eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 6⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ناشناس دارعلي داخل کانالي بتوني نشسته بود که شب قبل از دست دشمن گرفته بودند. انتظار ضد حمله دشمن را مي کشيدند. بي خوابي و خستگي پيشروي شب قبل از يک طرف، درد روحي ازدست دادن يدالله از طرف ديگر، باعث شده بود تا سردرد شديدي سراغش بيايد. چفيه دور گردن را باز کرد و محکم دور سر گره زد. هاشم که متوجه حالش شد، گفت: برو استراحت کن! من بي سيم چي ام رو از دست دادم، تو عزا گرفتي؟ دارعلي بلند شد و راه افتاد داخل کانال بتوني. سنگري دنج گيرآورد. داخل شد. سنگر ساکت و نيمه تاريک مي زد. متوجه ناشناسي شد. "اين ديگه کجا بود؟ حوصله کسي رو ندارم" آمد از سنگر بيرون برود، پشيمان شد. "لابد اينم کسي رو از دست داده!" سرش را که روي ديوار سنگر گذاشت، بغضش ترکيد و شروع کرد به ناله و گريه کردن. دست ناشناس را روي شانه اش حس کرد. ناشناس شانه او را آرام فشار مي داد. بالاخره فشار ملايم دست، کار خودش را کرد و او را به حرف درآورد. انگار که منتظر بود با کسي درددل کند، از سوختن و خاکستر شدن يدالله جلو چشمش گفت و گريه کرد. ناشناس مي شنيد، سرتکان مي داد و به صورت او خيره مي شد. باآرامش خاصي به درد و دل دارعلي گوش مي داد و با چشمانش همدردي مي کرد. حس کرد سبک و راحت شده. کم کم سردردش خوب شد، سر را روي زمين گذاشت و به خواب رفت. از صداي حسن، پيک گردان بيدار شد: فرمانده کارت داره! بلند شد و با عجله از سنگر بيرون آمد، گفت: چي شده؟! دشمن داره آماده حمله مي شه. به سرعت پشت سر پيک راه افتاد. يک دفعه ايستاد. حسن برگشت، پرسيد: چيزي شده؟ اشاره کرد به سنگر پشت سر. اونو صدا نمي زني! کي رو؟ نمي دونم، يه نفر. حسن منتظر نشد حرفش تمام شذد. فرز برگشت و تو سنگر رفت. طولي نکشيد که ناشناس را از سنگر هل داد بيرون. داخل دست حسن اسلحه بود. اشاره کرد به ناشناس و نفس زنان گفت: اينو مي گفتي؟ بله! اين که دشمنه! دشمن؟ بله! داخل سنگر باهم بوديد؟ ها! حسن اشاره اي کرد به اسلحه اي که در دست داشت: اسلحه داشته. شانس آوردي به خدا! دارعلي جلو رفت و حسن پيک گردان را کنار زد. مقابل ناشناس که ايستاد. چشمش رفت به اسم عربي روي سينه عراقي: سيدعبد بطاط. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 7⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است... 🍃لبخند به دوربين🍃 آخ! انگار آهن گداخته اي زير گودي چشم چپ دارعلي را سوزاند و تو رفت. درد داخل تمام تنش دويد. کف دستش را گذاشت روي آن. برداشت و خيره شد به خون شفافي که گودي کف دستش را پر کرده بود. از ضعف و شايد هم ترس، از کنار موسي جداشد و زانو زد. دو امدادگر از راه رسيدند و او را گذاشتند روي برانکارد. امدادگر اول گفت: چشمش! امدادگر دوم گفت: دست نزن. به چيزي وصل نيست.بچه کجايي؟ دارعلي از درد گفت: فضولي! کارت رو بکن تو! امدادگر اول گفت: ماشالله به اين روحيه! توهم فضولي کردي؟ گفتم زخمت رو ببند! هر دو امدادگر زدند زير خنده. اما کلامي به زبان نياوردند. دارعلي حس کرد چشمش از چشمخانه بيرون زده و روي گونه اش افتاده. امدادگر اول زمزمه کرد: زودتر ببريمش عقب. دارعلي هنوز مسافتي را روي برانکارد نرفته بود که دوربين و گزارشکر تلويزيون را بالاي سر خود ديد، زخم و درد را فراموش کرد. لبخند زد به دوربين. دو انگشت را به علامت پيروزي گرفت به طرف دوربين! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 8⃣2⃣1⃣ انتقام گرفتن حسن صبح داشت لباس مي شست که لگدي به تشت رختشويي خورد و از جا پراندش. سر که بالا گرفت، هاشم را شناخت! باوجودي که صورتش ريش در آورده بود، اما جاي سالک روي گونه چپش، نشانه بود. خودش را جمع و جور کرد، گفت: هاشم آقا؟ تو بايد قنبري باشي؟ درسته...حسن قنبري، از اين طرفا؟ سکوت حسن را که ديد، گفت: عصر يه سري بزن فرماندهي لشکر. وقتي داشت مي رفت، برگشت و به حسن گفت: ديگه خودت رو از من قايم نکن! دور که مي شد، حسن زخم گوشت آورده اي پشت گردن هاشم را که به خروجي تير مي ماند، ديد! هاشم که رفت، دلهره به جانش افتاد. يقين داشت قصد انتقام گرفتن دارد. به ياد آورد: قبل انقلاب توي هنرستان محمد رضاشاه همکلاس بودند. حسن بزن بهادر کلاس بود و بچه ها از او حساب مي بردند، البته غير از هاشم که سرش به درس و مشقش بود. حسن بدش نمي آمد جوري او را گوش مالي بدهد. تااينکه آخر سال موقع امتحان رياضي کنارهم افتادند. هرچه اشاره کرد تا هاشم تقلب به او برساند، زيربار نرفت. امتحان که تمام شد، جلو راه هاشم را گرفت و گلاويز شدند. آن روز خونين و مالين هاشم را روانه خانه کرد. وقتي فهميد کار هاشم به بيمارستان کشيده، از فرداي آنروز به مدرسه نرفت که نرفت. به ذهنش رسيد اين بار هم فرار کند و قيد جبهه را بزند. اما بعد شش، هفت ماه زندگي توي جنگ، قادر نبود جبهه را ترک کند. عصر وارد ساختمان دوطبقه اي فرماندهي لشکر شد. داخل که شد، پيرمردي جلو آمد، پيرمرد را شناخت. صدايش مي زدند عمو برات. جريان آمدن پيرمرد به جبهه حکايتي داشت. اول جنگ همراه گروهي از اهالي محل وسائل اهدايي را به جبهه آورده بود. اما موقع برگشتن پيرمرد جا مي ماند و ديگر برنميگردد. بعضي مي گويند رندانه جامانده. پيرمرد خيلي زود خودش را توي دل بر و بچه هاي لشکر جاميکند و توي حمله و عمليات ها رانندگي ماشين آبرساني را به عهده ميگيرد. مواقعي که جبهه راکد بود توي ستاد لشکر خادم نماز مي شد. بعد از چند سال بچه هاي لشکر مي فهميدند که عمو برات پدر هاشم هست. عمو برات راهنمايي اش کرد داخل اولين اتاق ورودي ساختمان. اتاقي که تنها موکت سبزرنگي کف آن پهن بود و چند پتوي سربازي. تعارف کرد. حسن رفت و روي پتوي سربازي که در طول اتاق پهن شده بود، نشست. پيرمرد از اتاق خارج شد و با سه،چهار ليوان قرمز پلاستيکي برگشت. بفرماچاي ببم! نيمي از چاي را نخورده بود که هاشم همراه جواني ترکه اي و قد بلند داخل شد. دست و پايش سر و بي حس شد. به خود گفت: نالوطي مي خواد چه جوري ازم انتقام بگيره؟ بلند که شد هاشم گفت: چطوري زرنگ محل؟ سرپايين انداخت. جلو که آمدند. هاشم زد روي شانه حسن و به جوان ترکه اي گفت: پيک شجاعي که مي خواب زير آتيش دشمن، مثل فرفره بره اين طرف و اون طرف برات خبر بياره، اينه! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 9⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... دوقلو رضا غروب تا برادر دوقلوي خود را ديد، تنش شل شد. گريه و زاري مادرش از پشت تلفن، پيچيد توي گوشش:"...مادر يه دفعه ساکش رو برداشت اومد جبهه. مادرجون، توروخدا برگردونش! تحمل داغ اين يکي رو ندارم. خواب بد ديدم! به دلم افتاده برنميگرده. کاکاشي و فرماندش، حرف شنوي داره ازت....مي دوني زنش راضيه هم حاملست!" رضا گفت: کار و زندگي نداري؟ حميد خونسرد گفت: تو قل ديگه مني؟ بايد به منم حق بدي. حميد وقتي ذره اي نرمش از برادرش نديد. رفت و سرک کشيد اين طرف و آن طرف. رضا دنبالش رفت و گفت: آخه عرقت خشک شد برگشتي؟ دق کردم توشهر! اگه مي دونستم کي خبرت کرده، من مي دونستم و اون! شور نزن! بگو کارم چيه؟ باغيظ گفت: گردان تکميله. برو مقر لشگر، تاخبرت کنم. زل زد توي چشمان رضا. بعد با غلظت خاصي گفت: مقر!.چند ساعت ديگه عملياته، مي گي برم مقر؟ همين که گفتم! گروه جمع آوري غنايم راه انداختيم، صبح حمله کارت رو با اونا شروع کن! ببين درسته که فرمانده مني، ولي امشب مهمونتم! نه لباس داري، نه اسلحه! تو جنگ چيزي که زياده اسلحه و لباسه. ازکجا مي آري؟ لباس تو سنگر عراقيا. رضا حرفش رو بريد:.اسلحه از کجا مي آري؟ بالاخره يکي تير ميخوره! وقتي ديدبا هزار من قل و زنجير هم نميتواند برادر را نگه دارد؛ به فکرش رسيد همراهش باشد، بهتر مي تواند مراقبش باشد. حميد اومدنت شرط داره. هرچي باشه قبوله. کمک بي سيم چي خودم باشي. بي سيم چي خودت!؟ داري که؟ حرف نباشه. اگه براي بي سيم چي اتفاقي افتاد، تو بايد کارش رو انجام بدي. حالا که زوره، باشه! رمز حمله که از پشت بي سيم به گوش خورد. هجوم بردند به خاکريز دشمن. تيربار دشمن زمين و زمان را بسته بود به رگبار!. گردان زمين گير شده بود. ياد حميد افتاد، آمد سربرگرداند و از حال برادرش اطلاعي پيدا کند، سوزش و درد ميخکوبش کرد. گلوله تيربار شکمش را پاره کرده بود. درون تابه تاهاي منور روده هايش را ديد که بيرون ريخته اند. عرق نشست. تنش لرزش پيدا کرد.کسي با موشک آرپي جي تيربار را خفه کرد. دل نگران حميد بود که برادرش آمد و کنارش زانو زد. حميد نگاه بي حالش را به او دوخت و خونسرد گفت: چيزي شده!؟ تيرخوردم....اين جا! چيزي نيس. چفيه از دور گردن باز کرد. با يک فشار روده هاي رضا را توي شکم جا زد. چفيه را دور کمر، روي زخم محکم گره زد. زير بغلش را گرفت و بلندش کرد. سرگيجه داشت و جلو چشمش سياهي مي رفت. اورا گذاشت توي گودال کم عمقي و گفت: همين جا باش امدادگرا ميان کمکت! حميد اسلحه. کلاش را از دست برادر بيرون آورد. رضا با درد گفت: اسلحه ام....ک ....کجا؟ گفتمت يکي تير ميخوره. بعد انگار که حرف او را نشنيده باشد، رفت طرف دشمن! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 0⃣3⃣1⃣ این داستان واقعی است 🌸زهره دوباره بعد نمازش، همونطور که سجادش پهن بود، کتاب رو باز کرد. فقط دو داستان ديگه مونده بود. هنوز شروع به خوندن نکرده بود که تلفن زنگ زد. علي گوشي رو برداشت. بلند بلند باکسي پشت تلفن حرف ميزد. زهره گوشهاشو تيز کرد؛ بعد از چند جمله اي که علي پشت گوشي گفت، فهميد که داره با محمد، پسرشون، حرف ميزنه. سراسيمه رفت سمت اتاق نشيمن. بي تاب جلو علي ايستاد و مدام ميپرسيد: محمد منه؟ محمد منه؟ علي به علامت اينکه ساکت باشه، سري تکون داد تا بتونه حرفهاي محمد رو بفهمه. اما زهره نميتونست....گوشي رو بده به من تا باهاش حرف بزنم! علي يه لحظه توي خودش رفت و سکوت کرد. گوشي رو آورد پايين و متاثر به زهره نگاه ميکرد... زهره قلبش داشت مي ايستاد. براي محمد اتفاقي افتاده.....چرا جواب نميدي....ميگم طوري شده.... علي ديگه بيشتر دلش نيومد زهره رو اذيت کنه. خانم نذاشتي حرفمو بزنم، قطع شد. محمد بود. گفت دو روز ديگه ميام.... زهره انگار بچه شده بود، جيغ بلندي زد، پيشوني علي رو بوسيد و گفت: خوش خبر باشي حاج آقا. دور خودش مي تابيد، نميدونست چيکار بايد بکنه. علي با لبخندي گفت: گفتم تا کتابو تموم نکردي، برميگرده. حالام دوداستان ديگه مونده که بايد تمومش کني. وگرنه از محمد خبري نيست.... زهره خنديد و جواب داد: پس الان ميرم دو تا داستانو باهم ميخونم. علي گفت: نه ديگه، قبول نيست. طبق شرط قبلي. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برعکس شهیدان دلمان بسته به دنیا... با ژست شهیدان چقدَر عکس گرفتیم... #هعی.... @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
فقط خدا مى داند که چقدر چشمان رزمندگان به غبار و اشک و خون در آميخت و چقدر سينه ها به استقبال گلوله رفت و چقدر در گرماى 50 درجه لبها تشنه ماند تا وطن از دست نرود. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیڪم در اول صحبت هایم تشڪری دارم از تمام عزیزانی ڪه ڪانال مارو دنبال میڪنند🌹 ان شاءالله هرچه از بخواهید روزیتوڹ بشه عزیزان هدف این پیج ترویج ی عزیزمون هست ڪه لحظه لحظه امنیت الانموڹ رو بعد از خدا و ائمه مدیوڹ ایڹ بزرگواراڹ هستیم دوستانی که ای از شرح حال خود با دارند برای ما بفرستند تا به نام خودشون در پست های بعدی نشر داده بشه در این امر مارو یاری کنید باوجود شما عزیزان ما به هدفماڹ نزدیڪ تر میشویم سپاس گذارم از حضور سبزتون🌹🌹 ارادتمند شما عزیزان امضاء: خادمین شهدا اللهم عجل لولیڪ الفرج به حق شهدا اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک @shahidgomnam70
🌹در این خاکریز دلت آسمانی می‌شود🌹 💠🌹اینجا سیم دلت به آسمان وصل می‌شود! با ورود بر این کانال این جمله تبلور می‌کند و روحت را آماده پرواز می‌کند. #منتظر_حضور_گرم_شماهستیم ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 1⃣3⃣1⃣ اين داستان واقعي است... 🍃آماده باش🍃 باز نامه اومده! موسي را گرفت. تا صبح داخل سنگر کمين بي خوابي کشيده بود و سفيدي چشمش سرخ بود. نخوانده نامه را گذاشت داخل جيب. صداي دارعلي درآمد: نامه مادرته! ميخونديش لااقل بي انصاف. باشه بعد. چه مدتيه مرخصي نرفتي؟ دو، سه ماه ميشه. دارعلي سرش را خاراند و گفت: خوش به حالت! خودت اوضات بدتر از منه. موسي رفت و سنگر دنجي گيرآورد و داخل شد. تا دراز کشيد خوابش برد. خواب ديد: مادرش مچ دستش را گرفته است و مي گويد: خدا مرگم بده موسي! چرا مچ دستت لاغر شده؟! باصداي انفجار از پريد. ترکش کوچکي داخل سنگر شد. به الوار سقف خورد. ضربش گرفته شد و انگار تکه سنگي سقوط کرد روي مچ دستش؛ درست جايي که مادرش توي خواب گرفته بود، سوخت! بلند شد. نامه را از جيب درآورد و خواند. از سنگر بيرون آمد و يک راست رفت طرف سنگر پرسنلي. جلو سنگر که رسيد، چشمش افتاد به اطلاعيه روي سنگر. آماده باش! تا اطلاع ثانوی لغو است. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 2⃣3⃣1⃣ اين داستان واقعي است... 🍃 آنا هنوز هم ميخندد 🍃 چه عجب ياد ما کردي! اين بايد نرگس خانم باشه. بفرماييد! داشتم مي خوابيدم. رختخوابم تو حياط پهنه. دخترته؟ اسمش چيه؟ ماشاالله! از اين طرف! تعارف نکنيد مثل هميشه تنهام. بگذار مادر صداي نوار رو کم کنم. عاشق اين نوارم! ترکي ميخونه. صدبار تو نوار اسم سه تا بچمو مياره. دلم که ميگيره ميذارمش رو ضبط و آروم ميشم. گاهي خواب بچه هارو ميبينم.... بفرماييد تو اتاق! ميبخشي اگه بهم ريخته س. راستي حال خودت چطوره مادر؟ سردردت بهتر شد؟ ترکش هنوز تو سرته؟ نمي خواي درش بياري؟ با اجازتون بايد بشينم رو صندلي. بدون عصا دوقدم هم نميتونم راه برم مادر. تو55سالگي شدم مثل پيرزناي80ساله... اگه عاليه خانم! همسايه ديوار به ديوارم نبود، نميدونم چي سرم مي اومد.... تنهايي مادر بد درديه! بنشينيد رو مبل. بگو بچه ها ميوه بخورن. نمک نداره.... عکس رو خيلي دوست دارم؛ اون عکس سياه و سفيد بالاي بخاري رو مي گم. خيلي قديميه. محمد و حميد و رضام دارن مي خندن تو عکس! بچه هاي دوقلوم، انگار به هم چسبيده بودن. دوست داشتن خنده منو ببينن. خيالتون راحت، آنا هنوز هم مي خنده.... آنا؟ آنا به ترکي همون ميشه. اون باباشونه. يک سال بعد همين عکس طلاقم داد و رفت. فقط تو تشيع جنازه سه تا بچم سر و کله اش پيدا شد. مي گن شهرستان زن و بچه داره. روزي يه درد جديد مياد سراغم. مهره هاي کمرم صدمه ديده. ماشين که زد بهم، بدتر شدم. دکترا ميگن بايد بسوزي و بسازي. راه مي رم تنم يه طرف ميره، خودم يه طرف ديگه! عصا نباشه، چند قدم هم نميتونم راه برم. آنا دنبال بهانه ميگرده تا بخنده. بيش تر به خاطر بچه هام. قربون دستت عاليه خانم! چاي رو بذار همين جا! شما برو بخواب، خسته شدي.... شبا ديگه نميتونم تنهايي بخوابم. عاليه خانم بنده خدا پيشم مي خوابيد. خيلي وقتا از درد، تنم خشک ميشه. رماتيسم مفضلي بهم زدم. دکتر گفته دست و پات گرفت، نبايد تکون بخوري. رعايت نکني استخونات ميشکنه! عاليه خانم از پس کارام برمياد. يه مدت خواهر شوهرشو فرستاد پيشم... مي خندم؟ بله داره به خدا. جاي سه تا بچه هام سبزه. بودن يه عالمه مي خنديدن. شنيدين ضرب المثل کوري عصاکش کور دگر شود؟ ميوه بخوريد تا براتون بگم. 🍃 خواهر شوهر عاليه خانم پيردختره؛ کر و لال هم هست! بيچاره دست و پاهاش کج شده! مي گنش اختر خانم. مدتي قبل فرستادنش پيشم بخوابه. نصف شب از درد بيدار شدم. پاي راستم گرفته بود و نصف تنم قفل شد. صداش زدم، باورتون نميشه نيم ساعت صداش زدم. تکون نخورد. هم لجم گرفته بود هم ام. پتوي روي تنم رو گلوله کردم و کوبيدم توي صورتش. از جا پريد و وحشت زده به من خيره شد. از خنده داشتم مي ترکيدم و دردم رو فراموش کردم. صبح اصلان نفهميد براي چي بيدار شدم و مي خنديدم. براي عاليه خانم که گفتم، اونم خنديد. بعدش برادر اختر خانم دلش برام سوخت. چند سالي از شما بزرگتره. بنده خدا اومد و گفت، ميخوام شبا بيام پيشتون؟ خنديدم و به شوخي گفتم مادر مي خواي نونم رو ببري. اگه بنياد شهيد فهميد ميگه لابد رفتم کردم و حقوقم رو قطع مي کنه. ‼️ گفتمش مادر! من کسي رو ميخوام که بتونه مشت و مالم بده! بلند و کوتام کنه! خنديد و گفت: منم جاي پسرت! پارسال که يادته؟ اومده بود سراغمو و زل زده بودم به ديوار. خودت اومدي و از خونه کشونديم بيرون. اين بر و اون بر برديم تا بهتر شدم. !... رفتم مادر. چند مدت قبل پيش بنياد رفتم. خدايي اش تحويلم گرفت. گفتم مشکل مالي ندارم. درد تنهاييم رو گفتم. گفت خانم خسروي يه زن مطمئن پيدا کن براي پرستار. حقوقش هم با ما! گفتم همه جارو گشتم. سپردم به اين ور و اون ور. اما گيرم نيومده... مي ترسم بزنم سيم آخرو و بچه هام اون دنيا ناراحت بشن. آخر سر گفتم: به خدا اگه برام پرستار گير نياريد، از فردا خرت و پرتام رو ميارم کنار خودتون و تو همين اتاق زندگي ميکنم. شما مي آي پيش من.... براي همين اومديد..... با نرگس خانم هم توافق کرده باشي، من راضي نيستم مادر.... دارعلي جان! تو خودت هزار تا درد سر داري.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 3⃣3⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... زهره آرام اشک ميريخت و با خودش مرتبط زمزمه ميکرد: سه تا بچه...سه تا بچه.... گرچه کتاب رو بست، اما اشتياق به دوباره خوندنش، نميذاشت از جاش بلند شه...بايد از اول ميخوند، ميخواست ماجراهاي دوقلوها و محمد و آنا رو از سر دنبال کنه... نگاهي به ساعت انداخت، يازده شب بود. تا فردا که قرار بود محمد خودش برگرده، اونقدر وقت بود که بشه يه بار ديگه کتاب رو خوند. با صداي علي که مي گفت: خانمي نمياي بخوابي؟ به خودش اومد. جواب داد: دلم ميخواد يه بار ديگه کتابو بخونم! علي خنديد: ميدونستم. زهره از متن نوشته شده روي جلد کتاب شروع کرد:اگر فرصت خواندن تمام داستانها را نداشتيد؛ مي توانيد از هرجاي کتاب قطعه داستاني انتخاب کنيد و بخوانيد. اگر فرصت خواندن همه داستان ها را پيدا کرديد، شايد با چيدن داستان ها کنار هم، به لذت دومي هم دست پيدا کنيد! با صداي زنگ خونه، از جاش پريد. کنار جانمازش رو تا زد، کتاب رو زمين گذاشت و سريع به سمت در دويد. دلش نميخواست اولين کلمه رو از پشت آيفون با محمدش حرف بزنه. درب رو که باز کرد به جاي محمد.... .....چي ميديد! به جاي محمد، رضا، دوست محمد پشت در بود. با هم رفته بودند. اما الان رضا تنها با چشم هاي قرمز پشت در بود. پنج دقيقه اي سکوت با نگاه هاي خيره گذشت. تا بغض رضا ترکيد و سکوت رو شکست...ساک محمد و ساعت و تسبيحش رو بالا آورد و با هق هق گفت:قبل از اينکه برگرديم...... علي هم اومده بود پشت در، وقتي جمله رضا رو شنيد، تکيه داد به ديوار تا زمين نخوره. نگاهش به زهره بود که اشک و لبخندش با هم گره خورده بود و ميگفت: زهره هم هنوز ميخندد...... ⬅️ پایان. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم