🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 3⃣7⃣
سه روز من در یک قدمی همین خطر بودم صدایش در گلو فرو رفت:
« از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییت کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مُردم و زنده شدم! »
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب حرف آخرش را زد:
« تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری! »
ساکت بودم، از نفس زدن هایم وحشتم را حس کرد و به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید:
« زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه (سلاماللهعلیها) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (سلاماللهعلیها) خودش حمایتت میکنه! »
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد، قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیقتر.
دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود:
« تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟ »
ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد:
« فعلا ً که کنترل داریا با نیروهای ارتشِ! »
این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و این بار نه فقط تکفیریهای داخل شهر، که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا، مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند ولی سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار مردم را بسته بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 4⃣7⃣
محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می.لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم. مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی، هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید، حالمان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده. چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد:
« پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟ »
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت:
« اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم! »
و این بار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد. گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید:
« داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه! »
موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد:
« مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟ »
و محکم روی پا مصطفی کوبید:
« این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده! »
کم کم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید:
« من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم! »
بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 5⃣7⃣
دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانه ای پنهان کرد:
« من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم. »
هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد:
« منم میام! »
از این همه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد:
« داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟ »
از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم و خندهی بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست. میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران احساسش به حدی شدید بود که پلک چشمم را بستم. او ساده شروع کرد:
« شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم. »
من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید:
« چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره. »
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش، کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد:
« همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟ »
طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت، لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت، سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم. چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم. کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم.
از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد:
« باورم نمیشه دستت رو گرفتم! »
از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه ای شیشههای اتاق را در هم شکست.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#رمان #دمشق_شهر_عشق
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد #شهیدحاج_قاسم_سلیمانی و سردار #شهیدحاج_حسین_همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 6⃣7⃣
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود. تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید. همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد. ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زدهاش را میشنیدم:
« از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن! »
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد:
« زینب حالت خوبه؟ »
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید. رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود. ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی اش هراسان دنبال اسلحهای میگشت. چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند. ابوالفضل فریاد کشید:
« این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟ »
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند اما فرصتی برای آرامش نبود. تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشهی پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد:
« اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟ »
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریستها شده بود. جوانی از کارمندان دفتر گفت:
« میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن! »
و جوان دیگری با صدایی عصبی، وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد:
« هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینند. دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن! »
سرسام مسلسلها لحظه ای قطع نمیشد. میترسیدم به دفتر حمله کنند، تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 7⃣7⃣
چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید. از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکیشان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد:
« ما ده دقیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم! »
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد:
« یا اینجا همه مون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید! »
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد:
« نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟ »
ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید:
« فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره! »
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند:
« بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن. »
مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت. چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت:
« به نظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن. »
مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد:
« اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم! »
انگار مچ دستان مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمهی سر دست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت:
« من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم. »
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد. جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد:
« در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه! »
ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد:
« شما کلتت رو بده من پوشش میدم! »
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هر لحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 8⃣7⃣
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید. آسمان چشمان روشنش از عشق، ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده، از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود، به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم. نمیخواستم مقابل این همه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه خون میشد و در گلو میریخت. چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله، قلبم را از جا کَند. ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همهی خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفته. حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب سلام الله علیها التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد:
« ماشاءالله! کورشون کرده! »
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد:
« خونه نیس، لونه زنبوره! »
خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق می.رفت. گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد. یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم. اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 9⃣7⃣
آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری میکرد و فعلا ً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد:
« برید بیرون! »
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید:
« برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید! »
دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیریها تنهایش بگذارم. باید میرفتیم اما قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد:
« سریعتر بیاید! »
شیب پله ها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بالاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بالاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل رؤیا بود که از این معرکه، خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمیشد. ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست. اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد. سرش را کج کرد و آهسته پرسید:
« چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟ »
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک، اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غم زده خندید و نازم را کشید:
« هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند! »
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بی اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید:
« ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟ »
این همه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم:
« میشه منو ببری حرم؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 0⃣8⃣
ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم. دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود. صدا زدم:
« مصطفی! گردنت چی شده؟ »
بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس-خس افتاد:
« هنوز یه ساعت نیست تو رو از چنگشون درآوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سید علی خامنه ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟ »
میدانستم نمیشود و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود و با همه احساسم پرسیدم:
« میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟ »
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم
رفت و به رویم خندید:
« چرا نمیشه عزیزدلم؟ »
در سکوتی ساده، محو چشمانم شده و حرفی بر لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد:
« دارم میام! »
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود. دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید و به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد:
« زینبیه گُر گرفته، باید بریم! »
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی
نمیشد راهیاش کنم، پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب سلام الله کردم و پرسیدم:
« قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟ »
دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست:
« به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم! »
دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود، با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست. در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#رمان #دمشق_شهر_عشق
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد #شهیدحاج_قاسم_سلیمانی و سردار #شهیدحاج_حسین_همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 1⃣8⃣
به جای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند. یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشهی آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد. خودم را بالای سرش رساندم، دلهرهی حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم:
« حتماً دوباره انتحاری بوده! »
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید، میدیدم قلبش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد. از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد.
لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آن که او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم:
« چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟ »
نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچه های زینبیه حمله کردهاند. پشت تلفن به نفس نفس افتاد:
« الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن. »
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم میکرد:
« زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه! »
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد. دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد. من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم. کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود.
شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم:
« شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم! »
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد. دلم نمیخواست حتی سر بریده ام بی حجاب به دستشان بیفتد! دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور، تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم.
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 2⃣8⃣
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همهی مردم زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت:
« قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه! »
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط، ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم