نبضِ مرا بگير و ببر نامِ خويش را
تا خون بَدل به باده شود در رَگان من...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تــو با روز شکوفا می شوی
و آفتـاب را
با چشمانت به خانه ام می آوری ..
بگذار این روز
یادگار مهر تــو باشد ..
فرمانده مظلوم حشدالشعبی
شهید عصام العلیاوی🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فرازهایی از وصیت نامه شهید حمید رستمی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب یا زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده قسمت 1⃣9⃣
قسمتهای ۹۱ تا ۱۰۰ کتاب زیبای " یازهرا (س) "
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 1⃣0⃣1⃣
🌟 فراق
راوی: یکی از دوستان شهید
سال ها از پايان جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسید! مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و...
اما محمد تورجی هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم!
به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان ذوالفقار بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. شروع به صحبت کردیم. خاطرات سال ها قبل را مرور می کردیم. روزهای خوبی که با محمد تورجی داشتیم. دوست من در پایان گفت:
« مدتي بعد از شهادت تورجي خدمت آيت الله ميردامادي، استاد محمد بودم. تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت. حضرت آقا می دانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم! »
این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد:
« به او گفتم: محمد، این همه از حضرت زهرا (س) گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟ »
شهید تورجی بلافاصله گفت:
« همین که در آغوش فرزندش، امام زمان (عج) جان دادم برایم کافی است! »
دوستم این را گفت و رفت. اما من حالم خیلی دگرگون شد. خیلی گریه کردم. احساس می کردم قافله رفته و من جامانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت. کفش هایم را در آوردم. با پای برهنه راه افتادم. رسیدم به قبر محمد. جمعشان جمع بود. رحمان، سید ناصر، مجید، محمود و دیگر دوستان ما. همه کنار محمد بودند. نشستم آنجا اشک همینطور از چشمانم سرازیر بود. داد می زدم. محمد را صدا می کردم. گفتم:
« بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم. حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 2⃣0⃣1⃣
بعد به چهره محمد خیره شدم. گویی به حال و روز من می خندید. گفتم:
« بخند، بخند. حال و روز من واقعًا خنده داره. صبح تا شب دنبال پولم! اما نه دنیا دارم نه آخرت. »
یک ساعتی آنجا نشستم. حسابی عقده دلم را خالی کردم. بعد گفتم:
« محمد تو گفته بودی دوست دارم به مردم کمک کنم. از تو خواهش می کنم. تو رو به حضرت زهرا (س) صاحب نام گردان، کمکم کن! من هم قول می دهم برگردم! قول می دم شما رو فراموش نکنم! »
شب جمعه دوباره رفتم سر قبر محمد. تعجب کردم. خیلی شلوغ بود. آدم هایی از نسل سوم. کسانی که نه جنگ را دیده بودند نه شهدا را! حتی دخترانی که حجاب درستی نداشتند. برخی می نشستند و مشغول خواندن زیارت عاشورا می شدند. نشستم کنار قبر. بعد از فاتحه سعی کردم آخرین خاطرات محمد را در ذهنم مرور کنم.
از منطقه فاو که محمد را شناختم تا زمان شهادت را مرور کردم. برای من عجیب بود. در هر عملیاتی که محمد حضور داشت و توسل به حضرت زهرا (س) داشتیم، کار خیلی سریع و بدون مشکل پیش می رفت. یاد قرارگاه مرکزی در فاو افتادم. محمد داد می زد و می گفت:
« بچه ها توسل داشته باشید به حضرت زهرا (س) »
و کار ما چقدر راحت انجام شد. یاد شلمچه افتادم. آنجا هم همینطور. اصلا وجود محمد با آن اخلاص، حلال مشکلات بود. یاد شب آخر افتادم. عملیات کربلای ده. یاد آرزوهای محمد. ماجرای افطاری و دعای کمیل، ماجرای تصرف ارتفاعات، محمد آنجا دعا کرد و از خدا خواست بدون تلفات، ارتفاعات آزاد شود. و ما حتی یک شهید هم ندادیم!
یاد خواسته اش در مورد محل دفن افتادم. همه این ها یکی پس از دیگری در ذهنم مرور می شد. محمد ایمان و اخلاص عجیبی داشت. خدا هم خواسته هایش را اجابت کرد. اما یک آرزوی دیگر هم داشت! دوست داشت مشکلات مردم را حل کند. دوست داشت زیاد به سر مزار او بیایند. دوست داشت زیاد برای او فاتحه بخوانند. حالا هم که اینجا شلوغ است! نگاهی به اطراف کردم. جوانی به همراه همسرش در کنار من نشسته بود. مشغول خواندن سوره یاسین بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 3⃣0⃣1⃣
چند دقیقه بعد برخواستند و رفتند. به دنبالش رفتم و جوان را صدا زدم. پرسیدم:
« ببخشید، شما از بستگان شهید هستید. »
گفت: « نه! »
با تعجب گفتم:
« شهید تورجی را دیده بودید؟ »
پاسخش منفی بود. گفتم:
« پس چرا اینجا آمدید. چرا سر قبر دیگر شهدا نرفتید؟ »
جوان مکثی کرد و گفت:
« ماجرایش طولانی است. ما ساکن درچه در اطراف اصفهان هستیم. مرتب هم برای عرض تشکر و ارادت به اینجا می آئیم! »
تعجب من بیشتر شد. جوان ادامه داد:
« بنده در قضیه ازدواج خیلی مشکل داشتم. هر جا می رفتم با در بسته مواجه بودم. کار، خیلی برایم سخت شد. یکی از بچه های مسجد ما توصیه کرد به سراغ شهید تورجی بیایم. می گفت: مشکلات بسیاری از دوستان مسجدی با توکل بر خدا و عنایت این شهید برطرف شده. »
بعد ادامه داد:
« شبیه من اینجا زیاد هستند. »
هفته قبل شخصی را روی ویلچر آوردند. می گفت:
« ما در همسایگی گلستان شهدا هستیم. اما تا حالا اینجا نیامده ام. در عالم خواب دیده بود نوری از گلستان به سمت آسمان می رود. این نور از يك قبر بوده! این شخص می گفت: در عالم خواب دقت کردم. دیدم روی قبر نوشته شده یازهرا (س) و این نور از این کلمه است. بعد به چهره صاحب قبر نگاه می کند. روز بعد او را آورده بودند گلستان شهدا از همه سؤال می کرد: روی کدام قبر کلمه یازهرا (س) نوشته شده؟ با مشاهده مزار شهید تورجی گفت: همین است. من چهره این شهید را در خواب دیدم! »
بعد ادامه داد:
« دوست عزیز این ماجراها زیاد است. ما نمی خواهیم با بیان این مسائل اسطوره سازی کنیم. بلکه مهم کسب معرفت است. بسیاری از این شهدا شبیه این شهید تورجی هستند. همه در اوج معنویت بودند. اینها نه تنها در بندگی خدا به کمال رسیدند. بلکه افتخار جهاد در راه خدا هم
داشتند و خدا در قرآن برای مجاهدین اجر عظیم قرار داده. »
برگشتم سر مزار محمد. آن جوان قشنگ حرف میزد. اما بنده خدا نمی دانست منِ بیچاره روزگاری را با این شهید سپری کردم. اما حالا! ما کجا و شهدا کجا! با محمد خیلی حرف زدم. گفتم:
« آخرین خواسته تو از خدا، دستگیری از مردم بوده. تو به این خواسته ات رسیدی. اما به حق رفاقتی که با هم داشتیم ما را هم کمک کن. ما آلوده دنیا شده ایم. اما دوست داریم با شما باشیم. »
خدایا به حق این شهدا ما را یاری کن.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 4⃣0⃣1⃣
🌟 مبعث
راوی: پدر گرامی شهید کهکشان
در اطراف سبزه میدان اصفهان مغازه داشتم. محمد تورجی را هم می شناختم. فرمانده گردان یازهرا (س) بود. پسر من در عملیات فاو به قافله شهدا پيوست. او بیسیم چی شهید تورجی بود. برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان، نوجوانی را معرفی کرد. او از روستا به اصفهان آمده بود. پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار می کرد. خیره شده بود به تصویر پسرم. بعد پرسید:
« حاج آقا این عکس کیه!؟ »
گفتم:
« سعيد، پسر من است. شهید شده! »
ُ بعد هم مشغول کار شدم. تا شب مشغول کار بودیم. چون جایی نداشت شب در همان مغازه خوابید. فردا روز مبعث بود. جشن آغاز رسالت پیامبر اسلام. نزدیک ظهر به مغازه آمدم. پسرک با خوشحالی جلو آمد. بی مقدمه گفت:
« حاج آقا دیشب خواب پسر شما را دیدم. »
کمی نگاهش کردم. با تعجب گفتم:
« چه خوابی! »
پسرک ادامه داد:
« جایی بود خیلی زیبا. جشن باشكوهي بود. چند نفر مشغول پذیرایی بودند. سینی شربت دستشان بود. جام هاي نقره اي و طلائي و بالش ها و پرده هاي زيبا و... پسر شما هم آنجا بود. من او را دیدم و شناختم. از پسرتان سعيد پرسيدم اينجا چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن مبعث پیغمبر است. پسرتان گفت: ما با بچه های گردان اینجا هیئت داریم. این هم فرمانده ما محمد تورجی است. »
کمی نگاهش کردم. در دلم به پسرک می خندیدم. گفتم:
« میخواد روز اولی تو دل من جا باز کنه. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 5⃣0⃣1⃣
خیره شدم به صورتش و گفتم:
« تورجی رو دیدی!؟ »
گفت:
« آره پسر شما من رو پیش اون برد. »
دوباره با تعجب گفتم:
« اگه الان اون رو ببینی می شناسی!؟ »
گفت:
« آره من خوب چهره اش رو تو خواب دیدم. خیلی زیبا بود. »
دوباره رفتم توی فکر. پسرم محمدرضا تورجی زاده را محمدتورجی صدا می کرد. این پسر هم که تازه از روستا اومده. نکنه راست می گه!؟ از داخل خانه آلبوم عکس را آوردم. گذاشتم روی میز و براي امتحان گفتم:
« تورجی کدوم این هاست؟! »
خوب به عکس ها نگاه کرد. فقط در یک عکس که تعداد زیادی کنار هم نشسته بودند تورجی حضور داشت. با همان نگاه اول شهيد تورجی را پیدا کرد. از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش کردم. گفتم:
« حالا از اول بگو چی دیدی؟! »
پسرک گفت:
« جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمی توانم توضیح بدهم. همه جوان بودند. همه زیبا. لباس های زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر سینی های بزرگ به دست گرفته بودند. سینی ها نقره ای و براق بود. در داخل سینی ها لیوان های بسیار زیبا بود. داخل آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی می کردند.همه دور تا دور نشسته بودند. بالای مجلس جایگاه خاصی بود. پسر شما گفت:
«اینجا جای معصومین است. هر بار در خدمت یکی از معصومین هستیم. امشب قرار است پیامبر اسلام تشریف بیاورند. این آقا هم فرمانده ماست. محمد تورجی. من هم جلوتر رفتم و از نزدیک او را دیدم. »
پسرک گفت:
« همین لحظه از خواب پریدم. اما خیلی جای زیبایی بود. مثل بهشت بود. »
من می دانستم آنها در گردان یا زهرا (س) یک هیئت داشتند. یقین پیدا کردم آنها جمع خود را حفظ کرده اند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 6⃣0⃣1⃣
🌟 نوای ملکوتی
راوی: یکی از دوستان و برادر شهید
شنیده بود از دوستان شهید تورجی هستم. آمده بود مرا ببیند. آن هم بعد از گذشت بیست سال از شهادتش. لباس روحانی تنش بود. نامش حجت الاسلام سجاد بود. بچه اصفهان و ساکن قم بود. چند خاطره برایش تعریف کردم. بعد پرسیدم:
« محمد را از کجا می شناسی!؟ »
گفت:
« ماجرای عجیبی است. من نه انسانی مذهبی بودم. نه علاقه به روحانیت داشتم و نه... اما نماز را می خواندم. در دبیرستان مشغول درس بودم. دوست کناری من بسیجی بود. شهدا را می شناخت و...
روزی دیدم نوار کاست در کیفش هست. باتعجب پرسیدم: " این نوار چیه؟ "
گفت:
" مناجات با خداست. یک شهید خوانده. "
نوار را به من داد. گفت:
" گوش کن و فردا بیار. "
قبول کردم. نوار را گرفتم و رفتم. آخر شب کیف مدرسه را آماده کردم. یکدفعه نوار را دیدم. گفتم:
" چون قول داده ام کمی از نوار را گوش می کنم. "
آخر شب رفتم داخل اتاق. صدای ضبط را کم کردم تا مزاحم کسی نباشم. ساعت، سه نیمه شب شد. سه بار تاکنون همه نوار را گوش کرده ام. اما نمی توانستم بخوابم. سوز عجیبی در صدایش بود!
فردا به سراغ دوستم رفتم. نوارهای دیگر شهید تورجی را می خواستم. شب به مسجد آنها رفتم. برای گرفتن نوار. کم کم پای من به مسجد باز شد. دوستان مسجدی پیدا کردم. وارد بسیج شدم. مدتی بعد به جای دانشگاه، تصمیم
گرفتم به حوزه بروم. خانواده خیلی مخالفت می کرد اما من مصمم بودم. به هر حال به حوزه رفتم. بعد از طی مقدمات به قم رفتم. اما هیچگاه فراموش نمي کنم. کسی که این مسیر را برای من هموار کرد شهید تورجی بود.
همواره دعایش می کردم. در همه مشکلات زندگی، ایشان را واسطه درگاه خدا قرار می دادم. از ایشان خواستم در برنامه ازدواج مرا یاری کند. با یاری خدا ازدواج کردم. هم اکنون هم در قم مشغول تحصیل و تدریس هستم. »
٭٭٭
قبل از ظهر بود. از خانه تماس گرفتند. مادرم گفت:
« علي، شخصی از شهرستان آمده و سراغ برادر شهید تورجی را می گیرد! »
زودتر از قبل به خانه آمدم. جواني جلوی درب خانه بود. به داخل دعوتش کردم. لهجه کردی داشت. از لباس هایش هم مشخص بود. شروع به صحبت کردیم. گفت:
« عباس کارخانه ای هستم. از روستای پل شکسته آمده ام. از شهرستان کنگاور
کرمانشاه. آمده ام چند عکس از شهید تورجی پیدا کنم! »
تعجب من را که دید ادامه داد:
« ما در آنجا عاشق صدای این شهید هستیم. در حسینیه روستا نوارهای مداحی تورجی را می گذاریم. اصلا حسینیه ما به نام شهید تورجی است! صبح امروز رسیده ام اصفهان. آدرس شما را هم از بنیاد شهید گرفتم. »
من هم چند عکس و پوستر برایش تهیه کردم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم