💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣8⃣
اين داستان واقعي است....
🇮🇷عبدالحسين برونسي🇮🇷
وقتي عبدالحسين خانه نبود، بچه ها خيلي بهانه مي گرفتند، با هم دعوا مي کردند، اما همين که عبدالحسين مي آمد، انگار نه انگار که اينها همان بچه ها هستند، نق و نوقشان تمام مي شد، ديگر با هم دعوا نميکردند.
همه اش دست شان توي دست باباي شان بود.
بچه ها هر کجا که مي خواستند بروند، عبدالحسين مي بردشان.
عبدالحسين وقتي با بچه ها بود، حوصله عجيبي داشت. شلوغ هم که ميکردند، دعوايشان نميکرد. دست و صورتشان را مي شست. خودش لباس تن شان مي کرد. موهاي بچه ها را خودش شانه مي زد و بيشتر وقت ها هم هر هفت تايشان را با هم مي برد بيرون.
بيشتر مي رفتند حرم.
موقع برگشتن برايشان ميوه مي خريد و وقتي برمي گشتند خانه، خودش ميوه ها را مي شست و مي ريخت توي سبد و مي گذاشت جلو بچه ها. خودش هم مي نشست ميوه خوردنشان را تماشا مي کرد.
مي گفت: هيچ کيفي توي دنيا بالاتر از اين نيست که بابايي ميوه خوردن بچه هارو تماشا کنه.
بعد هم به بچه ها مي گفت: تا بابا اينجاست، هر چي خواستيد بگيد براتون بخرم.
هميشه به من مي گفت: خانم حواست به سر و لباس بچه ها باشه، يه وقت لباس کثيف تن بچه ها نمونه.
🇮🇷عباس بابايي🇮🇷
قبلا راجع به اسم بچه با عباس حرف زده بوديم. دوست داشت بچه اولش دختر باشد.
مي گفت: دختر دولت و رحمت براي خانه آدم مي آورد. بچه که دنيا آمد پدرم خبرش را تلفني به او که سر کارش در پايگاه دزفول بود داد.
اول نگفته بود که بچه دختر است.
وقتي گفته بود، او همان جا پاي تلفن سجده شکر کرده بود...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣8⃣
اين داستان واقعي است
🇮🇷رضا كريمي🇮🇷
يك روز كه از سركار آمده بود، يكي يكي بچه ها را صدا کرد. من توي آشپزخانه بودم. وقتي آمدم بيرون، ديدم همه شان لباس پوشيده اند و عازم رفتن هستند.
گفتم: کجا مي رويد؟
گفت: با بچه ها مي رويم پارک و برميگرديم. رفتند و من هم مشغول کارهاي خانه شدم. بعد از يک ساعت آمدند. بچه ها مي خنديدند. معلوم بود به شان خوش گذشته است. يک جعبه شيريني هم دست خودش بود. شيريني و چيزهاي شيرين را خيلي دوست داشت. مرتب هم مي خريد. هر عيد يا هر مناسبتي که بود، يا تولد هرکدام از امام ها که مي شد، حتما شيريني مي خريد. بيشتر هم شيريني تر مي گرفت. چون بچه ها بيشتر دوست داشتند.
هميشه هم وقتي در جعبه را باز ميکرد. اول جلو من مي گرفت و ميگفت: خانم! اول شما بفرماييد.
🇮🇷محمد علي رنجبر🇮🇷
اسم بچه ها را شکسته صدا ميکرد. به فاطمه مي گفت: فالو. به زهرا ميگفت: زرو. به زکيه ميگفت: زکو.
ميگفت: بچه ها را اينطوري صدا ميزنم، حس ميکنم محبتشون توي قلبم زياد ميشه. هر وقت بچه ها را از دور مي ديد، خيره مي شد بهشان و ميگفت:
الهي قربون قدمتون برم. الهي قربون سادگي و صفاتون برم. مرتب قربان صدقه شان مي رفت. هر وقت سفري يا ماموريتي مي رفت، سعي ميکرد چيزهايي را که بچه ها دوست دارند، برايشان بياورد.
🇮🇷ولي الله چراغچي🇮🇷
ولي الله با فاطمه بازي ميکرد. روي زانوهايش مي نشاند و برايش قصه مي خواند. دختر قشنگ بابا، مست و ملنگ بابا، کي تو قشنگت کرده؟ مست و ملنگت کرده؟
بعد دست فاطمه را مي گرفت تا بتواند روي زانوهايش بايستد. هميشه مي گفت: دلم مي خواهد يک لشگر بچه داشته باشم.
زهره اين را که شنيد، دوباره اشک درچشمانش حلقه زد.
کاش من هم يک لشگر بچه داشتم....
علي نگاهش روي تقويم بود و جواب داد:
خانم من، خدا نخواست. همين دوتا دسته گل هم روي قائده طبيعي نبايد داشته باشيم. اما خدا مارو از نعمت و رحمتش محروم نکرد...
بازهم شکر....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣8⃣
اين داستان واقعي است....
🇮🇷محمدعلي آقاميري🇮🇷
نهارشان را که خوردند، نشستند دور هم فوتبال دستي بازي کردند. يک ساعتي که گذشت،
حاج آقا گفت: بچه ها حالش را داريد با هم يک صفحه قرآن بخوانيم؟ هميشه دلش مي خواست بچه ها با قرآن مانوس باشند و آن را حفظ کنند. براي شان هم نوار سه بار تکرار گرفته بود تا با آن تمرين کنند. بچه ها که به اندازه کافي بازي شان را کرده بودند، بلند شدند و هرکدامشان يک قرآن آوردند. نشستند دور هم. هرکس چند آيه خواند و خودش هم ترجمه اش را.
بعد بهشان گفت:
بچه ها سعي کنيد قرآن را با ترجمه بخوانيد. چون ما عرب نيستيم، ترجمه اش را بهتر متوجه مي شويم. خودش هم هميشه با ترجمه مي خواند. حتي اگر روزي يک صفحه مي شد.
🇮🇷علي رضائيان🇮🇷
بچه ها معمولا صبح هاي زود سخت شان است که از خواب بيدار شوند، ولي بچه هاي من ساعت پنج صبح با ذوق و شوق بيدار مي شدند که باباجانشان برايشان قصه بگويد.
قصه حضرت موسي، قصه حضرت عيسي و...قصه هاي قرآن را خيلي قشنگ تعريف ميکرد.
هر روز ده تا آيه مي خواند و بچه هاهم مي خواندند و روخواني شان درست مي شد.
🇮🇷گل محمد غزنوي🇮🇷
خيلي نازبچه ها را مي کشيد، وقتي درخانه بود، مرتب با آن ها بازي ميکرد، لباس ورزشي اش را جوري به تنش ميکرد که دو دستش در يک آستين و دو پايش در ميان لباس جابگيرد. و اداي کانگورو را درمي آورد و از اين طرف خانه به آن طرف مي جهيد.
بچه ها خوشحال و خندان بودند و لحظاتي شاد را در کنار او مي گذراندند.
گاه آنقدر سفارش بچه ها را به من ميکرد که من ناراحت مي شدم و مي گفتم:
مگر فقط بچه هاي شما هستند و بچه هاي من نيستند! اماباز حريفش نميشدم، او عاشق بچه ها بود...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣8⃣
اين داستان واقعي است....
🇮🇷رضا کريمي🇮🇷
فاطمه ديگر براي خودش خانمي شده بود. با اين حال خيلي وقت ها حاج آقا او را مي نشاند روي پايش و به من مي گفت:
برو يک شانه بياور. موهايش را کم کم توي دست مي گرفت و شانه ميکرد. بعد آن ها را به سه قسمت تقسيم ميکرد و برايش مي بافت. خيلي هم سفت مي بافت. آخرسرهم پيچش ميداد و هربار يک مدلي برايش درست ميکرد.
🇮🇷منوچهر مدق🇮🇷
هدي تپل بود و سبزه. سفت مي بوسيدش.
وقتي خانه بود، باعلي کشتي مي گرفت، با هدي آب بازي مي کرد. براي شان اسباب بازي مي خريد. هدي يک کمد عروسک داشت.
مي گفت: دلم طاقت نمي آورد. شايد بعد، خودم سختي بکشم، ولي دلم خنک مي شود که قشنگ بچه ها را بوسيده ام، بغل گرفتم، باهاشان بازي کردهم.
🇮🇷محمدحسن ابراهيمي🇮🇷
توي هر جمعي مي رفت شلوغ ميکرد، مي خنديد و همه را مي خنداند.
جوک نميگفت: از خودش چيزهاي خنده دار در مي آورد. يک بار که از مطب دکتر برمي گشتيم بهش گفتم:
اگه من بچه دار نشم تو چيکارميکني؟ خنديد و گفت:تو براي من يه دريا هستي. منم يه ماهي. اگه آب رو از ماهي بگيرن چي ميشه؟ نميتونه بي آب زنده بمونه! تو براي من همون آب هستي. فکر اين چيزا نباش. خدا حتما به ما بچه ميده....
علي رو به زهره کرد و گفت:
درياي من، دير شد، نميخواي بلند شي!!!!
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣8⃣
این داستان واقعی است.
نميخواي امشب به #نماز شبت برسي؟.
زهره نگاهي به ساعت انداخت و گفت: چه زود گذشت...
گرچه به خاطر بي خوابي ديشب کسل بود، اما سعي ميکرد سرحال نشون بده.
محمد لباسهاش رو پوشيده بود و از اتاقش بيرون اومد تا بره دانشگاه.
زهره خودش رو مشغول کار خونه نشون داد، اما همه حواسش پيش پسرش بود. محمد قبل از رفتن اومد سراغ ضبط.
يه فلش از جيبش درآورد و به ضبط زد و روشنش کرد...
آهنگ که شروع به پخش کرد، محمد از خونه زده بود بيرون...
علي با چندتا نون سنگک از راه رسيد.
رو به زهره کرد و پرسيد: محمد با اين عجله کجا ميرفت؟
زهره با اشک گوشه چشم جواب داد:
بعد از يه عمر مادري، بدون خداحافظي از من رفت.
هر دو روي کاناپه نشستند و به آهنگي،که محمد براشون گذاشته بود گوش ميکردند....
آهنگ محمد را در ادامه گوش کنید...👇👇👇
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣8⃣
اين داستان واقعي است....
درب خونه باز شد.
علي و زهره توي حال و هواي خودشون بودند، که با صداي پاي محمد به خودشون اومدن.
زهره پاشد و ظبط رو خاموش کرد.
اشکهاش رو پاک کرد و به علي گفت: بهش بگو من همون ديشب راضي شدم.
و رفت توي آشپزخانه.
دوهفته اي گذشت و کارهاي اعزام محمد فراهم شد. روز رفتن شد و زهره بي تاب.
محمد دوش گرفته بود، ساکي براي خودش بسته بود. علي قرآن مي خوند. محمد از اتاق بيرون اومد. بي مقدمه رفت پاي مادرش رو بوسيد. بغلش کرد و گفت: مادر حلالم کن.
از رفتن محمد چند روزي ميگذشت اما هنوز زهره توي خودش بود. همش يه گوشه اي مي نشست و به حياط خيره ميشد. علي دورادور هواشو داشت، و به جاش کاراي خونه رو انجام ميداد.
آخر تاب نياورد. کتابي که دوستش داشت رو برداشت و کنار زهره نشست.
خانوم خودم، اينطوري داري ذره ذره آب ميشي. يه خواهش دارم. حالا که نميتوني کاري بکني، اين کتاب رو همينطور که نشستي بخون...
چي هست؟
بخون، حال و هوات عوض بشه.
هر خاطره خودش يه لذتي داره
اگه کل خاطرات رو هم بخوني يه لذت مضاعف جديد بهت دست ميده
رمزي هست که خودت بعد از خوندن همه خاطرات بايد کشفش کني...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣8⃣
اين داستان واقعي است....
علي ميدونست باتحريک کنجکاوي زهره، ميتونه کمي حواسش رو از محمد پرت کنه و ميدونست با دادن اون کتاب ، اين اتفاق ميفيته، براي همين به زهره سفارش کرد همه داستانها رو تا آخر بخونه...
فرمانده گفت:
دارعلي! تعدادي رو باخودت ببر ميدان فرماندهي! دشمن نفوذ کرده!
دارعلي دوازده نفر داوطلب تازه از راه رسيده را برداشت و پشت سر راهنماي بومي حرکت کرد. قسمت پل نو شديد زير آتش توپخانه بود. افراد گروه شوق داشتند تا زودتر توي خط اول جبهه مستقر بشوند و با دشمن بجنگند. جوان و بي تجربه بودند. يکي دوخيابان را پشت سرگذاشتند. راهنما ايستاد و گفت: کا اينم فرماندهي ک....
تا آمد بقيه حرفش را بزند، توپ و خمپاره مجال نداد.
آتش که سبک ترشد، مرد راهنما ترکش خورد و روي زمين افتاد و دست روي پهلو گذاشت، خون از درز انگشتانش بيرون مي زد.
راهنما که به عقب منتقل شد، از همه طرف زيرآتش قرار گرفتند و زمين گيرشدند.
چشم گروه به دارعلي بود تا چاره اي کند. اطراف را کاويد.
چشمش که به ديوار سيماني افتاد، داد زد:موضع بگيريد...آتيش کنيد طرف دشمن!
موضع گرفتند و از پشت ديوار سيماني آتش ريختند. مراقب جلو بودند و باکوچکترين آتشي، پاسخ ميدادند. تا شب، دو سه زخمي روي دست آن ها ماند.
جبهه جنگ که آرام شد، جاي وضو تيمم گرفتند و نماز خواندند.
باسرنيزه کنسرو لوبيا باز کردند و همراه نان کارتوني خوردند. تا صبح چهارچشمي مراقب جلو بودند و خواب به چشمشان نرفت.
صبح دوباره به طرف آنها تيراندازي شد. باز به شدت پاسخ دادند. توي بدمخمصه اي افتاده بودند. فکرشان از زور آتش مقابل کارنميکرد. به زمين چسبيده بودند و جرأت سربالا آوردن نداشتند.
مهمات آنها هم داشت ته مي کشيد.
حوالي ساعت ده، راهنماي زخمي زير دود آتش خودش را رساند، نگاهي به گروه کرد و باتعجب پرسيد:
اينجا موضع گرفتيد؟
دارعلي سينه اش را جلوانداخت و گفت: بله! تيرهم انداختيد؟ تا دلت بخواد، مهماتمون ته کشيده. دشمن رو هم ديديد؟ مرد حسابي ما خودمون رو هم به زور ميبينيم، چه برسه به دشمن!
راهنما گفت: کا دست مريزا! کا بارک الله! کا آفرين.
دارعلي باز باد به غب غب انداخت و گفت: مگه چي شده؟
مرد حسابي ديروز تاحالا، روبه ميهن، 😳 پشت به دشمن، 😳 بچه هاي خودمون رو زير آتيش گرفتيد!!!!
بچه ها ديروز گفتن، دشمن داره بدجوري دفاع ميکنه، نگو شما.....😳‼️😳
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣8⃣
اين داستان واقعي است....
🍃کارت شناسايي🍃
- امشب رو مي مونم!
+جانبازي؟
- بله!
+کارت شناسايی داريد؟
- فراموش کردم!
+ مدرکي.... چيزي!
- گفتم که همراه ندارم.
+ نامه ايي، چيزي، گفتي که جانبازم؟
-هستم! يه دفعه اومدم تهرون.
+شرمنده! بايد کارت باشه.
- بالاخره راهي چيزي!
+ شرمنده!
- من توسرما، شب رو کجا برم؟
+مامورم و معذور!
-همين!
-خب دروغ نميگم.
+قصد جسارت ندارم. يه مورد مثل شما پيش آمد و من هم اطمينان کردم، اما طرف جانباز نبود، بعدش کلي دردسر کشيدم.
-يعني دارم دروغ ميگم؟
+گفتم جسارت نکردم.
-توجيه نکن!
+برداشت شماست آقا!
- حالا من چيکار کنم؟
+شما بگيد من چيکار کنم آقا؟ لااقل مدرکي چيزي.
- مدرک...ببينم.....آه....بفرما!
اين خوبه؟
+ ت ت تورو خ خدا.... چ چ چشمتون رو برداريد از روي ميز!!!!
- مدرک...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣9⃣
اين داستان واقعي است...
🌿امان از خمسه خمسه🌿
پسرک ده دوازده ساله پشت ماشين، روي اسباب و اثاثيه خانه نشسته بود و به جاده آسفالت خيره بود که از شهر خارج ميشد.
روي جاده بيشتر زن، کودک و سالخوردگان خسته و مضطربي ديده مي شد که مردها، آن ها را پياده و سواره به جاده سپرده بودند تا با خيال آسوده تر از باقي مانده شهر دفاع کنند.
ماشين هنوز مسافت زيادي از شهر دور نشده بود که ترمز زد! مادر و خواهرش پياده شدند و آمدند مقابل پسرک ايستادند.
مادر گفت: سليم ننه، بابات مي گه برو جلو بشين!
پسرک خيره به هواپيماهاي جنگي بالاي سرش بود که باصداي پدر به خود آمد.
سليم داري چي رو نگاه ميکني؟ کمک بنده خدا کن!
جلو که رفت پيرمردي دشداشه پوش کنار ماشين ايستاده بود. کمک کرد تا پيرمرد جلو ماشين بنشيند. پدر ماشين را حرکت داد و سر حرف را با پيرمرد بازکرد:
کجا مي ري عمو؟
پيرمرد فارسي را با لهجه عربي حرف زد:
کوت عبدالله!
تنهايي؟
پدر سکوتش را که ديد، به صورت نحيف و لاغر پيرمرد خيره شد. پيرمرد با تاني و شمرده پاسخ داد:
موندن همونجا!
کي؟
بچه ام پاسدار خرمشهره!
بچه منم الان داره تو شهر مي جنگه.
پيرمرد ادامه داد: خمسه خمسه زدن توي خونه ام، زنم مرد!
کوت عبدالله براي چي ميري پدرجان؟
دخترم اونجا شوهر کرده. ..... گاوميشا!
گاو ميشا چي؟
ميميرن؟ کي به اونا آب و علف مي ده؟
امان از خمسه خمسه! خونه، زندگي....
پسرت هست، خدارو شکر کن!
بچه ام داره ميجنگه، يعني بلايي سرش نمياد؟
گفتم که، بچه منم داره مي جنگه، اسمش دارعلي، شايد بچه ات بشناستش!
پيرمرد دوباره آه کشيد.
آخه يه پيرزن آزارش به کي مي رسيد؟ خونه... بچه... گاوميشا....
غصه نخور! همه چي درست ميشه!
پيرمرد آرام آرام باخودش حرف تا پلکش روي هم رفت.
پدر وقتي تابلو سبز کوت عبدالله را ديد، ماشين را کنار جاده نگه داشت و گفت:
اينم کوت عبدالله! سليم درو باز کن بابا...
پسرک در را باز کرد و پياده شد؛ پيرمرد بي حرکت توي رکاب ماشين افتاد...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 1⃣9⃣
اين داستان واقعي است....
داري مي خندي؟
- اين جارو نيگاه کن...چشمت درد هم داره؟
+ نه! ولي يه کمي خارش داره دکتر!
- چشمت چه سالي تخليه شده؟
+ زمان جنگ!
- چندسال ميشه؟
+فکرکنم 1363بود...
- ببينم...اين طرف رو نگاه کن...چشمت رو بايد در بيارم!
+ خودم ميتونم دکتر. اجازه بده.
- بيخود نيس ميخاره... زياد دست کاريش مي کني...
+فقط گاهي وقتا به جاي کارت شناسايی ازش استفاده ميکنم.
+درش بيارم دکتر!
-نه عزيز من! کار خودمه... چشمت درد و سوزش هم داره؟
+درد نه، بيش تر مي خاره!
- مدل چشمت که خيلي قديميه!
+ پول مي خواد مدلش رو ببرم بالا.
- سرت رو بالا بگير و مزه نريز.....
-خوبه.....
-هرجا درد داشت بگو! اين جا.....
نه.... يه کمي....
+اين جا بيشتر....چيه دکتر رفتي تو فکر؟
- مي دوني چيه جناب آقاي دارعلي، درست ميگم اسمتون رو؟
+ بله!
- بگم دلخور نميشي؟
+ دلخوري؟! دکترجان از من گذشته.
-عصب هاي چشمت سالم هستن.
+نمي فهمم دکتر.
-اگه تو جنگ چشمت رو تخليه نکرده بودن، همون موقع مي شد پيوندشون زد....
-داري 😄 مي خندي!؟‼️
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣9⃣
اين داستان واقعي است....
نرگس خواهرم
کمکم کن!
ظهر داخل جزيزه مجنون، وسط ميدان جنگ، شايد اگر دارعلي صداي ناله موسي را نشنيده بود، او را پيدا نمي کرد.
پاي راست موسي روي مين گوجه اي رفته بود و انگشتانش از گودي کف پا، قطع شده بود.
رنگ توي صورت نداشت.
موج پوست و موي پايش را چزانده بود. دارعلي دست گذاشت روي گوشت ريش ريش شده پايش و فشار آورد.
تيزي استخوان هاي خردشده، توي دستش فرورفت. دست را پس کشيد.
پيشاني بند قرمزش را از دور گردن بازکرد و دور مچ موسي بست. خونريزي رفته رفته کم و بعد قطع شد،
موسي خيالش که راحت شد، نفس راحتي کشيد و گفت: زنم داري؟
دارعلي خشکش زد!
زن!؟ نه! براي چه؟
موسي سر تکان داد. عرق روي صورت تنک و جوانش نشست. آب دهانش را غورت داد، گفت:
اگه از اين معرکه جون سالم در بردم.
لب گزيد، ادامه داد:
يه زن خوب برات سراغ دارم.
دارعلي مطمئن شد که گرسنگي و تشنگي دو روزه توي نخلستان و حالا زخم و خونريزي، رفيقش را به هذيان انداخته است.
به شوخي نرم خنده اي زد و به خيال خودش، سربه سر گذاشت:
باشه! اما کي به من زن ميده....ها؟
درد دويد توي صورت موسي. نفس عميقي کشيد، گفت:
اونش بامن! نجيب و خوشگلش!
اون دختر خوشبخت کيه؟
موسي نه زير گذاشت ونه رو، گفت:
نرگس خواهرم!
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣9⃣
اين داستان واقعي است...
🌨برف شادي🌨
عصر جمعه آخرين روز پاييز، باد دانه هاي ريز برف را از سينه کوه مي آورد روي خانه.
داخل خانه باصداي نوار موزيک کودکانه يکي شده بود. هيچکس به اندازه زن خانه خوشحال نبود. نوزادي تپل و سفيد را که بعد از سيزده سال به دنيا آورده بود، از بغل جدا نميکرد.
روي ميز بزرگ وسط هال هديه هاي خاله، دايي، عمو و عمه... داخل برگ هاي کادو پيچيده شده بودند.
بچه ها منتظر بودند تاکادوها زودتر باز شوند.
زن نگاهش به شوهرش افتاد که آرام و بي حرکت روي کاناپه آرام و بي حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسيد:
حسن همه چيز مرتبه؟
مرد سرد پاسخ داد:بله!
شام...دسر....کيک....يه وقت...
گفتم همه چيز مرتبه!
چيزي شده؟ اينجوري يه وقت مهمونا فکر ميکنن.... پاشو بياگرم بگير!
مرد لبخند سردي زد. چيزي نيس. برو ميام!
زن #نوزاد را نشان داد. همه زندگيمون رو هم خرج کنيم. ارزش داره! اونم بعد اين همه سال.
مرد فقط سرتکان داد. بلند شد. به نوزاد خيره شد و صورتش رو بوسيد. به زن گفت:
تو برو پيش مهمونا، يه سيگار مي کشم و برميگردم!
سيگار سمه برات، با اون ريه درب داغون شيمياييت !!!
زن که دور شد.
مرد از هال بيرون رفت. داخل حياط که شد. سوز سرما را حس کرد. دانه هاي برف کمي درشت ترشده بود. رفت و زير درخت نارنج نشست. بعد از مدت ها سيگاري آتش زد. دود کرد و به پنجره هال خيره شد. سرفه لحظه اي رهايش نميکرد. سيگار را که زير پا له کرد، صدا شنيد:
آقاي قنبري، بدجوري سرفه ميکني.
شيميايي لعنتي!
ناراحتي؟ زنت نگرانه!
مرد مردد کاغذ آزمايشي از جيب بيرون آورد. طرف رفيقش دراز کرد.
#بچه #سرطان #خون داره!
#عارضه #شيميايي شدنم تو جنگه!
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣9⃣
اين داستان واقعي است....
🔺پشت گردنش سوخت🔺
توي گرماي ظهر، يک طرف صورت هاشم چسبيده بود به خاک داغ! زبانش مثل چوب خشک شده بود. عطش و زخم شکم داشت از پا درمي آوردش.
"آب..... باباعمو برات..... فقط يه قطره..... کاش بودي کنار پسرت و لبم رو ترمي کردي!"
صداي وز وز مگس ها مغزش را سوراخ مي کرد. دورتر، دو سه زخمي ديگر ناله مي کردند. چندبار عبور سربازان عراقي را حس کرد. خاکريز چند مرتبه دست به دست شده بود.
صداي قدم شنيد. چشم ريز کرد. سربازي از دشمن نزديک شد به زخمي اول. سر #اسلحه را پايين داد. آتش کرد. زخمي ناله کوتاهي کرد و تنها چندبار، ته پوتينش روي خاک ماليده شد و بعد بي حرکت ماند.
هاشم نفسش تند شد و خاک جلوي بيني اش رانده شد به جلو، پلک زد.
#سرباز #دشمن رسيد بالاي سر زخمي دوم. لوله اسلحه را روي پيشاني زخمي گذاشت. #آتش کرد.
عرق سردي به تن هاشم نشست. به ذهنش رسيد بايد کاري کند. صورتش را طرف آسمان گرفت. آفتاب چشمش را زد. چشمانش را بست. دهانش را باز باز کرد. تاحدي که مي توانست، سر را بالا داد. حلقومش کش آمد.
"خدا کنه تحريک بشه، تير رو خالي کنه توي دهانم! شايد تير از پشت گردنم بيرون بزنه. اگه نخاعم قطع شد چي؟"
سايه سرباز دشمن را روي سر حس کرد. بعد صداي هن و هن نفس هاي دشمن را. داغي لوله اسلحه دهانش را سوزاند. فکرش از کار افتاد. سرباز #آتش کرد. پشت گردنش سوخت!!!
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣9⃣
اين داستان واقعي است...
داخل ترمينال، مادر از اتوبوس پياده شد.
ساکش را برداشت و وارد خيابان ساحلي کنار رودخانه شد.
"دوباره بايد برم توي اون خونه سوت و کور....کاش بيشتر مشهد مونده بودم! چشم به هم زدم شد ده روز"
عطر بهار نارنج توي مشامش پيچيد.
نگاهش را سر داد روي درختان نارنج سرتاسر پياده رو.
"يعني مي شه، حميد يا رضا، يکي شون اومده باشه مرخصي؟ تحمل موندن توي اون خونه رو ندارم. روزاش برام خيلي سخت مي گذره".
عرض خيابان را رد کرد و داخل پياده رو شد. آب رودخانه فصلي گل آلود و خروشان پيش مي رفت."چند شنبه هست امروز؟ ببينم....دو، سه، چهار، پنجشنبه❗️ امروز هم مثل همه پنجشنبه ها، تشييع جنازه هست. بهتر از همين جا يه راست برم تشييع جنازه❗️ امروز چند تا #شهيد داريم❓
قَدَم تند کرد و خود را به فلکه ساعت گل رساند، تاکسي صدا زد:
ستاد تشييع❗️
راه بسته بود و تاکسي جلوتر نمي رفت. پياده توي خيابان منتهي به محل تشييع حرکت کرد.
"بميرم واسه مادراي شهيد😔
سخته داغ فرزند ديدن.
خدا صبرشون بده! همون جور که بعد شهادت محمد به.من داد، خيلي سخته."
خيابان کم کم شلوغ شد و صداي نوحه به گوشش خورد."الان رضا و حميدم، تو کدوم سنگرن! آنا(مادر) به قربونتون❗️ دلم يه ريزه شده. کي مي آي #مرخصی❓
خدايا خودت جووناي مردم رو حفظ کن!"
رسيد به صف زن هاي چادر مشکي. داخل صف فشرده آنها شد.
زن هايي را ديد که قاب عکس به سينه، بين گريه کردن و نکردن مانده اند❗️
تابوت ها را دنبال کرد. جلو زد و به صف مردها رسيد.
تابوت هاي چوبي روي دست مي رفت. ..يک، دو، سه.... تابوت ها پيچ و تاب مي خوردند.
نتوانست شمارش بزند.
مرد نوحه خواني روي ماشين ايستاده بود:
اين گل #پرپر از کجا آمده.🌹🌹
جمعيت جواب مي داد:
از سفر #کربوبلا آمده.
سر،که چرخاند، خشکش زد❗️
پشت دو #تابوت کنار هم، شوهر سابقش را ديد که دو مرد زير بغلش را گرفته بودند.
"خداي من! بعد ده سال جدايي، اولين مرتبه شوهرم رو پشت #جنازه محمد ديدم، نکنه امروز❗️
هول نگاهش را انداخت روي دو تابوت کنار هم؛ اسم روي #تابوت را که خواند،
ساک از دستش افتاد...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣9⃣
اين داستان واقعي است....
تنهايي اومدي عروسي
زخم موسي که خوب شد و برگشت جبهه، به دارعلي گفت:
پدرمجرد! کي بريم خواستگاري❓
دارعلي تند شد و جواب داد:
مگه خواهرت ترش کرده...
چرا آخه دست از سر کچل من برنمي داري؟
گفت: اول جونم رو نجات دادي، دوم يه نظر حلاله،
سوم نخواستي دست از سر کچلت برمي دارم.
ناچار براي بستن دهان موسي، گفت:
باشه، ولي من تو زن گرفتن سخت گيرم❗️
موسي دستش را جلو آورد، گفت:
پس بزن قدش❗️
دارعلي باترديد دست جلوبرد، گفت:
به شرطي که ديگه نگي پدرمجرد❗️❗️
براي مرخصي که به شهر رفتند؛ موسي دست دارعلي را گرفت برد خانه.
دارعلي دلشوره داشت و دنبال بهانه اي بود براي فرار.
با خود گفت: يه نگاهي مي اندازم، مي گم نپسنديدم.
نرگس سيني چاي را که آورد، تا،نگاه دارعلي به قاب صورت نرگس افتاد،
زبانش بند آمد و قند توي دلش آب شد.
همان روز همه چيز جفت و جور شد و قرار بعله برون گذاشته شد، براي عصر جمعه.
صبح جمعه تلفن خانه دارعلي زنگ خورد.
گوشي را که برداشت از #جبهه پيغام دادند:
خودت رو برسون، عروسي نزديکه❗️
خبر کردن موسي هم باخودت❗️
دارعلي عصربدون اطلاع دادن به موسي، سوار اتوبوس تعاوني جنوب شد و خودش را رساند #جبهه.
ظهر توي خاکريز، دستي روي شانه اش نشست. صورت که برگرداند موسي را ديد!
پدر مجرد❗️❗️
تنهايي اومدي عروسي❓...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣9⃣
اين داستان واقعي است....
❗️پنج سرباز
ساعت نه صبح، پنج سرباز وارد جبهه جنگ شدند و خود را به هاشم معرفي کردند.
زود سنگرتون رو بزنيد، دشمن با توپ ليزري خاکريز رو مي زنه❗️
هاشم که دور شد، پنج سرباز دست به کار ساختن سنگر شدند.
ساعت دو بعد از ظهر سنگر کوتاه و جمع و جوري زدند.
کش و قوسي به تن انداختند. سرباز ارشد از کيف چرمي جيبش، عکس سه در چهار دختر بچه کوچکي درآورد و سنجاق کرد به پتوي ورودي سنگر.
سربازي که صورت و موهاي زال و بور داشت، چشم تنگ کرد، لبخند زد و گفت:
جانشين گذاشتي براي خودت❓
سرباز ارشد دست روي عکس کشيد.
برگشت و گفت:
نبودم، بهش احترام مي گذاري❗️
يه.وقت فرمانده گردان نياد گير بده❗️
نه بابا آدم خوبيه❗️
نه بابا آدم خوبيه❗️
ظهر نماز خواندند. سفره پهن کردند.
ناهار نان کارتوني و کنسرو ماهي بود. ميان لقمه لقمه گرفتن، آتش شديد شد. خمپاره اي زمين خورد. سنگر لرزيد.
ترکشي داخل سنگر شد و توي پتو نشست.
سرباز ارشد گفت: خدا رحم دختر خوشگلم کرد.
سرباز سبزه روي با ته لهجه جنوبي، خنديد و اشاره کرد به سربازي که.هنوز مو توي صورتش تنجه نزده بود.
سهم تو بود❗️
چرا من❓
خو ترکش، از کوچکتره❗️
پنج سرباز خنديدند.
خمپاره بعدي که زمين خورد؛ ترکش دوم فرفر کرد و داخل شد.
اينهم سهم....
خنديدند و لقمه گرفتند. سرباز ارشد بلند شد. ظرف آب آورد. داخل ليوان پلاستيک قرمز رنگ ريخت.
ليوان را دست سربازي داد که عينک به چشم داشت. سقف لرزيد. ذرات خاک روي سفره ريخت. ترکش بعدي وينگه داد و توي الوار چوبي سقف نشست.
دو، سه نفري هم صدا شدند.
اينهم سهم....
ارشد ليوان آب دوم را سرکشيد. کلاه آهني آويخته به ديوار...تاپ... صداکرد و ترکشي به اندازه نخود، داخل سفره سقوط کرد. همه خنديدند.
اينهم سهم....
ارشد ليوان سوم را که پرآب داخل سفره گذاشت.
گلوله خمپاره سقف سنگر را دريد و داخل شد.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣9⃣
اين داستان واقعي است....
خرجشون هدر رفت
شوهرت مجروح جنگه؟
جاي نرگس، دارعلي جواب داد:
اگه چيزيه به خودم بگيد❗️
نگاه دکتر که به زن برگشت، زن گفت:اشکال نداره، بگيد بهش.
باشه....سمت چپ مغزتون، کنار ترکش، يه غده بدخيم ريشه زده، درد سرت هم به خاطر همينه❗️
چقدر مهلت دارم❓
البته باشيمي درماني ميشه.
آقاي دکتر چه مدت مهلت دارم❓
دو، سه ماه، شايدم کمتر، گفتم ميشه با شيمي درماني يه کارايي کرد.
دارعلي باخنده گفت:
قربونت برم امام حسين❗️
دکتر با تعجب به نرگس نگاه کرد❗️ زن گفت:پابوس امام حسين، دعا کرد از اين درد خلاص بشه.
دارعلي که از مطب بيرون رفت، کلامي حرف نزد، نرگس خودشو رسوند به او.
جازدي مرد❓
برگشت و خيره شد به چشمان عسلي نرگس.
ميدوني اهل جا زدن نيستم.
شوخي کردم فدات بشم.
بگو تو چه فکري هستي❓
قرض و بدهيام ميفته گردن تو.
خدا کريمه.
باشيمي درماني خوب ميشي، ميفته گردن خودت.
حرف زن را بريد:
نمي خوام آخر عمري از قيافه بيفتم.
دکتر عکس جديد را با عکس قبل مقايسه کرد.
همون عکس قبليه❓
جاي دارعلي، نرگس جواب داد:
چيزي شده دکتر❗️❓
دکتر هر دو عکس سي تي اسکن را چسباند روي تابلو نور مهتابي، با نوک خودکار جاي غده را نشان داد. ترکش داخل هر دو عکس سرجاي خودشه، اين جا... اين جا... اما نميفهمم توي عکس دوم، اثري از غده نيست❗️ هنوز درد هم داري❓
کم❗️
اون به خاطر چشم مصنوعيته❗️
نرگس با شوق و حرارت به دکتر نزديک شد، گفت:
يعني غده اي وجود نداره❓
عکس که اينو ميگه.خانم❗️
نرگس برگشت تا خوشحاليش رو با دارعلي قسمت کند، دارعلي از مطب بيرون رفته بود. نفس نفس پشت سرش دويد.
شنيدي دکتر چي گفت؟ خدايا شکرت! چي شده؟ خبريه و من نميدونم❓
دارعلي برگشت و به صورت نرگس خيره شد، خنديد.
از حسين بپرس.
حسين کيه...چرااينجوري نگاه مي کني؟ گيج شدم.
يادته روز آخري که رفتيم کربلا❓ همونجا پاي قبر آقا گفتم حالا که قرض و بدهي ام صاف شده و مزه زندگي رفته زير زبونم.
خنديد و ادامه داد:
رفقا فهميدن مردني هستم، همه قرض و بدهي ام رو دادن، هم خط تلفن برام کشيدند.... پاي ضريح از خدا خواستم.
ساکت شدي❗️کشتي منو❗️
يه دفعه رفتم تو فکر رفقا و همکارام.
اين همه بدهکاري و گرفتاري منو حل کردن که با خيال راحت بميرم.
باز داري مي خندي❓
آخه خرجشون هدر رفت❗️
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣9⃣
اين داستان واقعي است....
جن هندوانه🍉
وسط تعريف هاي بچه هاي گردان، چشم دارعلي مي رفت به هندوانه اي بزرگ و دراز عموبرات که پاي خاکريز، جلو منبع آب سبز شده بود و چشمک ميزد.
عمو برات از همان روز اول به هندوانه آب داده بود، بزرگش کرده بود و بارها گفته بود:
کسي چپ نيگاش کنه، با من طرفه❗️
به موقش بين همه تقسيم مي شه.
ميان حرف و گفتگو، موضوع کشيده شد به جن.
عمو برات پدر هاشم، بحث جن را جدي تر به دست گرفت و گفت که اجنه چه مي کنند و چه نمي کنند.
ميان تعريف، کسي فرياد زد:
اون جا... عمو برات از بس از جن گفتي، ماشينت جن زده شد❗️
نگاها رفت به شيب خاکريز که بيش تر مواقع، ماشين آبرساني عمو برات به دليل خرابي استارت، آن جابود تا احتياجي به هل دادن نداشته باشد.
حالا ماشين خود به خود راه افتاده بود❗️😳
همه از جا بلند شدند و پشت سر عمو برات دويدند. با هزار زحمت ماشين آبرساني را متوقف کردند و برگرداندن جاي اولش.
خسته و کوفته که برگشتند، دوباره عمو برات شروع کرد به تعريف کردن.
ميان حرف هاي عمو برات، موسي يک دفعه کوبيد توي سرش.😰
واي... ديدي چي شد❓
هاشم گفت:
چرا کولي بازي در مي آري❓
موسي با لکنت زبان، بوته هندوانه را با انگشت نشان داد و گفت:
ج.....ج.....جن، هندونه رو خورده❗️😳😳
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣0⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
مشق امروز
موسي داخل سنگر که شد، کل کل با دارعلي را شروع کرد.
شنيدم شنا بلد نيستي❓نکنه مارو سرکار گذاشتي❓
دارعلي اشاره کرد به جمع چهار، پنج نفره داخل سنگر.
اينارو نه❗️ اما تورو شايد.
موسي مهلت نداد و با طعنه گفت:
البته شنا بلد نبودنم خيلي عيب نيست❗️
بعد زد روي شانه او و ادامه داد:
البته ايشون غواصي رو بلده❗️
صورت دارعلي عين لبو سرخ شد و خون تا طاق سرکم موي او دويد.
نمي خواست کم بياورد، گفت:
چند کلام هم از مادر عروس بشنويد❗️
دلگير نشو بابا، خدايش آب هم ترس داره، اونم وقتي تا زانوي آدم باشه❗️
بقيه تازه فهميدند دارعلي همان کسي بوده که ديروز توي آموزش وقتي مي خواسته بالباس و تجهيزات نظامي، داخل رودخانه شود،
صداي"خفه شدم!خفه شدم"
او به هوا مي رود.
زير بغلش را که مي گيرند و از داخل آب بلندش مي کنند، تازه مي بينند که عمق آب تا زانويش بيش تر نيست❗️
رضا معاون گروهان پادرمياني کرد و دوباره دور هم نشستند.
تعريف ها شروع شد. نوبت به موسي که رسيد، نگاهي به دارعلي انداخت و از شجاعت توي جنگ حرف زد❗️ گرم حرف زدن❗️ يکدفعه از دهانه سنگر، نارنجکي وسط سنگر افتاد❗️
از ترس قدرت فکر کردن از همه گرفته شد. براي فرار از ترکش نارنجک و کشته شدن، هرکدام شيرجه زد گوشه ايي و روي سينه دراز کشيد.
همه چشم بسته بودند و انتظار انفجار را مي کشيدند.
از انفجار خبري نشد، سکوت وحشتناکي سنگر را گرفت.
موسي با احتياط برگشت و به وسط سنگر خيره شد؛ دارعلي چشم بسته با شکم و سينه روي نارنجک خوابيده بود❗️
صداي خنده هاشم که توي دهانه سنگر ايستاده بود، به گوش خورد:😃😃😃
مشقي بود...اينم مشق امروز❗️
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📌 التماس دعا
🔸 خدا نکند کسی بهت بگوید: زیاد برایم دعا کن
🔸 دلت به لرزه می افتد که مگر چه شده انقدر مضطرب و بیتاب شده... بعد اگر شرایطش باشد؛ مشکلش و گرفتاریش را جویا میشوی و در صدد رفع آن برمیایی.
🔸 ولی خدا نکند شرایط پرسش نباشد! دیگر دلت تاب نمی آورد...
🔸 در خلوت و در خواب و بیداری فکرت، ذکرت با اوست؛ پیش او... که آیا مشکلش حل شد؟! آیا دغدغه اش برطرف شد؟!
🔸 خلاصه هرجا میروی و یا می نشینی میگویی: دوستان یک نفر خیلی ملتمس دعاست برایش دعا کنید...
🔸 میدانم که نگفته متوجه منظورم شدی...
🔸 آری صاحب و مولا و سرور و همه چیز من و تو، پیغام داده که: «أَکْثِرُوا الدُّعَاءَ بِتَعْجِیلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذَلِکَ فَرَجُکُم»
🔸 کاش آب میشدم و این جمله را نمی شنیدم! کاش از شنیدن این جمله دق میکردم! کاش...
🔸 کاش حداقل دعا میکردم... از آن دعاهایی که با #اضطرار است... از آن دعاهایی که همه ی امیدت قطع شده... از همانهایی که همه را بسیج میکنی که آی دوستان فرد مضطری ملتمس دعاست... دعایش کنید...
🔺 آه... که باید دق کرد از این غربت؛ از این تنهایی...
سید پیمان موسوی طباطبایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم