💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣2⃣1⃣
اين داستان واقعي است...
🔺نوک حمله🔺
از آن طرف بیسيم شنيد:
خونسرد باش! آتيش بريزيد رو دشمن! نگذاريد روحيه نيروها پايين بياد!
عظيم پيش خود گفت: معلوم نيس زير کدام سنگر محکم نشسته و نوشابه خنک مي خوره، آنوقت دستور مي ده زير آتش دشمن بجنگم و کشته شدن نيروهاي گروهانم رو ببينم.
هرچه از آتش دشمن و وخامت خط اول جنگ مي گفت و کمک مي خواست. دوباره از آنطرف خط حرف قبل، تکرار مي شد. زد سيم آخر و داد زد:
نشستي بالاي گود و مي گي لنگش کن! زحمت به خودت بده و بيا نوک حمله، بفهمي اينجا چه خبره!
جواب شنيد:
سمت چپ، 200متر بيا جلو! منتظرتم.
عظيم با طعنه گفت:
بيام تو کدوم سنگر بتوني؟
بياي جلو چند نخل مي بيني، پيدام مي کني.
دشمن از دهانه کانال درياچه ماهي آتش مي ريخت. بلند شد. چند قدم برميداشت دوباره خيز مي رفت روي زمين. شانه خاکريز کوتاه را گرفت و با احتياط پيش رفت.
چشم انداخت.
کنار خاکريز کوتاهي، چند سنگر بدون سقف و چندتا نخل ديد! جنگ تن به تن شده بود. زير نخل سوخته اي، داخل هاله اي از دود و باروت، دو نفر را ديد. نزديک رفت. کسي که گوشي بي سيم جلو دهان داشت، به نظرش آشنا مي زد. صورت به صورت که شدند، گفت:
هنرستان نمازي شيرازي؟ رضا فرخي کاپيتان تيم!
غريبه گفت:
تو!. عظيم رياستي، نوک حمله تيم فوتبال هنرستان!
خمپاره اي زمين خورد و عظيم خيز رفت روي زمين.
سر که بالا کرد، رضا ايستاده، گوشي بي سيم راگرفته بود و حرف ميزد.
"چرا دراز نکشيد روي زمين؟ باز رقابت! با تيم فوتبال کلاس... اون سال فينال بازي رو از مابردن و قهرمان شدن. با گل هاي رضا. دوهيچ ...."
بلند شد و کنار رضا ايستاد. خمپاره بعدي که زمين خورد، دراز نکشيد."به مرگ فکر مي کنه؟ مي ترسه مثل من... هنرستان هم کله نترسي داشت.
رقابتمون کشيد توي تيم هنرستان؛ دوتايي نوک حمله!
عجب تيمي! سال اول شديم قهرمان آموزشگاه هاي شيراز".
رضا را نگاه کرد. توجه اش به او نبود. شايد بود و روي خودش نمي آورد. خمپاره نزديک آن ها خورد.
"ترسيدم، مثل روز بازي فينال مدرسه اون نميترسه؟
فرقش با من اينه که جلوترسنش رو مي گيره. جانميزنم. بايد پا به پاش برم. توي تيم منتخب مدارس، تنها يکي مي تونست فيکس بازي کنه. رقابت روباختم....آخ خداي من!"
درد را توي ران حس کرد. از رانش خون آرام بيرون مي آمد. چفيه دور گردنش را بازکرد. گذاشت روي زخم و فشار داد، رضا گفت:
مي توني جلو عراقيا رو تو نوک حمله بگيري. نبايد پاشون برسه به دشت.
مشکله! سعي خودم رو ميکنم.
عظيم خودش را رساند به گروهان. پشت خاکريز نيروهايش هنوز زمين گير بودند. همه را تشويق کرد به مقاومت. نيم ساعت نگذشته بود که توي نوک حمله، دستي به شانه اش خورد.
چه خبر عظيم!
رضا بود. رفت کنارش. ادامه داد:
اون تيربارچي و آرپي جي زن، دارن اذيت مي کنن. با آرپي جي مي زنيم.
اشاره کرد به سرکانال.
آرپي جي زن با من، تيربارچي مال تو!
عظيم خواست نشانه گيري کند، رضا تيربارچي را با گلوله اول فرستاده بود به هوا.
دست به دست کرد، آرپي جي زن که سرش را بالا آورد؛ شليک کرد و آرپي جي زن دو نيم شد. آتش کم شد و دشمن عقب نشيني کرد. همراه گروهانش دشمن را تعقيب کرد. به ميدان مين دشمن که رسيد، بي سيم زد و گفت:
آقا رضا! ميدوني مين رو رد کرديم، جلو کانال مستقريم.
عظيم ميتوني راه کانال رو ببندي؟
تاکي؟
هرچي بيشتر، بهتر.
کاري نداره. روچشم!
عظيم نبايد يه عراقي از کانال بياد بيرون. ببينم چيکار ميکني!
چيزي نگذشت که يک گردان از نيروهاي تکاور دشمن هجوم آورد تا از کانال بيرون بيايند. دستور آتش داد. هرچه گلوله داشتند روي دهانه کانال ريختند. يک نفر هم نتوانست از کانال بيرون بيايد.
دشمن صبح دوباره حمله کرد. به قدري آتش ريختند روي دشمن که مهمات ته کشيد. کم کم عراقي ها از کانال بيرون آمدند و درگيري سخت و تن به تن شد. گروهان عظيم شروع کردند به عقب نشيني. داخل ميدان مين که شدند، عظيم پايش رفت روي مين و به هوا پرتاب شد. زمين که افتاد پايش از مچ قطع شده بود. بلند شد و روي پاي ديگر لي لي کرد. با يک پا خودش را رساند پشت خاکريز دفاعي. باز دستي خورد به شانه اش.
خسته نباشي آقا عظيم! گل کاشتي تو نوک حمله! حالا موقع تعويضه!
مي مونم!
رضا نگاهي به پاي قطع شده عظيم انداخت. خون از آن بيرون مي زد.
اشاره کرد به يکي، دونفرو گفت:
اينو بندازيد رو برانکارد، بايد تعويض بشه.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣2⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
🔰قوطي شير🔰
دو نگهبان عراقي اردوگاه، بااحتياط به آسايشگاه شماره پنج نزديک شدند. يکي 40ساله و ديگري حدود52سالي داشت.
دست نگهبان جوان تر قوطي شير بود. به در ميله ميله اي که رسيدند، نگاهشان را به داخل سالن اردوگاه انداختند که طول و عرضش، هشت در چهار بود. چيزي حدود چهل اسير داخل آن مي لوليدند. روي هم رفته ده سالن داخل اردوگاه وجود داشت که400اسير را در خود جاي داده بود.
کسي به دو نگهبان توجه اي نکرد. نگهبان مسن چانه اش را خاراند و با فارسي دست و پا شکسته فرياد زد:
آهاي...
همهمه قطع شد و چشم ها رفت به طرف در آسايشگاه. نگهبان گفت:
کي آواز بلده؟
اسيرها چشم به هم انداختند. دوباره داد زد:
گفتم کي بلده آواز بخونه؟
قوطي شيرخشک را بالا گرفت.
کسي آواز بخونه، اينو ميدم بهش!
توي اوضاع بي قوطي و فشارهاي گرسنگي، معامله بدي بنظر نمي رسيد.
نگهبان سبيل پهنش را با دست ماليد و منتظر جواب ماند، وقتي کسي پاجلو نگذاشت. اسرا را يکي يکي زير چشم رد کرد تا چشمش روي سليم که دست راستش قطع بود، قفل شد.
تو!. بيا جلو....
سليم با شک و احتياط چند قدمي به در نزديک شد.
نگهبان باخشم فرياد زد:
بخوان تو! و گرنه انفرادي و....
سليم جلو آمد. بين خواندن و نخواندن مانده بود؛ که صداي ارشد آسايشگاه نجاتش داد.
من مي خوانم!
ارشد با موهاي فلفل نمکي پيش آمد و به در نزديک شد. بقيه زل زده بودند به ارشد!
رو به نگهبان کرد و گفت:
مي خوانم برات سيدي!
چرخيد و رو به قبله شد. دو زانو روي زمين نشست. پلک روي هم گذاشت و آياتي از قرآن را زيبا خواند. قرائت قرآن که تمام شد. اسيرها چرخيدند و به در نگاه انداختند.
جلو در فقط قوطي شير بود.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣2⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
ناشناس
دارعلي داخل کانالي بتوني نشسته بود که شب قبل از دست دشمن گرفته بودند. انتظار ضد حمله دشمن را مي کشيدند. بي خوابي و خستگي پيشروي شب قبل از يک طرف، درد روحي ازدست دادن يدالله از طرف ديگر، باعث شده بود تا سردرد شديدي سراغش بيايد. چفيه دور گردن را باز کرد و محکم دور سر گره زد.
هاشم که متوجه حالش شد، گفت:
برو استراحت کن! من بي سيم چي ام رو از دست دادم، تو عزا گرفتي؟
دارعلي بلند شد و راه افتاد داخل کانال بتوني. سنگري دنج گيرآورد. داخل شد. سنگر ساکت و نيمه تاريک مي زد.
متوجه ناشناسي شد.
"اين ديگه کجا بود؟ حوصله کسي رو ندارم" آمد از سنگر بيرون برود، پشيمان شد.
"لابد اينم کسي رو از دست داده!"
سرش را که روي ديوار سنگر گذاشت، بغضش ترکيد و شروع کرد به ناله و گريه کردن. دست ناشناس را روي شانه اش حس کرد. ناشناس شانه او را آرام فشار مي داد. بالاخره فشار ملايم دست، کار خودش را کرد و او را به حرف درآورد. انگار که منتظر بود با کسي درددل کند، از سوختن و خاکستر شدن يدالله جلو چشمش گفت و گريه کرد.
ناشناس مي شنيد، سرتکان مي داد و به صورت او خيره مي شد. باآرامش خاصي به درد و دل دارعلي گوش مي داد و با چشمانش همدردي مي کرد. حس کرد سبک و راحت شده. کم کم سردردش خوب شد، سر را روي زمين گذاشت و به خواب رفت.
از صداي حسن، پيک گردان بيدار شد:
فرمانده کارت داره!
بلند شد و با عجله از سنگر بيرون آمد، گفت:
چي شده؟!
دشمن داره آماده حمله مي شه.
به سرعت پشت سر پيک راه افتاد. يک دفعه ايستاد. حسن برگشت، پرسيد:
چيزي شده؟
اشاره کرد به سنگر پشت سر.
اونو صدا نمي زني!
کي رو؟
نمي دونم، يه نفر.
حسن منتظر نشد حرفش تمام شذد. فرز برگشت و تو سنگر رفت.
طولي نکشيد که ناشناس را از سنگر هل داد بيرون. داخل دست حسن اسلحه بود. اشاره کرد به ناشناس و نفس زنان گفت:
اينو مي گفتي؟
بله!
اين که دشمنه!
دشمن؟
بله! داخل سنگر باهم بوديد؟
ها!
حسن اشاره اي کرد به اسلحه اي که در دست داشت:
اسلحه داشته. شانس آوردي به خدا!
دارعلي جلو رفت و حسن پيک گردان را کنار زد. مقابل ناشناس که ايستاد. چشمش رفت به اسم عربي روي سينه عراقي: سيدعبد بطاط.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣2⃣1⃣
اين داستان واقعي است...
🍃لبخند به دوربين🍃
آخ!
انگار آهن گداخته اي زير گودي چشم چپ دارعلي را سوزاند و تو رفت. درد داخل تمام تنش دويد. کف دستش را گذاشت روي آن.
برداشت و خيره شد به خون شفافي که گودي کف دستش را پر کرده بود. از ضعف و شايد هم ترس، از کنار موسي جداشد و زانو زد. دو امدادگر از راه رسيدند و او را گذاشتند روي برانکارد. امدادگر اول گفت:
چشمش!
امدادگر دوم گفت:
دست نزن. به چيزي وصل نيست.بچه کجايي؟
دارعلي از درد گفت:
فضولي! کارت رو بکن تو!
امدادگر اول گفت:
ماشالله به اين روحيه!
توهم فضولي کردي؟ گفتم زخمت رو ببند!
هر دو امدادگر زدند زير خنده. اما کلامي به زبان نياوردند. دارعلي حس کرد چشمش از چشمخانه بيرون زده و روي گونه اش افتاده. امدادگر اول زمزمه کرد:
زودتر ببريمش عقب.
دارعلي هنوز مسافتي را روي برانکارد نرفته بود که دوربين و گزارشکر تلويزيون را بالاي سر خود ديد، زخم و درد را فراموش کرد.
لبخند زد به دوربين.
دو انگشت را به علامت پيروزي گرفت به طرف دوربين!
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣2⃣1⃣
انتقام گرفتن
حسن صبح داشت لباس مي شست که لگدي به تشت رختشويي خورد و از جا پراندش. سر که بالا گرفت، هاشم را شناخت! باوجودي که صورتش ريش در آورده بود، اما جاي سالک روي گونه چپش، نشانه بود. خودش را جمع و جور کرد، گفت:
هاشم آقا؟
تو بايد قنبري باشي؟ درسته...حسن قنبري، از اين طرفا؟
سکوت حسن را که ديد، گفت:
عصر يه سري بزن فرماندهي لشکر.
وقتي داشت مي رفت، برگشت و به حسن گفت:
ديگه خودت رو از من قايم نکن!
دور که مي شد، حسن زخم گوشت آورده اي پشت گردن هاشم را که به خروجي تير مي ماند، ديد! هاشم که رفت، دلهره به جانش افتاد. يقين داشت قصد انتقام گرفتن دارد.
به ياد آورد: قبل انقلاب توي هنرستان محمد رضاشاه همکلاس بودند. حسن بزن بهادر کلاس بود و بچه ها از او حساب مي بردند، البته غير از هاشم که سرش به درس و مشقش بود. حسن بدش نمي آمد جوري او را گوش مالي بدهد. تااينکه آخر سال موقع امتحان رياضي کنارهم افتادند. هرچه اشاره کرد تا هاشم تقلب به او برساند، زيربار نرفت. امتحان که تمام شد، جلو راه هاشم را گرفت و گلاويز شدند. آن روز خونين و مالين هاشم را روانه خانه کرد. وقتي فهميد کار هاشم به بيمارستان کشيده، از فرداي آنروز به مدرسه نرفت که نرفت.
به ذهنش رسيد اين بار هم فرار کند و قيد جبهه را بزند. اما بعد شش، هفت ماه زندگي توي جنگ، قادر نبود جبهه را ترک کند.
عصر وارد ساختمان دوطبقه اي فرماندهي لشکر شد. داخل که شد، پيرمردي جلو آمد، پيرمرد را شناخت. صدايش مي زدند عمو برات. جريان آمدن پيرمرد به جبهه حکايتي داشت. اول جنگ همراه گروهي از اهالي محل وسائل اهدايي را به جبهه آورده بود. اما موقع برگشتن پيرمرد جا مي ماند و ديگر برنميگردد. بعضي مي گويند رندانه جامانده. پيرمرد خيلي زود خودش را توي دل بر و بچه هاي لشکر جاميکند و توي حمله و عمليات ها رانندگي ماشين آبرساني را به عهده ميگيرد. مواقعي که جبهه راکد بود توي ستاد لشکر خادم نماز مي شد. بعد از چند سال بچه هاي لشکر مي فهميدند که عمو برات پدر هاشم هست.
عمو برات راهنمايي اش کرد داخل اولين اتاق ورودي ساختمان. اتاقي که تنها موکت سبزرنگي کف آن پهن بود و چند پتوي سربازي. تعارف کرد. حسن رفت و روي پتوي سربازي که در طول اتاق پهن شده بود، نشست. پيرمرد از اتاق خارج شد و با سه،چهار ليوان قرمز پلاستيکي برگشت.
بفرماچاي ببم!
نيمي از چاي را نخورده بود که هاشم همراه جواني ترکه اي و قد بلند داخل شد. دست و پايش سر و بي حس شد. به خود گفت: نالوطي مي خواد چه جوري ازم انتقام بگيره؟ بلند که شد هاشم گفت:
چطوري زرنگ محل؟
سرپايين انداخت. جلو که آمدند. هاشم زد روي شانه حسن و به جوان ترکه اي گفت:
پيک شجاعي که مي خواب زير آتيش دشمن، مثل فرفره بره اين طرف و اون طرف برات خبر بياره، اينه!
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣2⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
دوقلو
رضا غروب تا برادر دوقلوي خود را ديد، تنش شل شد. گريه و زاري مادرش از پشت تلفن، پيچيد توي گوشش:"...مادر يه دفعه ساکش رو برداشت اومد جبهه. مادرجون، توروخدا برگردونش! تحمل داغ اين يکي رو ندارم. خواب بد ديدم! به دلم افتاده برنميگرده. کاکاشي و فرماندش، حرف شنوي داره ازت....مي دوني زنش راضيه هم حاملست!"
رضا گفت:
کار و زندگي نداري؟
حميد خونسرد گفت: تو قل ديگه مني؟ بايد به منم حق بدي.
حميد وقتي ذره اي نرمش از برادرش نديد. رفت و سرک کشيد اين طرف و آن طرف. رضا دنبالش رفت و گفت:
آخه عرقت خشک شد برگشتي؟
دق کردم توشهر!
اگه مي دونستم کي خبرت کرده، من مي دونستم و اون!
شور نزن! بگو کارم چيه؟
باغيظ گفت:
گردان تکميله. برو مقر لشگر، تاخبرت کنم.
زل زد توي چشمان رضا. بعد با غلظت خاصي گفت:
مقر!.چند ساعت ديگه عملياته، مي گي برم مقر؟
همين که گفتم! گروه جمع آوري غنايم راه انداختيم، صبح حمله کارت رو با اونا شروع کن!
ببين درسته که فرمانده مني، ولي امشب مهمونتم!
نه لباس داري، نه اسلحه!
تو جنگ چيزي که زياده اسلحه و لباسه.
ازکجا مي آري؟
لباس تو سنگر عراقيا.
رضا حرفش رو بريد:.اسلحه از کجا مي آري؟
بالاخره يکي تير ميخوره!
وقتي ديدبا هزار من قل و زنجير هم نميتواند برادر را نگه دارد؛ به فکرش رسيد همراهش باشد، بهتر مي تواند مراقبش باشد.
حميد اومدنت شرط داره.
هرچي باشه قبوله.
کمک بي سيم چي خودم باشي.
بي سيم چي خودت!؟ داري که؟
حرف نباشه. اگه براي بي سيم چي اتفاقي افتاد، تو بايد کارش رو انجام بدي.
حالا که زوره، باشه!
رمز حمله که از پشت بي سيم به گوش خورد. هجوم بردند به خاکريز دشمن. تيربار دشمن زمين و زمان را بسته بود به رگبار!. گردان زمين گير شده بود. ياد حميد افتاد، آمد سربرگرداند و از حال برادرش اطلاعي پيدا کند، سوزش و درد ميخکوبش کرد. گلوله تيربار شکمش را پاره کرده بود. درون تابه تاهاي منور روده هايش را ديد که بيرون ريخته اند. عرق نشست. تنش لرزش پيدا کرد.کسي با موشک آرپي جي تيربار را خفه کرد.
دل نگران حميد بود که برادرش آمد و کنارش زانو زد. حميد نگاه بي حالش را به او دوخت و خونسرد گفت:
چيزي شده!؟
تيرخوردم....اين جا!
چيزي نيس.
چفيه از دور گردن باز کرد. با يک فشار روده هاي رضا را توي شکم جا زد. چفيه را دور کمر، روي زخم محکم گره زد. زير بغلش را گرفت و بلندش کرد. سرگيجه داشت و جلو چشمش سياهي مي رفت. اورا گذاشت توي گودال کم عمقي و گفت:
همين جا باش امدادگرا ميان کمکت!
حميد اسلحه. کلاش را از دست برادر بيرون آورد. رضا با درد گفت:
اسلحه ام....ک ....کجا؟
گفتمت يکي تير ميخوره.
بعد انگار که حرف او را نشنيده باشد، رفت طرف دشمن!
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣3⃣1⃣
این داستان واقعی است
🌸زهره دوباره بعد نمازش، همونطور که سجادش پهن بود، کتاب رو باز کرد.
فقط دو داستان ديگه مونده بود. هنوز شروع به خوندن نکرده بود که تلفن زنگ زد. علي گوشي رو برداشت.
بلند بلند باکسي پشت تلفن حرف ميزد. زهره گوشهاشو تيز کرد؛ بعد از چند جمله اي که علي پشت گوشي گفت، فهميد که داره با محمد، پسرشون، حرف ميزنه.
سراسيمه رفت سمت اتاق نشيمن. بي تاب جلو علي ايستاد و مدام ميپرسيد:
محمد منه؟
محمد منه؟
علي به علامت اينکه ساکت باشه، سري تکون داد تا بتونه حرفهاي محمد رو بفهمه.
اما زهره نميتونست....گوشي رو بده به من تا باهاش حرف بزنم!
علي يه لحظه توي خودش رفت و سکوت کرد. گوشي رو آورد پايين و متاثر به زهره نگاه ميکرد...
زهره قلبش داشت مي ايستاد.
براي محمد اتفاقي افتاده.....چرا جواب نميدي....ميگم طوري شده....
علي ديگه بيشتر دلش نيومد زهره رو اذيت کنه.
خانم نذاشتي حرفمو بزنم، قطع شد. محمد بود.
گفت دو روز ديگه ميام....
زهره انگار بچه شده بود، جيغ بلندي زد، پيشوني علي رو بوسيد و گفت: خوش خبر باشي حاج آقا.
دور خودش مي تابيد، نميدونست چيکار بايد بکنه.
علي با لبخندي گفت: گفتم تا کتابو تموم نکردي، برميگرده.
حالام دوداستان ديگه مونده که بايد تمومش کني.
وگرنه از محمد خبري نيست....
زهره خنديد و جواب داد: پس الان ميرم دو تا داستانو باهم ميخونم.
علي گفت: نه ديگه، قبول نيست. طبق شرط قبلي.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیڪم
در اول صحبت هایم تشڪری دارم از تمام عزیزانی ڪه ڪانال مارو دنبال میڪنند🌹
ان شاءالله هرچه از #شهدا بخواهید روزیتوڹ بشه
عزیزان هدف این پیج ترویج #فرهنگ_شهدا ی عزیزمون هست ڪه لحظه لحظه امنیت الانموڹ رو بعد از خدا و ائمه مدیوڹ ایڹ بزرگواراڹ هستیم
دوستانی که #دلنوشته ای از شرح حال خود با #شهدا دارند برای ما بفرستند تا به نام خودشون در پست های بعدی نشر داده بشه
در این امر مارو یاری کنید
باوجود شما عزیزان ما به هدفماڹ نزدیڪ تر میشویم
سپاس گذارم از حضور سبزتون🌹🌹
ارادتمند شما عزیزان
امضاء:
خادمین شهدا
اللهم عجل لولیڪ الفرج به حق شهدا
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
@shahidgomnam70
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 1⃣3⃣1⃣
اين داستان واقعي است...
🍃آماده باش🍃
باز نامه اومده!
موسي #نامه را گرفت. تا صبح داخل سنگر کمين بي خوابي کشيده بود و سفيدي چشمش سرخ بود. نخوانده نامه را گذاشت داخل جيب. صداي دارعلي درآمد:
نامه مادرته! ميخونديش لااقل بي انصاف.
باشه بعد.
چه مدتيه مرخصي نرفتي؟
دو، سه ماه ميشه.
دارعلي سرش را خاراند و گفت:
خوش به حالت!
خودت اوضات بدتر از منه.
موسي رفت و سنگر دنجي گيرآورد و داخل شد. تا دراز کشيد خوابش برد. خواب ديد: مادرش مچ دستش را گرفته است و مي گويد:
خدا مرگم بده موسي! چرا مچ دستت لاغر شده؟!
باصداي انفجار از #خواب پريد. ترکش کوچکي داخل سنگر شد. به الوار سقف خورد. ضربش گرفته شد و انگار تکه سنگي سقوط کرد روي مچ دستش؛ درست جايي که مادرش توي خواب گرفته بود، سوخت!
بلند شد. نامه را از جيب درآورد و خواند. از سنگر بيرون آمد و يک راست رفت طرف سنگر پرسنلي. جلو سنگر که رسيد، چشمش افتاد به اطلاعيه روي سنگر.
آماده باش! #مرخصي تا اطلاع ثانوی لغو است.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم