🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣6⃣4⃣
نقیب احمد مجددا همراه با سرباز نگهبان و مترجم وارد آسایشگاه شده و دوباره چند نکته جا افتاده از دایره المعارف ممنوعیت ها را گوشزد کرد.
- شما به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی با اسیران دیگر حتی به اندازه یک سلام نباید ارتباط برقرار کنید فقط عدنان که نگهبان شریفی است و مثل برادر شماست، برای شما ناهار و شام می آورد و در مواقع ضروری در آسایشگاه را برای استفاده از سرویس بهداشتی باز می کند. شما نباید از پشت پنجره به بیرون نگاه کنید امروز به خاطر برنامه استقبال و خواندن سرود و صلوات، همه اسرا در قفس می مانند و تنبیه می شوند .
این تذکر ها و نادیده گرفتن این پنجره برای ما که بدون آموزش از طریق مورس دیوار های سپاه زندان امنیتی را به صدا در آورده و توانسته بودیم تا آخرین بند را شناسایی کنیم و از یک سوراخ عدسی در زیر در، کلی خبر بگیریم تذکر مسخره و محالی به نظر می رسید ، به او گفتم :
" حالا که ما نباید از داخل بیرون را نگاه کنیم، عدنان هم نباید از بیرون پنجره، داخل آسایشگاه ما را نگاه کند . "
قرار شد با دو ملحفه پنجره را بپوشانند و محوطه را کاملا محصور کنند تا عدنان دیگر نتواند داخل آسایشگاه را ببیند!
با اشاره سر نشان داده که تفهیم شده و آسایشگاه را ترک کرد. ولی برادر ها در همان روز اول با آن استقبال پر شور، حال نقیب احمد و عدنان و دار و دسته شان را گرفته بودند . قطعا خودشان را هم آماده مشت و مال کرده بودند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣6⃣4⃣
روز اول به همان منوال که نقیب احمد دستور داده بود گذشت .
صبح روز بعد همین که در آسایشگاه برادرها باز شد ما مشتاقانه پشت پنجره رفتیم، امروز چهره های قاب شده دیروز برادرانمان را که به شیشه چسبیده بودند، بر تن های رنجورشان دیدیم. اما چه دیدنی! می دیدیم و زار می زدیم، می دیدیم و غصه می خوردیم، قیافه های زرد و گونه هایی بیرون زده و چشمانی که در حدقه فرو رفته بود و استخوان هایی بی هیچ حفاظ گوشت و چربی، شکم های به کمر چسبیده ای که در لباس های یک شکل و یک رنگ گم شده بودند، ریش برادران را هفت تیغه کرده بودند تا به خیال خودشان ریشه حرس الخمینی ( پاسدار ) بودن را که تنها جرم نا بخشودنی شان بود، در آنها بخشکانند ، بعضی از آنها لباس سرهمی سورمه ای به تن داشتند و بلوک می زدند ، بعثی ها از آنها بیگاری می کشیدند . هرچه بیشتر خیره می شدیم کمتر تفاوتی بین برادر ها می دیدیم. اسارت درد طاقت سوزی بود که همگی باهم آن را می کشیدند و در آن شریک بودند. این درد همه را یک شکل و یک قیافه کرده بود .
نزدیک ظهر عدنان وارد آسایشگاه شد و گفت: " نقیب احمد امخلّی واحد من اسری یتکلم اویاجن جم دقیقه ( نقیب احمد اجازه داده یک اسیر برای چند دقیقه با شما حرف بزند . ) "
بعد از یک ساعت مردی میان سال و میان قامت با هیکلی رنجور واستخوانی اما چهره ای نورانی و بشاش در حالی که خنده بر لب داشت، با کیسه ای بر دوش وارد اتاق شد و گفت :
" من علی اکبر ابو ترابی هستم ، برادرها نقیب احمد را تحت فشار شدید قرار داده اند که یکی از برادران ایرانی در شرایط امنیتی برای چند دقیقه با شما صحبت کند و این امر را به من واگذار کردند. این کیسه پر از سبزی های همین باغ است که برادرها زحمت کشیده و برایتان فرستاده اند . "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣6⃣4⃣
با دیدن حاج آقا ابوترابی نور امیدی در دلمان تابیدن گرفت. شور و شادی بی حدی وجودمان را فرا گرفته بود نمی دانستیم چطور باید تشکر کنیم او می خواست در مقابل آن ظالمان گرگ صفت با غیرت و مردانگی که در خود و دیگر برادران وجود داشت از ما حفاظت کند . پرسید :
" چرا لباس های شما مندرس و این همه وصله وپینه دارد ؟ "
گفتیم: " این لباسهای خودمان است که از روز اول اسارت به تن داشتیم ، هنوز لباس اسارت عراقی ها را تنمان نکرده ایم . "
با شنیدن این جمله نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد .
عدنان با دیدن گریه برادر ابوترابی گفت: " وقت خلاص! "
برادر سید علی اکبر ابو ترابی محترمانه از او چند دقیقه ای وقت خواست و گفت :
" من از طریق صلیب سرخ تا حدودی شرح ماجرای شما را شنیده ام. شجاعت و پاک دامنی شما ما را سرافراز کرده به قد همه ما اضافه کرده از رنجی که شما در آن زندان ها بردید ما مردها خجالت کشیدیم و دیگر از رنج ناله نکردیم، اما خواهرها من مأمور به پرسیدن یک سؤالم که باید جوابش را به برادر هایتان بدهم . ما برای حفظ ناموسمان اینجا هستیم ، شکنجه می شویم و صبر می کنیم و از خدا پاداش می گیریم اگر طی این دو سال به شما تعرضی شده ما باید تکلیف جنگ و عراقی ها را همین جا روشن کنیم، خونی که برای عصمت و حیا نریزد با دوای سرخ هیچ فرقی ندارد. "
گفتیم: " خدا را شکر تا این لحظه در امان خدا بوده ایم . "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣6⃣4⃣
حاج آقا گفت: " به من اطمینان کنید، من برادر شما هستم و از روی شما بخاطر همه ستم هایی که بر شما رفته شرمنده و خجالت زده هستم . "
گفتیم: " به عصمت مادرتان زهرا، فقط خدا به ما رحم کرده است . مثل لقمه ای در دهان گرگ می چرخیدیم اما گرگ می ترسید لقمه را زمین بگذارد مبادا سهم گرگ دیگری شود. "
سید بزرگوار دوباره اشک ریخت اما این بار با هق هق. مثل اینکه اشک های حاج آقا تیرکمان عدنان بود که در می رفت و وقت خلاص را اعلام می کرد سید محترمانه گفت :
" بس دقیقه واحده(فقط یک دقیقه)"
- کلت بس ارید اعطیهن الخضراء بس صارلک عشر دقایق تتکلم وباهن ( گفتی فقط می خوام بهشون سبزی بدم ولی حالا ده دقیقه است نشستی و روضه می خونی )
سید اصرار نکرد. با ذکر " الحمدالله " ، سبحان الله ، لا حول و لا قوه الا باالله " با ما خداحافظی کرد .
به سوال و نگرانی حاج آقا و برادرها که فکر می کردم خاطره برق نگاهشان در لحظه ورودمان به اردوگاه برایم تداعی شد. در پس این چهره های تکیده و رنجور عظمت و اقتداری بود که صدام را که به زعم خودش شهسوار عرب بود، از زین قدرت به زمین ذلت کشیده بود .
در کیسه ی سبزی را باز کردیم، تمام سبزی باغ را چیده و به ما داده بودند . نمی خواستیم تحفه ای را که با زحمت و محبت فرستاده بودند پس بفرستیم . رفتیم پشت پستویی که با ملحفه برای خودمان درست کرده بودیم .
حلیمه روسری اش را باز کرد و همه ی سبزی ها را روی روسری او ریختیم. حلیمه گفت: " بچه ها این اولین هدیه ای است که از برادران خودمان می گیریم. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣6⃣4⃣
برگ برگ آن سبزی ها را که برادرها تمیز پاک کرده بودند نگاه می کردیم. از این همه محبت و فداکاری حظ می بردیم .
ناگهان در لابه لای سبزی ها چشم مان به تکه کاغذی مچاله شده افتاد. کاغذ کوچک و مچاله شده را باز کردیم . نوشته بود « خرمشهر آزاد شد »
از شادی در پوستمان نمی گنجیدیم ، نمی دانستیم چطور ابراز احساسات
کنیم که عدنان خبردارنشود. همدیگر را بغل کردیم و نمازشکرخواندیم. ریز ریز از ته دل خندیدن را مثل ریز ریز از ته دل گریه کردن، خوب یاد گرفته بودیم، با هم خندیدیم و اشک شوق ریختیم. هیچ خبری نمی توانست ما را تا این اندازه خوشحال کند. چون دنیا تمام زور و قدرتش را در بازوی صدام ریخته بود و هرگوشه این جنگ را یک کشوری به دوش می کشید. اگر چه بودن ما درآنجا فقط برای تصرف شهرخرمشهر نبود اما باز پس گیری خرمشهر سند خوبی برای رسوایی صدام و جنگ افروزان علیه ایران وانقلاب اسلامی ایران بود . ما می دانستیم خرمشهر و اروند رود فقط یک بهانه است برای آغاز جنگ و خونریزی. بهانه ای که فقط یک کودک ساده لوح را می توانست فریب دهد . فتح خرمشهر همه اقتدار صدام و حزب بعث را درهم ریخته بود. صدام در همه سخنرانی هایش خرمشهر را مروارید شط العرب نام نهاده بود و می گفت خرمشهر مثل بالشی است که بصره روی آن آرمیده.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣6⃣4⃣
باخود می گفتیم چه قدرتمندند سربازان ما که بالش را از زیر سر بصره بیرون کشیدند و چقدر خوب شد که دیگر سربازهای بعثی نمی توانند درخرمشهر آزادانه تردد کنند و دیگر رادیوی عراق نمی تواند وضعیت آب وهوای خرمشهر رابه عنوان یکی از شهرهای خودش اعلام کند .
آن روز به جای نهار فقط سبزی خوش خبر را با افتخار و غرور خوردیم و از آن روز به بعد سخت در انتظار آمدن سبزی های دیگر بودیم البته نه به اندازه یک گونی، هرچند می دانستیم تنها در یک گونی سبزی می توانستند خبری به این بزرگی رابه ما برسانند. برای ملاقات برادران مجروحی که نقیب احمد دیدنشان را منع کرده بود لحظه شماری می کردیم .
یک روز از پشت دریچه، پسری نسبتا کم سن و سال را دیدیم که قدش تا کمر عدنان بود و به پر و پای او می پیچید . سریک قوطی بین دستهای کوچک پسر بچه و دست های پهن عدنان کشمکش بود. او به قوطی آویزان شده بود و التماس و خواهش می کرد و عدنان با لگد و تشر جواب می داد و چیزی از داخل قوطی بر می داشت و به دهان می گذاشت .
دلم می خواست پنجره را می شکستم و زورم را به زور آن پسر اضافه می کردم اما در و پنجره به رویمان بسته بود. دیدن آن پسر بچه برایمان خیلی عجیب و پرسش بر انگیز بود اما هرچه بود لباس برادران اسیر را بر تن داشت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣6⃣4⃣
مریم می گفت:
" نگاه کن ، نگاه کن! دارن می آن سمت ما! "
هر چه به ما نزدیک تر می شدند پسر بچه خوشحال تر و خندان تر و پر زورتر می شد تا اینکه وقتی به پشت درسلول ما رسید قوطی را از دست عدنان چنگ زد. چهار نفرمان آمدیم پشت پنجره تا ببینیم چه خبر است. در اتاق باز شد.
پسر گفت:
" اسم من قنبر است . بچه های مجروح بیمارستان برایتان کمپوت فرستاده اند . آنها فهمیده اند شما هم دو ماه در بیمارستان بستری بوده اید، میخواستند بیایند عیادت شما اما خلاصه ببخشید این قوطی پر بود، توی راه خالی شد. (۱)
وجود سید بزرگوار، حاج آقا ابوترابی فضای اردوگاه را بسیار تلطیف کرده بود. حتی عراقی ها متوجه عظمت نگاه و رفتار او می شدند، عبای خود راروی سر همه کشیده بود و همه را زیر این عبا جا داده بود اما در عوض سر خودش در تیررس همه ترکش ها و رنج ها و دردها بود. مرد بزرگی که درد می کشید اما دلداری می داد. گویی تکه ای از خدا بود که بر روی زمین جا مانده است .
---------------------------------------------------
(۱) برادرها در آشپزخانه دور از چشم سربازان بعثی با سیب زمینی و شکر برای مجروحان کمپوت درست کرده و برادران مجروح آن را برای عیادت از ما فرستاده بودند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 8⃣6⃣4⃣
عدنان فقط روز اول غذا را به اتاق ما آورد اما به اصرار ما روزهای بعد غذا را یک اسیر ایرانی به همراه عدنان می آورد. کاملا اتفاقی متوجه شدیم برادران تمام مخلفات کنار غذا را که می توانست سهم اردوگاه باشد روی پلوی ما می ریزند و به هیچ عنوان زیر بار نمی رفتند که غذای کمتری به ما بدهند آنها همه محبتی که نمیتوانستند به خانواده هایشان داشته باشند روانه اتاق ما می کردند تا جایی که عراقی ها با حسرت و انگشت به دهان ظرف غذای ما را به یکدیگر نشان می دادند.
یک روز اردوگاه شلوغ و درهم ریخته بود در آسایشگاه را باز نمی کردند و می گفتند یک گروه عقیدتی از بغداد برای ارشاد و موعظه شما می آید صبحانه، هوا خوری، آب، حمام و غذا منوط به خوب گوش دادن به موعظه ها بود. یک ساعت بعد در همه آسایشگا ها را باز کردند و همه را بیرون به صف نشاندند و به ما هم گفتند از پشت پنجره گوش بدهید. مثل بچه مدرسه ای ها همه دست ها به سینه، نگاه ها به جلو بدون پلک زدن بنشینید .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 9⃣6⃣4⃣
گروه فرهنگی - عقیدتی وارد اردوگاه شد. مرتب گوشزد می کردند پنبه ها را از گوش ها یتان در آورید و خوب گوش کنید تا هدایت شوید هرکس به نصیحت ها گوش ندهد فلک می شود.
یکی از بچه ها پرسید: " اگر درس را خوب نفهمیدیم می توانیم سوال کنیم! "
از بین بعثی ها یک نفر با فارسی دست و پا شکسته جواب داد هر کس سوال کند هم فلک می شود. کلاس درس بسیار شیرینی بود.
" فقط گوش می دهید بدون سوال والا فلک ! "
نمی دانستم معلم کیست اما ظاهرا" برادرها قبلا" از این دست کلاس های ارشادی را گذرانده بودند. ما کنجکاو بودیم اما دهان همه برادرها پر از خنده بود. فکر کردم این همان شیخ دندان طلاست که در بیمارستان ما را موعظه کرد. بالاخره شیخ وارد جمع بچه ها شد خوشحال بود از اینکه دو نفر در یمین و یسار او را محافظت می کنند و این همه اسیر که حرف در گوششان فرو نمیرود پای منبرش نشسته اند. چشم هایم را مالیدم باور نمی کردم، مات و مبهوت مانده بودم. با خودم می گفتم : " یعنی درست می بینم ؟ ! عجب شیخ علی تهرانی !!!!!!! "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 0⃣7⃣4⃣
حرفهای شیخ، هم شنیدنی بود و هم دیدنی اما نفهمیدنی !
می گفت: " قطعآ خدا شما را دوست داشته که به ضیافت قائدالریس دعوتتان کرده است تا شما اینها را که مسلمان هستن دشمن ندانید، اینها نماز می خوانند، روزه می گیرند، اینها برادران شما و میزبان شما هستند شما به یک کشور اسلامی آمده اید کربلا و کلید بهشت اینجاست شما فریب کسانی را خورده اید که اسلام و دین را نمی شناسند. مسعود رجوی آغوش خود را برای شما گشوده است کار نظام جمهوری اسلامی ایران تمام است و به نفس نفس افتاده شما به فکر خودتان و خانواده هایتان باشید و به ریسمان خدا که در دست مجاهدین فی سبیل الله است چنگ بیندازید. "
با خودم گفتم عجب شیخ دیوانه ای! به شیخ چه گفته اند که پرت و بلا می گوید؟ عجب دنیایی، عجب بازار مکاره ای به راه افتاده است بازاری که شیخ و غیر شیخ نمی شناسد. همه آدم فروش شده اند یعنی شیخ هم با این همه زهد و تقوا و اخلاق به دام دنیا گرفتار شده است؟ پس گرفتاری و فریب نفس و شیطان تا آخرین لحظه با همه هست و از هیچ کس ناامید نیست . یاد حرف پدرم افتادم که می گفت: " بهترین دعا عاقبت به خیری است."
مگر شیخ را سحر و جادو کرده باشند؟ مگر او نمی داند اینجا بچه ها را به درخت می بندند و بر پاهای آنها گازوئیل می ریزند و می سوزانند؟ مگر نمی دانند هر اسیری برای گرفتن جیره غذایی که تکه نانی است به اسم شام چقدر تحقیر می شود؟ مگر نمی داند در این ضیافتی که سهم هر کس هفتاد سانتی متر مربع بیشتر نیست با این قوت لا یموت، کابل و لگد دسر غذاست؟ مگر نمی داند چهار صد نفر در عرض یک ساعت فقط شش دستشویی دارند و در این میان سهم هر اسیر چقدر می شود و اجابت مزاج چقدر شانس می خواهد؟
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم