حمید باکری ) (خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق داستان خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان کتاب تجربه‌ای نزدیک از مرگ کتاب ( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی) کتاب ( زندگینامه شهید سید علی هاشمی) کتاب ( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری ) کتاب ( خاطرات شهید خوش‌لفظ) کتاب ( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)