🔻چه عهدی ست بین شهدا و معبودشان که اینگونه آسمانی می شوند ...
دست ما مردگان دنیا پرست را بگیرید
🔸شهید مدافع حرم #قربان_نجفی
#سالروزشهادت 🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهدای گمنام زائران بسیاری دارند. هرکس که تیغ تنهایی به تنش بخورد و بغض صاحبخانه دلش باشد مهمان همیشگی شهدای گمنام است. اما هستند شهدایی همچون حاج شعبان که بر روی مزار نامشان هک شده اما در قلب و ذهن مردم #غریب اند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
شهدای گمنام زائران بسیاری دارند. هرکس که تیغ تنهایی به تنش بخورد و بغض صاحبخانه دلش باشد مهمان همیشگ
🍃شهدای گمنام زائران بسیاری دارند. هرکس که تیغ تنهایی به تنش بخورد و بغض صاحبخانه دلش باشد مهمان همیشگی شهدای گمنام است. اما هستند شهدایی همچون حاج شعبان که بر روی مزار نامشان هک شده اما در قلب و ذهن مردم #غریب اند.
🍃سرباز گمنام بود و هدفش تشکیل جامعه مهدوی برای آمدن هادی روزهای #ظلمت. برایش فرق نداشت ایران، آفریقا یا موصل. هرجا که پاگذاشت همه را #عاشق و دلباخته خود کرد. مثل همان روز های جنگ که سربازان صدام کم کم با رفتار و اخلاق نیکوی او، #حر شدند و برگشتند سوی حاج شعبان و دوستانش.
🍃حال در روزهایی که ندای #هل_من_ناصر_ینصرنی از حرم عمه سادات شنیده شد حاج شعبان راهی شد و بازهم مثل روزهای جنگ همه مجذوب او شدند و کمی بعد که شهادت روزی اش شد عده ای فهمیدند حاج شعبان نصیری، هم رزم نبوده بلکه مسئول لشکر بوده است. همان روز که غسل #شهادت کرد و موذن اذان ظهر شد و لحظاتی بعد به رسم #حضرت_زهرا در شعله های آتش سوخت.
🍃 نه دفتر و میز کاری داشت و نه قبول کرده بود درجه هایی را که باید روی دوشش میدرخشید. او مصداق یه سرباز واقعی برای #امام_زمان بود و با شهادت اجر خدمت خالصانه اش را گرفت.
🍃چهل روز بعد از شهادتش موصل آزاد شد و دوستانش از او با نام #جهان_آرا موصل یاد کردند. جای حاج شعبان ها خالی است در روز های حیرانی و پر از مشکل این روزها. کاش بودند و بدون نشستن پشت میز و صندلی #مسئولین، به فکر مردم و دردهایشان بودند...
✍نویسنده : #طاهره_بنایی منتظر
🌹به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حاج #شعبان_نصیری
📅تاریخ تولد : ۱ فروردین ۱۳۳۷
📅تاریخ شهادت : ۵ خرداد ۱۳۹۶
🕊محل شهادت : عراق، موصل
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مادر با رویای صادقه ای که در خواب دید، نامش را #عباس گذاشت. مدتی بعد، عباسش به مریضی سختی دچار شد اما با #توسل به صاحب نامش و اشک های مادر، شفا یافت.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
مادر با رویای صادقه ای که در خواب دید، نامش را #عباس گذاشت. مدتی بعد، عباسش به مریضی سختی دچار شد
🍃مادر با رویای صادقه ای که در خواب دید، نامش را #عباس گذاشت. مدتی بعد، عباسش به مریضی سختی دچار شد اما با #توسل به صاحب نامش و اشک های مادر، شفا یافت.
🍃در سنگر انقلاب بزرگ شد و با شناسنامه ای که تاریخ هایش با عشق دستکاری شده بود راهی #جبهه شد.
روزهایش در جبهه شب شد. پیوستن دوستانش به قافله #شهدا را دید و جاماندن شد #داغ دلش😞
🍃عشق است و بی تابی اش. وداع با سرزمین شهدا را نپذیرفت و این بار برای یافتن نشانی از دوستانش به خاک های قلاویزان، فکه، #شلمچه و #طلائیه راهی شد...👣
🍃تفحص کرد پیکر های باقی مانده را، #پلاک های بیرون آمده از دل خاک را، استخوان های پر از #روضه را...
دوست داشت در سرزمین پر از شهید، پلاک و #استخوانی باقی نماند و دل خانواده های چشم انتظار شهدا را شاد کند... با عراقی ها طرح دوستی ریخت و با دادن هدیه آنان را به همکاری تشویق کرد🌸
🍃اما این دل، اهل جاماندن نبود. متوسل شد به شهدا و از آنان #شهادت خواست. شاید اشک ریخت، #دعا خواند، خدا را خواند و شاید شهدا دعایش کردند...🕊
🍃در آخرین روزهایی که دعوت نامه شهدا به دلش رسید. به مادر گفت برایش حنا بیاورد. به یک دست به نام #علی_اکبر حسین و به دست دیگر به نام #قاسم بن الحسن حنا گذاشت. دل مادر بود که ترسید، لرزید، شکست. شاید هم به یاد لحظه ای که مولا علی بر دستهای کوچک #ابوالفضل بوسه می زد و از درد #کربلا گریه می کرد، اشک ریخت😭
🍃خوابی دید که او را به بزم عشق دعوت کرده اند. ساک را بست و به دنبال نشانه ای راهی #فکه شد. کار آن روز را نذر حضرت عباس کرد بسم الله گفت و در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شد. لحظاتی بعد انفجار #مین در منطقه عملیاتی «والفجر یک »دوستانش را بی تاب کرد. به رسم #علمدار دست هایش قطع شد و مدتی بعد هم شهد شیرین شهادت نصیبش. شاید هم منتظر اربابش #حسین بود...🌹
🍃در هفتمین روز محرم شهید شد و در روز عاشورا #تشییع...عراقی ها به رسم دوستی، برایش مراسم گرفتند. بوی #کربلا از سرزمین های جنوب میاد. از فکه....
شلمچه...
طلائیه.....
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🍃به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #عباس_صابری
📅تاریخ تولد : ۸ مهر ۱۳۵۱
📅تاریخ شهادت : ۵ خرداد ۱۳۷۵
🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۴۰
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 تصویری از رهبر انقلاب با چفیه فلسطینی
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آقای خوبم
بیرون زِ تو نیست
آنچه می خواسته ام
فهرستِ تمامِ آرزوهای منی...!
اَلّلهُم عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 #حسیـن_جانـم🍃
عمرم گذشٺ اما، #کربوبلا نرفتم
میل بهشٺ دارم، ڪو بال و پر...؟ندارم
این اسٺ #آرزویم: یڪ روز بر ضریحٺ
با گریہ سر گذارم، تا حشر برندارم
#هواے_دیدن_ششگوشہ_دارم❤️
❤#صبحتون_حسینی❤
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مهرش نشست ؛
در دل و دیده جا گرفت
آری گرفت هر چه ز مهر رضا گرفت
#شهید_حاج #قاسم_سلیمانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️ پیامِ #شهید کریمِ اسلامی
🔹بدانید دعا با حضور قلب سلاح مومن است و آگاه باشید که دنیا محل ازمایش و گذر است و نکند دنیا فریبمان بدهد و بیائید با توسل به چهارده معصوم خود را در مسیر حق قرار دهیم.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 #نورالدین_پسر_ایران خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣0⃣1⃣
قسمتهای ۱۰۱ تا ۱۱۰ کتاب زیبای نورالدین پسر ایران
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣1⃣1⃣
تنها آموزشی که حتی نیروهای قدیمی هم آن را جدی می گرفتند آموزش ش.م.ر بود. آمادگی در هنگام حمله شیمیایی آنقدر مهارت می خواست که به نظرم سی بار تکرار آن هم کافی نبود. یکی از قسمت های آموزش، ماسک زدن در عرض شش ثانیه بود حال آنکه بیشتر بچه ها در شش دقیقه هم نمی توانستند ماسک بزنند. در این کلاس ها صدا از کسی بلند نمی شد و همه چهارچشمی به مربی نگاه می کردیم. واقعاً سخت بود که به واسطه « بو » حمله شیمیایی را تشخیص بدهی و بلافاصله نفست را حبس کرده و در شش ثانیه ماسک بزنی، طوری که از هیچ منفذ دیگری جریان هوای آلوده وارد ریه هایت نشود! حرف بمب اتمی هم در کلاس ها مطرح می شد. به ما گفته می شد، بمب اتمی در شعاع شصت تا صد کیلومتر همه چیز را منهدم می کند.
با شنیدن این حرفها می گفتیم:
« این وسط ما دیگر چکاره ایم؟! »
اطلاعاتی در مورد بمب ها داده می شد که گرچه مفید بود اما تصور آنها هراس انگیز بود. در طول دوران جنگ به این باور رسیده بودم که نیروهای رزمنده بسیجی و پاسدار آموزش های مرتب و مؤثری می بینند. با این حال قضاوت های ناعادلانه عده ای که در شهر نشسته و در مورد جنگ اظهارنظر می کردند و ختم کلام شان ناشیگری نیروهای بسیجی و کثرت تلفات به خاطر ضعف آموزش بود، برایم زجر آور بود. در همه دوران جنگ، ضعف تبلیغاتی ما، زبون نشان دادن دشمن، تصرف یک تپه با یک الله اکبر توسط بسیجی ها و نبردهای ساده و سریع، تصویری ابتدایی از جنگ ایجاد کرده بود. ایجاد موانع گسترده چند کیلومتری و بسیار پیچیده، میدان های مین وسیع، سنگرهای مثلثی شکل و... دلیل روشن این ادعا بود که دشمن بهتر از هر کس به قوت و توان فکری و رزمی نیروهای ما واقف بود و بر این اساس هر چه در توان داشت به کمک حامیان خارجی اش در جبهه در سر راه ما می گسترد.
در اردوگاه کنار آموزش های نظامی، آموزش عقیدتی هم داشتیم. اغلب وقتی بچه های دسته یکجا جمع بودند، مسائل دینی و احکام مطرح می شد. مثلاً بچه ها یک یک نمازشان را می خواندند تا اگر اشکالی در قرائت دارند، حل شود. برای تصحیح غلط ها شخص خاصی در جلسه نبود، هر کس اطلاعاتی داشت می گفت و بقیه استفاده می کردند. در این جلسه ها برای اینکه بچه ها احساس راحتی بکنند و از اشکالات احتمالی شان خجالت نکشند، لازم بود جوی صمیمی در جمع حاکم باشد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣1⃣1⃣
برای همین من و عبدالحسین اسدی با هر کس به لحن و ادای خودش حرف می زدیم و مزه پرانی می کردیم. معمولاً برای بچه های ترک زبان، صحبت کردن در جمع سخت بود به جز کسانی که اهل جلسه و یا قاری قرآن بودند و تعداد این قبیل نیروها نسبت به جمعیت رزمنده ها کم بود. بنابراین، من و اسدی با هر ادایی که بلد بودیم بچه ها را می خنداندیم و جو سنگین جمع می شکست. بچه ها از مجلس گردانی ما خوب استقبال می کردند. از همان جلسه ها بود که قضیه لورل و هاردی هم شروع شد، اسدی قبلاً در دو فیلم بازی کرده و با تئاتر هم آشنایی داشت. بیشتر وقت ها که با مینی بوس از اهواز به دزفول می آمدیم، اول کرایه ماشین را که دوازده تا پانزده تومان بود، می دادیم و بعد برای اینکه مسیر یک ونیم تا دو ساعته را بیکار نباشیم اسدی دست به کار می شد و برای من و خودش نقش می نوشت. او قدبلند و کمی چاق بود و من در آن ایام خیلی لاغر بودم، شدیم زوج کمدی چاق و لاغر! رفته رفته بعضی کارهای لورل و هاردی را هم تقلید کردیم، او مرا «لورل» صدا می کرد و من او را «هاردی». عبدالحسین اسدی آدم باصفایی بود. با اینکه سن و سالش بیشتر از ما بود و حدود ۳۵ سال داشت اما متواضع بود و خوب با جوان ها تا می کرد. اهل بندر شرف خانه (۱) بود و می دانستیم یکی از برادرانش قبلاً شهید شده است. خلاصه در آن جلسه ها بچه ها نماز و احکامشان را یاد گرفتند، من و اسدی هم اسامی لورل و هاردی نصیبمان شد!
آن روزها، مانورهایی که برای آمادگی نیروها انجام می شد سطح کیفی خوبی داشت. من مانورها را به اندازه عملیات ها مهم می دانستم.
منطقه با موانع گسترده ای شبیه منطقه واقعی عملیات درست می شد؛ میدان مین، کانال های متعدد و موانع مختلف. اتفاقاً از این جهت که در مانورها حق تیراندازی نداشتیم، کار سخت تر بود. در مانورها آتش سنگینی روی ما ریخته می شد و اگر حرکت طبق زمان بندی انجام نمی شد، ممکن بود با شروع آتش توپخانه، نیروها تلفات بدهند.
________________________
۱. از توابع شبستر در استان آذربایجان شرقی
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣1⃣1⃣
خاطره مانورهای زیادی را داشتم، اما مانوری که در اردوگاه شهدای خیبر به دستور فرمانده لشکرمان، «آقا مهدی باکری» انجام شد، مانور عجیبی بود. منطقه به عمق هشتصد متر مین گذاری شده بود که تخریبچی ها باید از آنجا معبر باز می کردند. آتش هماهنگ و شدیدی روی بچه ها ریخته می شد. بعد از میدان باید به خاکریزی می زدیم که پشت آن دشمن فرضی قرار داشت، قبل از خاکریز کانالی به عرض و عمق سه متر ایجاد شده بود که باید با استفاده از نردبان ها پل می زدیم و از روی آن می گذشتیم. در آن شرایط عبور از روی پل نردبانی که بیست سی سانتیمتر عرض داشت و تا وسط آن می رسیدی تاب برمی داشت، کار واقعاً سختی بود. اگر کمی تعادلمان به هم می خورد در کانال سرنگون می شدیم. در حین مانورها معلوم می شد چقدر سرمایه روی این کار گذاشته شده است، مخصوصاً جانفشانی بچه های اطلاعات مشخص می شد که به شناسایی مواضع دشمن رفته و تصویری دقیق از استحکامات، موانع و سنگرها با همه جزئیاتشان به دست آورده بودند. اطلاعاتی که دشمن توسط آواکس ها و ماهواره ها جمع آوری می کرد ما با همین نیروهای جان بر کف اطلاعات عملیات به دست می آوردیم.
در کنار همه این مسائل رابطه بسیار خوبی بین نیروها و فرماندهان لشکر برقرار بود. جایگاه فرماندهان ما و حرف و دستورشان برایمان حکم امری واجب الاطاعه را داشت. یک روز در اردوگاه شهدای خیبر قرار بود آقا مهدی برای بازدید تشریف بیاورند. همه صف کشیدیم؛ گردان، گروهان، دسته و... فرمانده لشکرمان آمد؛ آقا مهدی مقابل نیروهای گردان خط شکنش حرکت می کرد. گاهی می ایستاد و با نیروها صحبت میکرد؛ از اسلحه ای که رزمنده در دست داشت و از کاربرد آن می پرسید. گاه گوشه یقه رزمندهای را که تا خورده بود با آرامش درست می کرد. یک بار هم زمین نشست و بند پوتین یکی از رزمنده ها را که زیادی بلند بود یک گره اضافی زد. کجای دنیا می شد فرماندهی مثل فرماندهان ما پیدا کرد؟ او همزمان به ما دو درس بزرگ میداد:
درس نظم و آمادگی و درس محبت و همدلی بین سپاه اسلام.
در مقابل این خلوص و محبت، بچه ها حاضر بودند جانشان را هم برای اجرای دستورات فرماندهانشان بدهند و می دادند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣1⃣1⃣
با نزدیک شدن ماه محرم، دسته های عزاداری شور دیگری به شب های اردوگاه دادند؛ بچه های هر گردان در دسته های «شاخسِی» به سوی گردان دیگر می رفتند و مورد استقبال گردان دیگر قرار می گرفتند.
شب عاشورا در گردان امام حسین غوغای دیگری بود؛ وسط بیابان، در تاریکی شب، در پناه نور ضعیف چند فانوس و چند مهتابی، بچه ها با زمزمۀ مداحان گردان ها بر سر و سینه می زدند و خلوت بیابان را مَحرم اشک هایشان می کردند.
گاه محمدرضا باصر نوحه می خواند؛ او که با همه دوست بود و بچه ها عاشقش بودند و گاه خلیل نوبری که هم فرمانده بود، هم نوحه خوان و میاندار. پایان عزاداری ها اغلب با دعای توسل و در شب جمعه با زمزمه عاشقانه کمیل در مسجد گردان خاتمه می یافت.
روزی در اردوگاه شایع شد قطعنامه آتش بس صادر شده است. کسی اطلاع درست و دقیقی نداشت اما ظاهراً به دلیل روند جنگ ـ که فاصله بین عملیات ها زیاد شده بود ـ این صحبت ها پخش می شد. همان روزها گفتند عده ای خبرنگار خارجی به اردوگاه آمده اند؛ حدود چهل پنجاه نفر که عده ای زن هم بین شان بودند. زن ها به دلیل اینکه حجاب نداشتند داخل ماشین ها مانده بودند تا اینکه از بچه ها چفیه گرفته به سر انداختند و بعد به سمت بچه ها آمدند. ابتدا صحبت ها از طریق مترجمی که همراه آنها بود، انجام می شد. اما به زودی یکی از بچه های ما به نام «موسی غفاری» که معلم انگلیسی بود، وارد میدان شد و به انگلیسی شروع به صحبت با آنها کرد. همه خبرنگاران دور او را گرفتند. او به همه سؤالات خبرنگاران به راحتی جواب می داد. بچه ها از این شرایط حسابی روحیه گرفته بودند. در اثنای صحبت های آنها دوباره دسته «شاخسی» پا گرفت. مراسم باشکوهی شده بود؛ بچه ها سینه می زدند و به صدای نوحه خوان جواب می دادند. خبرنگاران با تعجب نگاهمان می کردند، گویا آنها برای دیدن نیروهایی کسل و بیحال آمده بودند و حالا شور و هیجان رزمندگان با حساب های آنها جور در نمی آمد. در پایان عزاداری شعارهای «مرگ بر آمریکا، مرگ بر صدام، درود بر خمینی و جنگ جنگ تا پیروزی» و به تبعیت از آن معلم رزمنده، بعضی شعارها را به انگلیسی سر دادیم. کاری که آن روز آن برادر رزمنده کرد از نظر اهمیت سیاسی در حد یک عملیات بود چرا که بدون سانسور از روحیات و انگیزه بچه ها سخن می گفت. خبرنگاران به سنگرها هم سر زدند. جو صمیمی و شاد بچه ها غافلگیرشان کرده بود. در گرمای ۵۷ درجه منطقه، با امکانات محدود در آن منطقه بیابانی چیزی در جمع ما بود که خارجی ها هرگز فکر مواجهه با آن را نکرده بودند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣1⃣1⃣
💥فصل هفتم
پاسگاه زید
زمزمۀ عملیات در منطقه جنوب پیچیده بود. نقشۀ عملیات پاسگاه زید توجیه و قرار شد نیروهای گردان خط شکن امام حسین به منطقه اعزام شده و از نزدیک به برخی مسائل توجیه شوند. خبر حرکت، اردوگاه را پس از مدت ها پر از شور و هیجان کرده بود. وسایل مان را جمع کردیم، وسایل شخصی را مثل همیشه به تعاون تحویل دادیم و وسایل ضروری را در کوله پشتی مرتب کردیم. نزدیک ظهر با تویوتا به سمت منطقه زید حرکت کردیم. از پاسگاه زید به آن طرف تویوتاها با فاصله و یک به یک به سمت منطقه مورد نظر پیش رفتند. به محل مورد نظر رسیدیم و خط را از لشکری دیگر، تحویل گرفتیم. روز اول اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه نگهبان ها مشخص شدند و توجیه کلی به منطقه انجام شد. روز بعد تعدادی از بچه ها در جریان جزئیات منطقه قرار می گرفتند از جمله اینکه نقاط مهم کجا هستند؟ «نوک» کجاست؟ و عراق از کجا می تواند نفوذ کند؟ و...
شب ها به نوبت نگهبانی می دادیم اما بچه ها حاضر نبودند کنار من نگهبانی بدهند چون نمی توانستم ساکت بمانم و سربه سر عراقی ها نگذارم؛ یک کلاه آهنی برمی داشتم و آن را با اسلحه بالا می بردم. بلافاصله عراقی ها شلیک می کردند. جایم را عوض می کردم و دوباره کلاه را بالا می بردم و باز به آن سمت شلیک می کردند. " علیرضا فغانی " از دستم ذله شده بود، می گفت:
«سید! آخرش اینجا با این کارات به حساب من میرسی!»
عقیده داشتم نباید نگهبانان عراقی را آسوده بگذاریم. بعد از یک ساعت که احساس می کردیم عراقیها خسته شده اند کمی هم ما شلیک می کردیم تا درد سرمان تکمیل شود! البته در ضمن این درگیری های جسته، گریخته می فهمیدیم موقعیت اسلحه های دشمن کجاست. مخصوصاً جای دوشکا، دولول و خمپاره مشخص می شد. جواب های دشمن به حرکات ما حتی سنگر دیده بانی اش را هم مشخص می کرد و اینها خیلی خوب بود.
در منطقۀ زید فاصله خط ما با خط اول عراق کمتر از یک کیلومتر بود. امکان جمع شدن نیروها در یک محل خاص فراهم نبود اما روزگارمان بی شوخی نمی گذشت. بیشتر وقت ها هم سربه سر عراقی ها می گذاشتیم. من هر وقت می خواستم بروم دستشویی از بالای خاکریز می رفتم، در آن حال تا به دستشویی برسم چند تا خمپاره انداخته بودند! به خاطر همین کارها، کسی حاضر نبود با من بیرون سنگر بگردد. داخل سنگر هم که می شدیم اگر مثل قوطی کمپوت همه را آنجا فشار می دادند باز هم بیشتر از شش نفر در سنگر جا نمیشد. سنگرهایی که به شکل سوله ساخته شده و سقفشان از الوار و تراورس بود. زیر بارش خمپاره ۶۰ این سوله ها خوب دوام می آوردند.
طی پنج روزی که آنجا بودیم یک خمپاره درست روی سنگر ما افتاد. سنگر فرو ریخت اما کسی زخمی نشد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣1⃣1⃣
کار مهم ما در آن منطقه حفر کانال بود. این کانال ها از پشت خاکریز خودمان شروع می شد، زیر خاکریز لوله های قطوری گذاشته بودیم که برای عبور نفر مناسب بودند. چون در شبِ حمله نمی شد نیروها از بالای خاکریز به منطقه سرازیر شوند، کانال ها آن سوی خاکریز به سمت خط دشمن ادامه می یافت. حدود هشت کانال از خط ما به سوی خط دشمن کنده می شد که کندن کانال ششم به عهده ما بود و ما سه چهار روز به نوبت در طول شبانه روز برای کندن کانال رفتیم. عرض این کانال ها کم و معمولاً حدود سی چهل سانتیمتر بود و عمق آنها حدود یک و نیم متر. یعنی اگر داخل کانال می خواستی بروی باید نیم خیز می شدی و به دلیل عرض کم کانال چپکی می دویدی! عرض کم کانال به این خاطر بود که احتمال افتادن خمپاره های دشمن داخل کانال به حداقل برسد. هر کانال چندین کانال فرعی کوچک هم داشت که در صورت حرکت یک نفر اگر کسی از روبه رو آمد یکی بتواند داخل این کانال فرعی برود و بعد از عبور نفر مقابل به راه خودش ادامه دهد. ظاهراً دشمن خبر داشت که تحرکاتی در منطقه صورت می گیرد و حتی نیروهای ایرانی در حال احداث کانال هستند، اما هنوز نمی دانست کانال ها کجا هستند چون خاک حاصل از کندن زمین را دست به دست عقب می دادیم و پشت خاکریز خودمان بیرون می ریختیم. بنابراین، از دور هیچ چیز خاصی دیده نمی شد.
طول کانال ششم، به حدود صدو بیست متر رسیده بود. طرح کانال ها به گونه ای بود که همه کانال های اصلی به سمت کانال های دشمن بود اما کانال های فرعی مثل شاخه هایی کنار این کانال ها زده شده بود که هر دسته می توانست از طریق آن کانال های فرعی به محور خود حرکت کند.
منطقه عجیبی بود؛ دشتی باز که خاکریزهای مثلثی شکل دشمن ـ که طرح اسرائیلی ها بود ـ موقعیت خطرناکی برای ما ایجاد می کرد. در آن خاکریزها اگر یک ضلع سقوط میکرد، دو خاکریز دیگر می توانستند سریع از نیروها حمایت کرده و جلوی پیشرَوی را سد کنند. طرح ایجاد کانال ها برای دور ماندن از رویارویی مستقیم با این خاکریزها مطرح شده بود. از طریق کانال ها حتی می توانستیم حتی الامکان به خاکریزهای خط اول دشمن نزدیک شده و تلفاتمان را به حداقل برسانیم. عملیات سختی در پیش بود. همزمان با ما گویی دشمن هم به فکر چاره و مقابله با کانال ها بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣1⃣1⃣
سیم خاردارهای توپی فراوانی در منطقه گذاشته و طناب هایی به آنها بسته بودند تا در صورت پیشرَوی ما، با کشیدن این طناب ها سیم خاردارها را داخل کانال خودشان انداخته و راه ما را سد کنند. تنها راه حل ما سرعت عمل بود.
هر روز برای کندن کانال می رفتیم و گاهی شب ها هم این کار را ادامه می دادیم. کار در شب آسانتر بود چون در طی روز به محض اینکه دشمن متوجه حرکت یک کلاه آهنی در زیر درخشش نور میشد منطقه را به رگبار می بست یا خمپاره میزد اما شب این مشکل را نداشتیم.
روزی یکی از نیروهای اطلاعات برای توجیه نقشه به یکی از کانال ها رفته بود که خمپاره ای در همان محل افتاده و همه کسانی که آنجا بودند، به شهادت رسیده بودند. گرچه خمپاره ها به ندرت داخل کانال می افتادند اما همین اتفاق نشان می داد که کانال ها همه مشکلات را حل نمی کنند.
قرار بود یکی دو روز مانده به عملیات، مسئولان گروهان ها، دسته ها و معاونین شان به منطقه آمده و توجیه شوند که آمدند و با دوربین کاتیوشا هر کس نسبت به مأموریت نیروهایش توجیه شد. فردای آن روز بعد از نماز صبح رفتم سر وقت دوربین کاتیوشا که ببینم عراقی ها چه می کنند. آن وقت صبح آفتاب از طرف ما می تابید و عراقی ها نمی توانستند ما را به راحتی ببینند، بنابراین با آسودگی می توانستیم منطقه را ببینیم. مخصوصاً آن شب که قرار بود عملیات انجام شود برای ما مهم بود که ببینیم آن طرف چه خبر است؟ چیزی که دیدم غیرعادی بود؛ چیزی برق میزد که من تا آن روز شبیه آن را ندیده بودم. خیلی دقت کردم و بالاخره مطمئن شدم آنچه می بینیم آب است! سریع رفتم " حسین کربلایی " را که فرمانده محور بود پیدا کردم و جریان را گفتم. آمد و نگاه کرد و سریع به قرارگاه اطلاع داد. معلوم شد عراق می خواهد منطقه را زیر آب ببرد. از قرارگاه هم آمدند نگاه کردند و دستور دادند هر چه سریع تر هر چه در کانال ها گذاشته ایم به بیرون منتقل کنیم. داخل کانال ها تعدادی بیل و کلنگ و مهمتر از همه، مهماتی بود که قرار بود در عملیات استفاده شوند. سریع دست به کار شدیم و آنها را از کانال ها تخلیه کردیم. این کار حدود یک ساعت طول کشید. در پایان کار رفته رفته آب به کانال های ما رسید و کانال ها را پر کرد! کاملاً مشخص بود عملیات لو رفته است. (۱)
________________________
۱. ظاهرا از چندین روز قبل، عراقی ها پمپاژ آب از کانال ماهی به منطقه را شروع کرده بودند. چون در عرض یک روز نمی شد آن حجم آب را به منطقه فرستاد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣1⃣1⃣
جریان آب ادامه داشت و ما دست به کار شدیم تا مانع پیشرَوی آب به پشت خاکریزمان شویم. به کمک هم لوله هایی را که زیر خاکریز به عنوان ورودی کانال گذاشته بودیم با گونی های خاک مسدود کردیم و جریان آب پشت خاکریز متوقف شد.
حدود ساعت دو بعدازظهر دستور دادند عقب برگردیم. در کنار نیروهای اصفهان، از لشکر عاشورا فقط گردان امام حسین در آن منطقه بود که قرار شد به اردوگاه شهدای خیبر برگشته و خط را به گردان دیگری تحویل دهند. در همان هنگامه خمپاره ای وسط بچه ها افتاد و عده ای از جمله امدادگرها زخمی شدند. تا آن لحظه چیزی نخورده بودیم و من خیلی گرسنه و تشنه بودم. سوار ماشین شدیم؛ ماشین تویوتایی که در منطقه زیر تیر و ترکش و در چاله و چوله ها داغان شده و بچه ها به آن داشقا (۱) می گفتند. از آن طرف یکی از ماشین های تدارکات لشکر اصفهان از راه رسید و نان و برنج و هندوانه بین بچه ها پخش کرد. تویوتا که راه افتاد، خواستم از ماشین تدارکات، هندوانه بگیرم اما ماشین سرعت گرفت و نزدیک بود بیفتم زمین. بچه ها مرا گرفتند و با زحمت داخل ماشین کشیدند در حالی که هندوانه را با چنگ و دندان حفظ کرده بودم! بچه ها داد میزدند: «قارپئزی اوتور، اوزون توشوسن!»(۲)
وقتی در ماشین جابه جا شدیم هندوانه به دادمان رسید و عطشمان کمی فرو نشست.
به خط زید که رسیدیم با ماشین های دیگری به اردوگاه شهدای خیبر منتقل شدیم. آنجا کسی از لو رفتن عملیات خبر نداشت. به همین دلیل، هر کس ما را می دید می پرسید:
« پس چرا برگشتید؟ »
خبر لو رفتن عملیات، ناباورانه در میان بچه ها می چرخید. همه نگران بودیم که چه خواهد شد. دو سه روز بعد آقا مهدی باکری به جمع رزمندگان لشکر آمد. همه از دل و جان دوستش داشتیم و مثل همیشه حرف هایش بر جانمان می نشست. آقا مهدی از آمادگی برای عملیات های آتی حرف میزد و از لو رفتن عملیات. صدای گریه بچه ها بلند شد. همه می دانستیم برای طرح و اجرای یک عملیات چقدر زحمت کشیده می شود. نیروهای گردان ها هم ماه ها آموزش و شرایط سخت را برای رسیدن به عملیات طی می کردند. در آن شرایط خبر لو رفتن عملیات برای همه مصیبت بار بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. به زبان ترکی یعنی گاری مستعمل
۲. هندوانه رو ول کن خودت داری میافتی!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣1⃣1⃣
آقا مهدی در آخر صحبت هایش فرمود که همه پانزده روز به مرخصی می روید و ان شاءالله برمی گردید تا از اردوگاه
شهدای خیبر به منطقه دیگری عزیمت کنیم.
این اتفاق تأثیر خیلی زیادی روی من گذاشته بود، تا مدت ها به لو رفتن این عملیات فکر می کردم. فکر می کردم در حفاظت اطلاعات خوب عمل نکرده ایم. نیروهایی که در مناطق مختلف جنوب و غرب حضور داشتند، بر مبنای آموزش هایی که می دیدند به راحتی می توانستند حدس بزنند عملیات آتی در کدام منطقه خواهد بود. بعید نبود در میان هزاران نفری که قبل از عملیات برای صحبت با خانواده هاشان اقدام می کردند چند نفر هم از حدس و گمان خود در مورد منطقه عملیات با خانواده یا دوستانشان صحبت کنند. به ما گفته بودند دشمن می تواند از طریق امکانات پیشرفته، مکالمات را شنود کند، ستون پنجم هم که همیشه فعال بود و کوچکترین اطلاعات را به دشمن می رساند. به هر حال تلخی لو رفتن عملیات تا مدت ها با ما بود.
همه آمادۀ بازگشت شدیم. به راه آهن آمدیم و در میان شلوغی نفس گیر نیروها بالاخره سوار قطار شدیم. با اینکه عده ای از نیروها با اتوبوس به مرخصی می رفتند اما چون لشکرهای دیگر هم به مرخصی می رفتند راه آهن غلغله بود. بالاخره قطار راه افتاد. در آن حال همه سعی می کردند با دوستانشان در یک کوپه باشند. اکیپ ما هم مشخص بود، جمعی از نیروهای شلوغ گردان امام حسین؛ عبدالحسین اسدی، علی نمکی، فرج قلیزاده، مصطفی پیشقدم، بابا و... آن روزها بابا که طبع شعر داشت شعرهای قشنگی برای بچه های گردان گفته بود که دهان به دهان می گشت. مصطفی پیشقدم (۱) هم نیروی آزاد بود و به خاطر اینکه کمی سیه چرده بود بابا در شعر بلندی که برای بچه ها گفته بود، بیت هایی هم در وصف او داشت:
بو گورداندا گَزر آزاده بئر شخص
سیاهی دان قارا چایدانه بنزر! (۲)
در طول مسیر در کوپه و سالن، هنگامه ای بود. با تاریکی شب به کوپه مجاور حمله می کردیم، چراغ ها را خاموش کرده و همدیگر را مشت و مال می دادیم؛ عالمی بود جمع ما. از کوچکترین بهانه برای شلوغی نمی گذشتیم. غذایی که در قطار به نیروها داده شد ساندویچ همبرگر با نوشابه بود، همبرگری شبیه لاستیک که بچه ها به حق اسمش را «تایر» گذاشتند. خیلی ها با خوردن آن دل درد گرفتند. با اینکه آن غذا را به زحمت می شد هضم کرد اما برای شیطنت هم شده با شلوغی دوباره غذا می گرفتیم. با آن جمع در هر زمان و مکانی خوش می گذشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. مصطفی، بعدها بجای صمد زبردست مسئول گروهان شد و در زمان شهادت عاشقانه اش در کربلای ۵ فرمانده گردان امام حسین علیه السلام بود.
۲. متاسفانه همه شعرهای بابا خاطرم نیست. بابا ( سید علی اکبر مرتضوی )از دلاوران گردان امام حسین بود و این را در شب شهادتش در عملیات بدر خوب نشان داد.
ترجمه: در این گردان شخص آزادهای میگردد که از سیاهی به کتری میماند!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 0⃣2⃣1⃣
بالاخره به تبریز رسیدیم اما قبل از توقف قطار، بچه های تبریز برنامه جلسات در پایگاه های مساجد را به همدیگر می گفتند:
« دوشنبه شب در محلۀ سیلاب هستیم، سه شنبه مسجد گَزران و... »
برای ما زمانی مرخصی ها خوش می گذشت که رابطه مان با بچه های جبهه حفظ می شد. همه بچه های قدیمی جنگ این حس و حال را داشتند و به همین خاطر بود که در شهر هم بچه ها با هم بودند و مساجد، میزبان جمع باصفای بسیجی ها. مساجدی که برای این کار پیشقدم می شدند گاه کل نیروهای یک گردان را دعوت می کردند. گاهی با مشارکت مردم شام تدارک می دیدند؛ سفره های بلندی که بچه ها دورش می نشستند آدم را به فضای جبهه می برد.
یک شب، مراسم، در مسجد کلانتر خیابان عباسی بود. کریم قربانی که عضو پایگاه آنجا بود ضمن دعوت به من گفت که شب خودم تو را هر کجا خواستی می رسانم. معمولاً بعد از شام برنامه عزاداری و سینه زنی بود و بعد از مراسم هر کس با دوستانی که ماشین یا موتور داشتند، برای برگشتن هماهنگ می شد تا دیروقت کسی در بازگشت با مشکل روبه رو نشود. آن شب هم سفره ها پهن شد و بعد از صرف غذای خوبی که مردم و اهل مسجد داده بودند، عزاداری برپا شد و در پایان زمان و مکان مراسم بعدی اعلام شد. در این مدت، چند بار به کریم قربانی اشاره کردم که دیر شده و باید بروم اما او می گفت:
« نه! خودم می رسونمت. »
بالاخره موتور یکی از بچه ها را گرفت تا مرا به مقصد برساند. آن شب قرار بود به خانه برادرم در خیابان بهار بروم که فاصله نسبتاً زیادی با آن محله داشت.
کریم راه افتاد و خیلی با سرعت می رفت. البته از سرعتش نمی ترسیدم اما وضع من و او طوری بود که با آن سرعت بعید نبود بلایی سرمان بیاید، چون او هم مثل من قبلاً یک چشمش را بر اثر اصابت ترکش از دست داده بود. ساعت از دوازده شب گذشته بود و ما به سرعت در خیابان ها حرکت می کردیم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم