eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب عاشقانه زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم به روایت همسر محترم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣6⃣2⃣ پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند. جای سوزن انداختن نبود. عکس هایش را نشان دادند. فیلم هایش را پخش کردند. مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند. با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم. دلم می خواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم. جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم . دوستانم من را کنار کشیدند نگذاشتند با حمید همراه باشم. از مسجد به خانه پدرم آمدیم. حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم. مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم. باز همان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم. تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن. ظرف غذا پر از اشک شده بود. حمید عدس پلو را خیلی دوست داشت. روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت، با سالادشیرازی و نان می خورد. تا مدت ها همین قضیه تکرار شد. هر چیزی را می دیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم. غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که با هم می رفتیم، خلاصه همه چیز! مادرم با گریه گفت: « دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمی خوری استراحت کن که جون داشته باشی. فردا خیلی کار داریم. » از فردای نیامده می ترسیدم. از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشیع کنم. از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣6⃣2⃣ برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید. برادرم داخل اتاق قرآن می خواند. صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می‌آمد. من هم کمرم را گرفته بودم پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم. لحظه به لحظه کمرم دولا می شد. با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود. پیش خودم می گفتم: « حمید که اهل بدقولی نیست. فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من‌ تماس می‌گیره. » دوست داشتم زمان به عقب برگردد. تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم. ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم. منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند. فکر می‌کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت " باید صبر کنی " هنوز تمام نشده است! آن شب بالاخره صبح شد. نماز را خواندم، لباس مشکی تن من کردند. دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشیع پیکر حمید برویم. تا سبزه میدان با ماشین رفتیم. از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم. از جلوی پیغمبریه رد شدم. یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود. می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتم. بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا تا مزار شهدا می رفتیم. حالا باید همان مسیری را می‌رفتم که بارها با حمید رفته بودم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣6⃣2⃣ پیکر حمید را با آمبولانس آوردند. آن هم درست روز هشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین. هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود. تا صبح نماز خوانده بود. آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم. روایت تکرار شد ولی این بار خیلی غم انگیزتر! نزدیکی امام زاده اسماعیل ایستاده بودم. خیلی شلوغ بود. حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود. جمعیت زیادی آمده بودند ولی از اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند. داشتند تشریفات اول مراسم را انجام می دادند. احترام و مارش نظامی، به نظرم خیلی طولانی می آمد. فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمید را ببینم. تابوت را که بلند کردند جانی تازه گرفتم. شوق حمید مرا با خودش می کشاند، نمی‌توانستم راه بروم. خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و می کشیدند. گفتم: « خواهش می کنم همراه حمید حرکت کنیم. نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم. » دلم‌ می خواست برای آخرین بار این خیابان را با هم برویم. به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل شد. توان ایستادن نداشتم. گفتند: « تو حالت خوب نیست نمیخواد نماز بخونی برو یه گوشه بشین. » گفتم: « نه دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم. » یک ماشین پراید سفید آنجا بود. به همان ماشین تکیه دادم و نماز را خواندیم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣6⃣2⃣ مراسم شروع شد. داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند. همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم و بدون گریه برایش بخوانم. ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلندتر می شد! کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت: « بریم کنار مزار، بعدا شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک. » بالای قبر حمید آمدم. خانه ای که همسرم می‌خواست برای همیشه در آن بماند. خوب نگاه کردم. دور تا دور قبر را دست‌ کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم. حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود. به بابا گفتم: « اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم ببینم راحته، بعد حمید را بذارید. » پدرم نگذاشت داخل قبر بروم. خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم و بوسیدم. به آن خاک ها حسودی می کردم. گفتم: « چقدر شما خوشبخت‌تر از من‌ هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید. » حمید را از تابوت بیرون آوردند. روی چوب تابوت عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند. پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم. با دست هایم لمس کردم. انگار سالم بود. به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم: « پاهای حمید سالمه، حمید زنده است. خواهش می کنم حمید را داخل قبر نذارید. » می خواستم تلاش های آخر را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣6⃣2⃣ خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود و به عقب رفته بودند. از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم. دلم می‌خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد. طاقت دوری حمید را نداشتم. چهره اش را که می‌دیدم فکر می کردم هنوز هست، خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم. گفتم: « تا ابد به جای من با حمید باشید. » وقتی خاک ها را ریختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده ام و همه‌ چیزم را با تمام وجود حس کردم. بلند بلند گریه کردم. مسئول تدفین گفت: « خانم مرادی آروم باشید. ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده. » چهره اش را نگاه کردم. تبسم بر لب داشت. این خنده دلم را بیشتر سوزاند. می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم. چیزی را حس می کند که من نمی‌فهمم. دلم بیشتر شکست از این جاماندگی! یک طرف بابا یک طرف عمو تقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم. سنگ های لحد را چیدند. وقتی سنگ ها را می گذارند یعنی همه چیز تمام شد. یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم. به سنگ سوم که رسیدند جا نشد. مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جابجا کنند. دوباره چشمم به چهره حمید افتاد. همچنان داشت می خندید، ‌نمی دانستم که حمید چه چیزی را می بیند که این همه خوشحال است. تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدار ما ماند به قیامت. همین که خاک ها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد.‌ این با هم بله را زمان اذان دادم. بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا. یاد حرف حمید افتادم که می گفت: « حتما حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «نماز منتظر» ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 👤 استاد 📿 تعریف نماز خوب چیه؟! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه‌السلام: ✍ كيفَ يأنَسُ باللّهِ مَن لا يَسْتوحِشُ مِن الخَلقِ؟؛ 🔴 چگونه با خدا انس گيرد، آنكه از مردم دورى نگزيده است؟ 📚 غررالحكم، حدیث ۷۰۰۳