eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣1⃣ دورش که خلوت شـد، عمه‌اش که نی قلیان زیر لب داشت، زُل زده بود به او. مرتضی لبخند زد و گفت: « عمه آدم ندیدی؟ » خواهر شوهر شصت و چند ساله‌ام که سرد و گرم چشیده‌ی روزگار بود، پُکی زد به قلیان و صدای قُل قُل آب را درآورد. لبش را از نی جدا کرد و گفت: « چرا، آدم دیدم! » بعد سر تکان داد. - « حالا کِی میخواد مرد بشه؟ » شوهرم مش رضـا گفت: « خواهر، این چه حرفیه! اگه یه مرد تـو آبادیه، اونم مرتضاس. » عمه هی سر تکان داد و هی گفت: « نوچ...نوچ...تا زن نگیره، ایمون و مردیش کامل نیس کاکام! » برگشت و به پسرم گفت: « خودم برات دست بالا می زنم. » مرتضی با شوخی گفت: « عمه، کی زن به من میده! » عمه انگار که از قبل نقشه‌ای توی سرش باشد، برگشت و به خواهرم نگاه انداخت. - « کی بهتر از از دخترخاله‌ات، آمنه! مگه همین طور نیس شهربانو؟ » برگشتم و به خواهرم نگاه کردم و گفتم: « چی بگم والله! » عمه برگشت و به خواهرم گفت: « نظرت چیه؟ » خواهرم سر برگرداند و به چشمان مرتضی نگاه کرد، بلکه توی آن چیزی بخواند.. اما پسرم سرش را پایین انداخت. خواهرم بشاش و سرحال گفت: « هر دختری آرزوی شوهری مثل مرتضی رو داره. » این بار وقتی خودم با نگاه مادرانه به چشمان مرتضی نگاه انداختم و برق رضایت را توی آن دیدم، دست روی دهان گذاشتم و کِل زدم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣1⃣ 🌷 آماده باش؟ ۱۰ شهریور ۱۳۵۹ غروب بود. هوای دِه جلیان رو به خنکا می‌رفت، مادر چراغ گردسوز نفتی روشن کرد و کنار دستم، توی اتاق گذاشت. شادی و سرخوشی را به خوبی توی صورتش دیدم. به گمانم دودل بود و چیزی از من پنهان می‌کرد. بالأخره دل به دریا زد و جلو آمد. دو طرف شانه من را گرفت. لبخندی چاشنی لبش کرد و تند گفت: « آمنه، تو رو برای مرتضی خواستگاری کردن؟ » دلم هری ریخت و بی اختیار گفتم: « م.. مرتضی! » تنم گرم شد و خون با ضربان تندتری به قلبم ریخت. حالتی پیدا کردم که تا این لحظه که پانزده ساله بودم، تجربه نکرده بودم: ازدواج؟! پونزده سال دارم. شوهرداری... خانه... بچه... مرتضی... خانه... اولین بار بود به خود اجازه می‌دادم به جوانی نامحرم فکر کنم. ازدواج و رؤیاهای آینده به سرعت نور، فکرم را مشغول کرد. با خودم که خلوت کردم. اتفاق چند سال پیش جلو چشمم زنده شد.. ۔ « آمنه! » از پشت نیمکت کلاس بلند شدم. خانم اشرافی، معلم کلاس پنجم ابتدایی، چشم سورمه کشیده و ابروی نازک کرده‌اش را در هم دراند و با تندی گفت: « بازم روسری کردی سرت؟ مگه نگفتم نباید روسری سر کنید! » لرزه را توی تنم حس کردم. - « ولی خ.... خانم! » دستی به موهای کوتاه فر و سیاهش مالید و صدایش را بلند کرد. - « ولی و زهرمار! » به سمتم که آمد، صدای تق تق! کفشش پرده گوشم را لرزاند! مثل موقعی که عصبانی می‌شد، انگشتر طلای نگین ماری‌اش را توی انگشت چرخاند و اشاره کرد به مبصر کلاس و داد زد: « کشاورز، برو خانم مدیر رو صدا بزن! » خانم معلم دست به کمر با دامن تنگش با احتیاط قدم برداشت و سخنرانی کرد: « دستور آموزش و پرورشه، کسی حق روسری و چادر پوشیدن داخل مدرسه نداره..... مثل خود من، ببینید... تمدن، علم و آزادی یعنی همین! شما الآن نمی‌فهمید کشف حجاب یعنی چی علیاحضرت فرح.. ملکه ایران صلاح ما رو می‌خواد. » - « برپا؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣1⃣ خانم فروغی، مدیر شهری مدرسه، بدون روسری با کت و دامن سورمه‌ای که شبیه کت و شلوار مردها بود، وارد کلاس شد. ترکه اناری توی دستش را چرخاند و عصبی سر جنباند و گفت: « این جا چه خبره؟ مدرسه قانون داره. وای به احوال کسی که قانون رو رعایت نکنه...متخلف کیه؟ » دانستم که سیر تا پیاز ماجرا را توی مسیر از مبصر کلاس پرسیده. خانم معلم اشاره کرد به من - « خانم مدیر، آمنه...دوباره با روسری اومده مدرسه. » خانم مدیر نگذاشت حرف معلم تمام بشود و مستقیم آمد طرفم. بی‌اختیار لبم شروع به لرزیدن کرد. صدای تاپ تاپ قلبم را می‌شنیدم! مقابلم رسید و با چشمان درشـت ســیــاهش زل زد تو چشمانم و قاطع و محکم گفت: « همین الآن روسریت رو برمی داری! » فکر می‌کردم الآن جان از تنم خارج شـود که نیرویی از درون به کمکم آمد و شجاعت و مقاومتم زیاد و زیادتر شد. هر چه تهدید مدیر زیادتر می‌شد، مقاومت من هم افزایش پیدا می کرد. - « دختره لجباز و به دنده، روسری تو بردار! » - « نمی خوام...خدا گفته... » - « اخراج میشی از مدرسه. » - « قرآن گفته... » دستم را محافظ روسری کردم. خون توی صورت سفید خانم فروغی دوید و با چشمانی که می‌خواست از هم بدرد، اولین ضربه ترکه انار را کوبید روی دستم. - « دستت رو بردار! » - « برنمی دارم! » درد از داخل دست‌هایم حرکت کرد و به مغزم رسید. خانم فروغی چوب میزد و من اشک می‌ریختم و روسری را سفت چسبیده بودم! چشم‌های بچه‌ها به من دوخته شده بود. خانم فروغی با صدایی که از هیجان و عصبانیت لرزش داشت، هوار کشید: « باشه...از فردا خواستی با روسری بیای، دیگه مدرسه نیا! اخراج... » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣1⃣ خبر مقاومت من مثل بمب توی روستای جلیان پیچید. صبح روز بعد با تأخیر، ترسان ترسان با روسری داخل کلاس شدم. اما در کمال تعجب خانم معلم با خوشرویی با من برخورد کرد. بین زنگ تفریح، همکلاسی‌ها و ننه دولت، سرایدار زن مدرسه با خوشحالی برایم تعریف کردند: « پسرخاله ات مرتضی زنگ اول رفت تو دفتر مدرسه و غوغا به پا کرد... » مادر با همان یک جمله، من را داخل دریای پرتلاطم زندگی انداخت: " خدایا چه جور دل بر روی وسوسه های مادی و نفسانی ببندم تا با آرامش خاطر در اجرای اراده تو قدم بردارم؟ تا این پرسش بر دلم می‌گذشت، انگار خدا پاسخ آن را در جسم و جانم تنید: آمنه، هیچ چیز را برای خود نخواه، در پی به دست آوردن چیزی نباش و از هیجان و حسد دوری بجوی. آینده‌ی مردم و سرنوشت خود تو، باید بر تو پوشیده باشد. طوری زندگی کن که همیشه برای همه چیز آماده باشی... چندبار تکرار کردم: آماده باش... آماده... مادر از اتاق بیرون رفته بود و من به چراغ گردسوز زل زده بودم. دو پروانه‌ی سبز و زرد درخت نارنج، دور چراغ می‌گشتند. از آن لحظه به بعد هر چه بیشتر به مرتضی فکر کردم، شک و تردیدم تبدیل به شور و عشق شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣1⃣ 🌷 دلشورهای شیرین اردیبهشت ۱۳۶۰ ۔ « امشب مرتضی میان خواستگاری تو، چه حالی داری؟ » در شبی بهاری، توی حیاط خاکی، خواهر بزرگم خدیجه می‌رفت و می آمد و سر به سرم می‌گذاشت - « برو حنا ببند. » گفتم: « هنوز نه به باره نه به دارِ. » دلشوره داشتم و توی همین چند ماه، مرتضی را توی فکر و خیالم بارها حلاجی کرده بودم. " خوشبخت میشم؟ مرتضی چه جور آدميه؟ مثل بابام... کاکام... یا آدم زندگیه... خوشبختم می‌كنه؟ مرتضی غیرت داره! چند سال پیش، اومد مدرسه و جلو مدیر و معلم ایستاد که چرا گفتین دخترخاله من روسری نپوشه؟  مرتضی مرد جنگه ترس نداره. اگه بلایی سرش بیاد چی؟ یه عمر تنهایی... توکل به خدا همه‌ی مردا میرن جنگ. " - « دختر برو تو خونه دارن میان چای درست کن. » صدای مادر بود. مرتضی با پیراهن تمیز آبی که روی شلوار خاکی رنگش افتاده بود به همراه خاله و شوهر خاله و چند نفر دیگر آمدند. ۔ « یاالله... ياالله... » تا به حال این همه چراغ گردسوز نفتی روشن یک جا ندیده بودم! زیر نور و گرمای گردسوزها، دور هم نشسته بودند و گل می گفتند و گل می‌شنیدند و من می‌رفتم و می آمدم و پذیرایی می‌کردم. توی هوای خنک، شب پره‌ها به هوای رسیدن به نور و گرما، دور چراغ‌های گردسوز می‌پلکیدند و خود را به شیشه‌ی چراغ نفتی می‌زدند و بالشان می‌سوخت. گاه زیرچشمی جرأت می‌کردم به پسرخاله نگاه کنم و او هم که پیراهن آبی روشن پوشیده بود، لبخند به لب داشت و نگاهش به گلیم دستباف ترکی زیر پایش دوخته شده بود. مرتضی را بدون لبخند نمی توانستم تصور کنم. هر کس از هر دری حرفی میزد، غیر از خواستگاری ۔ « خدا لعنت کنه صدام رو ان شاءالله رزمندگان پیروز میشن. » - « منافقین از خدا بی‌خبر هم شدن ستون پنجم دشمن! » - « کوپن قند و شکر اعلان نشده! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔻از بيستم شعبان تا آخر ماه مبارک رمضان مناسب است كه يک اربعين دعای عهد را بخواند و ملتزم باشد. 🔸 اين، يک نوع استقرار در محبت و ولايت می‌آورد. بعد از نماز صبح دعای عهد را انسان چهل روز ادامه بدهد. 🔹 اين ديگر می‌ماند. بعد هم اگر برايش ملكه شد، ادامه بدهد؛ ولی از هجدهم [نوزدهم] یا بیستم ماه شعبان تا آخر ماه رمضان چهل روز بدون فاصله می توان دعای عهد را ادامه داد. ‌ ‌ ┄┅═✧❁ااا❁✧═
✅ شهادت افسر اطلاعاتی ارتش در جنوب شرق کشور فرمانده تیپ شهید دلجویان ارتش در خراسان شمالی: 🔹شهید امیرحسین میرزایی از اهالی استان خراسان شمالی در منطقه جنوب شرق ایران به درجه رفیع شهادت نایل شد. 🔹این شهید والامقام که متولد ۱۳۷۶/۰۲/۲۰ و عضو گروه اطلاعات رزمی جنوب شرق آجا بود در تاریخ ۱۴۰۱/۱۲/۱۹ در منطقه عمومی سیستان و بلوچستان به فیض شهادت نائل شد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📝 دستخط: خاک پای همه‌ی شهدا و آرزومند مقام آنها. سیدعلی خامنه‌ای 🕊بیست و دوم اسفند؛ گرامی باد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀ندیدیـم جز بر تابوت شهیـد ، بوسهٔ تو را برتابوتے دیگر ...🕊 🌷و دریافتیـم : حقیقتـا شهیــد، حقیقتی است شگفت‌آور!🕊 ۲۲اسفند روزِ بزرگداشت‌شهدا_گرامیباد ـــــــــــــ 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰امام رضا علیه السلام: ✍لايُحِبُّنا كافِرٌ وَلا يُبْغِضُنا مُؤْمِنٌ، وَ مَنْ ماتَ وَهُوَ يُحِبُّنا كانَ عَلَى اللّه ِ حَقّا اَنْ يَبْعَثَهُ مَعَنا.  🔴هيچ كافرى ما را دوست نمى دارد و هيچ مؤمنى دشمن ما نمى شود. هركس با محبّت ما اهل بيت بميرد، بر خداوند حتمى است كه او را در قيامت با ما برانگيزد. 📚مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1، ص 358.