🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 2⃣6⃣
🌟 شکستن نفس
راوی: یکی از همرزمان شهید
بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند. یکی از مسئولین لشكر آمد و گفت:
« رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند باید چاه دستشویی تخلیه بشه! برای همین چند تا نیروی از جان گذشته می خواهیم. »
در جریان ماجرا بودم. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر میشد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه میشد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود.
بعد از صحبت ايشان هرکس چیزی می گفت. یکی می گفت:
« پیف پیف! چه کارهایی از ما میخوان. »
دیگری می گفت:
« ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... »
خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود. رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم:
« کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده. نَفس خودش رو شکسته. چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما... »
گفتم:
« تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره! »
وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند. از هیچ چیزی هم باکی نداشتند. نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرف ها را ندارد. با تعجب به آنها نگاه کردم. آنها ده نفر بودند. اول آنها محمد تورجی بود.
بعد رحمان هاشمی و...
تا غروب مشغول کار بودند. بعد هم همگی به حمام رفتند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند. اما آنها به دنبال رضایت خدا بودند. آنچه که برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود.
نمی دانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم. سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده.
نفر اول شهید. نفر دوم شهید نفر سوم... تا نفر آخر که محمدتورجی بود. به ترتیب یکی پس از دیگری! گویی این کار آنها و این شکستن نفس مُهر تأییدی بود برای شهادتشان.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 3⃣6⃣
🌟 احترام به سادات
راوی: دکتر سیداحمد نوّاب
سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یازهرا (س) را زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت:
« ظرفیت این گردان تکمیل است. »
از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند. او را تورجی صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آنها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت.
جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم:
« آقای تورجی من دوست دارم به گردان
یازهرا (س) بیایم. »
گفت: « شرمنده، جا نداریم. »
بعد گفتم:
« من میخواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟! »
نگاهی به من کرد و پرسید:
« اسمت چیه؟ »
گفتم: « سید احمد »
یکدفعه پرید تو حرفم و باتعجب گفت:
« سید هستی؟ »
با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آنها هم بسیار با محبت برخورد می کرد.
آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم:
« شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستان قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم. »
بی مقدمه گفت:
« نه نمیشه! »
گفتم:
« من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! »
دوباره باجدیت گفت:
« همین که شنیدی. »
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود. عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:
« شکایت شما رو به مادرم می کنم! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 4⃣6⃣
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت:
« این چی بود گفتی؟! »
به صورتش نگاه کردم. خیس از اشک بود. بعد ادامه داد:
« این برگه مرخصی. سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! اما حرفت رو پس بگیر! »
گفتم:
« به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. »
خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم این گونه به نام مادر سادات حساس باشد!
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید:
« راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟! »
گفتم:
« به خدا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط می کنم چنین کاری انجام بدهم. »
محمد در عملیات ها می گفت:
« بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. »
واقعا صحنه زیبایی ايجاد مي شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. خود محمد به شوخی می گفت:
«یک اشتباه صورت گرفته من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم! »
يادم هست بعد از کربلای پنج، گردان به عقب برگشت. آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر. برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد وسی وپنج نفر بود.
محمد گفت:
« خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا(س) .آن هم در عملیاتی که با رمز یافاطمه الزهرا (س) بود! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 5⃣6⃣
🌟 خمپاره
راوی: یکی از دوستان شهید
برای عملیات کربلای چهار به منطقه شلمچه رفتیم. حدود ۲۰ نفر از ارکان گردان بودیم. می خواستیم منطقه را از نزدیک ببینیم. اما عمليات لو رفت و...
با اعلام پایان کار، قرار شد برگردیم. در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشستیم. محمدتورجی هم فرستادیم جلو. در راه گلوله های خمپاره مرتب در اطراف ما به زمین می خورد. هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی ماشین اصابت کند. بعضی از بچه ها ترسیده بودند. فکری به ذهنم رسید. من یک دبّه پلاستیکی برداشتم. شروع کردم به زدن و خواندن!! محمد سرش را بیرون آورد و با عصبانیت گفت:
« چیکار می کنید! این به جای ذکر گفتنه؟! »
چند نفری از بچه ها هم دست میزدند. می خواستم کمی روحیه بچه ها را عوض کنم. یکدفعه گلوله خمپاره دشمن پشت ماشین فرود آمد. لاستیک عقب پنچر شد. دو نفر از بچه ها هم مجروح شدند. محمد سریع از ماشین پیاده شد. باعصبانیت به من نگاه کرد و گفت:
« این هم نتیجه کارای تو! »
گفتم:
« ممد جون ناراحت نشو. من به خاطر شما این کار رو کردم! »
با تعجب به من نگاه می کرد. بعد ادامه دادم:
« اگه ذکر می گفتیم که بدتر بود! خمپاره رو سر ماشین می خورد! من این کار رو کردم که ملائک خدا ما رو انتخاب نکنند! بگن اینها که مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند. »
با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد. بعد هم اخم هایش باز شد و خندید.
٭٭٭
جلسه رو به پایان بود. محمد اصرار داشت گردان به عملیات برود. برادر زنجیربند مي گفت:
« به منطقه پدافندی برویم. »
از فرمانده هان نظرخواهي شد. بعد از صحبت ها قرار شد به منطقه پدافندی برویم. همان شب برادر تورجی گفت:
« برو زنجیربند رو صدا کن، جلسه داریم! »
رفتم و صدایش کردم. خیلی سریع آمد. تا وارد شد با تعجب به اطراف نگاه کرد. هیچ نشانه ای از برگزاری جلسه نبود. یکدفعه محمد از پشت او را هل داد! یک پتو هم رویش انداختند و... حسابی کتک خورد. بعد محمد با خنده نشست روی پتو و گفت:
« خب، باز هم دوست داری بری پدافندی!؟ توبه کن! بگو اشتباه کردم! »
خیلی خندیدیم. خود برادر زنجیربند هم می خندید. شوخی های محمد در نوع خودش جالب بود. بعد از جشن پتو برادر زنجيربند را در آغوش گرفت و بوسید. بعدها هر بار همدیگر را می دیدیم از او حلالیت می طلبید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 6⃣6⃣
🌟 اسراف
راوی: دکتر سیداحمد نوّاب
خیلی دقت می کرد. مواظب بود چیزی از غذا اسراف نشود. همیشه اینطور بود. حتی در مورد آب وضو و... مراقب بود. محمد همیشه دقت داشت. مواظب بود هیچ مکروهی از او سر نزند. چه رسد به اسراف که حرام است و خدا اسراف کاران را برادران شیطان معرفی کرده.
نه تنها خودش، بلکه دیگران را هم به رعایت این موارد توصیه می کرد. الگوی کاملی از دینداری بود. کسی نمی توانست عملی مخالف دستورات دین از او مشاهده کند. در عین حال بسیار خوش برخورد بود. به همین علت تمامی بچه های رزمنده، عاشق او بودند.
با اینکه فرمانده بود اما کارت تدارکات گرفته بود! یعنی مسئول تدارکات گردان بین او و بقیه نباید فرقی بگذارد! هر چیزی که به بچه های گردان تحویل می داد به محمد هم همان را می داد. همیشه موقع غذا در کنار بچه های گردان بود. همان چیزی را می خورد که بقیه بچه ها می خوردند. يك روز ناهار، مرغ دادند. برنج و مرغ. حسابی هم می کشیدند. بچه ها شوخی می کردند و می خندیدند. می گفتند:
« لشكر ولخرجی کرده! نکنه می خواستند مرغ ها رو دور بریزند! نکنه مرغ ها خراب بوده و... »
صرف ناهار تمام شد. معمولا محمد هر روز ناهار در یکی از چادرها بود. آن روز محمد از چادر خارج شد. سراغ بقیه چادرها رفت. همین طور که جلو می رفت بر عصبانیتش افزوده می شد. ظرف های غذای نصفه! برنج های اسراف شده! بعضی از بچه ها استخوان مرغ و... به هم پرت می کردند!
فریاد زد و همه بچه ها را به خط کرد. کل نیروها در چند دقیقه با تجهیزات، پشت سر هم ایستادند. دستور حرکت داد. همه به ستون راه افتادند. آن روز حسابی همه را اذیت کرد. بچه ها می گفتند:
« بابا نخواستیم! یه مرغ هم که خوردیم از دهن ما درآورد! »
بعد از کلی اذیت کردن همه را جمع کرد. بعضی از بچه ها نمی دانستند چرا محمد این کارها را می کند. بعضی می گفتند:
« کارهای تورجی بی دلیل نیست. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 7⃣6⃣
« برادرها اگر شما را تا اینجا آوردم و اذیت کردم فقط یک دلیل داشت. بعد مکثی کرد و گفت:
" خدا از قومی که اهل اسراف باشند برکت را می گیرد. ما اینجا هستیم که قدمی به خدا نزدیکتر شویم. اینجا هستیم برای رضای خدا. مگر خدا در قرآن مبذرین را برادران شیطان معرفی نکرده. مگر به کسانی که ریخت و پاش اضافه دارند، اسراف می کنند، نافرمانی خدا را انجام می دهند، وعده عذاب نداده؟! "
بعد ادامه داد:
" چرا ما بیش از اندازه ای که می خوریم غذا تحویل می گیریم!! چرا این همه برنج و مرغ در چادرهای گردان اسراف شد!؟ غذا که خوب بود. شما یا کم غذا می گرفتید یا وقتی زیاد تحویل گرفتید همه را می خوردید. چرا بعضی ها در خوردن نان، کناره آن را نمی خورند. ما چه زمانی باید این مسائل را رعایت کنیم؟! اگر در جبهه که محل آدم شدن و مبارزه با نفس است این کارها را نکنیم هیچ وقت نمی توانیم." »
٭٭٭
جلسه مسئولین و معاونین گردان ها با فرمانده لشكر بود. حاج حسین از نیروها خواسته بود هر مشکلی هست بگویند. نوبت به محمد تورجی رسید. خیلی با ادب گفت:
« حاجی بعضی اتفاقات در لشكر رخ می دهد که بی تأثیر در معنویت نیروها نیست! اشکال کار هم از خود ماست! »
حاج حسین با تعجب منتظر بقیه صحبت ها بود. محمد ادامه داد:
« مثلا همین برنامه غذا در لشكر! مسئول تدارکات بدون اینکه آمار دقیق بچه ها را داشته باشد غذا را توزیع می کند. این غذاهای اضافه به خاطر گرما خراب و اسراف می شود. مگر پرسنلی لشكر آمار بچه ها را ندارد. چرا در این کارها دقت نمی کنیم! »
حاج حسین هم مطلب را نوشت و گفت:
« تذکر به جایی بود. حتما پیگیری می کنم. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 8⃣6⃣
🌟 رفاقت
راوی: ابراهیم شاطری پور
اواخر سال ۶۵ بود. در ایام عملیات گربلای پنج برادر تورجی به عنوان معاون و سپس فرمانده گردان یازهرا (س) انتخاب شد. از طرف لشكر برادر حسین خالقی مسئول گروهان ذوالفقار و جایگزین تورجی شد. یک روز در کنار محمد نشسته بودم. همان موقع برادر خالقی وارد شد. با آقای تورجی شروع به صحبت کرد. ایشان بی مقدمه گفت:
« آقای تورجی اینها کی هستند تو گروهان ذوالفقار جمع کردی!؟ »
محمد با چشمانی گرد شده از سر تعجب گفت:
« مگه چی شده!؟ »
آقای خالقی ادامه داد:
« وقتی به من گفتند به جای شما به گروهان بیایم خوشحال بودم. فکر می کردم یک گروهان نمازشب خوان تحویل می گیرم! اما حالا پشیمانم. نگاهشان کن! »
بعد گفت:
« بیشترشان اهل شوخی، سر کار گذاشتن و... هستند. حتی بعضی از اینها زمانی جزو لات ها و... بودند. برای ما از دعواها و چاقوکشی هایشان حرف می زنند. »
تورجی خندید و گفت:
« همین بود! ترسیدم. گفتم چی شده! بابا تازه یک هفته است اومدی! تحمل کن. »
محمد لبخندی زد و ادامه داد:
« ببین حسین جان، اگر توانستیم این ها که به قول تو لات و چاقوکش بودند را با خدا رفیق کنیم هنر کرده ایم. در ثانی ما نیرویی می خواهیم که بتونه شب حمله بزنه به خط دشمن و کُپ نکنه! همین بچه هایی که حرف تو رو گوش نمیدن یا به قول تو مشکل دارن رو باید توی فاو می دیدی! وقتی زدیم به قرارگاه دشمن نبرد تن به تن بود. همین آدم هایی که اهل نماز شب نیستند یا زیاد اهل حال نیستند پابرهنه شدند! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 9⃣6⃣
« دنبال دشمن می دویدند. پدر عراقی ها رو در آورده بودند. دل شیر داشتند. تو چند ساعت قرارگاه رو پاکسازی کردند. همین آدم ها! »
بعد گفت:
« سعی کن با این نیروها رفیق بشی! تو عالم رفاقت خیلی مشکلات حل میشه. من بعضی از کسانی که تو این عملیات ها شهید شدند رو می شناختم. وقتی پیکر این شهدا در اصفهان تشییع میشد خیلی ها تعجب می کردند! باور نمی کردند که مثلا فلانی شهید شده باشد. »
راست می گفت. خیلی ها را می شناختم که رفاقت با تورجی مسیر زندگی آنها را عوض کرد. خیلی از آنهایی که الان در گلستان شهدا آرمیده اند.
چند روز بعد برادر تورجی طرح یک دوره مسابقات فوتبال را داد! همه گروهان ها و دسته ها تیم دادند. با اصرار تورجی یک تیم هم از مسئولین گردان انتخاب شد! سن آنها بالاتر از بقیه نیروها بود. اکثر آنها بازی بلد نبودند. زنگ تفریحی بودند برای بقیه تیم ها. بچه ها خیلی می خندیدند. روحیه بچه ها را واقعا عوض کرد.
برادر تورجی از این کارها زیاد می کرد. هر کاری که در شادابی نیروها اثر داشت انجام می داد. با نیروها رفیق بود. همه او را دوست داشتند. این رفتار او تأثیر زیادی در روحیه نیروها داشت. خیلی ها به محض ورود به منطقه سراغ گردان او را می گرفتند. می خواستند جزو نیروهای او باشند. در حالی که اکثر گردان ها با کمبود نیرو مواجه بودند گردان ما هميشه نیرو اضافه داشت! در عملیات ها سخت ترین مأموریت ها به گردان یا زهرا (س) سپرده می شد. گردان هم به خوبی از پس این مأموریت ها برمی آمد. نمونه بارز آن در شلمچه و عملیات کربلای پنج بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 0⃣7⃣
🌟 ُسُفرا
راوی: جمعی از دوستان شهید
رفتم سراغ محمد. با اصرار از او خواستم بیاید مسجد اردوگاه. چند دقيقه بعد وارد مسجد شدیم. مراسم در حال برگزاری بود. گفتم:
« محمد نوبت شماست. »
با تعجب پرسید:
« چی!؟ »
گفتم:
« باید بخونی. این همه میهمان آمده. بهتر از تو هم برای مداحی نداریم. »
اما هر کاری کردم بی فایده بود. نخواند که نخواند! با هم رفتیم بیرون. گفتم:
« حسابی ما رو ضایع کردی! »
گفت:
« بیشتر خودم را ضایع کردم! »
بعد مکثی کرد و گفت:
« مداحی توی این مجلس برای رضای خدا نبود! ترسیدم ماجرای سُفرا پیش بیاد! »
با تعجب گفتم:
« قضیه سفرا چیه؟! »
گفت:
« عراق دارخوئین را بمباران کرد. از صبح تا غروب مشغول تخليه شهدا و مجروحين آنجا بودیم. شب خسته و کوفته به اردوگاه شهید عرب آمدیم. وقتی رسیدیم نماز تمام شده بود. آنقدر خسته بودم که در چادر دراز کشیدم. همان موقع مسئول تبلیغات لشكر دوید دنبال من و گفت:
« تورجی سریع بیا! »
گفتم:
«چی شده!؟ »
گفت:
« سفیران ایران در کشورهای دیگر آمده اند بازدید از جبهه، امشب مهمان لشكر هستند. مداح هم دعوت کردیم ولی نیامده. الان همه منتظر دعای کمیل هستند. سریع بیا که آبروی ما داره میره! »
با اصرار او به مسجد آمدم. شروع کردم به خواندن. مجلس خیلی خوبی شد. خودم باور نمی کردم. بعد از دعا حاج حسین خرازی گفته بود:
« محمد امشب کولاک کرد. »
وقتی دعا تمام شد برگشتم داخل چادر. خیلی خسته بودم. یک دفعه یادم افتاد نماز نخوانده ام. به خودم گفتم:
« وای به حال تو. مستحب را گرفتی، واجب رها شد! »
سریع نماز را خواندم. شام و سوره واقعه و بعد مشغول استراحت شدم. ساعت حدود دوازده بود. یکدفعه یادم افتاد که وضو نداشتم! سريع بلند شدم. وضو گرفتم و دوباره نماز خواندم. اما دیگر نخوابیدم. مناجات من تازه شروع شد. تازه فهمیدم خدا چه لطفی در حق من کرده. غرور، من را گرفته بود. باخودم گفته بودم:
« با اینکه خسته بودی عجب دعایی خواندی! »
اما خدا گوشمالی خوبی به من داد. به من فهماند:
« حال را خدا می دهد. تو که اصلا وضو نداشتی. نماز واجب تو هم رفت! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
☀️#روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم
امروز ۱۰ مرداد ۱۴۰۰ مصادف با سالروز:
🦋ولادت شهید #خلیل_تختی_نژاد
🌟شادی ارواح مطهر شـهدا صلوات
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستاند پای امام زمان خویش...
🌹امروز ۱۰ مرداد مصادف با سالروز شهادت شهدای مدافع حرم "#محمد_مرادی"
"#محمود_نریمانی"
"#فرید_کاویانی"
"#محمدحسن_قاسمی"
گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم