🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 2⃣5⃣1⃣
دو، سه ساعتی که میگذرد، صدای پای چند نفر را میشنود. میفهمد یکراست دارند میآیند سراغ او، خدا را شکر می کند که بالاخره نجات پیدا کرده است.
ابتدا فکر میکند آنها پاسدار هستند، اما وقتی چشمانش را باز میکنند، با قیافه های عجیب و غریبی روبرو میشود. بین آنها یک دختر هم بوده است. بهش میگویند:
« اسیر دمکراتها بودی؟ »
میگوید: « آره »
و حکایت خودش را تعریف میکند. آنها می گویند:
« حالا که هشت ماه برای اونا آشپزی کردی، باید بیایی و هشت ماه هم برای ما آشپزی کنی. »
میگوید:
« شما دیگه کی هستین؟ »
میگویند:
« ما مجاهدین خلقیم، هرکی به ما خدمت کنه، عمرش هدر نرفته! »
حسین با عجز و ناله از مادر پیرش میگوید، و از این که در این مدت نتوانسته خبر زنده بودنش را به او بدهد. کلی التماس میکند تا اجازه بدهند که او برود پی کارش، قبول نمیکنند. آخرش هم میگویند:
« همین که نزدیم بکشیمت، باید کلی از ما ممنون باشی؛ راه بيفت. »
وقتی حسین از ظلم و ستم منافقین نسبت به خودش حرف میزد و از این میگفت که چقدر زیر دست آنها اذیت شده، گفتم:
« این حرومزاده ها همه شون مثل هم هستن، هیچ بویی از انسانیت نبردن. »
منافقین به جای هشت ماه، یک سال از او بیگاری میکشند. بعد از یک سال، وقتی میبینند از نظر روحی خیلی درب و داغان شده و دیگر کارآیی لازم را ندارد، چشمانش را میبندند و میبرندش کنار یک جاده. حسین این بار میافتد دست بچه های سپاه. این در حالی بوده که روی پیراهنش نوشته شده بوده:
« آزاد شدهٔ مجاهدین خلق »
چند هفته ای گرفتار سین - جیم و بازجویی سپاهیها میشود تا عاقبت آنها میفهمند که او بی گناه است و واقعاً اسیر دمکرات و بعد هم اسير منافقين شده است.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 3⃣5⃣1⃣
بعد از حدود دو سال، به آغوش خانوادهاش برمیگردد. یک سالی که مشهد میماند و مشغول کار میشود، کمکم احساس می کند که نسبت به رزمندهها دِینی دارد که باید ادا کند. تصمیم میگیرد برود جبهه. مادرش سفت و سخت جلو او می ایستد و میگوید:
« تو دِینت رو ادا کردی، دیگه نمیخواد بری جبهه. »
بیچاره، دختری را هم برای او در نظر گرفته بوده که به زودی برود خواستگاری اش. حسین با هزار این در و آن در زدن، مادرش را راضی می کند تا به او اجازه بدهد فقط برای یک بار برود جبهه، البته به این شرط راضی میشود که حسین در آشپزخانه خدمت کند و فکر رفتن به خط مقدم به سرش نزند. او هم قول میدهد که این کار را بکند. پس از اعزام، در یک آشپزخانهٔ صحرایی که با خط مقدم فاصله داشته، مشغول کار می شود. هنوز چند روزی از حضورش در آنجا نگذشته بوده که بچهها عملیات میکنند. اتفاقاً در محور مربوط به آنها، عملیات شکست میخورد و دشمن با پاتکی که میزند، موفق میشود تا عمق مواضع ما پیش بیاید.
حسین وقتی به خودش میآید که میبیند در چنگال عراقیها گرفتار شده است و آنها دارند کل آشپزخانه را با خودشان میبرند.
وقتی این ماجرای عجیب را شنیدم، بهش حق دادم که تا آن حد ناراحت باشد. همان روز، فیالفور رفتم خدمت حاج آقا ابوترابی، داستان حسین را برایش تعریف کردم و گفتم:
« حاج آقا باید هوای اینو بیشتر از بقیه داشته باشی، بیچاره خیلی درب و داغونه. »
از آن به بعد، تا مدتی حاج آقا هر روز یک ساعت با او قدم میزد و برایش صحبت میکرد. از تأثیر این صحبتها، کمکم روزنههای امید در دل حسین باز شد و آن حال و هوای رخوت و اندوه، از وجودش رفت.
حسین در ادامهٔ اسارتش موفق شد حافظ کل قرآن بشود و نوشتن و مکالمه به زبان انگلیسی را هم یاد بگیرد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 4⃣5⃣1⃣
حسینعلی، یکی دیگر از بچههای خراسانی بود که اصلیتش برمیگشت به یکی از روستاهای اطراف قوچان. خودش هم بزرگ شدهٔ همان روستا بود.
در اردوگاههای مخوف رژیم بعث، روحیهٔ غالب اسرای ایرانی، یک روحیهٔ مبارزه با سستی و تنبلی بود. تنبلی در آنجا به معنای تسلیم شدن به شرایط سخت اسارت بود و کمترین عوارض چنین تسلیمی، یا کوتاه آمدن در برابر دشمن و دست برداشتن از اصول و آرمانها بود، یا گرفتار بیماریهای روانی و عصبی شدن که در نهایت کار آدم را به دیوانگی و یا به خودکشی میکشاند.
با وجود تمام محدودیتهایی که عراقیها دربارهٔ ما اِعمال میکردند، بچهها یک سری برنامههای دینی و فرهنگی و ورزشی ریخته بودند. مثلاً حفظ کردن دعاها و احادیث و حفظ کردن قرآن، امری بود که همه به صورتی خودجوش، دنبالش بودند. خود من با وجود این که در دوران درس و مدرسه، وضعیت نمرههایم هیچ تعریفی نداشت و در درسهای حفظ کردنی از خیلیها عقبتر بودم؛ توانستم شانزده جزء از قرآن شریف را حفظ کنم. برنامهٔ دیگری که انجامش برای اکثر بچه ها به صورت امری واجب در آمده بود، یادگیری علوم مختلف و زبان عربی و زبانهای خارجی بود. با توجه به این که آنجا دکتر و مهندس و اساتید مختلف حوزه و دانشگاه و اساتید مُسلّم زبان، زیاد پیدا میشد، فقط کافی بود کسی طالب فراگیری شود و همتی به خرج بدهد. آن وقت با کمترین امکانات و در زمانی نه چندان طولانی، خودش میشد یک استاد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 5⃣5⃣1⃣
حسین علی که از بچههای آسایشگاه ما بود، برخلاف خیلی از اسرا، تن به چنین برنامههایی نمیداد. البته روحیهٔ کسلی نداشت. زیاد سربهسر بچهها میگذاشت. خیلی وقتها هم با آنها کشتی میگرفت و چون هیکلش درشت بود، میزدشان زمین. ولی دل به آموختن و یادگیری نمیداد. یک روز که مأموران صلیب سرخ آمدند و طبق معمول به همه کاغذ دادند تا برای خانواده هایشان نامه بنویسند. یکدفعه حسین علی را دیدم که کاغذ به دست، گوشهای ایستاده و به این و آن نگاه میکند. میدانستم سواد ندارد، ولی رویش نمیشد به کسی بگوید برایش نامه بنویسد. رفتم پیشش، گفتم:
« چیه حسین علی؟ میخوای نامه بنویسی؟ »
گفت: « ها »
گفتم:
« برای پدر و مادرت؟ »
گفت:
« نه، راستش تو دهات مایه دختریه به اسم گل بیبی که من عاشقش بودم، هنوزم هستم. »
سوت بلندی کشیدم و گفتم:
« مرد حسابی! تو این عالم و انفسای اسارت که جای عشق و عاشقی نیست! »
گفت:
«راستش، خود گل بیبی این بلای اسارت رو سر من درآورده. »
تعجب کردم. گفتم: « چطور؟ »
گفت:
« ما میخواستیم با هم ازدواج کنیم، اون خودش برای من شرط گذاشت و گفت اول باید بری جبهه تا بعداً باهات عروسی کنم. »
حسین علی بچهٔ صاف و صادقی بود. زمان جنگ خیلی کم پیش میآمد که کسی با انگیزهای مثل انگیزهٔ او بیاید جبهه.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 6⃣5⃣1⃣
تازه علت ست بودنش در مسایل دینی و نیز در امر آموزش و فراگيري علوم را میفهمیدم. در واقع تمام هدف او گل بیبی بود و حالا هم که اسیر شده بود، باز نهایت مقصودش، ازدواج با گل بیبی بود. بهش گفتم:
« بابا بگذار اون بیچاره شوهر کنه و بره دنبال کارش. »
رنگش پرید. گفت: « برای چی؟ »
گفتم:
« آخه معلوم نیست که ما اینجا زنده بمونیم یا نه. »
گفت:
« یعنی میگی مرده میشیم؟ »
گفتم:
« شاید بمیریم، شاید شهید بشیم، شایدم هزار و یک بلای دیگه سرمون در بیاد. »
یکدفعه قیافهاش جدی شد و مصمم گفت:
« تو ممکنه هزار و یکبلا سرت در بیاد، ولی من مطمئنم که برمیگردم ایران. »
او از این نظر روحیهٔ خوبی داشت. حاج آقا ابوترابی همیشه وجود چنین روحیهٔ پر از امیدی را در بین اسرا، میستود. خودش وقت.هایی که توی محوطه راه میرفت، بند کتونیهایش را محکم می بست. بعد هم به در اردوگاه اشاره می کرد و میگفت:
« به محض این که این در باز بشه، من اولین نفری هستم که میرم ایران. »
به هرحال، وقتی دیدم حسین علی مصمم است برای گلبیبی نامه بنویسد، کاغذش را گرفتم و گفتم:
« بده تا برات بنویسم. »
انگار کمی غیرتی شد! گفت:
« به گلی تو نامه بنویسی؟ »
گفتم:
« نه بابا، تو بگو از طرف خودت، من برات می نویسم. »
شروع کرد به گفتن. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، گفت:
« بنویس گلبیبی من تو رو خیلی دوست دارم، منتظرم که یک روزی از این جا آزاد بشم بیام باهات ازدواج کنم. تو هم منتظر من بمان گلبیبی. »
اگر به لحاظ کاغذ در مضیقه نبودیم، فکر میکنم به اندازهٔ یک کتاب حرف داشت که برای گلبیبی بنویسد. به هرحال آن نامه از طریق مأموران صلیب سرخ که فکر میکنم تنها وجه مثبتشان همین پستچی بودنشان بود، رفت برای ایران.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 7⃣5⃣1⃣
مدتی بعد، جواب نامه آمد. من دیگر شده بودم محرم راز حسین علی. به خاطر تعصبی که نسبت به گل بی بی داشت، کلی ازم عهد و پیمان گرفته بود که راجع به این قضیه با هیچکس صحبت نکنم.
آن روز هم که جواب نامه دستش رسید، خجالت میکشید بیاوردش پیش من. قطعاً گل بی بی یک سری چیزهای محبتآمیز نوشته بود که او دوست نداشت کسی غیر از خودش آنها را بخواند، ولی از طرفی هم به خاطر بیسوادی اش مجبور بود این کار را بکند. نامه را آورد. شروع کردم به خواندنش، گلبیبی بعد از یکسری احوالپرسی و ابراز علاقه کردن، بهش قول داده بود که منتظرش میماند تا به سلامتی برگردد و با هم ازدواج کنند. وقتی اینها را خواندم، چنان گل از گل حسین علی شکفت و چنان انرژی گرفت که فکر میکنم اگر همان موقع در اردوگاه را باز میکردند، تا خود دهاتشان را یک نفس میدوید! گفتم:
« مگه گل بی بی چی نوشته که اینقدر خوشحال شدی. »
جا خورد. گفت:
« خودت که خوندی چی گفته. »
گفتم:
« من برای تو خوندم، خودم که نشنیدم اون چی گفته. »
باز گل از گلش شکفت. گفت:
« راست میگی؟ »
گفتم:
« آره بابا، من که دقت نمیکنم ببینم اون چی گفته. »
به خاطر سادگی زیادی که داشت، باز شروع کرد حرفهای او را برایم گفتن. در این لحظه فکری به خاطرم رسید که دیدم بهترین فرصت است برای عملی کردنش. الکی گفتم:
« ا، من این خط آخر نامه رو برات نخوندم. »
حسین علی، زود گفت:
« بخون ببینم چیه. »
گفتم:
« گل بی بی نوشته من میدونم که اون نامه رو خودت ننوشتی، تو باید سواددار بشی تا از این به بعد خودت بتونی برای من نامه بنویسی. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 8⃣5⃣1⃣
همان جا فیالمجلس از من خواست که از فردا بهش خواندن و نوشتن یاد بدهم! من هم از خداخواسته قبول کردم. دیدم بهترین راه تأثیرگذاری روی او، از طریق همین گلبیبی است. در جواب نامهای که از طرف حسین.علی فرستادیم، من به عنوان یکی از دوستان او، از گلبیبی خواستم در جواب نامههایش، یک سری تذکرات دینی و مذهبی به او بدهد. مثلاً حسین علی اکثر اوقات، نمازش را آخر وقت می خواند. از گلبیبی خواسته بودم راجع به فضیلت نماز اول وقت خواندن برای او چیزهایی بنویسد و ازش بخواهد این کار را بکند. آمدن نامهٔ بعدی گلبی.بی همان و اطاعت حسینعلی همان. حتی یک نمازش را هم نمیگذاشت از دست برود، همه را اولوقت میخواند.
تذکرات لازم دیگر را هم از همین طریق به حسین.علی میدادم. مثلاً بهش می گفتم:
« گلبیبی گفته چرا با بچهها شوخی میکنی و اونا رو میزنی؟ »
یا میگفتم:
«گلبیبی گفته خیلی خوبه که دوشنبهها و پنج شنبهها رو روزه بگیری. »
از همان لحظهای که این را میشنید، رفتارش را در آن مورد اصلاح میکرد. او به همین واسطه، قرآنخوان و قرآن حفظ کن هم شد.
جریان سواددار شدنش هم حکایت جالبی داشت. تخته سیاه ما باغچه، یا هر جای خاکی دیگری بود که در آنجا عراقی ها به ما شک نکنند. من شکل و حروف الفبا را با انگشت روی خاکها حک میکردم و اسمش را به او می گفتم. از اول بنا بود که هر روز چهار حرف یاد بگیرد، ولی چون حافظهٔ خوبی داشت، سی و دو حرف را ظرف سه روز یاد گرفت. وسیلهٔ کمکی دیگری که برای آموزش حسینعلی به کار می گرفتم، نشریات منافقین بود که به زبان فارسی نوشته می.شد. از آنها به جای کتاب استفاده میکردم. ظرف یک ماه کارش به جایی رسید که با گذاشتن حروف در کنار هم، کلمه میساخت و یا کلمات سخت و آسان را با هجیکردن حروفشان، به راحتی میخواند. در این میان، هر از گاهی از همان کاغذهای ابتکاری خودمان هم استفاده می کردیم.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 9⃣5⃣1⃣
فکر می کنم سه ماه بعد بود که بالاخره موفق شد اولین نامه را با خط خودش برای گلبیبی بنویسد. در آن ایام حسین علی به قدری خوش بود که انگار اصلاً احساس نمیکرد در اسارت است. مدتی بعد، از هم جدا شدیم؛ او رفت اردوگاهی، من رفتم به اردوگاہ دیگر. یکی، دو سال بعد، رو حساب حساسیتی که فرماندهٔ اردوگاه نسبت به من پیدا کرده بود، مرا تنهایی تبعید کردند به یک اردوگاه دیگر. چنین تبعیدی، یکی از شکنجههای بد روحی بود که اسیر را خیلی اذیت می کرد. یک روز سر در گریبان، گوشهای نشسته بودم که دیدم یکی از ماموران صلیب سرخ از کنارم رد شد. یکی از اسرای مترجم هم پشت سرش میرفت. این مترجم داشت مثل بلبل با او انگلیسی حرف میزد. گفتم:
« چقدر قیافه اش آشناست. »
یک آن از جا پریدم. گفتم:
« نکنه حسین علی باشه. »
ولی باز با خودم گفتم:
« حسین علی چاق بود، این لاغره. »
دنبالش رفتم. بهش که رسیدم، دست زدم روی شانهاش. برگشت طرفم، گفتم:
« سلام علیکم »
مرا نشناخت. گفت:
« سلام »
بعد هم خیلی مؤدبانه و با کلاس ادامه داد:
« هرچی میخواین به اون بگین، بفرمایین تا ترجمه کنم. »
منظورش آن مأمور صلیب سرخ بود. گفتم:
« نه من با این عتیغهها کاری ندارم؛ من دنبال کسی به اسم حسین علی میگردم. »
تا این را گفتم، زود مرا بغل کرد و داد زد:
« حسین مردی! خودتی؟ »
مامور صلیب سرخ برگشت به او خیره شد. فهمید زیادی احساساتی شده، زد روی شانهام و گفت:
« بذار این بابا رو راه بندازم، الان میام.»
آن روز فهمیدم که او کاملاً به زبان انگلیسی مسلط شده است. مدتی بعد از آزادی، یک روز یکی از دوستان حسین علی را در تهران دیدم. وقتی سراغش را گرفتم، به شوخی گفت:
«بابا اون دیگه ما رو تحویل نمیگیره، این قدر نابغه شده که همه جا دنبالشن. »
با توضیحات دیگری که داد، فهمیدم حسینعلی در وزارت امور خارجه، در بخش زبانهای بیگانه مشغول به کار شده است.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 0⃣6⃣1⃣
یکی از سختترین روزهای زندگی من، روزی بود که خبر قبولی قطعنامه را از طرف ایران شنیدم. خیلی از بچههای دیگر هم کلافه و درب و داغان بودند. صِرف این که حضرت امام قبولی آن را تأیید کرده بودند، تحمل این قضیه را برای ما امکانپذیر میکرد.
برعکس ما، عراقیها آن روز آنقدر کوبیدند و رقصیدند که چیزی نمانده بود جانشان بالا بیاید.
مدتی بعد از قبولی قطعنامه، حزب بعث به سرکردگی صدام و اربابانش، تصمیم گرفتند سیاستهای موذیانهای را در رابطه با اسرا به کار بگیرند. از جملهٔ این سیاستها، بردن اسرا به قبور مطهر ائمه (علیهم السلام) در عراق بود. آنها فکر کرده بودند بهترین مکانهایی که میتوانند اسرا را با میل و رغبت خودشان به آنجا ببرند، کربلا و نجف و سامرا و کاظمین است.
نهایتاً تصمیم گرفتند از عشق وافر اسرا به امامانشان - آن هم بعد از چند سال مصیبت و سختی کشیدن - حداکثر سوءاستفاده را ببرند. یکی از این سوء استفادهها، فیلمبرداری از صحنههای زیارت و نشان دادن آن به جهانیان بود. به این وسیله میخواستند خودشان را صلح طلب و مهمان دوست معرفی کنند. مخصوصاً که صدام ملعون هم در آن اواخر گفته بود:
« اسرا مهمان ما هستند. »
الحمدلله از همان سفر اولی که یک سری از اسرا را بردند کربلا، بچهها سنگ تمام گذاشتند و مثل گذشته، اجازهٔ هیچگونه سوءاستفادهٔ تبلیغاتی را به دشمن ندادند. در واقع با اقدامات ایذایی بچهها، دشمن مجبور شد چهرهٔ حقیقی خودش را به تصویر بکشد و نشان بدهد که میزبانی درنده و نالایق بوده است. آنها با این که از به کار بردن این ترفند ضربه زیاد خوردند، ولی همچنان به کارشان ادامه دادند، در حالی که عقل و منطق شان باید عملاً به چیزی غیر از این حکم میکرد. بچه ها میگفتند:
« خود حضرات ما رو طلبیدن، برای همینم عقل دشمن از کار افتاده. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽
واکنش بنیاد شهید سلیمانی به اطلاعیه صدا و سیما برای پیگیری متن موهن یکی از عوامل سریال روزگار جوانی:
از توجه شما سپاسگزاریم؛ اما با رأفت اسلامی تصمیم گیری شود
در بخشی از نامه بنیاد شهید سلیمانی به رییس صداوسیما آمده است:
جریانی کور در خارج کشور که از محبوبیت شهید سلیمانی نگران بوده و هست، در تلاشی ناشیانه، با جعل نامهای منتسب به خانم زینب سلیمانی در مورد کمک ٢ میلیون دلاری به ازدواج دختران لبنانی، توان رسانهای خود را به میدان آورد تا با غبار آلود کردن فضا، بتواند بر افکار دوستداران این شهید تاثیر بگذارد.
خواهشمند است با توجه به اظهارات فرد یاد شده درباره این موضوع، با رأفت اسلامی نسبت به این موضوع تصمیم گیری شود؛ چرا که مشی شهید سلیمانی، اشداء علی الکفار و رحماء بینهم است. شهید سلیمانی دختران سرزمین خود را دختران خود می دانست و هیچ پدری را سودای برخورد با دختر خود نیست.
#پاسخ_به_شبهات
؛💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 زیباییهای ظهور (۱)
🔵 امام صادق عليه السلام فرمودند :
🌕 وَ رَدَّ کُلَّ حَقٍّ اِلی اَهْلِهِ.
🌷 و (امام زمان ارواحنا فداه) هر حقی را به صاحبانش بر می گرداند.
📚 الزام الناصب ص ۲۲۸
#مهدویت