داستان " من زنده ام "
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣7⃣2⃣ اما هوا لحظه به لحظه سرد ترمی شد. نمی شد با این
قسمتهای ۲۷۱ تا ۲۸۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣8⃣2⃣
اما برای ما همه چیز خوانا بود. حالا دیگر ما تنها نبودیم. خیال اینکه برادر های دیگری هم اینجا هستند، به ما قوت و قدرت بیشتری می داد.هر روز همه ی درز و دیوار صندوقچه را وارسی می کردیم تا شاید اسم آشنای دیگری پیدا کنیم و خبری به ما برسد و ما هم بتوانیم نقشی و نامی بر دیوار بگذاریم. برای وارسی دریچه نور،به نوبت دولا می شدیم و حلیمه که از ما سبکتر بود بالا می رفت و آن بالا را جست و جو می کرد.بالاخره به فتحی بزرگ رسیدیم. حلیمه دست پر پایین آمد.او یک مداد آبی پیدا کرده بود.
خدا را خیلی شکر کردیم. احتمال می دادیم که آن مداد آبی جزو اموال پنهانی داخل صندوقچه باشد که زندانیان برای یکدیگر به ارث می گذارند. حالا ما صاحب یک قلم به بلندی یک بند انگشت شده بودیم. سلول ها مرتب تفتیش و زندانیان جا به جا می شدند.ما چقدر برای آنها، موجودات خطرناکی بودیم. چرا آنها اینطور ما را تفتیش می کردند. مگر روز اول همه چیزمان را از ما نگرفته بودند؟
در اینجا یعنی سلول شماره سیزده با آمدن زمستان، غول سرما چرت میزد و به ما فرصت نفس کشیدن می داد.آنجا متوجه شدیم سرما و حرارت در همه ی سلول ها یکسان نیست.تفاوت دیگراین صندوقچه با صندوقچه قبلی این بود که زیر در، جایی که میله آهنی، شکم در را می شکافت و به زمین فرو میرفت درزی به اندازه یک عدس پیدا بود که از آنجا می توانستیم چکمه ی سربازان را ببینیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣8⃣2⃣
در یکی از روز های پایانی زمستان سرد، باد از راهی دور صدای مبهم مردی گمنام که از ته دل ترانه ای عاشقانه می خواند را برایمان به ارمغان آورد. صدایی که می خواست عشق و ارادت قلبی خودش را در آخرین لحظات دیدار با همسرش نه تنها بگوید بلکه فریاد بزند. مثل ققنوسی که در قفس گرفتار شده و می خواند تا فراموش نشود. هم ترانه آشنا بود و هم آهنگ ترانه. هر چهار نفر از زیر در گوش می دادیم. بالاخره بعد از چند ماه صدایی که برای زنده ماندن تلاش می کرد به گوش ما رسید. باد تند تر می شد و صدای ققنوس واضحتر. تنها چیزی که مزاحم وضوح صدای او بود خس خس نفس هایمان بود.این سور و سات، نگهبان ها را هم مست کرده بود. آن روز نگهبان کسی بود که ما به او گوربان قراضه می گفتیم. مثل اینکه او هم مست صدای آن زندانی انفرادی شده بود. انعکاس صدایش حکایت از تنهایی او داشت و گویی خودش هم فهمیده بود که صدایش همه را به زیر در گشانده. این صدا مرا یاد رحمان انداخت.همیشه حمام برایش استودیوی پخش زنده بود. وقتی حمام می رفت، همه پشت در حمام می نشستیم و به کنسرت زنده حمومی گوش می دادیم.
یکباره حسی گم در درونم بیدار شد. آرام آرام آوایی که با بغض می خواند به ناله تبدیل شد؛ ناله هایی جگرسوز که از اعماق وجودش برمی خاست. تحمل شنیدن ناله ی یک مرد را نداشتم. دیدن مردی که اشک می ریزد رقت بار ترین صحنه ی زندگی ام بود. همیشه فکر می کردم مردها غده ی اشکی ندارند و چشم هایشان هرگز خیس نمی شود. هیچ وقت صدای هق هق یک مرد را نشینده بودم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣8⃣2⃣
هیچ وقت گریه ی پدرم را ندیده بودم . حتی وقتی برادرهایم با هم کشتی می گرفتند و من داور کشتی می شدم ؛ این من بودم که قبل از اینکه سوت پایان را بزنم برای کسی که شکست خورده بود هق هق زیر گریه می زدم . گمان می کردم غرور و غیرت ، قدرتی عظیم تر از احساس است . اما واقعیت تلخ زندان و زنجیر ، مرد را هم به گریه وا می دارد .
او شب های دیگر هم گاه گاهی توی حال خودش می رفت .و با صدایش حال همه را سر جا می آورد . دیگر آن صدا نبود بلکه یک ندای ملکوتی بود که همه را به آرامش دعوت می کرد تا آن جا که بعضی از نگهبان ها مثل قیس و حسن برنامه ی درخواستی به او پیشنهاد می دادند. عراقی ها هم که عاشق ساز و آواز بودند به او می گفتند: " انت عبدالحلیم حافظ ، غنّی . ( تو عبدالحلیم حافظ هستی ، بخوان ) "
یک شب طبق معمول شب های دیگر فالگوش زیر در چمباتمه زده بودیم که دوباره صدایی آشنا به گوش رسید اما شعر با آهنگ هم ساز نبود . خوب که دقت کردیم متوجه شدیم او اسامی زندانیانی را می خواند که اسم بعضی از آنها را روی دیوار سلول خودمان هم دیده بودیم . او می خواند و ما تند و تند اسامی را به خاطر می سپردیم . حتی گاهی درجه و تاریخ اسارات بعضی ها را هم با شعر می خواند و برای اینکه رد گم کند ، همراه با ترانه چهچهه های آب دار میزد . نگهبان ِ همراه قیس که یونس نام داشت از همان پشت میز داد زد : " حیوان ! لیش تنهگ ؟ غِنّی حلو . ( حیوان چرا عرعر می کنی ؟ قشنگ بخوان ) "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣8⃣2⃣
از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده شد. بعد از شش ماه ، اولین بار بود که هر چهارتایی به چشم های هم نگاه کردیم و از ته دل خندیدیم .
به چهره های هر کدامشان ( فاطمه ، مریم ، حلیمه ) ، که نگاه می کردم ، چهره های متبسم هر کدام زیباتر از دیگری بود . در برابر آن همه فشار و رنج و محرومیت ، خنده زیباترین تصویری بود که می توانست بر چهره های ما نقش ببندد و ما را متوجه قدرت و توانایی هایمان کند. هر چند در کنار صدای خنده ها گاهی ناله ای هم سرک می کشید .تا بگوید اینجا زندان است .
گردش طبیعت خبر از به شکوفه نشستن نهال ها را می داد و من به دنبال بوی گل های باغ حیاط خانه مان بودم . زمستان تمام زور خودش را در روزهای آخر سال زده بود. صدای بادهای بهاری توانسته بود سکوت سلول ما را بشکند و ما را از در به دیواری که به فضای بیرون صندوقچه یعنی خیابان اصلی منتهی می شد ، ببرد . چند روزی می شد که دوباره راهرو شلوغ شده بود . دائم صدای چرخاندن کلیدها در قفل درها و صدای ضربه های پی در پی کابل ها بر تن و بدن زندانیان شنیده می شد . به دنبال آن ناله ها، به هر سلولی که می رفتیم بی توجه به حضور عراقی ها و جابجایی ها دعای " ام من یجیب " و دعای توسل می خواندیم . همه ی واژه ها برای اولین بار در ما تجربه می شد. نه جنگ دیده بودیم نه صدای کاتیوشا شنیده بودیم نه صدای ضدهوایی را می شناختیم و نه اصلا معنی اسارت را می فهمیدیم و آن جا همه را با هم تجربه و مشق می کردیم. فقط انقلاب را تجربه کرده بودیم
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣8⃣2⃣
گوشم را محکم به دیوار مشرف به
خیابان چسباندم و آن یکی انگشتم را در گوش دیگرم فشردم تا هیچ گونه صدایی را از داخل نشنوم . چشم هایم را بستم که بتوانم بهتر تمرکز کنم . هر آنچه در تظاهرات خیابانی انقلاب خودمان می شنیدم در گوشم صدا میداد: " بچه ها گوش کنید ! صدای انقلاب و تظاهرات و شعار و الله اکبر .... "
صداها نزدیک تر و نزدیک تر می شد . آنچه از پشت دیوار و آنچه از پشت در می شنیدیم به خیالاتمان رنگ واقعیت می داد. امیدوار به این که مجاهدین و مردم عراق در حال نزدیک شدن به زندان ها هستند و الان در زندان ها شکسته می شود و همه چیز تمام می شود و آن فردایی که منتظرش بودیم از راه خواهد رسید، ماموریت استراق سمع را به مریم می سپردیم . حالا من و فاطمه از آن سوراخ دانه عدسی زیر در ، حوادث راهرو و زندان را رصد می کردیم و حلیمه و مریم فالگوش به دیوار بیرون خیابان چسبیده بودند . از زیر در همه نوع صدا و ناله ای شنیده می شد.
آنچه می دیدم گزارش می کردم . تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که همه عرب زبان بودند در قسمت راست راهرو پشت درهای ما به خط کرده بودند. مردها را جدا کرده بودند و زن ها و فرزندانشان را آن طرف تر نزدیک میز نگهبانی برده بودند. بعثی ها پیراهن مجاهدان را در آوردند. آن ها با زیرپوش گوشه ای ایستادند و هر کدام از نگهبان ها که می آمد تکه لباس دیگری را از تن مجاهدان می کند .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣8⃣2⃣
در حضور زن و بچه هایشان خجالت می کشیدند و حیا می کردند، التماس می کردند، امتناع می کردند، اما پاسخ آنها جزشلاق چیز دیگری نبود .
زندانیان مرد را لخت مادرزاد دولا کرده بودند. آن بیچاره ها در حالی که دست هایشان را به زانو زده بودند ، به یک صف قطار شده بودند و نکبت، گوربان قراضه، و بقیه به جز قیس و حسن از آنها سواری می گرفتند و تعدادی دیگر با کابل آن ها را هُش می کردند و در مقابل چشم زن و بچه هایشان دور می چرخاندند. از کنار میز نگهبان صدای زن هایشان را می شنیدیم که می گفتند :
" والله هذاالعمل عیب، عیب، حرام . ( ولله این کار زشت است ، عیب است ، حرام است ) . "
شرم داشتم که چشم هایم را باز بگذارم و بببینم. تا آنجا که زور داشتم پلک هایم را فشار می دادم که باز نشوند. نمی توانستم به چشم هایم اطمینان کنم . چیزی که می دیدم صحت داشت ؟ وحشت زده چشم های فاطمه را به شهادت گرفتم، فاطمه بگذار فریاد بزنیم چه ابتذالی! این ها چه بی حیا و بی شرف اند . چوب حراج بر حیا و انسانیت زده اند .
فاطمه گفت: " به خودت مسلط باش ، اینجا زندان امنیتیه . "
چون فاصله ی ما از زن ها زیاد بود درست متوجه موضوع نمی شدیم .
هیچ دلیلی در دنیا نمی توانست این همه وحشیگری و رذالت را توجیه کند . چه گناهی می توانست چنین مجازاتی در پی داشته باشد .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣8⃣2⃣
پس انسانيت کجا رفته بود. زندان خود رنجي است که هيچ درماني جز آزادي ندارد پس چرا بايد با اين انسان هاي زنداني چنين رفتار ميشد. اي کاش هرگز اين سوراخ کوچک وجود نداشت تا من اين همه رذالت را به چشم ببينم. اي کاش ميتوانستم ذرهاي انسانيت در آنها پيدا کنم تا بگويم اشتباه شده است. در اين هياهوي بيرحم، اضطرابي وحشي در وجودم ريخته شد و در اين طوفان مثل قايق شکسته در امواج متلاطم اقيانوس رها شده بودم. سکوت و وحشتي عجيب بر فضاي سلول حاکم شده بود. هيچکدام حرفي نميزديم که هر حرف نشانهاي از جنون بود. صحنه آنقدر رقتآور بود که حتي از مرورش در ذهن شرم داشتيم. با اين همه دنائت و سبعيت دشمن، زنده و سالم بودن ما يک معجزه بود. اين صحنهها پرده از بسياري از سوالات ما که اصلا اينجا کجاست؟ اينها کي هستند؟ و ما چه ميشويم؟ برميداشت. شايد ما هم در نوبت مرگ ايستاده بوديم. چگونه روحم را از آن خشونت بيرحم خلاص کنم؟ اينجا هيچکس نميتواند از سرنوشت تلخ خود بگريزد. تکهتکههاي تصاويري را که ديده بودم مثل پازل به هم وصل کردم اما چه تصوير زشت و وقيحي از بعثيها درست شده بود.
هر شب فکر ميکردم اين سختترين شبي بود که گذشت اما ديگر سختي از اندازه رد شده بود. دلم ميخواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شايد آنچه ديدهام از من دور شود و فراموش کنم اما هرچه ميگذشت، اوضاع از شب پيش سختتر ميشد. از خدا طلب صبر ميکردم. صبري جميل؛ صبري که فقط خريدارش خداست؛
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 8⃣8⃣2⃣
اين تنها نسخهي آرامبخش بود و در تمام لحظات آيه "واستعينوا بالصبر و الصلاه، انالله مع الصابرين" را ميخواندم و اميدوار به لطف خدا سختيها را از سر ميگذراندم.
دنيايي از سوالات بيجواب به مغزم هجوم آورده بود. اصلا جنگ در چه وضعيتي است؟ فکر ميکردم قطعا جنگ تمام شده که صدام در حال تصفيه حساب داخلي با مجاهدين و مردم است. بعد از ديدن اين صحنه قصهي خودمان را تلختر از آنچه ميپنداشتم تصور کردم. با هم به بحث و گفتگو نشستيم:
- اينها که به مردم خودشان رحم نميکنند با ما چه خواهند کرد؟
- آنها نميتوانند به ما تعرض کنند، اينها زندانيان امنيتي هستند.
- اينجا ما را پنهان کردهاند و از چشم همه دوريم. کسي ميداند ما کجا هستيم؟
- کساني که از حريم انساني عبور ميکنند، به حيوانيت ميرسند و ديگر براي آنها اسير بيگانه و زنداني خودي چه فرقي مي کند.
- تعداد زيادي از برادرها ميدانند ما چهار نفر اينجا هستيم، ما محفوظ خواهيم ماند.
- ما امشب واقعيتي را که وحشت داشتيم از ذهن بگذرانيم به چشم ديديم.
- پايان قصهي ما زنده به گور شدن است.
- اينها اگر در مقابل ما مسئوليت قانوني نداشتند ما وضع ديگري داشتيم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم