🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
🪴 فصل سوم
🍃 بخش ۱
قسمت 1⃣7⃣
فدای اکبر لیلاکنی مرا؟!
این بچه روی من را کم کرد. هنوز هم وقتی به عکسش نگاه می کنم، انگار دارد به ریشم میخندد. من را نشاند سر جایم. سالها توی جبهه و جنگ بودم. با تمام ادعاهایم، توفیق شهادت پیدا نکردم. زمانی که رفتم جبهه، تازه به دنیا آمده بود. وقتی برگشتم، من را نمیشناخت. بیشتر از یک سال نیامده بودم مرخصی. احساس غریبی میکرد. رفته بود یک گوشه اتاق کز کرده بود. در فضایی بزرگ شد که شوهرخاله و عمویش در جنگ شهید شدند.
آن وقت این بچه زود گرفت و رفت. خیلی دلش میخواست شوم. توی خانه زمزمههایی راه انداختم که میخواهم بعد از بازنشستگی کارم را تعطیل کنم. با اعتراض گفت:
« نه، شما باید شهید بشین! بازنشستگی یعنی چی؟ »
توی منطقه که بود، کم بهش زنگ میزدم. برای خودش غرور داشت. شاید خجالت می کشید جلوی همکارانش. یکی یکدانه بود. یک بار زنگ زدم. به آنکه پشت خط بود گفتم که باعمار کار دارم. طرف صدا زد:
« حاج عمار احاج عمار یکی به اسم مجید باهات کارداره. »
من را به اسم مجید میشناختند. وقتی گوشی را گرفت، خندیدم و گفتم:
« حالا دیگه تو شدی حاج عمار وما مجيد؟! »
بالا پایین میپرید که نه، این خبرها هم نیست.
زود خودش را کشید بالا. درسش که تمام شد، گفت می خواهد وارد مجموعه سپاه شود. گفتم:
« اگه خیلی علاقه داری، برو توی قرارگاه مهندسی خاتم الانبيا. »
احساس میکردم با توجه به رشتهی تحصیلیاش موفق میشود. از همان ابتدا بحث رزم و عملیات توی کلهاش بود. مخالفتی نکردم. زندگی و آینده خودش بود.
عکسی آورد و پرسید:
« اینو میشناسین؟ »
گفتم:
« نه. »
گفت:
« شهید محمد عبدیه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 2⃣7⃣
شنیده بود توی درگیری با اشرار در سیستان و بلوچستان به شهادت رسیده. خیلی پرسوجو میکرد چطور میشود رفت آنجا و مبارزه کرد.
چند وقت بعد آمد و باز پرسید:
« این عکسو میشناسین؟ »
گفتم:
« خب همون شهید عبدیه. »
خندید که نه، خودم هستم. رفته بود عین همان حالت عکس شهید عبدی، نیمرخ گرفته بود. مو نمیزد.
از این جنس آدمها نبود که جایی بنشیند. روی پایش بند نمیشد. راستش مدتی نگرانش شده بودم. هنوز فوق دیپلمش را نگرفته بود. دیدم زیاد چیزی به اسم کتاب و جزوه دوروبرش نیست و همیشه هم که از راهیان نور و مشهد و اینها حرف میزند. گفتم که نکند درسش را رها کند. یک دفعه هم گفت که میخواهد ازدواج کند. شرط گذاشتم که هر موقع مدرک دانشگاهت را گرفتی، بعد فکری برایت می کنم. میخواستم از این گردنه بگذرد. گفت:
« خدا کفیل روزی ماست! »
گفتم:
« قبول؛ ولی خدا میگه که علم هم بیاموزید. »
یکی دو بار رفتم خانهی دانشجوییاش. همان زیرزمین. تا میفهمید میخواهم بروم، بدوبدو به بچهها خبر میداد و آنجا را تمیز میکرد. به همه چیز گیر میدادم. می دانست از زمان جنگ روحیهی نظامیگری درونم باقیمانده است. از دم در شروع میکردم:
« چرا اینجانامنظمه؟ لباس چرا اینجا افتاده؟ »
میگفت:
« خانه دانشجوییه! »
میگفتم:
« باشه، خونه که هست ! باید مرتب و منظم باشه. »
دفعهی آخر که رفتم، ازدواج کرده بود. نمیدانم کسی آنجا زندگی میکرد یا نه. همان شبی که بچهی اولش را دفن کرد. شیرخوارهی پنجاه روزهاش مشکل تنفسی پیدا کرد. هر چه دوا درمان کرد، جواب نداد. در مأموریت بود که باخبر شد بچه فوت کرده است. با هم از تهران راه افتادیم سمت یزد. بعد از خاکسپاری، خیلی به هم ریخته بود. نرفت خانهی پدر خانمش. رفتم پیشش. توی همان زیرزمین خوابیدم. یک دفعه دیدم آمد کنارم دراز کشید، سرش را گذاشت روی سینهام تاصبح.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 3⃣7⃣
با من راحت بود. یادم هست باهم رفتیم پمپ بنزين، بنزین زد. بعد هم با خنده گفت:
« حاج آقا بیزحمت حساب کنین! »
یک دفعه هم تنها توی پمپ بنزین بودم. پشت سرم با ماشین خودش رسید. بنزین که زد، به مسئول جایگاه گفت:
« حاج آقا با هم حساب میکنن! »
کلاس سوم راهنمایی بود. آمد و گفت:
« آقامون پول پیش میخواد برا خونه. »
پنجاه هزار تومان آن زمان. دیگر هم برنگرداند. نمیدانم او نگرفت یا معلم به روی خودش نیاورد.
یک بار توی دوران دانشجوییاش زنگ زد و گفت:
« همین الان پول میخوام، سه میلیون! »
گفتم:
« این موقع شب از کجا بیارم؟ »
کار یکی از رفقایش گیر افتاده بود. مجبورم کرد شبانه بروم از عابر بانک کارت به کارت کنم.
یکی از دوستانم دوربین عکاسی حرفهای و گرانقیمتی به من هدیه داد. آمد و گرفت و چند روزی دستش بود. مدتی گذشت. سراغش را گرفتم. خیلی راحت گفت:
« یکی از دوستام لازمش داشت. دادم بهش! »
تازه با خنده میگفت:
« شما که با دوربین کاری ندارین. »
گفتم:
« میدونی چقدر قیمتش بود! »
سر تکان داد که بله.
یک بار مادرش پشت تلفن بهش گفت:
« پس بچهات به کی بگه بابا؟! پاشو یه سربیا زن و بچهات رو ببین. »
گفته بود:
« حاج آقا که هست. »
از بچگی اگر چیزی را اراده میکرد، میگرفت. دوچرخه میخواست. شرط گذاشتم برایش. دقیق یادم نیست. فقط میدانم کارنامهاش را آورد که بیا. ول نکرد. شب ما را راه انداخت. با دوچرخه خوابید. برق هم نبود. فروشنده با چراغ قوه توی مغازه چرخید و خلاصه دوچرخه را به ما تحویل داد.
همیشه با یک ظرافت و خوش اخلاقی خاصی کارش را جلو می برد.
توی بچه هایم او از بقیه خوش روزیتر بود. زیارتهایش جور میشد، مثل آب خوردن. دوبار رفت عمره. خودش میگفت:
«دل سیر رفتهام سوریه. »
کربلا هم که زیاد رفت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 4⃣7⃣
چند ماهی هم که مأموریتش افتاد کاظمین. این جزو آرزوهاش بود و میگفت:
« انشاءالله یک مأموریت طولانی مدت بخوره بریم عربستان. »
با داییهایش رفته بودند کربلا. نوجوان بود. اواخر حکومت صدام. بیست روز گشته بودند. کلاً هفتادهزار تومان خرجش شده بود که داییاش گفت:
« باشه به حساب من. »
هیچوقت لنگ نماند. بعد از ازدواجش هم خیلی راحت پول آمد توی دست و بالم. پدرخانمش هم آمد کمک. با هم یک واحد آپارتمان نقلی توی شهرک شهید محلاتی براش خریدیم، کنار خودمان. سه چهار ماه قبل از شهادتش جابه جا شدیم. توی پونک خانه خریدیم. بهش گفتم:
« میری خونه قبلیمون بشینی؟ »
بزرگتر از خانه خودش بود. گفت:
« آره ! چرا نرم؟! از خدام باشه! »
به این فکر کردیم که امیرحسین هم راه می افتد و باید جایش بهتر باشد. پدر خانمش هم از یزد آمده و توی همان کوچه خانه خریده بودند. هنوز اسباب کشی نکرده بودیم. وقتی آمدم داخل خانه جدید، قرآن آورده بودم. ناخواسته آن را باز کردم. نه که تفأل بزنم. استخاره هم نبود. همین طوری. آیهی « من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه »¹ آمد. همان جانشستم. گفتم این دیگر دخلی به خانه و این چیزهای دنیایی ندارد. تا به مادرش گفتم چه آیه ای آمد، هري دلش ریخت که نکند حسین شهید شود.
یک بار هم چندین سال پیش، نشانهای دیدم. توفيق شد با یکی استان خدمت عارفی رسیدم. ایشان در آغوشم گرفتند و گریه کردند. این صحنه برای اطرافیان خیلی سؤال ایجاد کرد. ایشان دست گذاشتند روی سینهام و دعایی خواندند. بعد هم گفتند:
« ذريهی توخدمات زیادی به اسلام میکنه. »
____________________________________
۱. از مؤمنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند، وفا کردند و بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 5⃣7⃣
بعد از شهادت حسين آن دوستم که همراهم بود گفت:
« یادت هست اون عارف چی به شما گفت؟! »
خیلی می پرسند:
« شما در مقام پدر چه کردید که پسرتان به اینجا رسید؟ »
جوابی ندارم. یعنی کاری نکردم. خیلی با خودم مرور کردم. واقعاً به شخصه کاری انجام ندادهام. به نظرم هر چه بوده عنایت اهلبیت (علیهمالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) بوده. شاید روزهایی که بچه بود، میبردمش هيئت توجهی به او شده. خسته میشد. خوابش میبرد. میخواباندمش یک گوشه توی مجلس. شاید اشک و عرق سینهزنها که ریخته به تنش، او را بیمه کرده. توی خانه روضه و هیئت نداشتیم. آن موقعها تهران یک هیئت بزرگ داشت. سوار موتورش میکردم، میرفتیم توی بازار مسجد جامع. همهی آقایان که الان میبینید هر کدام برای خودشان دم و دستگاهی دارند میآمدند آنجا. شیخ حسین انصاریان میآمد. حاج منصور ارضی سن و سالی نداشت. سیدعلی آقانجفی میآمد که اصالتاً یزدی بود. شبهای احیای با حالی داشت. شیخ حسین میرفت منبر. به امام حسین میگفتم:
« ما که عرضه نداریم برای تربیت بچهها. شما خودت ما را دریاب. از ما چیزی در نمیآید. »
از بچگی افتاد تو نخ مداحی کردن. سبک سینهزنی یزدیها با تهران فرق میکند. خیلی صاف و مرتب میایستند و سینه میزنند. مثل سبک تهران شور میگرفت. مادربزرگ مادریاش گوشش سنگین بود. حسین که ادای مداحی در میآورد و بالا و پایین میپرید، میگفت:
« این چرا ورجه وورجه میکنه؟ چی میخواد؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
🪴 فصل سوم
🍃 بخش ۲
قسمت 6⃣7⃣
برای یزدی ها سخت است دختر به غریبه بدهند. چندسال همسایه بودیم. همدیگر را میشناختیم. خانوادهی مذهبی و خوبی بودند.
ولی ترس و دلهرهای داشتیم که «بله» بگوییم. مدتها بود میرفتند و میآمدند و پیغام پسغام میکردند. بهانهای جور شد که فعلاً پدر مادرم دارند میروند حج تمتع. مادرم در طواف وداع از روحانی کاروان میخواهد برایش استخاره بگیرند.
- « اگر برای ازدواج است، موافقت کنید که حاصلش فرزندان صالحی خواهد بود که برای اسلام و مسلمین مفید هستند. »
ازدواج کردیم؛ سال ۶۱. یک خانم جلسهای داشتیم به اسم آسیه خانم. خیلی افتاده و متواضع و مؤمن بود. یکی دو روز بعد از عقدمان آمد که خواهرم خواب دیده از خانه پدرشوهرت یکدفعه نوری به آسمان بلند شده. شوهرم درگیر جبهه و جنگ بود. دلهره داشتم که نکند این خواب تعبیر به شهادتش شود. محمدحسین پانزده روزه بود که پدرش از جبهه برگشت. خواهرش، راضیه یک سال و پنج ماه داشت. با دو تا بچه پشت سر هم خیلی اذیت میشدم. ولی از طرفی با سر و کله زدن با آنها، نبود پدرشان را کمتر احساس می کردم.
شوهرخاله، شوهر خواهر، برادر و برادرشوهرم هم نبودند. جبهه بودند. از آنها فقط برادرم برگشت. روز به روز حال و هوای خانه و فک و فامیل عوض میشد. بچههایشان با محمدحسین همبازی بودند. خب اینها خیلی توی روحیهی بچهام اثر گذاشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣7⃣
در نبود پدر، دلخوشیاش شده بود لباسهای نظامی او. سه چهارساله بود که حکم کرد باید برایم لباس سپاهی بدوزی. شرط هم گذاشت که لباس بابا را باید برایم کوچک کنی. میخواست با داییاش برود راهپیمایی ۲۲ بهمن.
خودم دست به چرخ بودم. از مادرم یاد گرفتم. کاغذهای الگو را پهن کردم وسط اتاق. با خواهرش دور چرخ خیاطی، جبهه بازی میکرد. هی میآمد و میگفت که آرم سپاه و عکس امام خمینی هم روی جیبش باشد. تا پانزده سالگیاش دو دفعه دیگر من را نشاند پای خیاطی که لباس بسیجی برایش بدوزم. به این لباس عشق داشت.
از بچگی زیاد روزه میگرفت. میگفتم:
« حسین جان! توی سن رشدی، مدرسه میری، درس داری، امتحان داری، این قدر روزه نگیر! »
جوری لفتش میداد که دیر شده و به این بهانه صبحانه نمیخورد. لقمه میگذاشتم توی کیفش، بعد میدیدم نخورده. میگفتم:
« حسین جان، پس بگو لااقل سحر بیدارت کنم! »
برای انجمن اولیا ومربیان رفتم مدرسهاش. حسین داشت اول جلسه قرآن
میخواند. بچهی کلاس اول دبستان. همیشه فهم و شعورش بیش از هم سن و سالهایش بود.
داخل کمدش یا عکس شهدا بود یا کتابچههای کوچک زندگینامه.
بهشتزهرا (سلاماللهعلیها) که میرفتیم، همهی شهدا را میشناخت و زندگینامهی آنها را توضیح میداد. نحوهی شهادتشان را هم میگفت.
رفته بود لبنان. میگفت تنها تفریحش رفتن به «روضة الشهيدين»¹ بوده. برایم جالب بود که چقدر خوب شهید مغنیه را میشناسد. این قدر رفته بود سر مزار عماد مغنیه تا آخر پدرش را دیده و با هم عکس گرفته بودند. عکسش هنوز هم هست.
__________________________________
۱. مزار سربازان حزبالله لبنان در جنوب بیروت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣7⃣
بهش سر میزدیم. داییها و خالهها و عمههایم همه ساکن یزد هستند. اکثر فامیل مهاجرت کردند و آمدند تهران؛ ولی هنوز هم یزد فامیل زیاد داریم.
چندبار رفتیم خانهی دانشجوییاش. چند تا خانه عوض کرد. اول یک خانه قدیمی داشت که دو طرفش اتاق بود و یک حوض وسط حیاط. آخر سری هم زیرزمین کوچکی اجاره کرده بود. چند تا پله میرفت پایین. به همهی دیوارها عکس شهدا زده بود؛ بیرق و کتیبه و عَلَم. پرسیدم:
« حسین جان! اینجا خونه است یا حسینیه؟ »
یکی دوسالی توی تهران دیدم که از چند شب مانده به محرم سیاه پوش میشد تا آخر صفر. حتی برای مهمانیها هم حاضر نمیشد لباس رنگی بپوشد. این به کنار، هیئت رفتنش یک طرف دیگر بود. هرجا بود، باید خودش را میرساند. همه فک و فامیل میدانستند سرش برود، هیئتش نمیرود.
توی خانهی مهرآباد جنوبی، هر سال فاطمیه هیئت داشتیم. خانه را سیاهپوش میکرد. زمانی هم که ما نبودیم، خودش خانه را مهیا میکرد. وقتی آمدیم پونک می.گفتم که اینجا دو طبقه است و میتوانی یک طبقه را زنانه و یک طبقه را مردانه کنی. مرتب هيئتها را بیاور اینجا. خیلی از این بابت خوشحال بود. قسمت نشد. اولین هیئت را برای شهادتش گرفتیم.
تمام سی شب ماه رمضان را میرفت مسجد ارگ. گاهی همراهش میرفتم. از هیئت که برمیگشتیم تا سحری را حاضر کنم، نماز شب میخواند. به حالش غبطه میخوردم که چه حال خوشی دارد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣7⃣
سال ۹۳ رفتیم عمره. حاج آقا گفت همهی بچهها را ببریم. محمدحسین و عروسم و دخترها و دامادم. قبرستان بقیع اجازه
نمیدادند برویم داخل. شُرطهها دائم مردم را زیر نظر داشتند. پشت یک دیوار مینشستیم کنار هم. محمدحسین آنجا
روضهخوانیهای با حالی داشت. عکسش هم هست. اهل نماز جماعت بود. توی خانه به پدرش اقتدا میکرد. بعد از ازدواج وقتی پدرش نبود، با خانمش نماز جماعت میخواندند. به پدرش میگفت «حاج آقا».
محال بود از در بیاید داخل، دست پدرش را نبوسد. چند بار نشست روی زمین و پایم را بوسید. به من میگفت «حاج خانم». احساس غریبگی میکردم و میگفتم:
« حسین جان، بگو مامان! »
لوس میشد برام و می گفت:
« ننه خوبه؟! »
ازدواج که کرد بیشتر «حاج خانم» صدایم میزد. میخواست جلوی خانمش احترام بگذارد. امیر حسین که به دنیا آمد، میخندید که می خوام یادش بدم که بگه ننه. هر سال روز تولدم زنگ میزد و تبریک میگفت. تعجب میکردم از کجا این قدر حواسش هست که زنگ بزند. نگو سیم کارتش به اسم من بود. با گوشی برایش خریده بودم. همراه اول که پیام تبریک می فرستاد، بلافاصله زنگ میزد.
به جیب بود. بیرون میرفتیم، سعی میکرد خوش بگذرد. دفعهی آخر ما را برد از عمونعمت برایمان بستنی خرید. بیرون
میرفتیم حتماً باید یک چیزی میخوردیم؛ بستنی، فالوده. از تک تک میپرسید:
« شما چی دوست داری؟ »
حالا گاهی خودش حساب نمیکرد. پدرش میداد. ولی دوست داشت به همه خوش بگذرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣8⃣
تازه رفته بود سر کار. حقوق آن چنانی نداشت؛ ولی جمع کن نبود.
بارها و بارها توی شوخی و جدی برمیگشت میگفت:
« اگه شهید نشیم، میمیریم! »
کلاً بچهی شوخ و بذلهگویی بود. با لهجهی یزدی حرف میزد و سربه سرم میگذاشت. بعد از فارغ التحصیلی بهش گفتم:
« حسین جان، با پدرت سرمایهای دست و پا میکنیم. با مدرک عمران در حد تخصصت برو دنبال یه کاری. »
گفت:
« نه، عمراً اگه برم پشت میز بشینم. من اگه دکترا هم بگیرم، آخر میرم سپاه. »
آخرهم رفت.
مرتب در حال مأموریت بود. یا در ایران در حال آموزش و دوره بود یا خارج از کشور. یک بار رفت عراق. چهار پنج مرتبه هم سوریه. شاید دوسوم زمان بعد از ازدواجش را خانه نبود. زمان مجردیاش هم که تهران نبود. دل سیر ندیدمش. حسرت این را دارم.
حس عجیبی به حضرت زینب(علیهاالسلام) داشت. چند دفعه شد رفتیم زیارت. از همان اول که وارد می شد، شروع می کرد:
«عمهی سادات، سلام علیک »
به حالت نوحه میخواند. قبلاً خیلی ایرانی میرفت به آنجا. وقتی میرفتی داخل حرم انگار مشهد خودمان است. ولی الآن ایرانیها کم شدند. مداح ایرانی هم همین طور. روضه میخواند به فارسی. ولی یک بار که نیروهایش را آورده بود، برایشان عربی خواند. مسلط بود به زبان عربی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم