زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که امروز،
دریغش کردیم،
آخرین فرصت خندیدن ماست
هر کجا خندیدیم،
زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا
خنده هایت زیباست...
•🍃🌸 صبح بخیر 🌸🍃•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 حاج قاسم سلیمانی: کوچه دادن به دشمن بدترین نوعِ خیانته!
ترویج فهم غلط از دشمن در جامعه.
جامعه را حساسیتاش را از بین بردن، سرد کردن، در درونش تفرقه ایجاد کردن، این خیانت هست.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسینپسرغلامحسین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 #حسینپسرغلامحسین 🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی قسمت 1⃣3⃣1⃣ 🌴 بهبو
قسمتهای ۱۳۱ تا ۱۴۰ کتاب زیبا و عرفانی حسین پسر غلامحسین
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 1⃣4⃣1⃣
🌴 پاهای عاریتی
وضعیت پاهای محمدحسین خیلی خراب بود. وقتی گوشمان را به محل جراحتش نزدیک میکردیم، به راحتی صدای جریان خون را در رگهایش میشنیدیم. شاید باور کردنش مشکل باشد، اما درست مثل سماور در حال جوش، قُلقل میکرد و صدا میداد، اما او پر توان، خندان و خستگیناپذیر به راه خود ادامه میداد.
گفتم:
« آخه بابا جان! یک مقدار به فکر خودت باش. »
میگفت:
« میدانی بابا! من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاجی ندارم. » ¹
🌴 آخرین عملیات
قبل از عملیات والفجر هشت، چند روزی به کرمان آمدم. اتفاقاً محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به گلزار شهدا آمده بود. با تندی صدایش کردم:
« این همه به تو تأکید کردم خودت را به خطر نینداز باز تو میروی خودت را به دشمن نشان میدهی؟ بعد زخمی میشوی و بچه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند. »
سرش را پایین انداخت:
« زیاد ناراحت نباش! این مرتبهی آخر است چنین کاری میکنم. »
گفتم:
« یعنی چه؟ »
گفت:
« این عملیات، آخرین عملیات است که من شرکت میکنم. »
من زیاد حرفش را جدی نگرفتم. فکر کردم شاید مثل شوخیهای همیشگیاش است اما... ²
__________________________________
۱. غلامحسین یوسفالهی
۲.سردار قاسم سلیمانی
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 2⃣4⃣1⃣
🌴 حق شهادت
پیش از اینکه محمدحسین دوباره به منطقه برود، یک روز با هم به گلزار شهدا رفتیم. او با دو عصای زیر بغلش آمده بود. با هم میان قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالای سر قبر دامادمان، شهید ناصر دادبین، نشستیم. به محمدحسین گفتم
« آقامحمدحسین! این جنگ بالاخره کی تمام میشود؟ »
گفت:
« این جنگ نباید تمام شود. »
پرسیدم:
« برای چی؟! »
گفت:
« به خاطر اینکه به یک تعدادی ظلم میشود. »
با تعجب گفتم:
« ظلم؟! به چه کسانی ظلم میشود؟ »
گفت:
« به همهی کسانی که یک عمر توی جبههها جنگیدند و خودشان را وقف جبهه و جنگ کردند، اما هنوز به حقشان نرسیدهاند. حق آنها فقط با شهادت ادا میشود. »
و چنین شد. مردان بی ادعا به حقشان رسیدند.¹
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ
______________________________
۱. محمدعلی یوسفالهی
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 3⃣4⃣1⃣
🌴 وداع آخر
آخرین باری که محمدحسین میخواست به جبهه برود، مادرم عازم سفر سوریه بود. موقع خداحافظی به مادرم گفت:
« مادر! هر چقدر میخواهی مرا نگاه کن. این دفعه، دفعه آخر است شاید دیگر مرا نبینی. »
مادر که به شوخیهای محمدحسین عادت کرده بود، گفت:
« نه پسرم! ان شاءالله مثل همیشه زنده برمیگردی. »
محمدحسین گفت:
« نه مادر! این دفعه دیگر شوخی نیست. وقتی رفتی حرم حضرت زینب (سلام الله عليها) حتما دعا کن که شهید شوم. »
مادرم وقتی به چهره.اش نگاه کرد، دید سخنش کاملا جدّی است.خیلی ناراحت شد و بغض گلویش را گرفت.
پدر، نگاهی به محمد حسين کرد:
« بابا! الان وقت این حرفها نیست. تو این موقعیت، این چه حرفهایی است که به مادرت میزنی؟ »
محمدحسین مؤدبانه گفت:
« چه فرقی میکند حاج آقا؟ بهتر است از قبل سابقهی ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید. »
مادر وقتی این حرف را شنید، گفت:
« محمدحسین! دیگر نمیخواهد به جبهه بروی. من طاقت شنیدن این حرفها را ندارم. »
محمدحسین گفت:
« مادر! امام حسین (علیه السلام) فقط مشکی پوش و گریه کن نمیخواهد، از اینها فراوان دارد. امام حسین (علیه السلام) رهرو می خواهد، بعضیها از پنج تا پسر، سه تاشون را در راه خدا دادند، خانوادههایی، از سه فرزند، دو تا در راه خدا نثار کردند. شما فردای قیامت چه جوابی می خواهی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بدهی؟ »
مادر گفت:
« من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت پناهت، اما از این حرفها نزن. »
گفت:
« رفتن که میروم، چون صفای جبهه به همهی شهر میارزد. اينجا حرف از مادیات و وابستگیهاست، اما آنجا عشق هست و صفا. »
خواهرم گفت:
« چرا حالا فقط تو باید به جبهه بروی؟ آن هم با این تن مجروحت؟ چطور دیگران راست راست توی خیابانهای شهر بگردند و هر کاری دلشان خواست بکنند؟ آن وقت تو و امثال تو بروید و خودتان را جلوی گلوله قرار بدهید! »
محمدحسین جواب داد:
« من چهکار به دیگران دارم؟ من آنقدر جبهه میروم تا روی دست مردم برگردم. »¹
________________________________
۱. اقدس یوسفالهی
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 4⃣4⃣1⃣
🌴 پدال گاز
چند روز بعد از مجروح شدن محمدحسین، به مرخصی آمدم. وقتی به کرمان رسیدم، سراغ او را گرفتم. گفتند از بیمارستان مرخص شده. تعجب کردم:
« یعنی به همین زودی خوب شد؟ »
گفتند:
« نه! در خانه بستری است. »
برای ملاقات به خانهشان رفتم، اما برادرش گفت:
« او خانه نیست. »
ناامید برگشتم، توی راه، حسن زاده، یکی از بچه ها را دیدم. حال و احوال کردیم، پرسید:
« کجا بودی؟ »
گفتم:
« رفته بودم عیادت محمدحسین. »
گفت:
« خب! چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟ »
گفتم:
« نه! متأسفانه موفق نشدم ببینمش، خانه نبود. »
گفت:
« بیا با هم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد! »
دوباره با حسن زاده به در خانهی محمدحسین رفتیم. برادرش در را باز کرد، گفتیم:
« بخشید ما می خواهیم محمدحسین را ببینیم. »
ایشان گفت:
« عرض کردم خانه نیست. »
گفتم:
« اشکال ندارد، مینشینیم تا بیاید. »
با تعارف او به داخل خانه رفتیم. ده، پانزده دقیقهای طول کشید که محمد حسین آمد. وقتی ما را دید خوشحال شد و حسابی تحویلمان گرفت. گفت:
« اتفاقاً خیلی دلم میخواست تو را ببینم. چطور شد به مرخصی آمدی؟ از منطقه چه خبر؟ »
و من تا جایی که میتوانستم از اوضاع و احوال بچهها و نگرانی آنها به خاطر عدم حضور او و وضعیت منطقه برایش صحبت کردم. لحظهی خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت:
« حتما این کتاب ها را بخوانید. »
و پرسید:
« کی به منطقه برمیگردی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 5⃣4⃣1⃣
گفتم:
« پس فردا. »
گفت:
« موقعی که خواستی بروی، بیخبر نرو! »
گفتم:
« چشم! حتما. »
و از هم جدا شدیم. دو روز بعد عازم منطقه بودم، دوباره به سراغش رفتم. گفت:
« راجی (فرمانده اطلاعات عملیات آمده کرمان، فردا میخواهد برگردد. برو بگو محمد کارت دارد. میخواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم. »
با تعجب نگاهی به پایش انداختم، اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سرشانهام گفت:
« برو دیگر! »
من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم:
« آقامحمدحسین چنین حرفی زده، به
نظرم میخواهد همراه شما بیاید. چون با جراحتی که دارد نمیتواند تنهایی برود. درضمن من هم امروز عازمم. »
راجی گفت:
« خیلی خوب! پس اگر محمدحسین میخواهد بیاید، شما با اتوبوس برو. »
من قبول کردم و رفتم ترمینال و بلیت گرفتم. از همانجا به خانه محمدحسین رفتم. گفت:
« چی شد؟ »
گفتم:
« آقای راجی را دیدم، گفت میآیم خانهتان و با هم صحبت میکنیم. »
پرسید:
« شما چه کار کردید؟ »
گفتم:
« بلیت گرفتم و امروز میروم. »
پرسید:
« مگر با ما نمیآیی؟ »
گفتم:
« نه! مثل اینکه جا نیست. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 6⃣4⃣1⃣
گفت:
« نه! شما با ما بیا. »
گفتم:
« نمی شود! آقای راجی چنین گفته. »
گفت:
« من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم. »
گفتم:
« آقا فرقی ندارد. »
می خواستم خداحافظی کنم که گفت:
« چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم. »
داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت تعجب کردم با این عصا چطور میخواهد رانندگی کند. ماشین را زد بیرون و گفت:
« سوار شو برویم! »
با ترس و لرز سوار شدم و کنارش نشستم. او خیلی راحت راه افتاد به جای پا، عصایش را روی پدال گاز میگذاشت. گفتم:
« محمدحسین تو را خدا مواظب باش، این چه کار خطرناکی که تو میکنی؟! »
گفت:
« نترس! بنشین الآن می رسیم. »
هرچند او بی هیچ دغدغهای رانندگی میکرد، اما من خیلی ترسیده بودم. مستقیم پیش راجی رفتیم. محمدحسین به ایشان گفت:
« باید حسین متصدی را هم با خودمان ببریم. »
راجی گفت:
« جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید. »
محمدحسین گفت:
« ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم. »
و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آنها بروم. محمدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم. صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم. یادم است در مسیر جاده برف باریده بود. راجی گفت:
« بچه های آنجا برف ندیدند، فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم. »
پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم، اما وقتی به اهواز رسیدیم، بیشترش آب شده بود.¹
_______________________________
۱. حسین متصدّی
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 7⃣4⃣1⃣
🌴 حالات روحانی
هفتههای آخر آمادگی برای عملیات بود. یک روز ماشین آمد و در محوّطهی اردوگاه توقّف کرد. در باز شد و محمدحسین با دو عصا، لنگ لنگان، پیاده شد. همه تعجب کردیم. هیچ کس باور نمیکرد او با آن جراحت سختی که داشت، دوباره به منطقه برگردد. بچهها از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. او با آنکه هنوز نمیتوانست به درستی راه برود با تنی مجروح، برای شرکت در عملیات آمده بود. بدنش به شدت ضعیف شده بود و اصلاً توانایی قبل را نداشت. کاملاً مشخص بود این بار به جهت دیگری به جبهه آمده است.
گویا میدانست که این آخرین دفعه است و معلوم بود از جسم نحیف و زخم خوردهاش ملتمسانه خواسته بود که در این عملیات با او راه بیاید و تحمل کند تا بتواند آخرین مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذارد.
هر چه به عملیات نزدیکتر میشدیم، حال و هوای محمدحسین روحانیتر میشد. او دیگر آن فرد شوخ و پرجنب و جوش نبود. نه به خاطر زخم و جراحتش، بلکه حالاتش طوری بود که بیشتر توی خودش بود.
در تمام فعالیتها حاضر و بلکه حالاتش ناظر بود، اما سعی میکرد زیاد محوریت نداشته باشد. در واقع بچهها را برای بعد از خودش آماده میکرد. نمیخواست بعد از او کارهای واحد، زمین بماند. کار میکرد، طوری که نقش کمتری در تصمیم گیریها داشته باشد. میخواست راه را برای بچهها باز کند تا در غیاب او بتوانند کارها را به عهده بگیرند. علاوه بر اینها سعی میکرد خودش را برای عملیات آماده کند. او هیچ وقت دوست نداشت سربار کسی باشد و حالا هم که به منطقه آمده بود، نمیخواست دست و پاگیر باشد و بر مشکلات واحد اضافه کند. برای کمک و باز کردن گرهی آمده بود. وجودش در آن لحظات روحیه بخش بود.¹
_______________________________
۱. مجید آنتیک
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم