eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 3⃣4⃣1⃣ ✨ آتش در نیستان سردار غلامپور گرمای تیر بیداد می‌کرد. پشتیبانی، ضعیف بود. خبر سقوط خط‌ها یکی پس از دیگری می‌رسید. حاج علی روی خط بیسیم رفت و از "برادر محمد درخور" که یکی از فرمانده گردان‌ها بود اوضاع را پرسید. او هم گفت: « حاجی، من شاسی بیسیم رو می‌گیرم، شما هر طور برداشت کردید... » صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد می‌کرد. اما چاره‌ای نبود باید مقاومت می‌کردیم. حاج علی گفت: « ببین محمد، می‌دونم چی بهت می‌گذره. همه رو می‌دونم، ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره... » درخور گفت: « حاجی پیامی که می‌فرستید خیلی سنگینه. مگه من کی هستم؟ » حاج علی تأکید روی حفظ موقعیت داشت، ولی درخور گفت: « حاجی بال‌های دو طرف من شکسته. همه‌ی نیروهام رو از دست دادم. » اما حاج علی دائم تأکید می‌کرد که هر طور شده خط رو نگه دار. شرایط بدتر از آنی بود که فکر می‌کردیم. من و حاج علی با چند تا از بچه‌ها به قرارگاه رفتیم و روی طرح نجات جزیره کار کردیم. حاج علی گفت: « قنبری، با مسئول جهاد برو جزیره‌ی شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره‌ی شمالی رو بشکافید و آب بندازید توی جزیره تا سرعت پيشروی دشمن کند بشه. » من گفتم: « علی بیا بریم قرارگاه عقب‌تر. اونجا روی طرح کار می‌کنیم. این‌جور که نميشه، شیمیایی زدند. نیروها دارند عقب‌نشینی می‌کنند. اینجا موندی که چی بشه؟ » حاج علی به صورت من خیره شد و بعد از لحظه‌ای سکوت گفت: « کجا برم، هنوز نیروهای ما تو جزیره هستند. نمی‌توانم ول کنم عقب برم، باید تکلیف اونها روشن بشه. » بعد سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی ادامه داد: « حاج احمد، برگردم عقب چی بگم؟ بگم جزیره رو ول کردم، بچه‌هاتون شهید شدند؟ نه، همینجا می‌مونم، من با بچه‌ها برمی‌گردم. » همین موقع، قنبری با شتاب آمد و خبر آورد که عراقی‌ها تا دو کیلومتری جاده‌ی سیدالشهدا (علیه السلام) آمده‌اند و خیلی سریع دارند جلو می‌آیند. نیرويی هم در جزیره نمانده و همه دارند عقب‌نشینی می‌کنند. اگر کسی هم مانده، یا شیمیایی شده یا وسط نی‌ها مخفی شده. ساعت یازده صبح بود که رفتم عقب تا به مرتضی قربانی سر بزنم. به حاج علی هم گفتم: « اینجا نمان، سریع بیا عقب. » بیرون که آمدیم دیدم نی‌ها در آتش حملات موشکی عراق می‌سوختند، حاج علی خیره شده بود به آنها. انگار این دل او بود که می‌سوخت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 4⃣4⃣1⃣ ✨ هلیبرن راویان: محسن رضایی و قاسم بادی وقتی غلامپور اوضاع وخیم منطقه را برایم گزارش داد، سریع دستور دادم و گفتم: « آقای غلامپور، خوب گوش کن. همین الان به یگان‌ها دستور عقب‌نشینی بده. » صدای غلامپور را در بیسیم می‌شنیدم که مشغول رساندن دستورم بود. یکدفعه خبر دادند عراقی‌ها از محور جاده‌ی سیدالشهدا (علیه السلام) مشغول پيشروی هستند. يگان‌های ما مشغول عقب‌نشینی بودند و عراق هم تا می‌توانست شیمیایی ميزد تا خسارت و تلفات زیادی از ما بگیرد. غلامپور لحظه‌به‌لحظه اوضاع وخیم خط و جزیره را گزارش می‌داد. با بغض گفت: « برادر محسن بیشتر نیروها شیمیایی شده‌اند. اوضاع اینجا خیلی خرابه. » دوباره به غلامپور دستور دادم که برود کمک مرتضی قربانی و او را به عقب بفرستد. آن روز حاج علی بی‌توجه به پيشروی دشمن، در قرارگاه مشغول صحبت با احمد کاظمی و قاسم سلیمانی بود. لحظاتی بعد قاسم و احمد به طرف بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) رفتند و علی تنها در قرارگاه ماند. به غلامپور پیغام دادم که احتمال هلیبرن عراقی‌ها وجود دارد، پس چرا علی عقب نمی‌آید؟ نگرانش بودم. باورم نمی‌شد امروز روز آخر علی باشد. آن لحظات تلاش می‌کردم هر طور شده علی را از جزیره بیرون بیاورم. احمد با بیسیم خبر داد که بسیجی‌ها با آنکه شیمیایی شده‌اند بی‌امان مشغول آرپیجی زدن هستند و عقب نمی‌آیند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. باور اینکه عراق، جزایر را تصرف کند برایم مشکل بود. وقتی خبر شیمیایی شدن نیروها را در جزیره شنیدم، دلم کباب شد. نه می‌شد بگویم نجنگید و نه می‌شد بگویم بجنگید. صدای علی را در بیسیم شنیدم به فرماندهان محور خندق روحیه می‌داد. احساس کردم علی دارد شمارش معکوس حضورش را در قفس دنیا می‌شنود. البته تا دل با خدا رفیق نشده باشد، نمی‌تواند آنچه نادیدنی است ببیند. این حرف را علی با گفتار و عملش ثابت کرد. این جمله‌ی عباس هواشمی یادم نمی‌رود که در پاسخ علی هاشمی در بیسیم بی‌هیچ کد و رمزی گفت: « آقا اینجا کربلاست. عمر سعد دارد طبل پیروزی ميزند. » این حرف‌ها را که شنیدم از ماندن خودم شرمنده شدم، ولی راهی نداشتم. عباس تندتند می‌گفت: « برادر علی، بچه‌ها دارند از شدت شیمیایی خفه می‌شوند. » صدای علی را شنیدم که با بغض گفت: «عباس جان هر کاری ميتونی بکن تا آنها را عقب بیاوری. به خدا پناه ببر. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 5⃣4⃣1⃣ نزدیک ظهر بود. دوباره با بیسیم به غلامپور گفتم: « احمد، هر طوری شده علی را بیاور عقب، کوتاهی نکن. من علی را از تو ميخوام. » غلامپور هم تندتند می‌گفت: « برادر محسن روی چشم. » هنوز تیپ‌های امام رضا(ع) و ۴۸ فتح در عمق جزیره بودند. همه‌ی تلاش علی، خارج کردن آنها بود. علی خودش را به آب و آتش زد تا کسی از نیروهای رزمنده دست عراق نیفتد. با بیسیم از غلامپور پرسیدم: « چه خبر؟ » گفت: « دارم ميرم دنبال علی، الان در حال نزدیک شدن به دژ شهید باکری هستم. » داشت حرف ميزد که یکدفعه لحنش عوض شد! فریاد زد: « آقا محسن، هلیکوپترای عراقی اطراف قرارگاه علی دارن می‌شینند!! آقا محسن، دعا کن علی بتونه سریع از قرارگاه خارج بشه. » با شنیدن این خبر هُرّی دلم ریخت. وجودم را اضطراب گرفت. با تندی گفتم: « پس علی چی شد؟ پس تو چی کار ميکنی؟ مگه نگفتم علی رو از قرارگاه هور بیرون بیار؟ چرا حرف گوش ندادی؟ » یادمه که هزار تا حرف به غلامپور زدم. گوشی بیسیم از دستم نمی‌افتاد. صدای احمد می‌آمد که می‌گفت: « مشغول پیگیری هستم. مطمئن باش آقا محسن. » ساعت دو عصر بود که غلامپور خبر سقوط جزیره را به من داد، ولی من از هور می‌پرسیدم که علی چه شد؟ ً غلامپور گفت: « احتمالا در هور است. دستور دادم گروه‌های اطلاعاتی بروند دنبال علی. » تا سه روز بچه‌ها می‌گشتند ولی... ٭٭٭ ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه بود که به دستور فرماندهی قرار شد حاج علی به عقب برگردد. به حاجی دائم می‌گفتم: « پاشو حاجی، کسی دیگر اینجا نیست. » رفتم و پشت فرمان نشستم و حاجی هم کنار من نشست. پشت ما هم، جووند و گرجی و محمدی نشستند. تا آمدم استارت بزنم حاج علی داد زد: « هلیکوپترها روبه‌رومون هستند، وایسا، نميشه با ماشین رو جاده بریم. » گرجی هم داد زد الان اسیر می‌شیم. حاجی گفت: «بچه‌ها پیاده شید. پراکنده ميشیم. » اطراف ما آب و نی‌های بلند بود و بالای سرمان هلیکوپترهایی که بعثی‌ها از درهایش آویزان بودند و با دست ما را نشان می‌دادند! فقط می‌دویدیم وسط نی‌ها تا بلکه گم‌مان کنند. حتی نمی‌توانستیم برگردیم و عقب را نگاه کنیم. نمی‌دانستم چه اتفاقی برای حاج علی افتاده. فقط هوشنگ را دیدم که پای مصنوعی‌اش لای خاکسترها گیر کرده و جا مانده. دور و برمان آب بود و تا چشم کار می‌کرد نیزار. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 6⃣4⃣1⃣ ✨ ِعِندَ ربِّهِم یُرزَقون راوی: محسن رضایی در گوشه‌ی ۱۳۶۷/۴/۴ سالنامه‌ام نوشتم: « برادر علی! اینک که اراده‌ی الهی را می‌خواهی در زمین تحقق ببخشی و بر تو تکلیف شده از تمامیت آرمان‌های الهی در جبهه‌ها دفاع کنی، دیگر تشنگی، زخم و جراحت برای تو مفهومی ندارد، چقدر خوب این مفهوم را به من و دوستانت یاد دادی. » به علی شمخانی دستور دادم هلیکوپتری بر فراز منطقه بگردد، شاید خبری شود. او هم مثل من علاقه‌ی زیادی به علی داشت. هفده روز بچه‌های اطلاعات در هور گشتند، ولی خبری نشد. حوصله‌ی هیچ کاری را نداشتم. سه روز پس از سقوط جزایر، در پایگاه گلف جلسه‌ای تشکیل دادم و از فرماندهان هم دعوت کردم بیایند. آقای هاشمی رفسنجانی هم به عنوان جانشین فرماندهی کل قوا در آن جلسه حضور داشت. ساعت نُه صبح وارد جلسه شدیم. گلف ساکت و بی سر و صدا بود. چهره‌ی فرماندهان گرفته و خسته بود. از احمد کاظمی گرفته تا رئوفی، قربانی، آقارحیم، شمخانی، همه دلشان گرفته بود. حال گزارش دادن نداشتم. این کار را به شمخانی سپردم. ایشان بعد از تلاوت قرآن، ضمن خیر مقدم به آقای هاشمی گفت: « برای اطلاع شما، برادر هواشمی گزارشی از وضعیت پیش‌آمده می‌دهد. او در جزیره بوده و همراه نیروها در محور خندق شیمیایی شده. » هواشمی معاون علی هاشمی بود و علی را دوست داشت از اینکه لحظه‌ی درگیری کنار علی نبود، از من و غلامپور شاکی بود؛ چون دستور داده بودم جلو برود و نیروها را سرپرستی کند. او هم به برخلاف میلش علی را تنها گذاشت. می‌گفت: « هیچ وقت خودش را نمی‌بخشد. » بعد از صحبت‌های آقای شمخانی نوبت عباس هواشمی شد. عباس با خواندن این آیه شروع به صحبت کرد: « ولاتَحسبنّ الَّذین قُتِلوا فی سَبیل الله اَمواتًا بَل اَحیاء عندَ ربهم یرزقون » تا این آیه را خواند همه گریه کردند. گویی هواشمی داشت روضه ميخواند. عباس رو به آقای هاشمی کرد و گفت: « بدانید بچه ها در اوج مظلومیت مقابل عراقی‌ها جنگیدند و لحظه‌ای کوتاه نیامدند. » بعد ادامه داد: « آقای هاشمی، نیروهای توپخانه‌ی ما، اولین گلوله توپ را که شلیک کردند، بلافاصله مورد حمله شیمیایی قرار گرفتند و نوبت به گلوله‌ی دوم نرسید و همه شهید شدند! » همه گریه می‌کردیم. ناگهان شمخانی داد زد: « بس کن. هواشمی دیگه چیزی نگو. » عباس هم به احترام شمخانی سکوت کرد. تا دقایقی جلسه از غربت بچه‌ها در حال گریه و ندبه بود. در عمرم آنقدر گریه نکردم. نه من، همه‌ی بچه‌ها همین‌طور بودند. آقای هاشمی که منقلب شده بود، چند دقیقه‌ی بعد شروع کرد به صحبت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 7⃣4⃣1⃣ شمرده‌شمرده همراه با بغض گفت: « برادران من، به خدا توکل کنید. خدا بهترین یار ماست، شاید این مسائلی که برای ما به ظاهر تلخ است، در باطن شیرین باشند، ما نمی‌دانیم. ما این مشکلات و زحمات را به عشق سرور و سالار شهیدان حسین‌بن‌علی (علیه‌السلام) تحمل می‌کنیم. برادران، هرگز یأس به خودتان راه ندهید، باور کنید حکایت من و شما حکایت این بیت شعر است: هر که دیوانه‌ی عشق تو نشد عاقل نیست عاقلانه است که دیوانه‌ی عشق تو شویم. » بعد ادامه دادند: « می‌دانیم ما در جنگ نابرابری قرار گرفته‌ايم. دنیا یک طرف و ما یک طرف. امروز جمهوری اسلامی در اوج مظلومیت در مقابل دنیایی که صف‌آرایی کرده، مقاوم ایستاده است. هرگز هراس به خودتان راه ندهید. امام خمینی زنده است و سایه‌ی او بر سر ماست. من از همت مردانه‌ی شما با خبرم. دلاورمردی علی هاشمی را خوب می‌دانم... » وقتی عباس هواشمی را بعد از گذشت پنج روز در جلسه‌ی گلف دیدم، یاد علی افتادم. از رابطه‌ی صمیمی او با علی خبر داشتم. از او پرسیدم: « برادر هواشمی از علی چه خبر؟ » گفت: « هیچ خبری نیست. » گفتم: « آقای هواشمی، چند شب است که خواب علی را می‌بینم. از میان نی‌های هور مرا صدا می‌کند. » هواشمی گفت: « علی را به خدا سپردم. » بعد ادامه داد و گفت: « برادر محسن من بعد از پیروزی انقلاب تا ۱۳۶۷/۴/۴ همیشه همراه علی بودم و ازش جدا نشدم. نمی‌دانم این روز آخر چرا اینطور رقم خورد؟ وقتی از قرارگاه راهی خندق شدم، باورم نمی‌شد این دیدار آخر من و علی باشد. بعد از علی من هیچ دلخوشی ندارم. از دیدن خانواده‌ی علی هاشمی شرمنده هستم. من هر چند از نظر سنی بزرگتر از علی بودم، ولی او استادم بود و من درس‌های زیادی از او آموختم. علی از کسانی بود که در کار جنگ و جبهه استقامت داشت. چه زمان شناسایی‌ها، چه زمان آتش دشمن و فشار حملات و... علی در هور، هرگز دست از کار برنمی‌داشت. حتی وقتی مجروح می‌شد، سعی می‌کرد به نحوی حضورش در منطقه احساس شود. زخم‌هایش را در پُست امداد خط مقدم پانسمان می‌کرد و خون‌آلود و گاه لنگ‌لنگان باز می‌گشت. » با عباس هواشمی سه ساعت خلوت کردم. هر بار که رئیس دفترم، آقای رسول‌زاده، می‌گفت فلانی آمده می‌گفتم همه‌ی ملاقات‌های امروز را لغو کن. دوست داشتم تا شب، هواشمی از علی حرف بزند و من گوش بدهم. وقتی با عباس خداحافظی کردم، درحالی‌که گریه می‌کرد گفت: « برادر محسن من هنوز انتظار آمدن علی را می‌کشم. » وقتی عباس رفت، به رسول‌زاده گفتم عکسی از علی برای اتاقم تهیه کن تا همیشه ببینم و یادش کنم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 8⃣4⃣1⃣ ✨ چشم انتظار راویان: عبدالرضا مومنی و مادر شهید یک سال قبل از شهادتش بود. از جاده بستان به سوسنگرد می‌رفتیم. درباره‌ی سرنوشت و آینده‌ی خودش پرسیدم. گفت: « عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفته‌ام ولی شهید نشدم. به شما قول می‌دهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. » بعد یک عکس کوچک از توی جیبش در آورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود: « سردار رشید اسلام شهید علی هاشمی. » می‌گفت: « روزی که مردم من را تشییع می‌کنند و زیر تابوت من را گرفتند، دوست دارم عده‌ای بگویند: " این گل پرپر از کجا آمده." و عده‌ای دیگر بگویند: " از سفر کرب و بلا آمده." » می‌گفت: « خیلی لذت داره که این را برای من بگویند. » ٭٭٭ چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که میاد خانه. به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم، نان پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود! یکدفعه دیدم که در زدند، خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچه‌های علی بودند. گفتم: « پس کو علی؟ » گفت: « مادر خبر نداری، جزیره‌ی مجنون رو گرفتند. حمله شده. شیمیایی زدند... » رنگ از چهره‌ام پرید. بعد پدر علی به برادر ملّاح که در جزیره بود زنگ زد و سراغ علی را گرفت. ملّاح هم گفت: « معلوم نیست چه به سر حاجی آمده. حاجی نیست! » گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. گفتم: « ميگن علی گم شده. مگه ميشه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش می‌شناسه. » بعد از اون، کار ما شد چشم‌انتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود که علی اسیر شده یا شهید. باید مراقب می‌بودیم که اگر اسیر شده عراقی‌ها به هویتش پی نبرند. خیلی سخت گذشت. ٭٭٭ خواهرش می‌گفت: « بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه روز فقط گریه کردم. طوری شد که دیگه از بچه‌هام خجالت می‌کشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم. همش می‌گفتم خدایا کمکم کن. خلاصه زندگی رو برای شوهر و بچه‌هام زهر کردم. تا اینکه خودش آمد به خوابم. بعد از نماز صبح بود، یک دشداشه‌ی سفید تنش بود. همین‌جوری که بغلش کردم گریه می‌کردیم. همه‌ی محاسنش از گریه خیس شد. گفتم: حاجی بلند شو، گفت: « من نمی‌توانم بلند شوم، من کمرم شکسته. » گفتم برای چی؟ گفت: « من از اشک‌های تو کمرم شکسته. » با تعجب گفتم: « حاجی ميگن تو شهید شدی؟! » گفت: « دیگه باید راضی باشی به رضای خدا. » این رو که بهم گفت از خواب پریدم. همین‌طور گریه می‌کردم. وقتی خوابم را برای شوهرم تعریف کردم گفت: « دیگه ميخوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ ازت خواسته که شهادتش رو بپذیری و این‌قدر گریه نکنی. » از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 9⃣4⃣1⃣ ✨ تا انتها راوی: علی اصغر گرجی زاده وقتی بالگردها دور قرارگاه ما پیدا شدند هیچ راهی نداشتیم. پخش شدیم و شروع کردیم به دویدن. بالگردها آمده بودند پایین؛ آنقدر که خلبان و کمک خلبان را به وضوح می‌دیدم. حتی خلبان، کلاه مخصوص پروازش را از سرش در آورده بود! تا لحظات آخر با علی بودم اما نمی‌دانم چه شد که موج انفجار و گلوله‌هایی که بی‌محابا به سمت ما شلیک می‌شد، به همراه آتش‌سوزی وسیعی که در نیزارها به وجود آمد، ما را از هم جدا کرد. قسمت من اسارت شد و بی‌خبری از علی. در روزهای اولیه‌ی اسارت، خودم را "فریدون کرم‌زاده" امدادگر تیپ ۸۴ حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) معرفی کردم. هر قدر هم که شکنجه شدم اما روی حرف خودم ایستادم و گفتم فریدون کرم‌زاده هستم. سه ماه و نیم از اسارتم گذشت. همان افسر که بازجویی‌ام کرده بود و به فارسی تسلط داشت با یک سرباز آمدند دم سلول. سؤالی پرسیدند که ترسیدم. دنبال علی‌اصغر گرجی‌زاده می‌گشتند. به عربی گفتم: « اینجا شخصی به این نام نداریم. » رفتند ولی دلهره دست از سرم بر نمی‌داشت. مطمئن بودم که برمی‌گردند. هزاران هزار فکر و خیال توی سرم بود. از حجم زیاد این همه خیال سرم داشت می‌ترکید. حدسم درست بود، نیم ساعت بعد برگشتند و مرا از سلول بیرون کشیدند! عکسی دستشان بود که چهره‌ی درب و داغون شده‌ای را با آن تطبیق دادند! هر چه انکار کردم فایده نداشت! مرا سوار ماشین کردند و بردند استخبارات. دوباره روز از نو، روزی از نو. برایم عجیب بود. اولین چیزی که در استخبارات از من سؤال کردند علی هاشمی بود. اولش دروغ گفتند، گفتند: « علی هاشمی را گرفته‌ايم. » کمی به خودم مسلط شدم و گفتم: « خدا رو شکر، حداقل به شما ميگه که ما هیچ کاره بودیم. » پنج دقیقه از این حرفشان نگذشته بود که ریختند سرم و حسابی کتکم زدند که: « یالا بگو علی هاشمی کجاست. » فکر می‌کردند علی هم مثل من با یک اسم مستعار، خودش را معرفی کرده. عراقی‌ها علی را بیشتر از ما می‌شناختند. در واقع آن روز، بالگردهای عراقی با اطمینان از اینکه علی هاشمی در منطقه است، به قصد دستگیری یا کشتن علی به قرارگاه نصرت آمدند. آنها آمده بودند تا علی را به جرم نداشتن همان تعصب کوری که آنان را وادار به جنگ در برابر مردم بیگناه ایران کرده بود مجازات کنند، آخه هر چه بود علی هم عرب بود. دست خالی برگشتن عراقی‌ها از هور باعث نشد تا این فرمانده عرب ایرانی از خاطرشان برود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 0⃣5⃣1⃣ آنها عکس علی را داشتند و مدت‌ها در همه‌ی اردوگاه‌ها درصدد تطبیق آن، با کسی بودند که گمان می‌کردند علی هاشمی است. آن لحظات برایم بعد از سه ماه و نیم اسارت لحظات شیرینی بود، از آن جهت که مطمئن شدم دست آنها به علی نرسیده. پیش خودم می‌گفتم: « علی یا شهید شده یا اینکه برگشته عقب. » فکر کردم چون علی هور را مثل کف دستش می‌شناسد برگشته عقب. ولی همان شب علی را با لباس احرام در خواب دیدم! داخل مسجدالحرام بودیم. علی و حمید رمضانی که قبلاً شهید شده بود مُحرم بودند ولی من نه. گفتم: « علی! چرا شما مُحرمید ولی من نه؟! » لبخندی زد و گفت: « خودت نخواستی با ما بیایی. » از خواب بیدار شدم. حالا دیگر مطمئن بودم که حاج علی عزیزم شهید شده. من از اسارت برگشتم ولی علی نیامد. سال‌ها طول کشید تا علی خودش را به ما نشان دهد. اما خاطرات تلخ روز چهارم تیر سال ۱۳۶۷ هیچ گاه از ذهنم نمی‌رود. من خیلی برایش دلتنگ می‌شوم. برای او و آن تواضع و مهربانی مثال زدنی‌اش. برای آن روحیه‌ی خستگی‌ ناپذیرش و برای سادگی کلامش. یاد حرفش می‌افتم، آن روز که با خنده گفت: « ما توی این جزیره می‌مانیم و می‌جنگیم و قبرمان هم همین‌جاست. » علی هاشمی از ابتدای جنگ آمد و در همه‌ی عملیات‌ها شرکت کرد. او جبهه‌ی كرخه‌كور را کرد كرخه‌نور. بعد در عملیات بیت المقدس، تیپ ۳۷ نور را تشکیل داد. او در طول ۲۱ ماهی که در خوزستان جنگ قفل شده بود، با آن حرکت عمیق و شناسایی‌هایی که صورت داد و سازماندهی خوبی که بین بچه‌های عرب ایرانی و عراقی منطقه ایجاد نمود، توانست به خوبی به آن منطقه اشراف پیدا کند و راه رخنه ایران را به مواضع دشمن در خاک عراق فراهم کند. این مدال خیلی با ارزشی است. این بزرگوار با یک تدبیر خاصی، عملیات خیبر را شناسایی و هدایت کرد. تا جایی که ما توانستیم عملیات را در حد بسیار قابل قبول به انجام برسانیم. این مرهون تلاش‌ها، ذکاوت، درایت، تدبیر و دقت ایشان و همرزمان ایشان بود که با حاج علی کار می‌کردند. نکته‌ی دیگری که شاید کمتر بیان شده، این است که ایشان انسانی شوخ‌طبع و رئوف بود؛ با اخلاق، و مهربان نسبت به مردم. مردم‌داری‌اش خیلی بالا بود. ویژگی برجسته‌ی حاج علی خلاقیت در اوج حادثه و قدرت هدایت و راهبری وی در شرایط بحرانی بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ❌‍ دروغی به نام «پدر ایران مدرن» به رضاخان میگن «پدر ایران مدرن»!! در حالی که خیلی از مظاهر تجددی که ادعا می‌کنند رضاخان وارد ایران کرده قبل از او در کشور وجود داشت. دقیقا رضاخان کدام تجدد را وارد کشور کرد؟؟ در عرصه نظامی: ارتش متمرکز و متناسب با تجهیزات روز از دوران صفوی بود.نادرشاه توپخانه و نیروی دریایی قدرتمند داشت. پس رضاشاه چه کرد؟نیروی هوایی بطور رسمی در 1303 تشکیل شد.منظور از قوای متمرکز رضاخان هم ترکیب قزاق و ژاندارمری به همراه سربازگیری اجباری و تغییر درجات نظامی بود. در عرصه فرهنگی: مدارس جدید در دوره ناصری و در سال 1266ش تشکیل شد. در سال 1290 حدود یکصد مدرسه ابتدایی دخترانه با دو هزار دانش آموز دختر و 57 مدرسه دخترانه متوسط با 2172 دانش آموز دختر در تهران وجود داشت. در 1300،نزدیک به 1/4 فارغ التحصیلان دوره ابتدایی در تهران از زنان بودند. دارالفنون در سال 1230دوران ناصرالدین شاه تاسیس شد.در سال 1290تعداد 417دانشجو داشت. دارالفنون همان دانشگاه است که عهده دار تحصیلات عالیه مدرن بود. پیاده نظام، سواره نظام، توپخانه، مهندسی، پزشکی و جراحی، داروسازی و کانی شناسی، زبان انگلیسی و روسی و موسیقی رشته های دارالفنون بود. تا قبل از 1304 مؤسسات آموزش عالی مانند دانشکده علوم، دانشکده کشاورزی کرج (مدرسه فلاحت)، دانشکده ادبیات، دانشکده حقوق، مدرسه طب، دارالمعلمین مرکزی برای تربیت معلم مدارس ابتدایی متوسطه ایجاد شده بود. در خرداد 1313 قانون تأسیس دانشگاه به تصویب مجلس رسید و در بهمن ماه همان سال بنای دانشگاه تهران آغاز شد. دانشگاه تهران از ادغام مدارس عالی و دانشکده های مختلف که تا آن تاریخ ایجاد شده بودند پدید آمد. رضاشاه در مراسم احداث دانشگاه تهران فقط دو جمله گفت: «ایجاد دانشگاه کاری است که ملت ایران بایستی خیلی قبل از این شروع کرده باشند، حال که شروع شده است باید جدیت شود که زودتر انجام گیرد». این بود سخنرانی رضاشاه در مراسم احداث دانشگاه تهران! اولین روزنامه در ایران به دوره محمدشاه تعلق دارد. در 1229 شمسی هم امیرکبیر در دوره ناصرالدین شاه اولین روزنامه تهران را به نام «اخبار دارالخلافه» منتشر کرد. مجلس آکادمی [فرهنگستان] زبان در سال 1282 شمسی در دوره مظفرالدین شاه جهت واژه گزینی در برابر اصلاحات جدید با استفاده از زبان‌های عربی و فارسی آغاز به کار کرد. در عرصه ارتباطات: در سال 1236 تلگراف وارد ایران شد و در زمان مشروطه توسعه یافت. در 1265 خطوط تلفن در تهران احداث شد. در دوره مظفرالدین شاه نیز خطوط تلفن در تبریز، مشهد و رشت احداث شد. خطوط سراسری تلفن نیز در سال 1295 مهیا شد. در زمینه راه آهن باید اشاره کرد که در سال 1256 قطار تهران به شهرری آغاز به کار کرد. تا پیش از راه آهن سراسری دوره رضاشاه، حدود 400 کیلومتر راه آهن در کشور وجود داشت. در عرصه توسعه شهری: تشکیل شهرداری یا همان بلدیه پس از مشروطه رسمیت یافت و در سال 1283 قانون آن تصویب شد. نخستین کارخانه برق شهری نیز مربوط به دوره ناصرالدین شاه است که در سال 1258 در تهران تاسیس شد. در حوزه بهداشت: نخستین داروخانه و آزمایشگاه پزشکی نوین ایران در تهران در سال 1291 شمسی تأسیس شد؛ دواخانه، تجارتخانه و لابراتوار غربی. این لابراتوار برای تجزیه کامل ادرار و برحسب دستور اطبا و تجزیه قند و آلبومین تشکیل شده بود. انستیتو پاستور در سال 1299 بنا شده و جایگزین انستیتوی تهران شد. انستیتوی پاستور در همان سال‌های اولیه شامل بخش‌های مایه کوبی، اپیدمیولوژی، آبله، ویروس شناسی، سل، شیمی، هاری، میکروب شناسی، واکسن سازی بود. نخستین واکسیناسیون هم در دوره ولیعهدی عباس میرزا در آذربایجان انجام شد. در حوزه ورزش: اولین باشگاه فوتبال تهران با نام کلوپ ایران در سال 1299 ایجاد شد. نخستین تشکیلات فوتبال ایران در سال 1300 شمسی تحت عنوان مجمع ترقی و توسعه فوتبال تهران به وجود آمد. اولین دوره مسابقات رسمی باشگاه‌های تهران با همت مجمع موصوف در سال 1302 شمسی و با حضور سه تیم کلوپ ایران، کلوپ طوفان و کلوپ اسپرت ارامنه برگزار شد که با قهرمانی کلوپ ایران خاتمه یافت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 🔴 توصیه امام زمان(عج) برای حل مشکلات و گرفتاری ها #
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 🔴 توصیه امام زمان(عج) برای حل مشکلات و گرفتاری ها #