🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 7⃣1⃣
از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب میرفت و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، بیدار میشدم و شانه ام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم، دوباره به گریه افتادم:
« سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببُره! »
همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود و تنها نگاهم کرد، من دوباره ناله زدم:
« چرا امشب تموم نمیشه؟ »
تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند:
« آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم! »
چشمانم در نگاه گرمش جا خوش کرد و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم:
« من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم! »
و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند. از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد:
« ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! »
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید. در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد:
« نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن. »
مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از
نگاهش شرارت میبارد. مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد:
« دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی بیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه. »
و همزمان از جیب پیراهنش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید. او همچنان نگران ما بود و برادرانه توضیح داد:
« اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره. »
و شاید میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد:
« من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره. »
زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد، که ادامه داد:
« خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 8⃣1⃣
سعد که دوست نداشت مصطفی با من هم کلام شود، با دستش سرم را روی شانه اش نشاند و گفت:
« زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه! »
او که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد
بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با این همه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من که از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم و دوباره دلم لرزید. چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود، با صدایی آهسته پرسیدم:
« الان کجاییم سعد؟ »
دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:
« تو جاده ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم! »
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم. چشمانم گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند.
دلواپس حالش، صدایش زدم. مصطفی از
آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود فریاد زد:
« نازنین به دادم برس! »
تمام بدنم از ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیز دلم آمده است.
مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید:
« بیماری قلبی داره؟ »
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم:
« تو رو خدا یه کاری کنید! »
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از وحشت، نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 9⃣1⃣
زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد. مقابل چشمانم، مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود، به سرعت گاز داد و من ضجه زدم:
« چیکار کردی حیوون؟ نگهدار من میخوام پیاده شم! »
رحم از دلش فرار کرده بود، از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید:
« تو نمی فهمی این بی پدر می خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟! »
احساس می کردم از دهانش آتش میپاشد. از درد و ترس، چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می دیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مكافاتم بود. سعد بی رحمانه برایم خط و نشان کشید:
« من از هر چی بترسم، نابودش می کنم! »
از آینه، چشمانش را می دیدم که دیگر بوی خون میداد:
« ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم. پس کاری نکن ازت بترسم! »
می خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید:
« به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می کنم نازنین! »
هنوز باورم نمیشد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد. باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. گریه، چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود. صورتم هر لحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد:
« نازنین چرا نمیفهمی به خاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن! »
نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم پیاله های خودش به شانه ام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه هایش باورم نمیشد و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید:
« با این جنازه ای که رو دستمون مونده، دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 0⃣2⃣
- « این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! »
دیگر از چهره اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم، باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بی دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود. از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همین جا بمیرم.
پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد، که ناگهان ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید:
« پیاده شو! »
از سکوتم سرش را چرخاند و دید از نازنین، جنازه ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود. دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود. با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید:
« اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! »
سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت:
« داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. »
دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود. قدم روی زمین گذاشتم. سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد.
با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید، روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست این بار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده و دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد. ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#روزشمار_غدیر
9️⃣ 4️⃣ چهل و نه روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، عید غدیر خم باقی مانده است...
🎁مهمان سفره ی پر نعمت کلام نورانی وصی به حق پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، امیرالمومنین علیه السلام خواهیم بود...
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اِختَصِر مِن كَلامِكَ مَا استَحسَنتَهُ؛ فَإِنَّهُ بِكَ أجمَلُ، وعَلى فَضلِكَ أدَلُّ
سخن نيكو و مختصر بگو؛ زيرا اين براى تو زيباتر است و بر فضل تو، دلالت بيشترى دارد
📚غررالحكم حدیث 2735
💠در مخزن لايموت دردانه علی است
در كَون و مكان امير فرزانه علی است
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🗓#روزشمار_غدیر
9⃣ 4⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است...
اَللَّهُمَّ إِنَّكَ أَنْزَلْتَ الْآيَةَ فى عَلِىٍّ وَلِيِّكَ عِنْدَ تَبْيينِ ذالِكَ وَ نَصْبِكَ إِيّاهُ لِهذَا الْيَوْمِ: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً)،
📚بخشی از فراز چهارم خطبه شریف غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر
9⃣ 4⃣ روز مانده تا عید سعید غدیر
تا عیدالله الاکبر، هر روز چشم مان را به نور یکی از فضائل مولی الموحدین امیرالمومنین علیه السلام روشنایی بخشیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_اینستاگرام روزشمار غدیر
۴۹ روز مانده تا عید سعید غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر
49 روز مانده تا عید سعید غدیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
⚫️ رهبر سیاه پوستان آمریکا :
۹۰ میلیون ایرانی اعتقاد دارند مهدی می آید و حاضرند برایش جان دهند. مردم جذابی هستند نه ؟
دلتان نمی خواهد مثل مردم ایران باشید؟
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰خصوصیات اخلاقی شهید #علی_جمشیدی
به نمازاول بسیار پایبند بودند.
همیشه در قبال غیبت کردن حتی در موارد بسیارکوچک و ناچیز مقابله می کردند.
اهل دروغ نبود وازین کار بیزار بودند.
به زیارت عاشورا انس بسیارداشتند و اینکارشان ترک نمیشد.
اعتقاد ویژه ای به امر به معروف و نهی از منکر داشتند و با جدیت بسیار اینکار را دنبال میکردند و عمل میکردند.
از بیحجابی و بیعفتی بسیار رنج میبردند و از کم کاری و سهلانگاری مسئولین در این مسئله خون دلها خوردند.
درصحبت، نهایت ادب و احترام را رعایت میکردند، کمصحبت بودند. بیشتر اهل عمل بودند.
در کار فرهنگی بسیار سخت کوش بودند و در این راه اهتمام فراوانی داشتند و توانستند تاثیر بسیاری بر روحیه جوانان شهر و فضای شهری بگذارند.
ایشان از روحیه جهادی بسیار بالایی برخوردار بودند وعلاقه به خدمت به مردم محروم در مناطق دورافتاده داشتند که دفعات زیادی در گرمای طاقتفرسای سیستان و بلوچستان در تابستان و ماه مبارک رمضان به آن مناطق سفر کرده و به مردمان آن دیار خدمات ارزندهای ارایه داشتند
بسیاراهل تواضع و فروتنی بودند و همیشه درکارهایشان دوست داشتند اسم و نشانی از ایشان نباشد، به هیچ عنوان دنبال شهرت و مطرح شدن نبودند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
علیآقا شب و روز در راه دین کار میکرد هرگز خسته نمیشد، علی آقا بهمعنای واقعی کلمه مجاهد فیسبیلالله، خستگیناپذیر و مسئولیتپذیر بود.
علیآقا عاشق زیارت عاشورا و مناجات حضرت علی(ع) بود، بر سر مزار شهدای گمنام مینشست و مناجات حضرت علی (ع) را میخواند.
تمام کارهایش در گمنامی بود او در بسیج سازندگی فعال بود و به مناطق محروم در سیستان بلوچستان برای کمک میرفت و در آن مناطق همه علیآقا را میشناختند.
در کار فرهنگی بسیار سخت کوش بودند و در این راه اهتمام فراوانی داشتند و توانستند تاثیر بسیاری بر روحیه جوانان شهر و فضای شهری بگذارند.
بسیار اهل تواضع و فروتنی بود و همیشه در کارهایشان دوست داشتند اسم و نشانی از ایشان نباشد، به هیچ عنوان دنبال شهرت و مطرح شدن نبود.
🌷شهید علی جمشیدی🌷
📎 به روایت مادر شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♡بسم رب عشق♡
حدیث دل اینبار،راوی گمنامی سربازان #خداست.راوی شهدای گمنام نه!،اتفاق داستان #سربازی با نام و نشان را روایت میکند.
میدانی گاهی غبطه میخورم به اینکه دراین هیاهوی زمانه که هرکس نام و نشان خویش رافریادمیزندشماوامثال شماچطور،آرام و غرق در،سکوت در کوچه پس کوچه های این شهرقدم میزنیدوبی توقع #خدمت میکنید❣
میخواهم ازاول بگویم.تقویم ورق میخورد،سی سال پیش اواسط پاییز،رانشانم میدهد.ستاره ای دستچین شده ازآسمان به زمین فرودمیآیدمادرش نام علی را،در گوشش میخواندوقصه های #اهل_ بیت میشودلالایی شبانه او.
جلوترمیروم میخواهم پرسشی داشته باشم به۲۱سال بعد،قرارنبوداز #روضه _گودال،خیمه های غارت شده #معجر های نیم سوخته بشنوی وفقط به آه کشیدن و،اگراما بسنده کنی.ازجمله ای که به دیوار،اتاقت چسبانده بودی میشدتاته،قصه راخواند،نوشته بودی: پایان ماموریت بسیجی #شهادت است❤
چندسال بعدخبرآوردندکه ماموریتت رابه نحو،احسن به پایان رساندی.اما، اینبارهم آهسته وبی هیاهوخبرآمد. گویی ازهمان اول زندگی ات گره خورده بود،به #گمنامی به سکوت و #بی_ریایی😓
🍃بارهااز،رسم و #مکتب و...گفته بودم اماگمنامی راجاگذاشتم یادم رفته بودبگویم درقاموس #مردان_خدا_فعل وفاعل هردو گمنامند.
🕊به مناسبت #سالروزشهادت #شهیدعلی_جمشیدی
🔷تاریخ تولد:۱۵آبان۱۳۶۹
🔷تاریخ شهادت:۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
🔷مزارشهید:نور
🔷محل شهادت:خانطومان_سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بازگشت بعد از 5 سال در روز تولد فرزند🕊️
شهید حسن رجایی فر🌷
تاریخ تولد: ۴ / ۴ / ۱۳۵۴
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: بابل
محل شهادت: سوریه
*🌷پدر شهید← آقا حسن در سال 1375 ازدواج و حاصل این ازدواج سه فرزند بود🍃نماز شب و زیارت عاشورایش ترک نمیشد،همواره به یاد فقرا بود🍃وقتی وقایع سوریه آغاز شد برای دفاع به سوریه رفت و در نخستین حضورش مجروح شد🥀و موج انفجار و ترکشی در بدن سوغاتیای بود که از سفر اولش به سوریه آورده بود🥀همیشه میگفت: دعا کنید تا وقتی که توفیق زیارت کربلا نصیبم نشد، اگر میخوام از این دنیا برم شب جمعه این اتفاق بیفته🥀چون تا الان کربلا نرفتم و میخوام حداقل بعد از مرگم توفیق زیارت نصیبم بشه🍃 در نهایت به آرزویش رسید🕊️ و در شب جمعه که مورخ 17 اردیبهشت 95 بود در شب عید مبعث حضرت رسول✨ در کربلای خان طومان آسمانی🕊️ و کربلا نرفته کربلایی شد.»🍃او به شهادت رسید سپس پیکرش مفقود شد🥀پس از 5 سال فراق و دوری از پیکرهای بهجا مانده در کربلای خان طومان🥀 پیکرش تفحص و شناسایی شد✨ پیکرش در سالروز شهادت امام رضا علیهالسلام✨و در روز تولد پسرش امیر سجاد🎊 امیر سجادی که از شش ماهگی پدرش رو ندید🥀به وطن بازگشت*🕊️🕋
#شهیدمدافعحرمحسنرجاییفر
#شادیروحپاکشصلوات..💙
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهیدمدافع حرم #حسن_ رجائی_فر متولد ۴ تیر ماه ۱۳۵۴ می باشد.
شهید حسن رجایی فر، شهید مدافع حرم شهرستان بابل و یکی از ۱۳ شهید خانطومان سوریه است که برای دفاع از حرم عازم سوریه شد و پیکرش در معرکه نبرد در خاک غربت جا مانده است.
🌱 از این شهید بزرگوار دو فرزند پسر به نام های محمد و امیر سجاد و یک فرزند دختر به نام مهدیه به یادگار مانده است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از
🌷شهید مدافع حرم #حسن_رجایی_فر🌷
در هنگام مجروحیت در خانطومان سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔖#معرفی_شهدا
نام : سید شفیع
نام خانوادگی : شفیعی
تاریخ تولد : ۱۳۴۱/۰۸/۰۴ - رودبار🇮🇷
دین و مذهب : اسلام ، تشیّع
وضعیت تأهل : متأهل
تعداد فرزندان : ۴ فرزند
شغل : پاسدار
ملّیّت : ایرانی
تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۰۲/۱۷-خانطومان🇸🇾
مزار : پیکر شهید هنوز بازنگشته است
توضیحات : رزمنده دفاعمقدس، برادر شهید دفاعمقدس «سید صادق شفیعی»
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸دو شهید از یک خانواده در یک قاب!
🇮🇷شهید دفاعمقدس سید صادق شفیعی
🇮🇷برادر شهید مدافعحرم سید شفیع شفیعی
🌹شهید #سید_صادق_شفیعی
▫️تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۶/۰۱
▫️محل شهادت: خوزستان، جزیره مینو
🌹شهید #سید_شفیع_شفیعی
▫️تاریخ شهادت: ۱۴۰۰/۰۱/۲۹
▫️محل شهادت: خانطومان سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 من و دل بریدن از تو
چه محالِ خندهداری
﮼𖡼 که کسی ندیده کافر
به اقامهی نمازی
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
امام زمانم...
روزگارم باشما بسیار زیبا می شود
خادم کویت یقین محبوب زهرا می شود
آبرو و اعتبارم ز الطاف شماست
در پناه تو یقین یک قطره دریا می شود
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم