eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
•• •• ••᚜‌‌‌‌‌دنیا دوباره با حماسه روبرو شد یک رأی ما، یک تیر بر قلب عدو شد ایرانیان قهرمان سنگر به سنگر طی کرده اند این جاده را همراه رهبر در جبهه ی ایمان ما لطف حبیب است نَصْرُ مِنَ الله آمد و فَتْحٌ قَریِب است جمهوری اسلامی ایران، عزیزان🇮🇷 با اقتدار بیشتر آید به میدان᚛•• عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا صاحب الزمان(عج) برای رسیدن به وصال امام زمان ارواحنا فداه لازم نیست سر به بیابان بگذاریم.. ما انسان بشویم، با امام زمان اهلیت پیدا کنیم اگر بر خلاف خواسته پروردگار کاری نکردیم، اهل امام زمانیم، حضرت می آیند و دستمان را می گیرند... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
جـان به جانم هم کنی جانم تـویی.... شهید 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ما باید حسین‌وار بجنگیم؛ حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛ حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛ 🌷شهید مهدی زین الدین🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب عاشقانه زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم به روایت همسر محترم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣6⃣2⃣ انگار زمان برای من در همان روز " پنجم آذر نود و چهار " متوقف شده است. گاهی اوقات کسی از من‌ تاریخ را می پرسد می‌مانم چه بگویم. مکث می کنم، زمان برایم بی معنا شده است. نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه‌جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد. دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد. دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می شد حرف می زد بعد می رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم. به قولی که داده بودیم وفا کردم. قرار بود هر کداممان زودتر از دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد. مادرم گفت: « هوا سرد شده بریم خانه یا حداقل چند دقیقه بریم داخل ماشین گرم بشیم. » گفتم: « نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم. » همه تعجب می کردند. می‌ گفتند: « مگر شما چند سال با هم بودید که به همچین شبی هم فکر کردید و همچین قولی به هم دادید. » ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم. می گفتم: « حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخوانم؟ » ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم. خیلی هوا سرد بود بقیه می رفتند و می آمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم. هشت آذر ماه، پاییزی ترین روز من، بهاری ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می‌کشیدم. احساسش می کردم. خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده. انگار دارد باگریه های من گریه می کند. حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش‌ترین حضور دنیا بود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣6⃣2⃣ یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند. درست سی آذر، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید. اول که پدرم ممانعت می کرد. به خواهش من ساک را به من دادند. نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم. آن روز فقط بغض کردم. شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم‌. ساک را بغل کردم. به یاد همه شب‌های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک و وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم. این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم. با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم. نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود. جوراب و دستکش ها دست نخوره مانده بود. برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد. زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است. مدل تا کردن حمید را می دانستم. به جز لباس های نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود. لباس هایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود. در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود‌. یک اتیکت یا زهرا (سلام‌الله‌علیها) که از طرف حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) به حمید داده بودند. نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین! این ها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آن ها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آن ها را بو می کردم و به چشم می کشیدم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣6⃣2⃣ سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم. بالاخره ما مستاجر بودیم و درست نبود وسایل ما آنجا بماند. باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم. به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیج کدامشان دل آمدن نداشتند. دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می‌کرد و تحملش واقعا سخت بود. تا آن جا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم، چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد. مجبور شدم با دوستم ناهید بروم. از همان پله اول اشک هایم جاری شد. توان بالا رفتن نداشتم. دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم برمی‌داشتم. با گوشی مداحی گذاشته بودیم. به هر وسیله ای که دست می زدیم کلی خاطره برایم زنده می شد. یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم. چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم. همه‌ی دست نوشته های من را جمع کرده بود. حتی نوشته ای یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود. فکرش را هم نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد. به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم