💌#خاطرات_شهدا
💠شهید مدافعحرم #اصغر_بامری
پاییز ۱۳۹۴ منطقه حميديه در شهر حلب سوریـــه بودیم
هوا بسیار سرد بود و طاقت فرسا.
بچهها با آب ســــرد حمام میکردند.
شهید اصغر برای اینکه رزمندگان سرما نخورنـــد، ابتکاری به خرج داده بــــود.
تعدادی بشکه که قسمت سر آنها را کنده بود روی آتش گذاشته بود و برای بچه ها آب گرم میکرد.
وقتی که بشکهها گــــرم میشد، رزمنــــدگان را صــــدا مــــیزد و بــــرایِشــــان
آبِ گــــرم میریخت تا حمــــام کننـد.
📀راوے: همرزم شهید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🌼شهید مدافعحرم #اصغر_بامری
💜برادر شهید نقل میکنند: اصغر همیشه به فکر رفتن به سوریه بود. دغدغه عجیبی برای اعزام داشت. یک روز سبد پرتقالی از باغ چیده بود، بین همسایگان پخش میکرد و میگفت: بخورید! این شیرینی شهادت من است؛ چون چیزی نمانده که عازم سوریه شوم.
💚اصغر خیلی به من اصرار میکرد تا اجازه رفتن به او بدهم. شرایط زندگی مناسبی نداشتیم؛ با بودنِ پدر پیر و بچههای قد و نیمقد اصغر. برای منصرفکردن او دائم میگفتم از خانوادهی ما، محمد، برادر دیگرمان در کربلای۵ خودش را تقدیم انقلاب اسلامی کرده و از ما دیگر کافیست اما گوش او بدهکار نبود. اصغر آنقدر اشتیاق داشت که ماهها قبل ثبتنام کرده بود.
💜روز اعزام فرا رسید. اتوبوسها برای سوارکردن رزمندگان آمده بودند. مانع سوارشدن اصغر شدم اما بعد از حرکت اتوبوسها با موتور سیکلت دنبالشان رفته بود. کمی آنطرفتر سوار شد تا از قافله عقب نماند.
💚وقتی میخواست از تهران به سمت سوریه حرکت کند، تنها یک پیامک زد: "حلالم کنید، خداحافظ! من عازم میعادگاه عاشقان شدم".
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #مراد_عبداللهی
♨️کارت عابر بانک
🦋دوست شهید روایت میکند: مراد از همان ابتدا انسانی مُتديّن، آرام و باتقوا بود. يک بچهمسجدیِ پایِ كار بود. آدم ساكت و آرامی بود كه كار به كار كسی نداشت. شغلش كشاورزی بود و سرگرم كارهای خودش بود.
🎈یکبار ما میخواستيم ماشين بخريم و مقداری پول كم داشتيم. با اينكه سنّمان كمتر از او بود، وقتی پيشش رفتيم، كارت عابر بانكش را به ما داد و گفت هر چقدر كم و كسری داريد، از اين كارت برداشت كنيد.
🦋آدمي بود كه به كوچک و بزرگ احترام میگذاشت. دو قطعه زمين كشاورزی داشت، مالک چند صدهکتار زمین بود و وضع مالیاش هم عالی بود. اين نشان از بزرگی روح و منش ايشان داشت. كارت بانكیاش كه مبلغ زيادی پول داخلش بود، به ما داد و اطمينان كرد و گفت «هر چقدر كه نياز داريد، از كارتم پول برداريد.»
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #پرویز_بامری_پور
🎙راوے: خواهر شهید
🔮برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان پدر و خانواده بود و همیشه توصیه به خوببودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت میکرد. اخلاق و رفتارش آنقدر جذبکننده بود که همه دوستش داشتند. هیچوقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی میآمد، دوستانش دائم زنگ میزدند که برگرد!
🔮در یک دستنوشتهای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته که مثلاً «هر که با شما بدی کرد، شما با خوبی پاسخش را بدهید! در سلامکردن پیشقدم باشید! شما سلام کنید؛ مهم نیست آدمها جوابت را بدهند یا ندهند!» و مسائل اینچنینی. همیشه پرویز از لباس و غذا و مال خودش میگذشت و به دیگران میداد. او روی حلال و حرام هم خیلی حسّاس بود
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
⛱اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد⛱
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #عبدالحمید_سالاری
🎙راوے: پدر شهید
🔮عبدالحمید اخلاقش با همه فرزندان متفاوت بود. او بسیار مهربان، عزیز، خوشرفتار و خوشاخلاق بود و با پدر، مادر، خواهر، برادر و فامیل به نیکی رفتار میکرد. به مادرش در آشپزی کمک میکرد و حتی لباسهای من و مادرش را میشست و از نظر اخلاقی واقعا بینظیر بود.
🔮زمانی که از مدرسه به خانه بازمیگشت، بیل را برمیداشت و به من در کارهایم کمک میکرد. به او میگفتم «پسرم تو خستهای، روزهای، گرسنه و تشنه میشوی» اما قبول نمیکرد و به من کمک میکرد تا کارهایم زودتر تمام شود و واقعاً از نظر اخلاق و رفتار بینظیر بود و هیچکدام نتوانستیم در تمامی طول عمرش او را بهخوبی بشناسیم.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
#خاطرات_شهدا
📗تپه العیس
🔵شهید مدافعحرم #میلاد_بدری
تابستان که از راه رسید، کار میلاد بیشتر میشد. مسجد، دوباره کلاسهای تابستانی برگزار میکرد. تقریباً هر شب بعد از یک فوتبال سنگین، بچههای گروه را که حسابی گرسنه بودند، به فلافل دعوت میکرد و میگفت«حالا که گروهم به شبی با فلافل معروف شده، نمیشه که یک شب فلافل نخوریم. باید حتماً بخوریم😎🌭
خودش، دوتا فلافل میخورد؛ پشت سرش هم دو تا ماءالشعیر. سیدعمــــار میگفت: «میلاد! آخرش با این ماءالشعیــــر میمیریها!» او هم جواب میداد «بخور، سیدجان! خدا کریمــــه! فردا مسابقه داریم؛ باید خوب بخوریم تا برنده باشیم. مخصوصاً من که دفــــاع آخر هستم، نباید ضعیــــف باشم🥅💪
در زمین فوتبــــال، هیچکس از دفاع میلاد رد نمیشد. موقع بازی هم با کسی شوخی نداشت. وای به روزی که از تیمی گــــل میخوردند؛ یادش میرفت مربی مسجد است؛ داد و بیداد میکرد و همه را مقصّــــر میدانست. آن شب هم مثل همیشه بچههای مسجــــد و مربیها جمع شده بودند تو زمین فوتبــــال تا مسابقهای برگزار کننــــد. آقای صالحی، مربــــی دبیرستانیهای مسجد جامــــع هم بــــود⚽️🏟
شیخ طاهری از دوستانش میگفت: دو تیم شدیم، و میلاد طبق معمول، دفاع آخر ایستاد. مطمئن بودیم اگر توپ از دفاع رد شود، صاحب تــــوپ امکان ندارد بتواند از میلاد عبور کنــــد؛ هر طور شده، او را سرنگون میکند. تیم مقابــــل، دوتا گل زدند و یک گل هم خوردند. میلاد عصبــــانی بود. همــــه ترسیــــده و مانده بودند چطور میلاد را آرام کنند. اینجور وقتها، فقط زیتــــونزاده همتیمی شهید بود که میتوانست میــــلاد را آرام کند؛ که او هم نبــــود. میــــلاد هم کلّی سر و صدا کــــرد🗣😡
شیخحسن گفت: «رفتم کنار میلاد و گفتم: چِته!؟ چه کار میکنی!؟ میلاد هم که حسابی عصبانی بود، گفت برو ببینم، حوصله داری! لباس پوشید و از زمین بیرون رفت. این اخلاقش برای همه عادی بود. گل که میخورد و بازی را که میباخت، عصبانی میشد. شب، موقع نماز مغرب و عشا دیدم میلاد صف آخر ایستاده؛ سرش هم پایین است😞❤️
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #حبیب_روحی
🔷خیررسانی
💚به روایت پدر شهید: حبیب خیلی به مردم کمک میکرد. مثلاً روزی سوار ماشینش بود، خانمی را دید که وسایلش را در فُرقون گذاشته و به سختی حرکت میکند؛ حبیب ماشینش را گذاشت و به کمک آن خانم رفت و فرقون را تا منزل آن خانم برد و موجبات شرمندگی آن خانم را فراهم آورد. آن خانم پرسید:«چرا این کار را کردی؟»، حبیب گفت:«ثواب دارد و خدا را خوش میآید.»
💙حبیب به همسرش وصیت کرده بود: «یک دستگاه خودرو سمند و دو عدد موتورسیکلت دارم و از همسرم میخواهم آنها را صرف ساخت مسجد یا مدرسه کند و اگر خداوند به این بنده حقیر توفیق شهادت داد، از همه دوستان، مادرم، همسرم و فرزندانم میخواهم که حلالم کنند و اگر مرگ مغزی شدم، تمام اعضای بدنم را اهدا کنید که شاید مورد لطف و رحمت خدا قرار گیرم!» و ما هم به این وصیّتش عمل کردیم.
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
❣اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❣
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #عبدالکریم_پرهیزگار
🎙راوے: مادر شهید
🪴زمانیکه عبدالکریم، کودکی یکساله بود، من را از خطری جدّی نجات داد. آن روز او در گهواره بود و من مشغول انجام کارهای منزل بودم. وقتی به سمت آشپزخانه حرکت کردم، فرزندم با جیغ ناگهانی، مرا متوجّه خود کرد. به طرف او رفتم که ناگهان صدای مهیبی از آشپزخانه برخاست. صدای ترکیدن زودپز بود. عبدالکریم با گریه خود سبب شد من از این اتفاق در امان بمانم.
🪴احترام به والدین، بارزترین ویژگی فرزندم بود؛ هیچگاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسّم بود و سعهصدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزردهخاطر میکرد، هیچگاه آن را به روی ما نمیآورد.
🪴از کودکی، روحیهی ایثار و ازخودگذشتگی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود. نوجوانی کمسنّ و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را برعهده گرفت تا به جای او بازخواست شود.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🔸وقتی ابوالفضل شروع میکرد به تعمیر وسایل، خیلی غیرتی بود. آنقدر تندتند کار میکرد و جوش میزد که صورتش پر عرق میشد؛ دولا که میشد روی وسیله، عرقهایش چکهچکه میریخت روی قطعهها.
🔸یکبار با یگان مهندسی ۴۰ صاحبالزمان عَجَّلَاللهتعالیفرجهُالشریف رفته بودیم دژ مرزی جنوب برای تعمیر ماشینآلات گردان تخریب؛ موقع کار، سردار زاهدی فرمانده وقت نیروی زمینی آمد بازدید.
🔸ابوالفضل را در همان حالت عرقریزان دید. معرفی کردیم که حیات ماشینآلات ما دست آقاابوالفضل است. سردار آمد دست بدهد اما ابوالفضل که دستش گریسی بود، مُچش را آورد جلو.
🔸فرمانده گفت: ما افتخار میکنیم به چنین دستهایی؛ بعد هم دستهای گریسی ابوالفضل را گرفت و گفت: بذارید لااقل ما در اینحد مثل شما گریسی بشیم.
📀راوے: دوست شهید #ابوالفضل_شیروانیان
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #عبدالحسین_یوسفیان
♨️اینم عاقبت تأخیر در نماز
صدای اذان را که میشنید، دست از کار میکشیــــد؛ وضو میگرفــــت و بااخــــلاص در درگاه خدایش نمــــاز میخواند. نمازخواندنش دیـــدنی بـــود؛ تا به حال کسی را با این حــــال و خلــــوص ندیده بودم😍
یک روز مأموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم. صــــدای اذان را میشنیدیم که عبدالحسین گفت: «پیــــاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و برویــــم!» یکی از دوستان گفت: «تا گردان راه زیادی نیســــت؛ در گــــردان نمازمان را میخوانیــــم»🤨
در طول مسیــــر، عبدالحسین دائمــــاً میگفت: «اگر در زمــــانِ نماز اول وقت تأخیــــر بیفتد، در تمام کارها تأخیــــر میُفتد!» یکهــــو برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن مشکل، توقّف کردیم. عبدالحسین خندهای کرد و گفت: «اینم عاقبت تأخیــــر در نمــــاز»😏
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #عباسعلی_علیزاده
🔷سید عبــــاس
☂از برجستگیهای فراز حضور شهید علیزاده در جبهه مقاومت که همواره بهعنوان رویدادی برجسته در ذهن همرزمان وی جای گرفت، به غنیمتگرفتن تانک T55 در شهر خلصه بود.
💎تا آنجا که لقب «بازِ شکاری» را بر او گذاشتند و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی به پاسِ این شجاعت، انگشتر متبرک به انگشتان حضرت آقا را به ایشان پیشکش کرد.
☂همچنین تسلط عباسعلی به زبان عربی موجب برقراری ارتباط یگانهای نظامی مستقر با مردم مناطق سوریه میشد و این خود، فرصتی را برای انتقال فرهنگی دو کشور و نیز صمیمیّت میان شهید علیزاده و رزمندگان سوری را موجب میشد.
💎این صمیمیت تا آنجا عمیق شد که سوریها با اینکه ایشان از سادات نبودند اما عنوان «سیدعباس» را که حکایت از آقایی و بزرگی عباسعلی داشت، برای او برگزیدند.
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💥اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد💥
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #محمدرضا_فخیمی
☂پدر شهید نقل میکنند: محمدرضا در پنجسالگی آموزش قرآن را آغاز کرد و در هشتسالگی قرآن را به سهزبانِ عربی، فارسی و ترکی مسلط بود و در یازدهسالگی، یادوارههای شهدا و کلاسهای احکام و قرآن در مسجد برگزار میکرد.
☂یکبار مدیر مدرسهی محمدرضا بهم گفت که روزی محمدرضا یکبسته دفتر، خودکار و مداد به مدرسه آورده بود که میگفت پولِ تویجیبیهایم را جمع کردهام و برای دانشآموزان نیازمند خودکار، دفتر و مداد خریدم؛ این در حالیست که من میتوانم گرسنگی را تحمل کنم ولی نمیتوانم نیازمندی بقیهی دوستان را تحمل کنم.
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #مهرداد_قاجاری
♨️گلــــزار شهــــدا
🌴همسر شهید روایت میکند: وقتی از کنار گلزار شهدا رد میشدیم، مهرداد سرعت ماشین رو کم میکرد و با یه حالت محزون رو به شهدا یه فاتحه میخوند. به مزار شهدا با انگشت اشاره میکرد و میشد صدای ذکر زیر لبش رو آروم شنید. همیشه میگفت: «خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیبشان کرد.»
🌴وقتی چشمم به نگاهش میافتاد، میدیدم که با یه شوقی به عکس شهدا نگاه میکنه که انگار داره دوستاش رو میبینه. موقعی که اسبابکشی کردیم، داخل خونهی نوساز خودمون اولین عکسی که از دیوارِ خونه آویزان کرد، عکس شهید قاسمی بود. میگفت:« میخوام به نور شهید زندگیم نورانی بشه.» مهرداد ارادت خاصّی به شهدا داشت.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #علی_سعد
♨️رازی که تا پس از شهادت فاش نشد
💜همسر شهید روایت میکند: علی حافظ کلّ قرآن بود و هیچکس از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت. بنده هم به صورت بسیار اتفاقی متوجه این مسئله شدم. علی طبق عهده و عادتی که داشت هر شب قبل از خواب یک جزء قرآن باید تلاوت میکرد و بعد میخوابید و زمان بیداری برای نماز شبش نیز بین ۳:۳۰ تا ۴:۳۰ بامداد بود.
❤️یک شب که علی به خانه آمد، بسیار خسته بود؛ به نحوی که به سختی چشمهای خود را باز نگه میداشت. طبق عادت و عهدی که داشت، به اتاق رفت تا مثل هر شب قرآن بخواند؛ رفتم که به علی سر بزنم، قرآن جلوی علی باز بود و در حال قرائت بود اما از صفحههای قرآن بسیار جلوتر بود.
💜زمانی که علی متوجه حضورم در اتاق شد، گفت «شما کِی آمدی؟ چرا بدون اجازه وارد اتاق شدی؟!» به او گفتم «علی! شما حافظ قرآن هستید؟» او گفت «نه»! گفتم «من متوجه شدم که بسیار جلوتر از صفحههای قرآن میخواندید»؛ گفت «خب که چی حالا؟ میخواهید داد و بیداد راه بندازی که همسر من حافظ قرآن است؟»، گفتم «به هیچکس هیچچیزی نمیگم.» از او پرسیدم که «چه سالی حافظ قرآن شدهاید؟» که او گفت «من ۳سال است که حافظ قرآن هستم».
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🟡شهید مدافعحرم #سعید_انصاری
🔷جهیزیّــــه دختــــر نیازمنــــد
🌻به روایت همسر شهید: سعید به صدقهدادن خیلی اهمیت میداد. هروقت میخواست صدقه بدهد یا به در راهماندهای پولی بدهد، درشتترین پولی را که در جیبش بود، میبخشید. بعدها شنیدم که هر ماه هزینهای را کنار میگذاشت و به یکی از آشنایان میداد تا در تهیّهی جهیزیه برای دختران نیازمند شریک باشد. وقتی سعید شهید شد از این موضوع مطلع شدم.
🌻دختری جوان در تشییع جنازه سعید، با هر قدم اشک میریخت. میگفت:«این شهید برایم پدری کرد. در بدترین شرایط، دستمان را گرفت. در آستانهی ازدواج بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم بیمار شد. شهید انصاری جهیزیه را تمام و کمال تهیه کرد.»
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🔴شهید مدافعحرم #غلامرضا_لنگری_زاده
🎙راوے: خواهر شهید
🌷غلامرضا متولد سال۱۳۶۵ و پسر بزرگ خانواده بود. برادرم از ۱۴سالگی به هیئت میرفت. نوجوانی و جوانیاش در هیئتها گذشت. مخصوصاً دهه فاطمیه در ایام شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام ارادت خالصانهاش را به بیبی نشان میداد.
🐬از کودکی در بسیج فعالیت میکرد و عاشق امام حسین علیهالسلام بود. اینطور نبود که فقط به هیئت برود و یک سینهزن و عزادار معمولی باشد.
🌷او پایهگذار و عضو هیئت امام علی علیهالسلامِ پانصددستگاه کرمان بود. به اردوی جهادی در روستاهای محروم کرمان هم میرفت و اسم این اردو را به نام شهید فرخ یزدانپناه گذاشته بود.
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🦋اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🦋
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #حسین_رضایی
♨️سرپرستیِ چند بچّهیتیم
💙همسر شهید روایت میکند: حسینآقا مرد خاصّ و مؤمنی بود. پس از شهادتش به گوشی شهید پیامکی آمد که شما هزینهی فلان بچه را چندماه است که واریز نکردهاید! آن موقع بود که فهمیدیم حسین چند بچّهیتیم را سرپرستی میکرده است. همچنین به کسانی که واقعا مشکل مالی داشتند، کمک میکرد.
❤️زمانی که پسرمان یکساله بود، در خانهای با یکی از شهدای دفاع مقدس زندگی میکردیم. حسینآقا کمک کرد که دخترشان جهیزیه بخرد و پسرش درس بخواند. حسینآقا طوری به همسایهها کمک میکرد که حتی من هم خبر نداشتم؛ همسایهها بعد از شهادتش گفتند که گویا به آنها نیز پول قرض میداده است.
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #سجاد_دهقان
♨️هدیهی چادر
☘همسر شهید روایت میکند: آقاسجاد ارادت ویژهای به حضرت زهرا علیهاالسلام داشت. روز تولد حضرت زهرا، سجاد مثل همیشه با روی خندان از سرِ کار آمد. بعد از چنددقیقه گفت: خانم اشکال نداره؟ تو راضی هستی که من هدیهای که پادگان برای روز زن داده است، به بنده خدایی بدهم که لازم دارد؟
❤️گفتم: نه! چه اشکالی دارد؟ من از خُدامه. من تازه چادر گرفتهام؛ فعلاً لازم ندارم. آن روز نپرسیدم چادر رو برای چه کسی میخواهی تا اینکه بعد از شهادتش، یکی از دوستانش به من گفت موضوع چه بوده است. گفت در دانشگاه یک دخترخانم بوده که حجاب خوبی نداشته است. سجاد به دوستش میگوید برو با این خانم صحبت کن چرا حجابش این طور است!
☘سجاد بدلیل حیای زیاد خودش با دخترخانم حرف نمیزند. دخترخانم هم گفته بود بدلیل مشکلات مالی نمیتوانم چادر تهیه کنم. اتفاقاً همان روز چادر را به ما هدیه دادند. سجاد آن روز چادر را میبرَد برای این خانم و خداروشکر از آن روز تا حالا استفاده میکند.
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
💝شهید #محمدکاظم_توفیقی (پژمان)
💞همسر شهید نقل میکنند: آقا پژمان از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه، موفقیتهای زیادی کسب کرد. رشتهی اصلی ورزشی ایشان، موتورسواری در کلاس موتورکراس ۸۰سیسی و ۲۵۰سیسی بود و در سال۱۳۸۸ در رشتهی موتورکراس مقام اول استانی را کسب کرد. در سال۱۳۸۹ نیز موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. همچنین سال۱۳۹۱ در رشته دوچرخهسواری، مقام اول را به خود اختصاص داد.
💞همین مهارت ایشان در امر موتورسواری و ماشینسواری بود که باعث شد در سوریه، همرزمانش را از اسیرشدن به دست داعشیان نجات دهد و قهرمان من، آخرین حکم قهرمانیاش را با امضای سیدالشهداء علیهالسلام دریافت کند.
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #خیرالله_احمدی_فرد
🔷تخریبچی حرفــــهای
خیرالله در بحث مین و جنگافزار و ادواتجنگی بسیارحرفــــهای بودآنقدر دقّتش بالا بود که مینی که نشناسد و از پس آن برنیاید، وجــود نــداشت. فقط تلههای انفجاری داعش برایش ناآشنا بود که آمد و از آن عکــــس گرفــــت و طریقهی خنثیکردن آنرا یاد گرفت و به تخریبچیهای دیگر هم یـــاد داد. او خیــــلی شجــــاع بــــود و به خــودش اطمینــــان داشت. خیرالله میگفت:
« من این تخصص را دارم و میتوانم مین را خنثی کنم. اگر این مین را من خنثی نکنم جــــان یک نفــــر را میگیــــرد و اگر من بنشینم در منزل دِیــــنِ آن کسی که با میــــن از بین می رود بــــر گــــردن مــــن اســــت.»
او خودش را متعهــد میدانست✋
نسبت به همهچیز، بهویژه امنیــت🇮🇷
🎙راوے: همسر شهید
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🦋اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🦋
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🟣شهید #امین_منوچهری_پور
🎙راوی: جانباز مدافعحرم موسینژاد
حدود ساعت شش صبح به همراه سردار رحمان پورجوادی وارد عملیات شدم. من هماهنگکننده فرمانده بودم و مسئولیت داشتم در کنار فرمانده باشم. پیش از ورود ما به کانالی که منتهی به آزادی نبل و الزهرا میشد، سردار نقطهای را نشانم داد و گفت: ما باید حدود ۲کیلومتــــر تا آنجا بدویم. سپس با لحن شوخی گفت: «حســــن حرف گوش میکنی و حتی یک قدم از من جلوتــــر نمیدوی. اگر در این حین به شهادت برسی، شهادتت قبــــول نیســــت»🤨
زمانی که من و سردار شروع به دویدن کردیم، انواع گلولــــه و خمپــــاره به سمت ما میآمد. این کانال در شمال حلــــب قرار داشت که دو جــــداره و به روش صهیونیســــتها ساخته شده بود. در این عملیات، نیــــرو از فرمانده و فرمانــــده از نیرو جهت فتح کانال، سبقــــت میگرفتند🔋🏃
«شهید #احمد_مجدی» به عنوان فرمانده پیش میرفت و نیروها به دنبالش میرفتند. حاج علی طاهری هم که یکی از معاونــــان این عملیات بود، در این درگیری به شدت مجــــروح شد. شهید #سعید_علیزاده و چندتن از دیگر دوستـان اطلاعات و عملیات، به خوبی منطقه را تحت نظر داشتنــــد🦅🤓
«شهید احمد مجدی»، «شهید #عبدالحسین_سعادت_خواه» و دیگر فرماندهـان این عملیات نیز پیشتر از این، برای شناسایی و با پای پیاده تا نزدیکی دشمن رفته بودند؛ تا آنجایی که شهید سعادتخواه میگفت: ما بوی سیگار نیروهای دشمن را هم حس میکردیم🚬🤫
من نیز یکبار به طور مختصر وارد منطقه شده بودم. مسافت ما تا نبل و الزهرا تقریبا هفت کیلومتر بود. حاج احمد مجدی از هر جهت، چه از نظر نظامی و تاکتیکی و چه از نظر اخلاقی یک فرمانده بود. خیلی زود با نیروها صمیمی میشد که گویی سالها همدیگر را میشناسند. اهل مزاح و شوخی بود، اما زمانی که پای درس و عمل میرسید، بسیار جدی و در چارچوب نظامی برخورد میکرد💙👌
نیرویی داشتیم به نام «امیــــن منوچهــــریپور». جثّــــهی تنومندی داشت. در این عملیات با شهید مجدی مسابقه گذاشته بودند که کدام یک زودتر به انتهای کانال میرسند. گاهی نبــــرد آنقدر سخت میشد که امین و احمــــد بر روی زمین میخوابیدند تا برای لحظاتی نفس تازه کنند. امیــــن در این عملیات رشادتهای بسیاری انجام داد🔥😘
ساعتی پس از آغاز عملیــــات، امین را دیدم که در داخل کانــــال، شهید احمد مجدی را بر دوش دارد. به سَمتشان دَویــــدم. حاجاحمــــد به من چشمک زد. پرسیدم چی شده؟ امیــــن گفت: حاج احمــــد مجروح شده است. علــــت شهادت احمد مجــــدی را ورود ترکــــش به ریــــهها اعلام کردند. حاج احمــــد حدود ۱۲ ساعت بعد از مجروحیـت به شهادت رسیــد🥀😭
حدود ۷۰درصــــد از کانال را فتح کرده بودیم که نیروهایی همچــــون داوود نریمیسا، #علی_حسینی کاهکش، #مصطفی_خلیلی، #علیرضا_حاجیوند و … یــکییــکی شهیــــد شدند و امین منوچهــــری از ناحیهی چشــــم و صــــورت، به شــــدت آسیب دید🩸😔
آزادی این کانال حدود ۲۴ساعت طول کشید. آزادی کانال تاثیر بسیار زیادی برای شکستن محاصره دو شهر نبل و الزهرا داشت. به همین دلیل بسیار نقطه حساسی بود🗺🚨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #محمدتقی_اربابی
🔷او جزو سربازهای خودمان است
💜محمدتقی در خانوادهای متدیّن متولد شد که مادرش خانهدار بود و پدرش در اداره مخابرات کار میکرد. چهارماهه بود که پدرش در جنگ تحمیلی، مجروح میشود و محمدتقی از نظر جسمی ضعیف و مریض میشود. مادرش او را به بجنورد میآورد تا معالجه شود. به منزل شهید دفاع مقدس بهادری میآیند و مادرش میگوید که دکتر او را از معالجهی بچه نااُمید کرده است!
💜«شهید #نورالله_جعفری»، دوست شهید بهادری، به پشت محمدتقی میزند و میگوید: «نه! او جزو سربازهای خودمان است و هیچ چیزش نمیشود انشاءالله.» از آن روز به بعد، محمدتقی روزبهروز بهتر میشود و حالا پس از سیوچندسال از آن روز، در مزار شهدای درق، جایی بین شهیدان بهادری و جعفری آرام گرفته است. اینها انتخاب شده بودند و لیاقت شهادت را داشتند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
.
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافع حرم #حجت_اسدی
💙همسر شهید نقل میکند: آقا حجت رسمش بود قبل هر سفر، پسرم، محسن رو صدا میزد و بهش وصیت میکرد. محسن هم آروم فقط گوش میکرد و رنگ از چهرهاش میپرید. من که میدیدم بچهام داره بیحال میشه، سریع میپریدم وسط بحث و میگفتم: نترس محسن جان! بابات بادمجان بَمه، آفت نداره!
❤️بعد نگاه معنیداری به آقا حجت که دلِ بچه رو آب نکن. شب آخر هم محسن رو صدا زد، وصیت کرد، محسن رنگش پرید ولی این بار نتونستم برم بین بحثشون فقط اشک!
💙آقا حجت که اشکامو دید، خودش بحثو عوض کرد؛ محکم زد پشت محسن و گفت: پاشو برو کاغذ و خودکار بیار! کاغذ و خودکار رو از محسن گرفت و رفت تو اتاق؛ در رو بست و بلند گفت: کسی نیاد تو اتاق!
❤️من هم مشغول بستن ساک؛ البته ساک که نه، آخه آقاحجت حتی اگه مدت طولانی هم قصد سفر داشت، کولهبارش یه کیف کوچیک بود. همیشه کولهبارش سبک بود. سبکبار و سبکبال آماده پرواز!
💙چندبار برای برداشتن وسیله وارد اتاق شدم. هربار آقا حجت دودستی روی برگه خوابید و از زیر عینک نگاهی کرد. گفتم: باور کن نگاه نمیکنم، وسیله میخوام برای سفرت.
❤️آقاحجت گفت: میدونی که فقط وسیلههای ضروری. گفتم :چَشم! فقط میشه یهکم از بادامهای باغمون رو برات بزارم؟ خندید گفت: باشه فقط کم! نوشتن وصیتنامه تموم شد. آقاحجت کاغذ رو تا کرد و داد دست من و گفت: اگر خودم اومدم که هیچ، اگه خبر شهادتم اومد، این برای شماست.
💙پیراهنش رو اُتو زدم. همون پیراهن دکمه گرهای که تو آخرین سلفی تنش بود. آقا حجت گفت: خانم این دکمههاش اذیت میکنه. گفتم: بشین درستش کنم. نشست و گره دکمههای پیراهنش رو محکم کردم. شاید این بهانهای بود تا تنها افتخار زندگیم رو ثبت کنم و سرَم بالا باشه و بگم خودم آقاحجت رو راهی کردم.
❤️کیفش آماده بود. آب و قرآن آماده. اما آقاحجت بیقرار! ای کاش لحظههای آخرِ دیدارمان، چشمانم پُر نبود از اشک تا آخرین تصویر تو، این گونه تار و نَمدار در ذهنم ثبت نمیشد.
💐هدیه به روح مطهر شهید صلوات
اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #مهدی_بختیاری
♨️سرگرد یا ستوان دوم ؟!
💙همسر شهید نقل میکند: شهید بختیاری درجهی سرگردی داشت ولی از سال۱۳۹۲ که از دانشگاه امام حسین علیهالسلام فارغالتحصیل شده بود، هیچوقت کارت شناساییاش رو تعویض نکرد؛ چون هرگز تو قید و بند این ستارههای پارچهای نبود.
❤️یکبار از آقامهدی پرسیدم چرا کارتتون رو عوض نمیکنید؟ ۷ساله همینجوری مونده! آقامهدی لبخند ملیحی زد و گفت: چه فرقی میکند الان درجهام چیه و تو کارتم چی نوشته؟ این کارتم به درد اون چیزی که من میخوام و دنبالش هستم نمیخوره. اصل چیز دیگهای هستش خانومجان که شما فقط دعا کن!
💛آخرینبار وقتی ازش پرسیدم، گفت: انشاءالله وقتی از مأموریت برگشتم، ترفیع میگیرم. گویا بهش الهام شده بود که قراره به درجهی بالاتری که همان درجهی شهادت بود، نائل شود.
💙آقامهدی فرمانده محور عملیاتی بود و هفتسال توی جبههی مقاومت حضور پیوسته داشت ولی هیچکس جز من در جریان مستقیم این موضوع نبود؛ چون خودش اینطور انتخاب کرده بود که کارهایش برای رضای خدا باشد، نَه تمجید و تعریف اطرافیان!
❤️شهید مهدی بختیاری از اوندسته افرادی بود که براش اهمّیّت نداشت که در چه جایگاهی هست و درجهاش چیه! هیچوقت تو جمعهای فامیلی و دوستانه از سمَت و مسئولیتی که داشت، صحبت نمیکرد؛ حتی اگه کسی از سر کنجکاوی، سؤالاتی در این مورد از او میپرسید، سعی میکرد خیلی محترمانه یکجوری بحث رو عوض کند!
💛چندساعت قبل از آخرین اعزامش به سوریه، بهم گفت خانوم دعا کن! گفتم چه دعایی؟! آقامهدی گفت خودت میدونی! گفتم دعا میکنم عاقبتت ختم به شهادت بشه اما الان زوده، بچهی کوچک داریم! گفت مزهی شهادت علی اکبر علیهالسلام با شهادت حبیبابنمظاهر فرق میکنه؛ البته نَه در مقام قیاس، بلکه مقصود، شهادت در سنّ جوانی است.
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #قدرت_الله_عبودی
♨️خوابِ عجیبِ جانبازِ بینام و نشان
💛همسر شهید نقل میکند: قدرتالله در جنگ ایران و عراق، از ناحیهی شکم مجروح و شیمیایی هم شده بود. با هزینهی شخصی، هزینههای درمان بیماری خود را پرداخت میکرد.
❣هروقت کسی به او میگفت پروندهات را از اهواز بگیر و به شیراز بیاور تا حداقل، هزینههای درمانت را دولت بدهد، ناراحت میشد و می گفت: اینها یادگار هشتسال دفاع مقدس است و من با این زخمها و دردها زندگی میکنم. حتی کارت جانبازی هم نداشت. همیشه خواهرش به او میگفت: جانباز بینام و نشان! قدرت الله جوابش همیشه این بود که من برای خدا جنگیدم و خدا هم خودش هزینه درمانم را میرساند.
💛چندسال قبل از شهادتش بود که شبی از دردِ روده بیهوش شد! در رؤیا دیده بود که کنار رودخانهای است و صدایی به او میگوید: کسی هست که میخواهد تو را درمان کند. او نیز به سمت صدا حرکت کرده بود و بُقعهای نورانی دیده بود. پرسیده بود که اینجا کجاست؟ صدا میگوید: حرم ابوالفضل العباس علیهالسلام است؛ برو و از آب آن رودخانه بخور که دردت درمان شود!
❣قدرتالله دست در رودخانه میکند اما ناگاه یاد حضرت عباس علیهالسلام میفتد. به یاد لبِ تشنه آقا، آب را به رودخانه میریزد و نمینوشد. قدرتالله میگفت: هنگامی که از خواب بیدار شدم، آرامش بسیار عجیبی داشتم و دردم ساکت شده بود.
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم