🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 9⃣3⃣1⃣
✨ آخرین دیدار
راویان: همسر شهید و خانواده
سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد. اولین بار بود که بدقولی میکرد. خواهرش(ام جواد) غذاهایی را که پخته بود با خودش آورد خانهی مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم. علی وقتی آمد بعد از احوالپرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد! چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی. آن شب، شب آخری بود که علی را میدیدیم اما هیچ کس خبر نداشت.
بعد آمد پیش بچهها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در میآورد! به بچههایش کولی میداد. بچهها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند میخندیدند.
خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید. ام سجاد خواهر ديگرش گفت:
« حاجی، شنیدم عراق ميخواد جزیره رو بگیره. »
حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت:
«مگه از روی جنازهی ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو ميده بهشون؟ »
بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت:
« بسه دیگه، این حرفها چیه؟ مُردیم از گرسنگی. »
سفره که پهن شد ننه نمیآمد جلو، میگفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست. گاهی پدر علی با او شوخی میکرد. یادم هست که گفت:
« علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما میگیره. »
علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند، از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت:
« بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما میگیره که از روی جنازهی من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من زنده نیستم. »
آن شب حال و هوای عجيبي بين اعضای خانواده بود. همه در ذهن خودشان سؤالهائی داشتند! اما هیچ کس به روی خودش نمیآورد! پشت خندههای ظاهریمان دلهره و نگرانی بیداد میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 0⃣4⃣1⃣
ننه طاقت نیاورد و گفت:
« من باهات میام ننه. »
حاجی گفت:
« نه واسهی چی ميای؟ بچهها صبح ميرند مدرسه. »
علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت:
« ننه، پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. »
ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد.
حاج علی عاشق بچهها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت ولی سعی میکرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند. بعضی مواقع میشد با خستگی زیاد به خانه میآمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند. حاجی هم دریغ نمیکرد. زمانی که حاج علی از منطقه برمیگشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز میکرد. زینب از این بابت ناراحت میشد. یادم هست که حاجی دوباره بیرون میرفت و دوباره در ميزد تا زینب برود و در را باز کند.
زینب کمکم داشت بزرگ میشد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم.
سر سفره زینب دائم میآمد و روی کول حاج علی سوار میشد. بعد بشقاب غذایش را میگذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برمیداشت تا بخورد، همهی دانههای برنج را میریخت روی سر و کلهی حاج علی. زینب از اینکه این کار را میکرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی میشد، اما حاج علی میگفت:
« کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری میخواد بکنه. »
در خانه خم میشد و بچهها پشتش سوار میشدند و با آنها بازی میکرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچههاست.
٭٭٭
صبح زود یک لباس نو پوشید و ریشهایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همهی مدارکش را در خانه گذاشت و به بچهها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود. پرسیدم:
« حاجی کی برمیگردی؟ »
جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت.
غروب تلفن زدم و گفتم:
« علی مدارکت را جا گذاشتی. »
گفت:
« ميدانم، اشکال نداره، بگذار باشه. »
پرسیدم:
« برای شام میآیی؟ »
گفت:
« نه نمیتونم بیام. »
دوباره پرسیدم:
« شام خوردی؟ »
گفت:
« اونم چه شامی. »
بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و...
پرسیدم:
« فردا برای ناهار میآیی؟ »
گفت:
«معلوم نیست. »
و این آخرین صحبت ما بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 1⃣4⃣1⃣
✨ اوضاع وخیم
راویان: سرداران محسن رضایی و غلامپور و شهید سوداگر
در اردیبهشت، خرداد و تیر سال ۱۳۶۷ اوضاع جبههها عوض شد! طرح دفاع متحرک توسط دشمن پیاده شد. همهی دنیا پشت سر عراق قرار گرفتند. عراقیها مدام به جبهههای مختلف ما در غرب و جنوب حمله میکردند. گلولهباران شیمیایی، کار هر روزهی آنها شده بود. آن روزها، دشمن به کمک آمریکاییها به فاو حمله کرد. بعد از تصرف آن، به سمت شلمچه آمدند. آن روزهای تلخ، علی در مقر فرماندهی در عمق جزیره حضور داشت و یگانهایش را هدایت میکرد و کوتاه نمیآمد! حاج علی از پیشرویهای دشمن خبر داشت ولی خم به ابرو نمیآورد. از خبرهای تلخ و مأیوسکنندهای که از بیسیمها میشنید، ترسی نداشت. نفس پاک و مطمئنهاش، علی را به این باور رساند که مزد جهاد مردان خدا، شهادت است.
سردار محسن رضايی دربارهی آن روزها میگوید:
« پس از شکست در فاو، یقین کردم عراقیها در قدم بعدی به سوی شلمچه خواهند آمد. حدسم درست بود، در عرض چند ساعت شلمچه از دست ما خارج شد و عراقیها با استراتژی دفاع متحرک، چهارنعل پیش میآمدند! بیسیمها هر لحظه خبر تازهای را به من میدادند. پس از تصرف شلمچه، به فرماندهان، مخصوصاً علی هاشمی و احمد غلامپور گفتم عراقیها در گام بعدی به سراغ جزیره میآیند. حواستان را خوب جمع کنید.
به همراه آقا رحیم صفوی و علی شمخانی در قرارگاه جنوب بودم. مدام منطقه را زیر نظر داشتم. این برادران، همهی گزارشهای منطقه را برایم توضیح میدادند و من سراپا گوش بودم. به غلامپور گفتم همه ی یگانها، مواضع و استحکامات را بررسی کند و غفلت نکنید. گفتم: سریع به هور برو و همراه علی باش و از آنجا لحظهبهلحظه به من گزارش بده.... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 2⃣4⃣1⃣
«... بعدها غلامپور به من گفت:
" صبح روز چهارم تیرماه در جزیره با علی جلسه گذاشتم. به او گفتم در این موقعیت چه کنیم؟ عراق داره با قدرت جلو میآید و نمیشود جلوی آنها ایستاد. عراق همهی محورها را شیمیایی زده و...
علی خونسرد و آرام و با اطمینان گفت:
طرحهای زیادی برای این شرایط دارم.
خوب یادم هست که حاج علی در کنار احمد کاظمی، قاسم سلیمانی، گرجیزاده، عباس هواشمی، شهبازی و عدهای دیگر از فرماندهان سپاه ایستاده بود. "
برادر غالمپور ادامه داد:
" داشتم به علی میگفتم اگر الان عراق حمله کند، چه میتوانیم بکنیم!؟ وقتی خواست جواب مرا بدهد، ناگهان حملهی سنگین توپخانهای عراق شروع شد. مثل باران بهاری، عراق گلوله میریخت. به نظر میرسید عراقیها میخواستند روحیهی ما را در جزیره تضعیف کنند تا راحت پيشروی کنند. در جزیره، عراق، عادت داشت از ساعت چهار یا پنج صبح حملاتش را شروع کند ولی آن روز حدود ساعت هشت صبح حملهاش را شروع کرد. این تغییر ساعت هزار راز و رمز داشت. "
آن روز غلامپور مرا نسبت به منطقه و چگونگی هجوم عراق توجیه کرد. هرچند به حرفهای غلامپور گوش میدادم، ولی بیشتر ذهنم متوجه علی بود که در جزیره چه میکند!؟ علی هاشمی از نیروهای مهم برای دشمن بود. به این دلیل که نیروهای عراقی، کادر را بر وظیفه، فرمانده را بر غیر فرمانده، عرب را بر غیر عرب، لباس سبز را بر غیر لباس سبز ترجیح میدادند. میخواستند انتقام آن رویایی را که هرگز محقق نشد از عربهایی که در خطوط مقدم بودند بگیرند.
علی هاشمی هم کادر بود، هم فرمانده، هم سپاهی بود و مهمترین نکتهای که داشت این بود که او عرب هم بود. علی هاشمی با غیرت خودش خواب راحت را از صدام و ماهر عبدالرشید که فرمانده سپاه سوم عراق بود، با عملیاتها و طرحهای مختلف ربود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 3⃣4⃣1⃣
✨ آتش در نیستان
سردار غلامپور
گرمای تیر بیداد میکرد. پشتیبانی، ضعیف بود. خبر سقوط خطها یکی پس از دیگری میرسید. حاج علی روی خط بیسیم رفت و از "برادر محمد درخور" که یکی از فرمانده گردانها بود اوضاع را پرسید. او هم گفت:
« حاجی، من شاسی بیسیم رو میگیرم، شما هر طور برداشت کردید... »
صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد میکرد. اما چارهای نبود باید مقاومت میکردیم. حاج علی گفت:
« ببین محمد، میدونم چی بهت میگذره. همه رو میدونم، ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره... »
درخور گفت:
« حاجی پیامی که میفرستید خیلی سنگینه. مگه من کی هستم؟ »
حاج علی تأکید روی حفظ موقعیت داشت، ولی درخور گفت:
« حاجی بالهای دو طرف من شکسته. همهی نیروهام رو از دست دادم. »
اما حاج علی دائم تأکید میکرد که هر طور شده خط رو نگه دار. شرایط بدتر از آنی بود که فکر میکردیم. من و حاج علی با چند تا از بچهها به قرارگاه رفتیم و روی طرح نجات جزیره کار کردیم. حاج علی گفت:
« قنبری، با مسئول جهاد برو جزیرهی شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیرهی شمالی رو بشکافید و آب بندازید توی جزیره تا سرعت پيشروی دشمن کند بشه. »
من گفتم:
« علی بیا بریم قرارگاه عقبتر. اونجا روی طرح کار میکنیم. اینجور که نميشه، شیمیایی زدند. نیروها دارند عقبنشینی میکنند. اینجا موندی که چی بشه؟ »
حاج علی به صورت من خیره شد و بعد از لحظهای سکوت گفت:
« کجا برم، هنوز نیروهای ما تو جزیره هستند. نمیتوانم ول کنم عقب برم، باید تکلیف اونها روشن بشه. »
بعد سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی ادامه داد:
« حاج احمد، برگردم عقب چی بگم؟ بگم جزیره رو ول کردم، بچههاتون شهید شدند؟ نه، همینجا میمونم، من با بچهها برمیگردم. »
همین موقع، قنبری با شتاب آمد و خبر آورد که عراقیها تا دو کیلومتری جادهی سیدالشهدا (علیه السلام) آمدهاند و خیلی سریع دارند جلو میآیند. نیرويی هم در جزیره نمانده و همه دارند عقبنشینی میکنند. اگر کسی هم مانده، یا شیمیایی شده یا وسط نیها مخفی شده. ساعت یازده صبح بود که رفتم عقب تا به مرتضی قربانی سر بزنم. به حاج علی هم گفتم:
« اینجا نمان، سریع بیا عقب. »
بیرون که آمدیم دیدم نیها در آتش حملات موشکی عراق میسوختند، حاج علی خیره شده بود به آنها. انگار این دل او بود که میسوخت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 4⃣4⃣1⃣
✨ هلیبرن
راویان: محسن رضایی و قاسم بادی
وقتی غلامپور اوضاع وخیم منطقه را برایم گزارش داد، سریع دستور دادم و گفتم:
« آقای غلامپور، خوب گوش کن. همین الان به یگانها دستور عقبنشینی بده. »
صدای غلامپور را در بیسیم میشنیدم که مشغول رساندن دستورم بود. یکدفعه خبر دادند عراقیها از محور جادهی سیدالشهدا (علیه السلام) مشغول پيشروی هستند. يگانهای ما مشغول عقبنشینی بودند و عراق هم تا میتوانست شیمیایی ميزد تا خسارت و تلفات زیادی از ما بگیرد.
غلامپور لحظهبهلحظه اوضاع وخیم خط و جزیره را گزارش میداد. با بغض گفت:
« برادر محسن بیشتر نیروها شیمیایی شدهاند. اوضاع اینجا خیلی خرابه. »
دوباره به غلامپور دستور دادم که برود کمک مرتضی قربانی و او را به عقب بفرستد. آن روز حاج علی بیتوجه به پيشروی دشمن، در قرارگاه مشغول صحبت با احمد کاظمی و قاسم سلیمانی بود. لحظاتی بعد قاسم و احمد به طرف بیمارستان امام رضا (علیهالسلام) رفتند و علی تنها در قرارگاه ماند. به غلامپور پیغام دادم که احتمال هلیبرن عراقیها وجود دارد، پس چرا علی عقب نمیآید؟
نگرانش بودم. باورم نمیشد امروز روز آخر علی باشد. آن لحظات تلاش میکردم هر طور شده علی را از جزیره بیرون بیاورم.
احمد با بیسیم خبر داد که بسیجیها با آنکه شیمیایی شدهاند بیامان مشغول آرپیجی زدن هستند و عقب نمیآیند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. باور اینکه عراق، جزایر را تصرف کند برایم مشکل بود. وقتی خبر شیمیایی شدن نیروها را در جزیره شنیدم، دلم کباب شد. نه میشد بگویم نجنگید و نه میشد بگویم بجنگید. صدای علی را در بیسیم شنیدم به فرماندهان محور خندق روحیه میداد. احساس کردم علی دارد شمارش معکوس حضورش را در قفس دنیا میشنود. البته تا دل با خدا رفیق نشده باشد، نمیتواند آنچه نادیدنی است ببیند. این حرف را علی با گفتار و عملش ثابت کرد. این جملهی عباس هواشمی یادم نمیرود که در پاسخ علی هاشمی در بیسیم بیهیچ کد و رمزی گفت:
« آقا اینجا کربلاست. عمر سعد دارد طبل پیروزی ميزند. »
این حرفها را که شنیدم از ماندن خودم شرمنده شدم، ولی راهی نداشتم. عباس تندتند میگفت:
« برادر علی، بچهها دارند از شدت شیمیایی خفه میشوند. »
صدای علی را شنیدم که با بغض گفت:
«عباس جان هر کاری ميتونی بکن تا آنها را عقب بیاوری. به خدا پناه ببر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 5⃣4⃣1⃣
نزدیک ظهر بود. دوباره با بیسیم به غلامپور گفتم:
« احمد، هر طوری شده علی را بیاور عقب، کوتاهی نکن. من علی را از تو ميخوام. »
غلامپور هم تندتند میگفت:
« برادر محسن روی چشم. »
هنوز تیپهای امام رضا(ع) و ۴۸ فتح در عمق جزیره بودند. همهی تلاش علی، خارج کردن آنها بود. علی خودش را به آب و آتش زد تا کسی از نیروهای رزمنده دست عراق نیفتد. با بیسیم از غلامپور پرسیدم:
« چه خبر؟ »
گفت:
« دارم ميرم دنبال علی، الان در حال نزدیک شدن به دژ شهید باکری هستم. »
داشت حرف ميزد که یکدفعه لحنش عوض شد! فریاد زد:
« آقا محسن، هلیکوپترای عراقی اطراف قرارگاه علی دارن میشینند!! آقا محسن، دعا کن علی بتونه سریع از قرارگاه خارج بشه. »
با شنیدن این خبر هُرّی دلم ریخت. وجودم را اضطراب گرفت. با تندی گفتم:
« پس علی چی شد؟ پس تو چی کار ميکنی؟ مگه نگفتم علی رو از قرارگاه هور بیرون بیار؟ چرا حرف گوش ندادی؟ »
یادمه که هزار تا حرف به غلامپور زدم. گوشی بیسیم از دستم نمیافتاد. صدای احمد میآمد که میگفت:
« مشغول پیگیری هستم. مطمئن باش آقا
محسن. »
ساعت دو عصر بود که غلامپور خبر سقوط جزیره را به من داد، ولی من از هور میپرسیدم که علی چه شد؟
ً غلامپور گفت:
« احتمالا در هور است. دستور دادم گروههای اطلاعاتی بروند دنبال علی. »
تا سه روز بچهها میگشتند ولی...
٭٭٭
ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه بود که به دستور فرماندهی قرار شد حاج علی به عقب برگردد. به حاجی دائم میگفتم:
« پاشو حاجی، کسی دیگر اینجا نیست. »
رفتم و پشت فرمان نشستم و حاجی هم کنار من نشست. پشت ما هم، جووند و گرجی و محمدی نشستند. تا آمدم استارت بزنم حاج علی داد زد:
« هلیکوپترها روبهرومون هستند، وایسا، نميشه با ماشین رو جاده بریم. »
گرجی هم داد زد الان اسیر میشیم. حاجی گفت:
«بچهها پیاده شید. پراکنده ميشیم. »
اطراف ما آب و نیهای بلند بود و بالای سرمان هلیکوپترهایی که بعثیها از درهایش آویزان بودند و با دست ما را نشان میدادند! فقط میدویدیم وسط نیها تا بلکه گممان کنند. حتی نمیتوانستیم برگردیم و عقب را نگاه کنیم.
نمیدانستم چه اتفاقی برای حاج علی افتاده. فقط هوشنگ را دیدم که پای مصنوعیاش لای خاکسترها گیر کرده و جا مانده. دور و برمان آب بود و تا چشم کار میکرد نیزار.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 6⃣4⃣1⃣
✨ ِعِندَ ربِّهِم یُرزَقون
راوی: محسن رضایی
در گوشهی ۱۳۶۷/۴/۴ سالنامهام نوشتم:
« برادر علی! اینک که ارادهی الهی را میخواهی در زمین تحقق ببخشی و بر تو تکلیف شده از تمامیت آرمانهای الهی در جبههها دفاع کنی، دیگر تشنگی، زخم و جراحت برای تو مفهومی ندارد، چقدر خوب این مفهوم را به من و دوستانت یاد دادی. »
به علی شمخانی دستور دادم هلیکوپتری بر فراز منطقه بگردد، شاید خبری شود. او هم مثل من علاقهی زیادی به علی داشت. هفده روز بچههای اطلاعات در هور گشتند، ولی خبری نشد. حوصلهی هیچ کاری را نداشتم. سه روز پس از سقوط جزایر، در پایگاه گلف جلسهای تشکیل دادم و از فرماندهان هم دعوت کردم بیایند. آقای هاشمی رفسنجانی هم به عنوان جانشین فرماندهی کل قوا در آن جلسه حضور داشت.
ساعت نُه صبح وارد جلسه شدیم. گلف ساکت و بی سر و صدا بود. چهرهی فرماندهان گرفته و خسته بود. از احمد کاظمی گرفته تا رئوفی، قربانی، آقارحیم، شمخانی، همه دلشان گرفته بود. حال گزارش دادن نداشتم. این کار را به شمخانی سپردم. ایشان بعد از تلاوت قرآن، ضمن خیر مقدم به آقای هاشمی گفت:
« برای اطلاع شما، برادر هواشمی گزارشی از وضعیت پیشآمده میدهد. او در جزیره بوده و همراه نیروها در محور خندق شیمیایی شده. »
هواشمی معاون علی هاشمی بود و علی را دوست داشت از اینکه لحظهی درگیری کنار علی نبود، از من و غلامپور شاکی بود؛ چون دستور داده بودم جلو برود و نیروها را سرپرستی کند. او هم به برخلاف میلش علی را تنها گذاشت. میگفت:
« هیچ وقت خودش را نمیبخشد. »
بعد از صحبتهای آقای شمخانی نوبت عباس هواشمی شد. عباس با خواندن این آیه شروع به صحبت کرد:
« ولاتَحسبنّ الَّذین قُتِلوا فی سَبیل الله اَمواتًا بَل اَحیاء عندَ ربهم یرزقون »
تا این آیه را خواند همه گریه کردند. گویی هواشمی داشت روضه ميخواند. عباس رو به آقای هاشمی کرد و گفت:
« بدانید بچه ها در اوج مظلومیت مقابل عراقیها جنگیدند و لحظهای کوتاه نیامدند. »
بعد ادامه داد:
« آقای هاشمی، نیروهای توپخانهی ما، اولین گلوله توپ را که شلیک کردند، بلافاصله مورد حمله شیمیایی قرار گرفتند و نوبت به گلولهی دوم نرسید و همه شهید شدند! »
همه گریه میکردیم. ناگهان شمخانی داد زد:
« بس کن. هواشمی دیگه چیزی نگو. »
عباس هم به احترام شمخانی سکوت کرد. تا دقایقی جلسه از غربت بچهها در حال گریه و ندبه بود. در عمرم آنقدر گریه نکردم. نه من، همهی بچهها همینطور بودند. آقای هاشمی که منقلب شده بود، چند دقیقهی بعد شروع کرد به صحبت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 7⃣4⃣1⃣
شمردهشمرده همراه با بغض گفت:
« برادران من، به خدا توکل کنید. خدا بهترین یار ماست، شاید این مسائلی که برای ما به ظاهر تلخ است، در باطن شیرین باشند، ما نمیدانیم. ما این مشکلات و زحمات را به عشق سرور و سالار شهیدان حسینبنعلی (علیهالسلام) تحمل میکنیم. برادران، هرگز یأس به خودتان راه ندهید، باور کنید حکایت من و شما حکایت این بیت شعر است:
هر که دیوانهی عشق تو نشد عاقل نیست
عاقلانه است که دیوانهی عشق تو شویم. »
بعد ادامه دادند:
« میدانیم ما در جنگ نابرابری قرار گرفتهايم. دنیا یک طرف و ما یک طرف. امروز جمهوری اسلامی در اوج مظلومیت در مقابل دنیایی که صفآرایی کرده، مقاوم ایستاده است. هرگز هراس به خودتان راه ندهید. امام خمینی زنده است و سایهی او بر سر ماست. من از همت مردانهی شما با خبرم. دلاورمردی علی هاشمی را خوب میدانم... »
وقتی عباس هواشمی را بعد از گذشت پنج روز در جلسهی گلف دیدم، یاد علی افتادم. از رابطهی صمیمی او با علی خبر داشتم. از او پرسیدم:
« برادر هواشمی از علی چه خبر؟ »
گفت:
« هیچ خبری نیست. »
گفتم:
« آقای هواشمی، چند شب است که خواب علی را میبینم. از میان نیهای هور مرا صدا میکند. »
هواشمی گفت:
« علی را به خدا سپردم. »
بعد ادامه داد و گفت:
« برادر محسن من بعد از پیروزی انقلاب تا ۱۳۶۷/۴/۴ همیشه همراه علی بودم و ازش جدا نشدم. نمیدانم این روز آخر چرا اینطور رقم خورد؟ وقتی از قرارگاه راهی خندق شدم، باورم نمیشد این دیدار آخر من و علی باشد. بعد از علی من هیچ دلخوشی ندارم. از دیدن خانوادهی علی هاشمی شرمنده هستم. من هر چند از نظر سنی بزرگتر از علی بودم، ولی او استادم بود و من درسهای زیادی از او آموختم. علی از کسانی بود که در کار جنگ و جبهه استقامت داشت. چه زمان شناساییها، چه زمان آتش دشمن و فشار حملات و...
علی در هور، هرگز دست از کار برنمیداشت. حتی وقتی مجروح میشد، سعی میکرد به نحوی حضورش در منطقه احساس شود. زخمهایش را در پُست امداد خط مقدم پانسمان میکرد و خونآلود و گاه لنگلنگان باز میگشت. »
با عباس هواشمی سه ساعت خلوت کردم. هر بار که رئیس دفترم، آقای رسولزاده، میگفت فلانی آمده میگفتم همهی ملاقاتهای امروز را لغو کن. دوست داشتم تا شب، هواشمی از علی حرف بزند و من گوش بدهم. وقتی با عباس خداحافظی کردم، درحالیکه گریه میکرد گفت:
« برادر محسن من هنوز انتظار آمدن علی را میکشم. »
وقتی عباس رفت، به رسولزاده گفتم عکسی از علی برای اتاقم تهیه کن تا همیشه ببینم و یادش کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 8⃣4⃣1⃣
✨ چشم انتظار
راویان: عبدالرضا مومنی و مادر شهید
یک سال قبل از شهادتش بود. از جاده بستان به سوسنگرد میرفتیم. دربارهی سرنوشت و آیندهی خودش پرسیدم. گفت:
« عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفتهام ولی شهید نشدم. به شما قول میدهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. »
بعد یک عکس کوچک از توی جیبش در آورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود:
« سردار رشید اسلام شهید علی هاشمی. »
میگفت:
« روزی که مردم من را تشییع میکنند و زیر تابوت من را گرفتند، دوست دارم عدهای بگویند:
" این گل پرپر از کجا آمده."
و عدهای دیگر بگویند:
" از سفر کرب و بلا آمده." »
میگفت:
« خیلی لذت داره که این را برای من بگویند. »
٭٭٭
چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که میاد خانه. به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم، نان پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود! یکدفعه دیدم که در زدند، خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچههای علی بودند. گفتم:
« پس کو علی؟ »
گفت:
« مادر خبر نداری، جزیرهی مجنون رو گرفتند. حمله شده. شیمیایی زدند... »
رنگ از چهرهام پرید. بعد پدر علی به برادر ملّاح که در جزیره بود زنگ زد و سراغ علی را گرفت. ملّاح هم گفت:
« معلوم نیست چه به سر حاجی آمده. حاجی نیست! »
گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. گفتم:
« ميگن علی گم شده. مگه ميشه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش میشناسه. »
بعد از اون، کار ما شد چشمانتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود که علی اسیر شده یا شهید. باید مراقب میبودیم که اگر اسیر شده عراقیها به هویتش پی نبرند. خیلی سخت گذشت.
٭٭٭
خواهرش میگفت:
« بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه روز فقط گریه کردم. طوری شد که دیگه از بچههام خجالت میکشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم. همش میگفتم خدایا کمکم کن. خلاصه زندگی رو برای شوهر و بچههام زهر کردم. تا اینکه خودش آمد به خوابم. بعد از نماز صبح بود، یک دشداشهی سفید تنش بود. همینجوری که بغلش کردم گریه میکردیم. همهی محاسنش از گریه خیس شد. گفتم: حاجی بلند شو، گفت:
« من نمیتوانم بلند شوم، من کمرم شکسته. »
گفتم برای چی؟ گفت:
« من از اشکهای تو کمرم شکسته. »
با تعجب گفتم:
« حاجی ميگن تو شهید شدی؟! »
گفت:
« دیگه باید راضی باشی به رضای خدا. »
این رو که بهم گفت از خواب پریدم. همینطور گریه میکردم. وقتی خوابم را برای شوهرم تعریف کردم گفت:
« دیگه ميخوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ ازت خواسته که شهادتش رو بپذیری و اینقدر گریه نکنی. »
از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 9⃣4⃣1⃣
✨ تا انتها
راوی: علی اصغر گرجی زاده
وقتی بالگردها دور قرارگاه ما پیدا شدند هیچ راهی نداشتیم. پخش شدیم و شروع کردیم به دویدن. بالگردها آمده بودند پایین؛ آنقدر که خلبان و کمک خلبان را به وضوح میدیدم. حتی خلبان، کلاه مخصوص پروازش را از سرش در آورده بود!
تا لحظات آخر با علی بودم اما نمیدانم چه شد که موج انفجار و گلولههایی که بیمحابا به سمت ما شلیک میشد، به همراه آتشسوزی وسیعی که در نیزارها به وجود آمد، ما را از هم جدا کرد. قسمت من اسارت شد و بیخبری از علی. در روزهای اولیهی اسارت، خودم را "فریدون کرمزاده" امدادگر تیپ ۸۴ حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) معرفی کردم. هر قدر هم که شکنجه شدم اما روی حرف خودم ایستادم و گفتم فریدون کرمزاده هستم. سه ماه و نیم از اسارتم گذشت. همان افسر که بازجوییام کرده بود و به فارسی تسلط داشت با یک سرباز آمدند دم سلول. سؤالی پرسیدند که ترسیدم. دنبال علیاصغر گرجیزاده میگشتند. به عربی گفتم:
« اینجا شخصی به این نام نداریم. »
رفتند ولی دلهره دست از سرم بر نمیداشت. مطمئن بودم که برمیگردند. هزاران هزار فکر و خیال توی سرم بود. از حجم زیاد این همه خیال سرم داشت
میترکید. حدسم درست بود، نیم ساعت بعد برگشتند و مرا از سلول بیرون کشیدند!
عکسی دستشان بود که چهرهی درب و داغون شدهای را با آن تطبیق دادند! هر چه انکار کردم فایده نداشت! مرا سوار ماشین کردند و بردند استخبارات. دوباره روز از نو، روزی از نو. برایم عجیب بود. اولین چیزی که در استخبارات از من سؤال کردند علی هاشمی بود. اولش دروغ گفتند، گفتند:
« علی هاشمی را گرفتهايم. »
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
« خدا رو شکر، حداقل به شما ميگه که ما هیچ کاره بودیم. »
پنج دقیقه از این حرفشان نگذشته بود که ریختند سرم و حسابی کتکم زدند که:
« یالا بگو علی هاشمی کجاست. »
فکر میکردند علی هم مثل من با یک اسم مستعار، خودش را معرفی کرده. عراقیها علی را بیشتر از ما میشناختند. در واقع آن روز، بالگردهای عراقی با اطمینان از اینکه علی هاشمی در منطقه است، به قصد دستگیری یا کشتن علی به قرارگاه نصرت آمدند. آنها آمده بودند تا علی را به جرم نداشتن همان تعصب کوری که آنان را وادار به جنگ در برابر مردم بیگناه ایران کرده بود مجازات کنند، آخه هر چه
بود علی هم عرب بود. دست خالی برگشتن عراقیها از هور باعث نشد تا این فرمانده عرب ایرانی از خاطرشان برود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 0⃣5⃣1⃣
آنها عکس علی را داشتند و مدتها در همهی اردوگاهها درصدد تطبیق آن، با کسی بودند که گمان میکردند علی هاشمی است. آن لحظات برایم بعد از سه ماه و نیم اسارت لحظات شیرینی بود، از آن جهت که مطمئن شدم دست آنها به علی نرسیده. پیش خودم میگفتم:
« علی یا شهید شده یا اینکه برگشته عقب. »
فکر کردم چون علی هور را مثل کف دستش میشناسد برگشته عقب. ولی همان شب علی را با لباس احرام در خواب دیدم!
داخل مسجدالحرام بودیم. علی و حمید رمضانی که قبلاً شهید شده بود مُحرم بودند ولی من نه. گفتم:
« علی! چرا شما مُحرمید ولی من نه؟! »
لبخندی زد و گفت:
« خودت نخواستی با ما بیایی. »
از خواب بیدار شدم. حالا دیگر مطمئن بودم که حاج علی عزیزم شهید شده.
من از اسارت برگشتم ولی علی نیامد. سالها طول کشید تا علی خودش را به ما نشان دهد. اما خاطرات تلخ روز چهارم تیر سال ۱۳۶۷ هیچ گاه از ذهنم نمیرود. من خیلی برایش دلتنگ میشوم. برای او و آن تواضع و مهربانی مثال زدنیاش. برای آن روحیهی خستگی ناپذیرش و برای سادگی کلامش.
یاد حرفش میافتم، آن روز که با خنده گفت:
« ما توی این جزیره میمانیم و میجنگیم و قبرمان هم همینجاست. »
علی هاشمی از ابتدای جنگ آمد و در همهی عملیاتها شرکت کرد. او جبههی كرخهكور را کرد كرخهنور. بعد در عملیات بیت المقدس، تیپ ۳۷ نور را تشکیل داد. او در طول ۲۱ ماهی که در خوزستان جنگ قفل شده بود، با آن حرکت عمیق و شناساییهایی که صورت داد و سازماندهی خوبی که بین بچههای عرب ایرانی و عراقی منطقه ایجاد نمود، توانست به خوبی به آن منطقه اشراف پیدا کند و راه رخنه ایران را به مواضع دشمن در خاک عراق فراهم کند. این مدال خیلی با ارزشی است. این بزرگوار با یک تدبیر خاصی، عملیات خیبر را شناسایی و هدایت کرد. تا جایی که ما توانستیم عملیات را در حد بسیار قابل قبول به انجام برسانیم. این مرهون تلاشها، ذکاوت، درایت، تدبیر و دقت ایشان و همرزمان ایشان بود که با حاج علی کار میکردند.
نکتهی دیگری که شاید کمتر بیان شده، این است که ایشان انسانی شوخطبع و رئوف بود؛ با اخلاق، و مهربان نسبت به مردم. مردمداریاش خیلی بالا بود.
ویژگی برجستهی حاج علی خلاقیت در اوج حادثه و قدرت هدایت و راهبری وی در شرایط بحرانی بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 1⃣5⃣1⃣
✨سالهای انتظار
راوی: خانوادهی شهید
آقا قاسم (پدر علی) از بسیجیهای قرارگاه نصرت بود. حاج علی او را هم وارد کار کرد. این پدر دوازده سال حصیر میانداخت توی کوچه و مینشست کنار در و زل ميزد به انتهای کوچه! منتظر بود خبری از پسرش بشود. اما افسوس که پدرش سال ۱۳۷۹ از دنیا رفت و پسرش علی را ندید.
سالها گذشت. حسین و زینب بزرگ شدند. همیشه برنامهریزی میکردند که اگر پدرشان آمد، چه کار کنند. وقتی بچههای سپاه آمدند و گفتند میخواهند برای شهادت علی مراسمی بگیرند، چون هیچ نشانی از علی نبود، زینب رفت به اتاقش و در را به روی خودش بست. میگفت:
« مگر میشود؟ بابام برمیگرده. اینها خوب نگشتهاند! »
صدام رفت. بچههای نصرت همهی زندانهای عراق را گشتند. اما خبری از علی نشد. حتی گفتند شاید او را از عراق خارج کرده باشند! رفقایش همه جا را گشتند. اما خبری نشد. سه بار کل منطقهای را که احتمال میرفت حاج علی در آنجا شهید شده باشد تفحص کردند. شهدای زیادی بازگشتند اما...
تا اینکه گفتند در سال ۱۳۸۹ چند شهید بدون پلاک كه یکی از آنها با مشخصات حاج علی است در منطقهی هور پیدا شده! با پیگیریهای مختلف، نمونهی خون مادر و فرزند حاجی را گرفتند و به کشور آلمان فرستادند. مدتی بعد حاج علی به خواب مادر آمد! خبر داد که مادر من برگشتهام و...
یکشنبه ۱۳۸۹/۲/۱۹ بود. خبر ساعت چهارده را میدیدیم. بعد از خبرهای مختلف، ناگهان تصویر علی با پسزمینهی قرمز با چند پرستو دور و برش نگاه ما را میخکوب کرد! همینطور مات و مبهوت مانده بودم که تلفن زنگ زد.
یکی از بستگان بود. بدون سلام و علیک گفت:
« ننه علی، پسرت پیدا شد. بعد از ۲۲ سال علیات برگشته، پیکرش در مجنون پیدا شده. نمونهی آزمایش کاملاً با پیکر علی مطابقت داشته. »
اول از همه خدا رو شکر کردم و بعدش نوهام حسین را با دخترم به تهران فرستادیم تا پیکر پسرم علی را به اهواز بیاورد. آنها پیکر علی را دیده بودند. چفیهی سبزی که حاج علی داشت، لباس زیر او و حتی جوراب او را کامل شناخته بودند.
در آن هوای گرم و بعد از نماز جمعهی تهران و در ایام فاطميه (س) تشييع با شکوهی برگزار شد. مردم تا ساعت شش عصر در خیابانهای تهران همراه با پیکر علی سینه میزدند. چقدر فاطمیه تهران با حضور علی با شکوه شد. اصلاً انگار که علی در فاطمیه آمده بود تا به ندای مظلومیت علی زمان لبیک بگوید.
علی بعد از آن همه سال گمنامی، به خاطر ارادت خاصی که به مادر سادات حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) داشت، در روز شهادت امالحسنین حضرت زهرا (س) در تهران، حمیدیه، سوسنگرد و اهواز به صورت با شکوهی تشییع شد. در همهی شهرها اصرار ميشد که علی در آنجا دفن شود.
یادم افتاد چند ماه قبل، مادر یکی از شهدا به مادر حاج علی گفته بود:
« پسرم در عالم رویا، این فضايی که جلوی بهشتآباد هست را نشان داده و گفت:
فرمانده ما چند ماه دیگر در اینجا دفن میشود. »
آن زمان جدی نگرفتیم، اما بهترین محل برای دفن حاج علی همین مکان انتخاب شد!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 2⃣5⃣1⃣
✨ تفحص
راویان: عبدالفتاحاهوازیان و سردارباقرزاده
من خودم را با حاج علی شناختم. زندگی ما آنچنان در هم پیچیده بود که یک روز تحمل دوری از علی را نداشتم. یعنی تصور نمیکردم که یک روز من باشم و علی نباشد. حاج علی پسرعمهی من بود و چهار سال از من بزرگتر. از روز اول مانند یک برادر مراقب ما بود. بعد هم که داماد خانوادهی علی شدم و بیش از پیش با هم بودیم.
شب سوم تیرماه در منزل مادر علی مهمان بودیم. همسر من به حاج علی گفت:
« شنیدم دشمن ميخواد جزایر رو پس بگیره؟ »
حاج علی جواب داد، اما من به خانمم گفتم:
« بد حرفی زدی، جزایر مثل ناموس علی است. برادرت خیلی ناراحت شد. »
حاج علی از یک ماه قبل که حمید رمضانی، از دوستان قدیمیاش در جادهی شلمچه شهید شد دیگر حال و روز قبل را نداشت. دنیا برایش کوچک شده بود.
سحرگاه روز چهارم تیر فهمیدم که خبرهايی هست! پاتك شديد عراق شروع شد. برای همین در قرارگاه ماندم و لحظهای از حاج علی جدا نشدم. بمباران شیمیايي و موشکباران و اخبار ناامید کننده و... خیلی نگرانم کرد.
یکدفعه حاج علی در آن وضعيت به طرفم آمد. منتظر بودم مأموریتی بدهد و من را به خط بفرستد، اما گفت:
« سریع برو اهواز، ميری خانهی ما و آبگرمکن و یک وسیلهی دیگر که مربوط به سپاه بوده را برمیداری میبری تحویل ميدی. اینها امانت سپاه بوده. »
تعجب کردم. گفتم:
« حاجی آخه الان وقت این کارهاست؟! باشه، بعداً انجام ميدم. »
صدایش را بلند کرد و گفت:
« همین الان برو. »
و بعد رفت سراغ بقیهی کارها. دوباره چند دقیقه بعد من را دید. صدایش را بلند کرد و گفت:
« فتاح، هنوز که اینجايی؟! »
گفتم:
« حاجی، شما بچهی کوچیک داری، آبگرمکن لازم ميشه. اجازه بده كه... »
پرید تو حرفم و گفت:
« برو فتاح. »
من همانجا حدس زدم که حاج علی فهمیده که موقع شهادتش رسیده. برای همین ميخواهد هیچ چیزی از بیتالمال در خانهاش نباشد. دلم سوخت. فرماندهای که دهها یگان را رهبری میکند، آبگرمکن خانهاش امانت است!
با اکراه برگشتم و وارد منزل حاجی شدم. دستورات حاجی را انجام دادم و برگشتم به سمت جزیره، اما...
راه بسته شد. آنچه از دور میدیدم باور کردنی نبود. دود سیاهی از سمت جزایر و طلائیه به آسمان ميرفت. سراغ حاجی را گرفتم گفتند در قرارگاه، داخل جزیره مانده! من دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. علی همهی زندگی من بود. همهی امید من بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 3⃣5⃣1⃣
ما خودمان را با حاجی شناختیم. حالا قلب من در جزیره مانده. هیچ کاری نمیشد کرد. فقط گریه میکردم. عراق جزایر را گرفت. در آن روزها بارها جستجو کردیم. چند بار تيمهای شناسائی به سمت جزایر رفتند. مانند زمانی که حاج علی آنها را برای شناسايی میفرستاد. اما این بار برای پیدا کردن حاج علی. ولی هر بار دست خالی بر میگشتند. امید داشتیم که حاجی اسیر باشد. با آمدن آزادگان و برگشت دوستان حاج علی، امید ما ناامید شد. ما سراغ خیلی از آزادگان رفتیم و تصاویر حاجی را به آنها نشان دادیم ولی هیچ کس او را ندیده بود. برخی میگفتند:
« عراق، برخی از فرماندهان بزرگ را نگه داشته. »
تا اینکه با برکناری صدام، معلوم شد که دیگر هیچ اسیری در عراق نیست. سالها بعد با کمک دوستان حاج علی و کسانی که در لحظات آخر با او بودند، به دنبال مسیر حرکت او در روز آخر بودیم.
حاج علی اگر اسیر نشده باشد و توسط دشمن منتقل نشده باشد، باید در منطقهای نزدیک محل قرارگاه باشد! من دیده بودم که کف پای حاجی در روزهای آخر حفرههائی داشت! حاجی روی پاشنهی پا راه میرفت. این هم به خاطر آب هور بود. چند روز قبل از حملهی دشمن، دکتر گفت که نباید به هور بروی و حاج علی که زندگیاش با هور بود لبخند زد و گفت:
« نمیشود! »
برای همین حاجی نمیتوانست زیاد از قرارگاه دور شده باشد. لذا بچههای تفحص مشغول شدند. سردار باقرزاده مسئول تفحص شهدا میگوید:
« تا آنجا که ما اطلاع داشتیم تقریباً پانزده نفر از جمله رابط لجستیک، رابط مخابرات، شهید نریمی مسئول مخابرات و چند نفر دیگر در قرارگاه نصرت بودند و سردار گرجیزاده و... آنجا اسیر شدند.
شرایط خاصی آنجا بوده و حضور شهید علی هاشمی تا لحظات آخر، نشانهی این است که به هر شکلی میخواستند جزایر را حفظ کنند و عقبنشینی نکنند.
از چند سال پیش یک کار گستردهای در منطقهی مجنون، جادهی سید الشهدا(ع) و... شروع و در چند مرحله کار انجام شد. در گام اول، نود شهید پیدا کردیم و این کار همینطور ادامه پیدا کرد تا به سمتِ منطقهی انتهایی جادهی شهید همت آمدیم. بعد یک مقداری هم به سمت مجنون رفتیم؛ تعداد قابل توجهی شهید پیدا شد. در استمرار کار به نقطهی مورد نظر رسیدیم. در این نقطه سه قرارگاه اصلی بود؛ یکی قرارگاه خاتم۴، اورژانس (بیمارستان صحرایی) و سومی هم که درحال حاضر مقر بچههای تفحص است، که موضع توپخانه بوده. ما کار تفحص در این مناطق را شروع کردیم و روزبهروز پیش میرفتیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 4⃣5⃣1⃣
✨ رجعت
راویان: عبدالفتاح اهوازیان و سردار باقرزاده
سراغ همهی بازماندگان قرارگاه رفتیم. میخواستیم موبهمو از لحظات آخر حاجی با خبر شویم. از آنچه که از همهی آنها شنیدیم به یک نتیجهی کلی رسیدیم:
« حاجی با همهی توان تا ظهر روز چهارم تیر مقاومت میکند. او طرحهای زیادی مانند آتش زدن نیزار و انداختن آب و... برای جلوگیری از پيشروی دشمن به کار میبندد. حاج علی بیشتر نیروهای مانده در خط را به عقب میفرستد. اما حجم بالای بمباران شیمیايی اجازهی فعالیت بیشتر را به او نمیدهد. تا اینکه در ظهر همان روز تعدادی هلیکوپتر عراقی در آسمان قرارگاه ظاهر میشوند!
همان لحظه قرار بود که با ماشین موجود در قرارگاه حرکت کنند، اما ماشین، مورد هدف قرار میگیرد.
بلافاصله یکی از بالگردها در ورودی قرارگاه مینشیند و حاجی به همه دستور میدهد که از مسیر پشت به داخل نیزارها فرار کنند. همهی افراد، از هم جدا میشوند و شروع به دویدن میکنند. کمی عقبتر جاده شهيد شفيع زاده وجود داشت. حاجی و یکی از رفقایش به سمت جاده میدوند. حاج علی به خاطر ناراحتی کف پا در طی مسیر چند مرتبه زمین میخورد و بر میخیزد.
آنها مسیر خود را به سمت ساختمان اورژانس که ۱۲۰۰ متر با آنها فاصله داشت ادامه میدهند. در اورژانس کسی نبود. فقط یک آمبولانس جلوی درب آنجا مانده بود که ظاهراً آنها سوار میشوند. ولی ديگر كسی از آنها خبری نداشت. »
تا اينكه يكی از بچههای نصرت گفت:
« من شاهد بودم كه يك بالگرد دشمن در نزديكی اورژانس به زمين نشست و بعد يك خودرو به آن برخورد كرد و صدای مهيبی آمد. »
سالها بعد اسرای ايرانی آزاد شدند. يكی ديگر از بچههای قرارگاه نيز شاهد بود كه يك خودرو خودش را به بالگرد عراقی كوبيد و انفجار مهيبی رخ داد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 5⃣5⃣1⃣
مدتها گذشت. کار تفحص در این منطقه تمام شد، اما خیلیها به دنبال حاج علی بودند. یعنی حاجی کجاست؟!
شاید طبق آنچه گفته بود میخواست مانند مادر سادات(س) ،گمنام و بیمزار باشد.
روزها گذشت تا اینکه اتفاقات خاصی در کشور افتاد! سال غربال شدن فرارسید. در فتنهی ۱۳۸۸ خواص بیبصیرت، خون به دل ولایت کردند. هر چه که رهبر عزیز با آنها صحبت کرد باز هم بر مسیر اشتباه خود اصرار کردند و...
مولای ما امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در زمان نامردی کوفیان، و زمانی که یارانش او را تنها گذاشتند با شهدا درد دل و آنها را صدا كرد:
«اَینَ عمّار، اَینَ مقداد، اَینَ ذوشهادتین و... »
رهبر عزیز ما نیز به مولایش تأسی کرد. روزی که آقا، ندای اَین عمار را سر داد، شهدا بار دیگر لبیک گفتند! یکی از نیروهای تفحص در حین بازگشت از مسیری به منطقهی پشت اورژانس در طلائیه میرسد. خیلی اتفاقی در آن منطقه شروع به جستجو میکند و...
سردار باقرزاده میگوید:
« ما وقتی وارد صحنه شدیم، در ابتدا چیزی ندیدیم، جاده پاکسازی شده و اثری نبود، ولی کاوش که شروع شد، در کنار سنگر اورژانس، در یک فضای تقریباً مثلثیشکل، در حدود صد متر مربع، آثار و بقایای یک بالگرد و ماشین دیده شد! بعد هم شهدا پیدا شدند. چیزهايی که از بالگرد و ماشین باقی مانده حاکی از یک انفجار و برخورد داشت و اینطور تکهتکه شدن به صورت طبیعی نیست. از طرفی راه دیگری هم برای گریز نبوده. بنابراین به این نتیجه رسیدیم که به بالگرد عراقی زدند، هم آنها را به هلاکت رساندند و هم خودشان به شهادت رسیدند. این صحنه نشان میدهد که علی هاشمی برای اینکه به اسارت در نیاید، این عملیات شجاعانه و شهادتطلبانه را انجام داده. البته عراقیها اجساد خودشان را برده و از صحنه خارج کرده بودند. بر اساس آن چیزی که پیدا کردیم، وجود چند شهید را دوستان تأیید کردند.
در مرحلهی اول؛ طبیعی است با توجه به گل و خاک و آب هور و جابهجاییها، مقداری از این استخوانها با هم مخلوط شود، ولی با اقداماتی که در پزشکی قانونی و کارهای آناتومی و بعد هم کار تکمیلی DNA انجام گرفت، خوشبختانه جواب گرفتیم. حتی با آخرین نظریهای که مرکز تحقیقات ژنتیک سپاه اعلام نمود، ما توانستیم سه تا استخوانی را که اضافه با بدن ایشان مخلوط شده بود جدا کنیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 6⃣5⃣1⃣
✨ أَینَ عمّار
🌺 زینب هاشمی
زینب، امروز پیامرسان خون پدر شده است و اینگونه با ما سخن میگوید:
« سلام به ساحت دل صاحبدلان، که حریم محبت پسر فاطمه (س)، مهدی ِ آل محمد (ص) هستند و سپاسگذارم برای نعمت نور اسلام، پیامبر اعظم(ص) و نعمت نفس کشیدن در فضای ولایت امام خمینی و اکنون، پایداری و جانبازیِ در راه سید علی که امید ما است؛ امید ما که به وصال انقلاب جهانیِ منجی موعود، حضرت مهدی (عج) برسیم. انشاءالله.
بر این باوریم؛ زيرا ستارههای بیشماری در راه طلوع این آخرین نور عالمتاب فدا شدهاند و من به لحظهلحظهی آن سالهای نبرد نور با ظلمت میبالم؛ میبالم که در جبههی نور، پدرم و پدران بسیاری از فرزندان این مرز و بوم برای غلبهی حق جنگیدند و شهادت را عاشقانه پذیرفتند. من دختری چهارساله بودم که پدرم حاج علی هاشمی، برای حیرتانگیزترین و جاودانهترین نبردهای طول تاریخ کشورمان، چون خیبر و بدر و برای خروج جنگ از بنبست، قرارگاه سرّی نصرت را تأسیس کردند. او و یاران کربلاییاش با طاقتی فوق تحمل، با طبیعت وحشی هورالعظیم، نبردی نابرابر را آغاز کردند. با نیروی ایمانشان همیشه بر آن غلبه داشتند تا نهال انقلاب به دستِ دژخیمان بعثی و اربابان مستکبرش زائل نگردد. و ثابت شود که این راهیافتگان عرش، فدای مکتب علوی و عاشقان و محبان زهرای مرضیه هستند.
شاهد این حقیقت، فراوان هستند. زندگی پدرم تنها شاهدی از این مدعا است. مفقودیتش و بازگشت پیکرش، بعد از ۲۲ سال، و آن هم در ایام شهادت بی بیِ دو عالم شاهدی دیگر. چفیه به کمرش ۲۲ سال بسته مانده بود. بازش که کردیم، تیری پهلوی او را دریده بود. آیا او فرزند زهرای پهلوشکسته نیست!؟
بابای مهربانم، تو که تنها آرزوی دستانم، لمس دستان پرمهرت بود، همیشه از مادر شنیده بودم که الگو و اسطورهات، سالار شهیدان است. حال نميدانم که چه سرّی در این راز، نهفته است که تو هم سر به بدن نداشتی. حتماً در خلوتت از خدای خود خواستهای که سرنوشتی به سان مولایت برایت رقم بزند.... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 7⃣5⃣1⃣
«... بابای عزیزم. نمیخواهم بگویم در ۲۲ سال نبودنت بر ما چه گذشت که خود در هر ثانیهاش گواه بودی. از آن وقتی که در مدرسه یاد دادند که بابا آب داد، مادر جای خالیات را با قاب عکست برایمان پر میکرد. از آن ایامی که روزها و ثانیهها را میشمردم تا پدر به سفر رفتهام، عزم بازگشت به خانه را بکند. آخر مگر بابا دلش برای تنها دخترش تنگ نمیشود؟
یا از آن بگویم که یادم دادند، معنی واژهی مفقودیات را؛ واژهای که آشنای همهی لحظههایِ غریبی تو برایم بود.
از آن لحظاتی بگویم که به شوق شادمان کردن تو، به وقت دیدن دوبارهات، به جِدّ درس خواندم، اما تو باز نیامدی، دانشگاه قبول شدم، اما باز نیامدی، فارغالتحصیل شدم باز هم نیامدی! پس کجایی تا به دخترت افتخار کنی؟
امید داشتم که بیایی در درگاه خانه بایستی، چشم بیندازی در چشمانم و امید را بکاری تا تکیه کنم به پدریات، به مردانگیات، به سرداریات. امید داشتم که بیایی و دست بکشی روی زخمهای سالهای نبودنت. اما اینک روی پارههای دلم که سبک شده از سیل اشک، تنها چند تکه کوچک از تو دارم.
آری؛ ميدانم، ميدانم که مردان خاکریز نباید بند خاک شوند.
اما بابای عزیزم، سؤالی ذهنم را همیشه مشغول میدارد؟ چه شد که پس از ۲۲ سال غربت و تنهایی و انتظار ما، تصمیم گرفتی که برگردی. تصمیم گرفتی که اینچنین با شکوه برگردی. یقین دارم که ندای « أینَ عمّار » رهبر را شنیدی و آمدی تا بگویی که عمار تویی و دوستانت. آمدی تا مرهمی باشی بر قلب شکستهی رهبرمان؛ رهبر عزیزمان سید علی.
همرزمانت از مشکلات نبرد در منطقهی هورالعظیم میگویند، یقین دارم که تو و یارانت طاقتی فوق بشری، برخاسته از ایمان خود داشتهايد.
و اینک ما نیز در راه برداشتن موانع ظهور مهدی موعود (عج) باید چنین باشیم و لحظهلحظه در این راه تردید نکنیم. انشاءالله. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 8⃣5⃣1⃣
✨ سردارمظلوم
راویان: جمعی از فرماندهان
علی هاشمی سرداری بینظیر است؛ اینکه دربارهی شهادت شخصی در این رتبهی فرماندهی، سالها سکوت شود، اینکه نتوانی اعلام کنی که او شهید شده، نتوانی مراسمی برای او برگزار کنی، اینکه خیلی از دلسوختگان انقلاب حتی او را نشناسند، اینها همه درد است و برای علی، مظلومیت.
ما فرماندهان زیادی را در جنگ سراغ داریم که مفقودالجسد شدند از جمله حمید و مهدی باکری. ولی علی نه تنها سالها مفقودالاثر بود، بلکه به علت مسائل امنیتی هیچ کس نمیتوانست بغض خود را فریاد کند. و در واقع تکلیفشان روشن نبود. مادر، همسر، فرزندان و پدر علی هاشمی تا وقتی که زنده بود نتوانستند حرفی از علی بزنند. بعد از مفقودالاثر شدنش هم مجبور به سکوت بودند. اینها همه از مظلومیت علی هاشمی است به طوری که یادم هست، بعد از حملهی نظامی آمریکا به عراق و برکناری صدام، ما تازه مجوز گرفتیم که اعلام کنیم علی شهید شده. چون زندانهای رژیم بعث گشوده شده و اگر قرار بود علی در عراق باشد، باید خبری میشد. سردار محسن رضايی میگوید:
« مدتی قبل همراه سردار علی ناصری به
حمیدیه رفتم و دیداری با بچههای قرارگاه نصرت داشتم. از آنها خواستم قبل از صحبتهای من هر کس خاطرهای بگوید. هر کدام از بچهها میآمدند و خاطرهای میگفتند و مرا به سالهای دور میبردند؛ طوری که حس میکردم علی در جلسه نشسته است. به آنها گفتم هر زمان میآمدم تا برای شما صحبت کنم، علی هم بین شما بود. شهادت مزد مردانی است که با خدا معامله میکنند و در راه او گام برمیدارند. »
پس از آن جلسه به دیدن خانوادهی علی رفتم و با دیدن بچههایش روحیه گرفتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 9⃣5⃣1⃣
وقتی به تهران برگشتم، یک هفته بعد نامهای را به من دادند که از طرف یکی از بچههای سپاه حمیدیه بود. نامه را باز کردم و خواندم، نوشته بود:
« برادر محسن رضایی سلام، من یکی از نیروهای علی هاشمی هستم. در جلسهای که شما به حمیدیه تشریف آوردید دوست داشتم بیام پیش شما و حرفهایم را بزنم ولی خجالت کشیدم. تصمیم گرفتم حرفهایم را برایتان بنویسم. برادر محسن:
عشق قصهی تکراری همیشهی ماست.
عشق زمزمهی تا همیشه زیستن است.
ولی چقدر این کلمات مختصرند. نمیتوانم از علی و احساسم نسبت به او حرفی بزنم. نمیتوانم از لحظههای ناب همراهی با او در دل جزیره چیزی بگویم... »
هر چه سطرهای نامه را میخواندم سیر نمیشدم. او در آخر نامهاش نوشته بود:
« عشق و ارادت ما به حاج علی هاشمی، دریغ تلخی است، مانده به کام گمشدهی ما که از حوالی آن جاده بازماندیم. »
در دوران جنگ معمولاً برای تشییع پیکر فرماندهان به سپاه میرفتم و با پیکر آنها وداع میکردم، ولی چه کنم که علی حتی حاضر نشد جسم خاکیاش به شهر برگردد و این چه درجهای از خلوص است، نمیدانم؟! زندگی علی هاشمی و مقاومتهایش یکی از بهترین الگوها برای اتحاد ملی است.
بیشترین مقاومتها در مرزهای خوزستان از طرف مردان و زنان عرب ما به خصوص دشت آزادگان بود. اعراب خوزستان ثابت کردند ایرانی هستند و به این سرزمین وفادارند. نمونهی بارز اتحاد ملی را در قرارگاه نصرت و تلاشهای فراوان علی میبینیم. حاج علی هاشمی را میتوان به عنوان نماد اتحاد ملی معرفی کرد. با اینکه مخفیترین راز و رمز عملیاتهای جنگ در اختیارش بود، آنها را در دل خود حفظ کرد و با کمال صداقت و اخلاص در تحقق دفاع مقدس، جان شیرین خود را تقدیم ملت ایران و کیان اسلام کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 0⃣6⃣1⃣
✨ اباالفضل خمینی
راوی: بیسیمچی قرارگاه نصرت
آن روزها با مردی از تبار هاشمی آشنا شدم. او جوانمردی بود که در کوی خُلق و خوی، نمونه نداشت. انسانی به تمام معنا ساخته شده و جان باختهی راه خدا و فرزند راستین خمینی کبیر، شهید علی هاشمی.
او تنها یک فرمانده نبود، بلکه معلم اخلاق بود. هر کس یک بار با او مصافحه میکرد، عاشقش میشد. خدا به بنده توفیقی داد تا در سال ۱۳۶۲ قبل از عملیات خیبر و در سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر، چند صباحی جزء گروه رزمندگان قرارگاه نصرت باشم؛ قرارگاهی که عرصهی نبرد را با همت و تلاش فرماندهان و مدیرانش، بر ارتش بعثی عراق تنگ کرد و این نبود جز تدبیر رادمردی چون شهید علی هاشمی.
از زمانی که در خدمت سردار شهید مهدی نریمی مسئول مخابرات قرارگاه بودم، با علی هاشمی آشنا شدم و در برخوردی که اولین بار با ایشان داشتم، جز مهر و دوستی در دل من نکاشت، آن زمان شهید هاشمی فرمانده سپاه ششم امام صادق (ع) و فرمانده قرارگاه نصرت بود و بیشتر اوقات در تیمهای شناسایی و اطلاعات عملیات به همراه تیم ویژه خود همراه بود و بنده نیز به دلیل نوع مسئولیتی که به عنوان مخابراتی و بیسیمچی داشتم با برخی از این تیمها همراه و در مناطق طلائیه و بعد از عملیات خیبر در جزایر مجنون همراهشان بودم. او انسانی صبور و با تقوی بود. بارها در نمازش خضوع و خشوع را میدیدم. از شایستگی او آن بود که به رغم یک فرماندهی جدی و تلاشگر و چهرهای مصمم با دوستان جز با تبسم برخوردی نداشت و این خصلت وی نه با من که یک بیسیمچی ساده بودم، بلکه با دیگر همرزمانش نیز چنین بود. شاید نتوانم آنچه که حق ایشان است بیان کنم ولی جا دارد حاج عباس هواشمی از آن روزها بگوید و سردار احمد غلامپور یاد آن روزها كند که ساعتها و تا پاسي از شب در قرارگاه شهید هاشمی در سنگر ما (مخابرات) مینشست و کالک عملیات را بررسی میکرد، امروز از آن مظلومیت بگویند.
دیگر صبر ما لبریز شد که از مظلومیت علی هاشمی آن سردار دلاور جنوب نگوییم، فاتح خیبر، بدر، طلائیه، شلمچه و اروند را کسی جز علی هاشمی نخوانید که همهی سرداران شهید و حاضر، زمانی شاگردی او را کردهاند. هاشمی همچون اباالفضل (ع) برای خمینی، سرداری کرد، او به نهر علقمه زد تا دین زنده بماند، او به هورالعظیم زد و هور با همهی سختیهايش در مقابل علی هاشمی زانو زد. با آنکه میتوانست در خط مقدم باشد اما گمنامیِ در هور را برای اطاعت امر امامش و پیروز شدن اسلام انتخاب کرد.
من که از فرسنگها راه (کاشان) به قرارگاه نصرت آمده بودم، هنوز دل در گرو آن سرزمین دارم و این علاقه را شهید هاشمی در دلمان ایجاد کرد.
خدایا میدانم اگر یک نماز قبول از من بپذیری، نمازهایی است که در مسجد قرارگاه به امامت او خواندم. هنوز نقش چفیه و دشداشهی عربی علی هاشمی در چشمانم نور میزند.
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
کتاب #حکایت_زمستان
( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی)
کتاب #هوری
( زندگینامه شهید سید علی هاشمی)
کتاب #پسرک_فلافل_فروش
( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری )
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
( خاطرات شهید خوشلفظ)
کتاب #شُنام
( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
کتاب #حکایت_زمستان
( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی)
کتاب #هوری
( زندگینامه شهید سید علی هاشمی)
کتاب #پسرک_فلافل_فروش
( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری )
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
( خاطرات شهید خوشلفظ)
کتاب #شُنام
( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)