eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
9.1هزار ویدیو
58 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
یک سال از غوغای چشمهایت میگذرد #شهیدمحسن_حججی
📝دست نوشته ی شهید مدافع حرم محسن حججی : راه حق راه علیست ✌️ رهبر برحق سید علیست 🌷 •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• @shahid_beyzaii
باشگاه خبرنگاران جوان/شهید محسن حججی یکی از نیروهای لشکر زرهی 8 نجف اشرف و از نیروهای فعال موسسه شهید احمد کاظمی بود. او اهل اصفهان و 25 ساله بود که در منطقه مرزی عراق و سوریه طی یورش داعش، اسیر و دو روز بعد از اسارت همچون سالار شهید اباعبدالله الحسین شهید شد، همسر شهید محسن حججی نامه‌ای را خطاب به همسر شهیدش نوشته است که گزیده ای از این نامه در ادامه می‌آید: بسم رب الشهداء و‌الصدیقین سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم. میم، مثل حسین 42روز پیش راهی سفرت کردم.سفری پر از خطر، اما پر از عشق.سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن.سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی.اولی زندگی در دنیا و‌ دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت.هر چه بود عشق بود و عشق. خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم.از زیر قرآن ردت کردم.آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست.ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد و‌بالایت را، هم سرت را. راستش را بخواهی فکر نمی‌کردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت. عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است.میدانم که تو هم همین حس و حال را داشته ای.شب قبل از عملیات زنگ زدی و‌گفتی:«دلتنگتان شده‌ام ». آمدم بی تابی کنم....اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش. آمدم بی قراری کنم...اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم.روضه رباب خداحافظی اش فرق می کند.وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلا رباب جنس غمش فرق می کند. رباب سر، هم سرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به دنبالش هم رفت. نمی دانم من هم سر، هم سرم را می بینم یا نه؟! اما ، می‌دانم به اسارت نمی روم. همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود. قبل از رفتنت به من گفتی :«صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش».من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند. محسن جان؛ سفیر امام حسین.خبر داری روز عرفه نزدیک است.نمی دانم امسال دعای عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو.چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم.عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت.یک رازی پشت پرده هست که شما را بهم گره زده. می‌گفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید». گفتی :«زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی» گفتی:«من سر این سفره نشسته ام و‌رزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم». تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی. همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم.به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند.خودت که شاهد بودی.بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد.خسته که می شدم با تو حرف می‌زدم و می گفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا».تو می آمدی، چون علی آرام آرام می‌شد. می‌دانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی.اصلا خودمانی تر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم. مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد، مشکلاتی دارد.اما، مهم این است که من فقط تو را دارم.این زندگی هم تفاوت هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می کند، مثل همان روزها پیوند این زندگی آسمانی است. اما می‌دانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه.کتاب خواندن هایمان ادامه دارد.گلستان شهدا هم که می‌رویم.مداحی هم برایم می کنی. یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی.منم باید برم...آره، برم سرم بره....آن قدر گفتی و‌خواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی.هم خودت و هم سرت. راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل قبل نیست.آرام تر شده.انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را.همین هم برایش کافی است. شب ها برایش قصه می گویم.یکی بود ، یکی نبود.پدری بود به نام محسن و ....با خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم. @shahid_beyzaii
📝 همسر شهید محسن حججی: محسن سرش رفت، که روسری نره...😔 خواهـرا.... به خاطـر شهیــد حججـے از این به بعد بیشتر رو حجابتون دقت کنین @shahid_beyzaii
●﷽● شآخــہ تاآمد بہ برگــش خـو ڪند پاییـز شد 😔♥️ ●👆علےآقافرزندشھیدحججے| #نثارروح‌مطھرش‌صلواتـ @shahid_bdyzaii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 به محمد آقا می گفتند: زن و بچه داری به جبهه نرو !! می گفت: تازه منکه زن و بچه دارم باید بروم؛ چون وقتی شهید بشم در آینده فرزندم را ببینند می گویند پسر فلان شهید است یا خانمم را ببینند می گویند: همسر شهید است؛ و اسم و رسم و راه و هدف مرا را زنده نگه می دارند. ولی آنهایی که زن و بچه ندارند کسی هم درست یادشان نمی کند. یادمه یک روز عمویش نیز که خودشان پدر شهیدعلی فصیحی هستند گفته بود محمد آقا زن و بچه داری نروجبهه؛ عموجان برای خانوادت سخته تنها می مانند؛ محمد آقا در جواب می گوید: درست است که اذیت می شوند ولی عمو اگر زن و بچه ام نبودند انگار نه انگار که من به دنیا بودم و از دنیا رفتم؛ آنها که باشند یاد من هم فراموش نمی شود. باراول که رفت جبهه در عملیات بیت المقدس مجروح شد و برگشت ؛ گفتیم که حتما دیگر به جبهه نمی رود ؛ مادرش می گفت: محمدجان مادر دیگر بس است و به جبهه نرو؛ می گفت: مادر جان تا زمانیکه این جنگ هست من می روم. همان روزها یکی از همشهری ها بر اثر برق گرفتگی فوت کرد وقتی شب محمدآقا آمد و برایش گفتم که فلانی فوت کرده است؛ گفت: ببین اگر قرار باشد برای آدم اتفاقی بیافتد همین جاهم اتفاق می افتد پس تا جنگ هست من به جبهه می روم . بعداز مجروحیتش یکبار بهم گفت: حاج خانم این دفعه بر گردم جبهه باید شهید بشوم؛ چون خودم از خدا خواستم. زمانی که در دل شب مجروح شده بودم در خاک جبهه خرمشهر و تشنگی به من فشار آورده بود می گفتم: خدایا نمی خواهم اینبار شهید شوم چون فکر نمی کردم منم واقعا لیاقت شهادت را داشته باشم؛ دلم می خواهد که بر گردم و از همه حلالیت طلب کنم و درست و حسابی خداحافظی کنم و بیایم جبهه و بعد شهید شوم. و اصلا فکر نمی کردم شهادت به سراغ من هم بیاید . 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمد آقا در عملیات بیت المقدس که برای آزاد سازی خرمشهرصورت گرفت شرکت کرد و در آنجا از پشت شانه راست تیری به سمت قفسه سینه اش اثابت کرد و مجروح شد. که به حالت بیهوش او را به بیمارستانی در اهواز بردند و تحت عمل جراحی قرار گرفت. محمدآقا تعریف می کردند: در اتاق عمل چون خودم به خاطر مجروحیتم بیهوش شده بودم دیگر دکترها مرا با دارو بیهوش نکرده بودند و وقتی می خواستند گلوله را از سینه ام با فشار دست بیرون بیاورند می فهمیدم و با صدای زمین خوردن گلوله به هوش آمدم وبه دکتر گفتم: تیر بود یا ترکش؛ دکتر گفت: به موچ دستت میبندم ببین چی بوده !! معمولا ایران بیشتر عملیاتهایش را در شب انجام می داد چون نیروهای صدام زیاد در شب مسلط نبودند که بجنگند . و عملیات بیت المقدس نیز در شب شروع می شود و محمد آقا تعریف می کرد وقتی مجروح شدم خیلی تشنه شدم و عطش فراوان داشتم و شنیده بودم که آب برای مجروحین خوب نیست ولی از تشنگی زیاد سینه خیز در تاریکی ساکم را پیدا کردم و قمقه آب را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و به همین خاطر جای زخمم خونریزی کرد و وقتی راست می خوابیدم از زیر سرم تا نوک انگشتان پایم غرق در خون می شد و وقتی به پهلو می شدم یا بر می گشتم بقدری جای زخم می سوخت که صبرو طاقتم تمام می شد و تا صبح به همان حال بودم و ساعت ۷ صبح مرا به بیمارستان اهواز بردند . (محمد آقا به اندازه یک گردی کف دست پشت شانه اش جای زخم عمیقی بود که خیلی اذیت شد تا کمی حالش بهتر شد ) 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمدآقا وقتی لباس نظامی برتن می کرد خیلی شبیه شهید مصطفی چمران می شد، قدو بالا و هیکلش خیلی شبیه شهید چمران بود به طوری که اطرافیان لقب چمران را بهش داده بودند و صدایش می زدند چمران؛ و بعضیها با شهید چمران اشتباه می گرفتندش؛ و من گاهی فکر می کنم شاید اول بار که مجروح شد دشمنان داخلی که در جبهه هم کم وبیش بودند ایشان را به اشتباه به جای شهید چمران از پشت سر مورد هدف قرار دادند و مجروح شد. مجروحیت محمد آقا دو ماهی طول کشید تا بهتر شد؛ و سالی که مجروح شد ماه رمضان در مرداد ماه بود و اول ماه رمضان بود که آمد منزل و با همان حالش روزه می گرفت و هر چه همه اطرافیان بهش می گفتند که روزه برایش خوب نیست؛ می گفت: آدم در وطن خودش باشد و روزه هم نگیرد. با اینکه وسط تابستان بود و روزها بسیار بلند بود و هوا هم خیلی گرم بود اما روزه می گرفت؛ مجدد بهش اصرار کردیم که روزه برایش ضرر دارد و زخم پشت شانه ات خیلی عمیق است و احتیاج داری که تقویت شوی تا این زخم بهتر شود؛ گفت: حالا که قرار است روزه هایم را نگیرم پس می روم مسافرت و یک سر به اقوام و مادرم که رفته است تهران می زنم و دیدار تازه می کنیم و ی صله رحم انجام می دهم. رفت تهران و در مدت چند روزی که تهران بود با همه فامیل و آشنا خداحافظی کرده بود و گفته بود شاید برگردم جبهه و اطرافیان هم گفته بودند که تو یک پسر هستی برای پدرو مادرت سخته که می روی و زن و بچه داری و دِینَت را ادا کردی و بگذار دیگران بروند؛ گفته بود: حالا تا ببینم قسمتم چه می شود اگر شد می روم و همینطور مادرش هم بهش سفارش کرده بود که دیگر به جبهه نرو؛ گفته بود باشه نمی روم. و زود از تهران برگشت. ازش پرسیدم چرا پس نماندی و زود برگشتی؟! گفت: طاقت نیاوردم روزه نگیرم و برگشتم. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳
#یادگاری های شهید محمدحیدری