eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
7.9هزار ویدیو
57 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 نام و نام خانوادگی : محمد حیدری فرزند : میرزاحسین تاریخ تولد : ۱۳۳۵/۱۰/۵ محل تولد : دستجرد جرقویه اصفهان تعداد خواهر و برادر : ۴ خواهر و برادر ندارد وضعیت تاهل : متاهل تعداد فرزندان : ۱ فرزند بنام علی لقب : چمران میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی شغل : جهادگر نیروی ارگان : بسیج تاریخ اعزام : ۱۳۶۱ مسولیت در جبهه : تک تیرانداز درجه : پاسدار کارهای مهم : پشتیبانی نیروها کارهای دیگر : پانزده سال مفقودالاثر بود و پیکر پاکش در سال ۱۳۷۶/۲/۱۵ بازگشت محل شهادت : درعملیات رمضان ؛ شرق بصره تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۵/۱۵ آدرس مزار : اصفهان ، دستجرد جرقویه ، گلزار شهدای بهشت محمد 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 فرزند ارشد خانواده محمد بود. او از کودکی بسیار آرام و سر به زیر و پیروی حرف من و مادرش بود. با اینکه در یک خانه کوچک وهمراه با چند خانواده دیگر زندگی می کردیم اما هیچگاه شکایتی از دعوا یا آزار رساندن محمد نبودو همه او را دوست داشتند. محمد بسیار مهربان بود و از همان کودکی علاقه زیادی به نماز و عبادت داشت و همراه من به مسجد می آمد و هرگز نماز اول وقت را فراموش نمی کرد. محمد با وجود اینکه تک پسر بود ولی اصلا لوس و نازپرورده نبود و در بچه زرنگ و فهمیده ای بود و همیشه حامی و پشتیبان من و خواهرانش بود. من آرزوهای بزرگی برای آینده پسرم داشتم ولی او زود از کنار ما رفت. داغ محمد بسیار سنگین و جانسوز بود ولی من بخاطر خدا و اسلام صبر کردم. چه آرزوهایی که با رفتن پسرم بر دلم ماند. همیشه آرزو داشتم محمد بعداز ازدواج برایمان چند نوه بیاورد و در خانه بدوند و بازی کنند و من نظاره گر زندگی شاد پسرم در کنار همسر و فرزندانش باشم ولی خب تقدیر چیز دیگری رقم خورد واو از میان ما برگزیده شد تا به راه حق شهید شود و فقط تنها یک یادگار از پسرم ماند بنام علی که ان شاء الله همیشه در پناه خدا باشد. زمانی که حال پدر محمد بد شد با آمبولانس تماس گرفتیم تا سریع ایشان را به اصفهان برسانیم در راه هنگامی که به بهشت محمد (صل الله علیه وآله وسلم) رسیدیم پدر محمد از من سوال کردند که آیا به بهشت محمد(صل الله علیه وآله وسلم) رسیده ایم؟ درپاسخ گفتم: بله ایشان سَر؛ خم کردند و شروع به حرف زدن با محمد کردند و گفتند: محمد جان پسرم برای من دعا کن؛ از تو التماس دعا دارم باباجان؛ داغ تو مرا از پای درآورد دعا کن این آخرین سفر من باشد و من افتاده و زمین گیر نشوم و هرچه زودتر به پیش تو بیایم. ما پدر محمد را به بیمارستان منتقل کردیم. آن شب پسرم علی در کنار پدربزرگش ماند و من صبح به پیش پدرشوهرم رفتم در حدود ساعت 10 صبح بود که من کنار تخت نشسته بودم و پدرمحمد به حالت نیم نشسته بودند که یکدفعه نشستند و محمد را صدا زدند. من سوال کردم که پدرجان با چه کسی حرف میزنید ایشان گفتند: با پسرم محمد هستم کنار تختم ایستاده بود. من گفتم: خواب که نبودید حتما در نظر شما آمده. پدرشوهرم گفت: نمی دانم شاید و شروع به اشک ریختن کردند. ایشان در ساعت 12 همان شب چشم از جهان فرو بستند و به دیدار معبود و پسرشان محمد شتافتند. (روحش شاد) 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 پسرم محمد فرزند اول و تنها پسر من بود. به او علاقه زیادی داشتم و جگرگوشه مادر بود. به امید انکه بزرگ شود و پشتیبانم در پیری باشد در کنار گهواره اش با اشک لالایی می خواندم و همه مشکلات زندگی را به امید دستگیر بودنش تحمل می کردم. محمد بسیار آرام و مهربان و همیشه همبازی و هوادار خواهرانش بود. من طاقت دوری از محمد را نداشتم و حتی در دوره سربازی محمد بسیار بی قرارو ناآرام بودم و هرگز فکر اینکه 15 سال فراق را تحمل کنم در ذهنم نمی آمد. بعد از رفتن محمد دیگر نتوانستم از ته دل بخندم حتی نمیتوانم اسمش را هم به زبان بیاورم. از داغ محمد آتش گرفتم و سوختم. بعد از 15 سال استخوان های فرزندم را برایم آوردند و امیدم نا امید شد. یک هفته قبل از فوت مادر محمد، مادر از من خواست تا ایشان را به بهشت محمد (صل الله علیه وآله وسلم) و سر مزار محمد ببرم. من نیز ایشان را به آنجا بردم. مادر محمد با بدنی لرزان به سمت مزار محمد رفت و در پایین سنگ قبر نشست و شروع به صحبت کرد. گفت: مادر تو میدانی که تمام مریضی من از داغ توست و من از تو می خواهم مرا دعا کنی و از خدا بخواهی که درمانده نشوم. مادرجان خیلی داغ سنگین و جگرسوزی بر جانم گذاشتی از خدا برایم عاقبت به خیری بخواه و دعاگویم باش. 8 روز بعد مادر محمد در اثر سکته مغزی دیده ازجهان بربست و به سوی ملکوت پرکشید تا در کنار محمدش آرام گیرد. (روحش شاد) 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 از آنجایی که من به یاد می آورم من و محمد از زمان کودکی همبازی همدیگر بودیم و به عنوان پسر عمه و دختر دایی رابطه خانوادگی نزدیکی داشتیم. درهمان سالها، فامیل همیشه می گفتند: که آخر محمد داماد خانواده ما می شود. سالها بعد که بزرگتر شدیم و کم کم به رسم فامیل؛ زمان ازدواج فرا رسید عمه ام، مادر محمد، به محمد پیشنهاد داده بود که اگر مایل هستی برای تو دختردایی ات را در نظر گرفته ام و می خواهم او را برایت خواستگاری کنم. پس از موافقت محمد در سال 1353 ما به نامزدی همدیگر درآمدیم و من نشان شده محمد شدم. 4 سال بعد در سال 1357 ما به طور رسمی به عقد یکدیگر در آمدیم. محمد در همان سالها علاقه ی شدیدی به امام و آرمان های انقلاب داشت و در دوران عقدمان به زیارت امام خمینی رحمت الله علیه رفتیم که یکی از خاطرات فراموش نشدنی من از آن دوران است. بعد از یکسال مراسم عروسی ما برگزار شد و زندگی مشترک خود را آغاز و حدود دوسال و نیم در کنار هم زندگی کردیم. ثمر ازدواج ما یک فرزند پسراست. اما محمد دل بستگی چندانی به دنیای مادی نداشت و با وجود علاقه شدیدش به فرزندمان جهاد در راه حق را ترجیح داد و در تاریخ 1360/12/20 5 در پادگان الغدیر اصفهان دوره های آموزشی جهت اعزام را آغاز کرد. بعد از اتمام دوره های آموزشی، محمد بازگشت و تعطیلات عید را در کنار هم بودیم. پس از آن همسرم در تاریخ 1361/1/15 راهی مناطق جنوب شد. او در عملیات بیت المقدس (آزادی خرمشهر) از ناحیه سینه مجروح شد. محمد در بیمارستان بهشتی شیراز بستری شد و پس از 20 روز از بیمارستان به خانه بازگشت اما قبل از بهبودی کامل در تاریخ 1361/4/15 احساس مسولیت نسبت به اسلام و کشور او را راهی جنگ و دفاع از ناموسش کرد. پس از یکماه دلاوری و رشادت در جبهه ی حق محمد در تاریخ 1361/5/15 در عملیات رمضان در منطقه شرق بصره در سن 27 سالگی شربت شیرین شهادت را نوشید و به دیدار معشوق شتافت و پیکر پاکش مفقودالاثر شد تا اینکه بعد از 15 سال چشم انتظاری های پدرومادرش و من وفرزندم به وطن بازگشت وپس از تشییع پرشکوه در بهشت محمد در جوار همرزمانش آرام گرفت. ازابتدای حضورم درانتظارتو هستم غمت نشسته به دوشم که داغدارتوهستم کنار عکس توماندم، توسبزبودی و من هم که در تدارک دیدار خود، کنار تو هستم مگرنه اینکه تو از من،من از تبارتو هستم مگر دعایت نکردم، سفر بدون خطر باد چه شد که باز نگشتی که بیقرار توهستم به دوش میکشد این دل سکوت محض غزل را تو باشی و بسرایند که یادگار تو هستم هزار مرتبه گفتند که مرگ برده تورا نیز سیه بپوشم ازین پس که سوگوارتو هستم دلم به لرزه درآمد زمان،زمان عجیبیست هنوز هم به امیدی در انتظار تو هستم 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ۱- محمد خیلی وظیفه شناس بود . ۲- بامحبت و خونگرم بود . ۳- به پدرو مادر و بزرگترها بسیار احترام می گذاشت . ۴- معتقدبه صله ارحام بود و همیشه به اقوام سرمیزد. ۵- فعال در کارهای اجتماعی و مذهبی بود. ۶- و همیشه آماده خدمت بود و کارهای سنگین را دوست می داشت و انجام می داد . ۷- بسیار دلسوز والدین بود و مورد لطف خاص قرار می داد . ۸- و نسبت به همسربسیارمهربان بود . ۹- و برای اهل خانواده بویژه خواهران بامحبت رفتار می کرد. ۱۰- باعث آزار دیگران نمی شد و دوست نداشت کسی از دست او برنجد . ۱۱- پدر و مادر از اوبسیار راضی بودند . ۱۲- در کار خیر از هیچ کاری کوتاهی نورزید و همیشه دست بخیر بود . ۱۳- کارهای سنگین در جهاد سازندگی ودر مسجد همه را خودش تا دیر وقت انجام می داد . ۱۴-عاشق نماز اول وقت بود و تا می توانست نمازش را باجماعت می خواند . ۱۵- بسیار انسان بزرگوار و با ایمانی بود . محمد تک پسر خانواده بود و پسری دوست داشتنی بود و والدینمان مخصوصا مادرمان علاقه ویژه ای به محمد داشت و امید مادر و پدر بود که عصای دستشان باشد و در پیری دستگیرشان باشد ولی روزگار جور دیگری رقم خورد و با شروع جنگ و جبهه قسمت نشد که باشد و آرزوی والدین را برآورده سازد . بر همین اساس مادر پس از شهادت محمد خیلی بیقراری می کرد و دوری فرزند برایش بسیار سخت بود و ما همیشه مادر را دلداری می دادیم و می گفتیم محمد به راه حق رفته صبر داشته باشید ولی مادر می گفت: دیگر صبر و تحملم تمام شده و دیگر طاقت دوریش را ندارم ونمی توانست لحظه ای داغ محمدش را فراموش کند و به من می گفت : نامی را بر برادرت گذاشته ایم که حتی صلوات هم می فرستیم مرا به یاد محمد می اندازد . (شادی روح پاک شهید و پدرو مادربزرگوار شهید با ذکر یک صلوات) (اللهم صل علی محمدوآل محمدو عجل فرجهم) 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمدآقا خیلی علاقه به بچه داشت ؛ به طوریکه همیشه می گفت: من درمال دنیا فقط بچه را خیلی دوست دارم . زمانی هم که باردار بودم خیلی کمک حالم بود و در کارهای منزل کمک می کرد (مثل ظرف شستن یا لباس شستن) فرزند اوّلمان پسری بود بنام علی که در ۱۴ ماهگی بیمارشد و فوت کرد ولی شش ماهه بود که سر فرزند دومم نیز باردار شدم . و یک ماه بعداز فوت علی فرزند دوممان به دنیا آمد . ازاونجائیکه محمد آقا به نام علی خیلی علاقمند بود نام هردو فرزندمان را علی گذاشت ؛ البته اولی که به رحمت خدا رفته بود و باز نام علی را بر روی پسردوم گذاشت؛ پدرشوهرم به محمد آقا می گفت: بابا جان چرا نام فرزندِ فوت شده ات را روی این یکی می گذاری ؟! ولی محمدآقا چون اسم علی را بسیار دوست داشت در جواب پدرش گفت: بابا اگر خدا ده تا پسر به من بدهد نام همگی را علی می گذارم؛ اسم علی را که می شنوم جگرم حال میاد و عشق می کنم. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمدآقا زمانیکه منزل بود پا به پای من بچه داری می کرد و من چون ی بچه کوچک داشتم و مجدد دومی را باردار بودم دست تنهایم نمی گذاشت وشبها بیدار می شد و کمک می کرد و از بچه اولمان نگهداری می کرد و به علت اینکه بیمار هم شد من خیلی ناراحت بودم وغصه بیماری اش خیلی اذیتم می کرد اما محمد آقا بود و پشت وپناهم بود . محمد آقا وقتی از سرکار بر می گشت مثل خانمها مشت میزد بر روی سینه اش و کلی قربون صدقه بچه ها می رفت . یادمه یکبار از بیرون آمد و داشت صدای علی پسر دوممان میزد و قربون صدقه اش می رفت؛ علی هم که تازه نو پا بود دست و پا میزد تا برود بغل پدرش و کلی ذوق می کرد می فهمید که پدرش از سر کار برگشته است . به خاطر اینکه بچه اول فوت شد محمدآقا خیلی دلنگران فرزند دوم بود؛ و هر وقت می رفت راه دور یا ماموریت جبهه زنگ می زد و سفارش می کرد حالت زیاد مساعد نیست تنها منزل نمانید و بروید خانه پدرت تا شبها مادرت کمک حالت باشد . (من چون داغ بچه دیده بودم حالم خوب نبود) و همین موضوع برای محمد آقا دلواپسی آورده بود . و تاکید داشت که شبها تنها نمانم و به منزل پدرم بروم . محمد آقا با اینکه این همه علاقه به فرزند داشت ولی مانع رفتنش به جبهه های حق علیه باطل نشد و ما را به خدا می سپرد و خودش راهی جبهه می شد . 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمد آقا قبل از اینکه مرا نامزد کند در تهران پیش یکی از همشهریا در صنف آجیل کار می کرد و بعداز ازدواج و بچه دار شدنمان دیگر به تهران نرفت. یک روز صاحب کارش پیغام داد که چرا نمی آیی سر کار؟! بلند شو بیا منم دست تنها هستم. ولی محمد آقا از اونجایی که خیلی علاقه به بچه داشت و دلش نمی آمد از بچه امان دور شود در جواب گفته بود نه و من دیگر زن و بچه دارم و تنهایشان نمی گذارم و نمی آیم. ولی صاحب کار می گوید که شما با زن و بچه ات بیا و در یکی از اتاق های منزل ما زندگی کنید که خیالت هم راحت باشد. ‌ و شهریور سال ۱۳۵۹ بود که تصمیم گرفتیم به تهران برویم ولی به خانه صاحب کار نرفتیم و رفتیم خانه خاله ام و یک اتاق اجاره کردیم؛ حدود دوسال و نیم با همسرم زندگی کردم و بهترین ایام زندگی ما در همان شش ماهی بود که در تهران زندگی کردیم. شهیدمحمد حیدری تا بیست روز مانده به عید در تهران سر کار رفت ولی یک شب رادیو روشن بود و اعلام کرد که حضرت امام خمینی "رحمت الله علیه" دستور دادند منقضی ۵۶ بیایند و خودشان را معرفی کنند. (منقضی یعنی کسانی که خدمت سربازی رفته اند ولی باید تا چند سال گوش به فرمان باشند که هر وقت مجدد نیاز کشور بود شش ماه دیگر برای دولت خدمت کنند) محمد آقا همان لحظه به دستور امام لبیک گفت؛ و گفت: منم باید بروم؛ بلند شد تمام اسباب منزل را جمع کرد و داخل زیر زمین خانه گذاشت و رفت با صاحب کارش صحبت کرد و گفت: دارم برمی گردم که بروم خودم رامعرفی کنم؛ صاحب کار بنده خدا هر چه اصرار کرد بی فایده بود و می گفت: آقای حیدری صبرکن ما اوج کارمان همین بیست روز قبل از عیداست نرو و بمان بعدا برو؛ ولی محمدآقا قبول نمی کند و می گوید امام دستور دادند باید بروم. واز طرفی خواهرش هم تازه بچه دار شده بود و مادرشوهرم تازه آمده بود تهران وقتی رفت با مادرش خداحافظی کند مادرش هم گفته بود نرو صبر کن من چند روز دیگر حال خواهرت بهتر شد با شما برگردم. ولی باز محمد آقا قبول نکرد وگفته بود: نه باید بروم. برگشتیم اصفهان؛ وقتی رفت خودش را معرفی کند ازش سوال می کنند که در سربازی کدام قسمت خدمت کردی؟ در جواب می گوید: کمک نانوا بودم. و مسولین ثبت نام می گویند: نه باید آموزش دیده ویا رزمنده باشی.‌ قبولش نکردند؛ به همین خاطر به جبهه اعزام نشد و چون هنوز آن موقعها بسیج درست شکل نگرفته بود بصورت داوطلبانه ثبت نام کرد که هر طور هست خودش را به جبهه برساند و می گفت: چون آقا دستور دادند هر طور هست باید بروم . محمد آقا همچنان پیگیر بود تا خود را به جبهه برساند و تا اسفند ۱۳۶۰ که موفق شد از طریق بسیج ثبت نام کند و یک ماه در پادگان غدیر در اصفهان آموزش دیدند و اول فروردین ۱۳۶۱ به منزل برگشت و تا ۱۴ فروردین در ایام عید نوروز پیش ما بود و سپس به جبهه اعزام شدند از طرف همان پادگان غدیر در اصفهان که آموزش دیده بودند. ودر عملیات بیت المقدس برای آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد و ۳ خرداد ۱۳۶۱ از ناحیه شانه راست مجروح شدو به اصفهان بازگشت. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 شهیدمحمد حیدری مقید به نماز اول وقت بود و قبل از اذان وضو می گرفت تا بتواند با صدای اذان به نماز بایستد و همیشه سعی می کرد تا در مسجد به جماعت اول وقت نماز بخواند؛ و شش ماه در تهران زندگی کردیم نمازهایش را می رفت در مسجد خندق آباد و مسجد گلشن در خیابان مولوی بود می خواند؛ هر هفته در نماز جمعه شرکت می کرد و از آنجایی که ولایتمدار بود و علاقه بسیاری به امام خمینی "رحمت الله علیه" داشت زیاد به جماران می رفت تا امام را از نزدیک زیارت کند و گوش به فرمان امام داشت و مطیع امر امام بود. وخیلی احترام پدر و مادرش را داشت و هیچ وقت نافرمانی آنها را نکرد به طوری که پدرش خدا رحمتش کند؛ می گفت: محمد هیچ وقت مرا ناراحت نکرد که مرا مجبورکند سرش داد بزنم. بسیار به روزه اهمیت می داد؛ در زمان شاه به خدمت سربازی رفت و در آن موقع ماه رمضان روزه هایش را می گرفت که از دست نرود واین در حالی بود که اکثر سربازها روزه نمی گرفتند. و حتی در زمان مجروحیتش هم روزه می گرفت با اینکه هنوز بدنش پانسمان بود. فردی اجتماعی و بسیار با اخلاق و خوش برخورد و با ادب بود و دوست داشت که خیرش به همه برسد . زمانی که عقد بودیم یک روز یکی از همشهریا آمد منزل ما و به مادرم گفت: حاج خانم عجب دامادی داری خیلی آدم مومن و با خدائیست؛وقتی نماز می خواند من محو تماشایش می شود خیلی قشنگ نماز می خواند و سجده های نمازش طولانیست؛ خدا حفظش کند.‌ و ان شاء الله خیرش را ببینید . 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 نزدیکایی که قرار بود بچه اولم به دنیا بیاید محمد آقا در صحرا مشغول کار بود. وقتی برگشت منزل بچه به دنیا آمده بود؛ گفت: حاج خانم سر کار که بودم از خدا خواستم که درد زایمان را برتو آسان کند و خیلی دعا می کردم که اتفاقی برایت نیافتد چون مادرم خیلی سخت بچه دار می شد؛ دلم نمی خواست شماهم اذیت شوی و دیگر طاقت درد کشیدن شمارا نداشتم ؛ برای همین خیلی دعا می کردم والان خوشحالم که هم خودت و هم بچه سالم هستید. و سر فرزند دوم نیز شهید حیدری دعا می کرد و خدارا شکر که دعایش نیز مستجاب می شد و بچه هایم راحت به دنیا آمدند. فرزند اول ما ۱۴ ماه بود که بر اثر بیماری سختی که گرفت یک هفته در بیمارستان بستری شد و خدا شاهداست که به خاطر علاقه داشتن به بچه در این یک هفته چه برسر شهید حیدری آمد و چقدر برای آن طفل معصوم گریه می کرد. وزجر می کشید؛ ی مدت تهران بودیم و آخرین روزهای عمرفرزندمان برگشتیم اصفهان و بعد به رحمت خدا رفت و خیلی برای من و محمد آقا داغ این کودک خردسالمان سنگین آمد. و یک ماه بعداز فوت فرزند دوممان به دنیا آمد.‌ اما وقتی محمد آقا شهید شد سنگینی داغ فرزندم فراموش شد و من ماندم دست تنها با یک کودک یتیم و سختیهایی که سر راهم بود. و دو داغی که در جوانی بر دلم ماند. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 به محمد آقا می گفتند: زن و بچه داری به جبهه نرو !! می گفت: تازه منکه زن و بچه دارم باید بروم؛ چون وقتی شهید بشم در آینده فرزندم را ببینند می گویند پسر فلان شهید است یا خانمم را ببینند می گویند: همسر شهید است؛ و اسم و رسم و راه و هدف مرا را زنده نگه می دارند. ولی آنهایی که زن و بچه ندارند کسی هم درست یادشان نمی کند. یادمه یک روز عمویش نیز که خودشان پدر شهیدعلی فصیحی هستند گفته بود محمد آقا زن و بچه داری نروجبهه؛ عموجان برای خانوادت سخته تنها می مانند؛ محمد آقا در جواب می گوید: درست است که اذیت می شوند ولی عمو اگر زن و بچه ام نبودند انگار نه انگار که من به دنیا بودم و از دنیا رفتم؛ آنها که باشند یاد من هم فراموش نمی شود. باراول که رفت جبهه در عملیات بیت المقدس مجروح شد و برگشت ؛ گفتیم که حتما دیگر به جبهه نمی رود ؛ مادرش می گفت: محمدجان مادر دیگر بس است و به جبهه نرو؛ می گفت: مادر جان تا زمانیکه این جنگ هست من می روم. همان روزها یکی از همشهری ها بر اثر برق گرفتگی فوت کرد وقتی شب محمدآقا آمد و برایش گفتم که فلانی فوت کرده است؛ گفت: ببین اگر قرار باشد برای آدم اتفاقی بیافتد همین جاهم اتفاق می افتد پس تا جنگ هست من به جبهه می روم . بعداز مجروحیتش یکبار بهم گفت: حاج خانم این دفعه بر گردم جبهه باید شهید بشوم؛ چون خودم از خدا خواستم. زمانی که در دل شب مجروح شده بودم در خاک جبهه خرمشهر و تشنگی به من فشار آورده بود می گفتم: خدایا نمی خواهم اینبار شهید شوم چون فکر نمی کردم منم واقعا لیاقت شهادت را داشته باشم؛ دلم می خواهد که بر گردم و از همه حلالیت طلب کنم و درست و حسابی خداحافظی کنم و بیایم جبهه و بعد شهید شوم. و اصلا فکر نمی کردم شهادت به سراغ من هم بیاید . 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمد آقا در عملیات بیت المقدس که برای آزاد سازی خرمشهرصورت گرفت شرکت کرد و در آنجا از پشت شانه راست تیری به سمت قفسه سینه اش اثابت کرد و مجروح شد. که به حالت بیهوش او را به بیمارستانی در اهواز بردند و تحت عمل جراحی قرار گرفت. محمدآقا تعریف می کردند: در اتاق عمل چون خودم به خاطر مجروحیتم بیهوش شده بودم دیگر دکترها مرا با دارو بیهوش نکرده بودند و وقتی می خواستند گلوله را از سینه ام با فشار دست بیرون بیاورند می فهمیدم و با صدای زمین خوردن گلوله به هوش آمدم وبه دکتر گفتم: تیر بود یا ترکش؛ دکتر گفت: به موچ دستت میبندم ببین چی بوده !! معمولا ایران بیشتر عملیاتهایش را در شب انجام می داد چون نیروهای صدام زیاد در شب مسلط نبودند که بجنگند . و عملیات بیت المقدس نیز در شب شروع می شود و محمد آقا تعریف می کرد وقتی مجروح شدم خیلی تشنه شدم و عطش فراوان داشتم و شنیده بودم که آب برای مجروحین خوب نیست ولی از تشنگی زیاد سینه خیز در تاریکی ساکم را پیدا کردم و قمقه آب را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و به همین خاطر جای زخمم خونریزی کرد و وقتی راست می خوابیدم از زیر سرم تا نوک انگشتان پایم غرق در خون می شد و وقتی به پهلو می شدم یا بر می گشتم بقدری جای زخم می سوخت که صبرو طاقتم تمام می شد و تا صبح به همان حال بودم و ساعت ۷ صبح مرا به بیمارستان اهواز بردند . (محمد آقا به اندازه یک گردی کف دست پشت شانه اش جای زخم عمیقی بود که خیلی اذیت شد تا کمی حالش بهتر شد ) 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمدآقا وقتی لباس نظامی برتن می کرد خیلی شبیه شهید مصطفی چمران می شد، قدو بالا و هیکلش خیلی شبیه شهید چمران بود به طوری که اطرافیان لقب چمران را بهش داده بودند و صدایش می زدند چمران؛ و بعضیها با شهید چمران اشتباه می گرفتندش؛ و من گاهی فکر می کنم شاید اول بار که مجروح شد دشمنان داخلی که در جبهه هم کم وبیش بودند ایشان را به اشتباه به جای شهید چمران از پشت سر مورد هدف قرار دادند و مجروح شد. مجروحیت محمد آقا دو ماهی طول کشید تا بهتر شد؛ و سالی که مجروح شد ماه رمضان در مرداد ماه بود و اول ماه رمضان بود که آمد منزل و با همان حالش روزه می گرفت و هر چه همه اطرافیان بهش می گفتند که روزه برایش خوب نیست؛ می گفت: آدم در وطن خودش باشد و روزه هم نگیرد. با اینکه وسط تابستان بود و روزها بسیار بلند بود و هوا هم خیلی گرم بود اما روزه می گرفت؛ مجدد بهش اصرار کردیم که روزه برایش ضرر دارد و زخم پشت شانه ات خیلی عمیق است و احتیاج داری که تقویت شوی تا این زخم بهتر شود؛ گفت: حالا که قرار است روزه هایم را نگیرم پس می روم مسافرت و یک سر به اقوام و مادرم که رفته است تهران می زنم و دیدار تازه می کنیم و ی صله رحم انجام می دهم. رفت تهران و در مدت چند روزی که تهران بود با همه فامیل و آشنا خداحافظی کرده بود و گفته بود شاید برگردم جبهه و اطرافیان هم گفته بودند که تو یک پسر هستی برای پدرو مادرت سخته که می روی و زن و بچه داری و دِینَت را ادا کردی و بگذار دیگران بروند؛ گفته بود: حالا تا ببینم قسمتم چه می شود اگر شد می روم و همینطور مادرش هم بهش سفارش کرده بود که دیگر به جبهه نرو؛ گفته بود باشه نمی روم. و زود از تهران برگشت. ازش پرسیدم چرا پس نماندی و زود برگشتی؟! گفت: طاقت نیاوردم روزه نگیرم و برگشتم. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ۲۲ماه_رمضان قدیم در روستای دستجرد برق نبود و ما رادیو داشتیم که با باطری کار می کرد.(یادم است یکی دو سال بعداز شهادت محمد آقا سال ۶۲ ؛ ۶۳ بود برق منطقه را برای روستا آوردند. اونم در حدضعیف که خیلی وقتها برق قطع بود) سحر ۲۲ ماه رمضان بود و رادیو داشت دعای سحر می خواند که ناگهان وسط دعا مارش حمله نظامی پخش شد و محمدآقا داشت وضو می گرفت که آماده شود برود مسجد محل برای اقامه نماز صبح؛ دیدیم از طریق رادیو اعلام کردند عملیات رمضان شروع شده است. محمد آقا تا این پیام را شنید گفت: منم می خواهم بروم؛ چقدر الان حال و هوای جبهه خوش است و یک حال و هوای معنوی دارد که نگو و نپرس؛ و دعا می کرد که خدایا قسمتم کن که من هم بروم و در این عملیات شرکت کنم. گفتم: محمد آقا این چه حرفیه که می زنید !! هنوز زخمت خوب نشده است کجا می خواهی بروی !! گفت: حاج خانم نمی دانی الان آنجا چه حال و هوایی دارد وقتی عملیات می شود. بعداز این صحبتها و خوردن سحری محمدآقا رفت مسجد برای نماز؛ منم پسرم علی خوابش برد و اورا در زیر پشه بند روی رختخوابش خواباندم و رفتم مسجد که نماز بخوانم؛ در مسجد اعلام کردند یک عده ای می خواهند به جبهه اعزام شوند و آن لحظه اصلا فکر نمی کردم که محمد آقا واقعا اسم می نویسد ودر تصمیمش جدی است. بعد از نماز رفتم منزل تا کنار بچه ام بخوابم دیدم محمد آقا از مسجد آمد و گفت: منم دارم می روم؛ گفتم: کجا؟ گفت: جبهه؛ گفتم: نرو !! مادرت از تهران بیاید رفتنت را از چشم من می بیند. گفت: تو حوصله کن و صبر کن همه اش یک ماه اسم نوشتم و نذر کردم که بچه مان علی سالم باشد باهم برویم مشهد و برمی گردم تا علی را ببریم مشهد نذرم را ادا کنم. و چون می دانستم اصرارم باعث ناراحتیش می شود دیگر حرفی نزدم چون تحمل ناراحتیش را هم نداشتم؛ لباس بسیجی اش را پوشید و خداحافظی کرد و گفت: می روم صحرا امشب پدرم آبیاربود تا با او هم خداحافظی کنم و برگردم . 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمد آقا هر وقت ماموریت می رفت چه زمان عقدمان که سرباز بود و یا هر وقت به جبهه می رفت؛ می گفت: نیائید پای ماشین؛ چون شما گریه می کنید و من دل دیدن اشک های شمارا ندارم و می روم جبهه همه اش صحنه گریه شما جلوی چشمم است. اما دفعه آخر نگفت که نیائید منم فکر کردم چون مادرش نیست چیزی نگفت؛ پس خوبه که علی را بردارم و بروم بدرقه اش؛ داشتم از هشتی دالان خانه می رفتم به سمت درب خانه که دیدم محمد آقا برگشت و گفت: یک وصیتنامه نوشتم که می گذارم روی صندوقچه لب طاقچه اتاق اگر شهید شدم و پیکرم برگشت می دهی به شیخ مصطفی پسر عمویم و اگر پیکرم برنگشت نگهدار پیش خودت تا پیکرم را بیاورند و اگر خودم سالم برگشتم به خودم برگردان و گفت: لیاقت هر کسی هم نیست که شهید شود. رفتیم پای ماشین که بدرقه اش کنیم آنجا شیخ مصطفی دعا خواند وبرایشان آرزوی سلامتی و پیروزی کردند و نیروهای اعزامی را بدرقه کردند و سوار یک وانت شدند و رفتند سمت اصفهان پادگان غدیر؛ ولی آنشب وسط آن چندین نفر فقط محمد آقا بود که چهره اش نورانی شده بود وبا بقیه فرق می کرد و از بین آنها محمد آقا به شهادت رسید؛ وقتی برگشتم منزل در و دیوار خانه جور دیگری شده بود و گویی غصه و غم می بارید و انگار تمام غم عالم بر دلم نشست و به دلم افتاد که این رفت دیگر برگشتی ندارد؛ اما تا بود نمی فهمیدم وقتی رفت فهمیدم دیگر بر نمی گردد. هیچ وقت محمد آقا ماموریت می رفت اینطور بهم نمی ریختم ولی خدا می داند آن روز چه روز سختی برایم بود و شب هم تنها به مسجد آئینه که مسجد قدیمی روستا بود برای احیاء شب قدر( شب ۲۳ ماه رمضان بود) رفتم. خیلی جای محمد آقا در مسجد خالی بود چون دوشب قدر؛ احیاء ۱۹ و ۲۱ ماه رمضان را باهم رفته بودیم مسجد و من نمی دانم در آن دوشب پر فضیلت قدر چه مناجاتی با خدا کرد که برایش شهادتش را امضاء کردند ‌و حاجت روا شد. و ۱۵ روز بعداز ماه رمضان در هلال احمر نوشته بودند مجروح شده است در حالیکه شهید شده بود. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 در سال ۱۳۶۰ برای آموزش وارد پادگان غدیر شدیم دوره ی ۱۲ به مدت یک ماه آموزش دیدیم . و در سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شدیم ؛ مارا بردند به پایگاه شهید بهشتی اهواز ؛ مدتی در آنجا تمرین می کردیم و از آنجا به خط مقدم وارد شدیم برای عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر ؛ نزدیک جاده ی اهواز،خرمشهر بر اثر تیر محمد حیدری مجروح شد و به بیمارستان اعزام شد . تا مدتی استراحت کرد و در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ دوباره به جبهه اعزام شد ؛ وارد لشکر ۱۴ امام حسین علیه السلام شد . بعداز مدتی در روز ۱۳۶۱/۵/۱۵ ساعت ۴ بعداز ظهر از لشکر اعزام شدیم و رفتیم به شرق بصره همان جا از ماشین پیاده شدیم نزدیک خط بین الملل سنگری بود که وارد آن شدیم و نقشه ی عملیات را به ما گفتند . وقتی هوا خوب تاریک شد از خط بین الملل وارد خاک عراق شدیم . حدود ۲ کیلو متر رفتیم ؛ درگیری شروع شدو من آنشب امدادگر بودم ؛ همانجا دو نفر بر زمین افتادند رفتیم آنها را پانسمان کنیم ؛ دیدیم محمد حیدری گفت : زود باشید بیائید جلوتر ؛ آنجا مجروح زیاد است . تا ساعت آخر او را دیدم . (محمد حیدری تک تیر انداز رزمی بود) آزادسازی خرمشهر یکی از مهم‌ترین اهداف عملیات بیت المقدس در دوره جنگ ایران و عراق بود که پس از ۵۷۸ روز اشغال در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ صورت گرفت. این عملیات توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران به فرماندهی علی صیاد شیرازی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرماندهی محسن رضایی انجام گرفت. فتح خرمشهر بازتاب جهانی داشت و عراق با از دست دادن خرمشهر از نظر سیاسی تکیه‌گاهش را برای مذاکره از دست داد. این واقعه از لحاظ نظامی نقطه عطفی در تاریخ جنگ ایران و عراق شناخته می‌شود. به همین دلیل از آن روز به عنوان نمادی از پیروزی، مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن یاد می‌شود. شورای عالی انقلاب فرهنگی سوم خرداد را به عنوان روز مقاومت، ایثار و پیروزی در تقویم رسمی ایران نامگذاری کرده‌است. عملیات رمضان در تاریخ 23 تیرماه سال 61 با رمز یاصاحب الزمان ادرکنی در مناطق عملیاتی شلمچه شمال غربی خرمشهر و شرق بصره، با هدف فتح منطقه‌ای از خاک عراق و گرفتن امتیاز اراضی برای پایان عادلانه به جنگ دو ساله طی پنج مرحله توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروهای ارتش جمهوری اسلامی اجرا شد. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 یکی از بهترین خاطرات خوشی که از دوران عقدمان باشهید حیدری به یاد دارم این بود که یک سفر به تهران رفتیم و قبل از رسیدن به تهران لطف خدا شامل حالمان شد و در راه رفت و برگشت از تهران به پابوس حضرت فاطمه معصومه "سلام الله علیها" رفتیم . یعنی دوبار قسمت شد که به زیارت برویم و خداراشکر وقتی رفتیم قم روزیمان شد تا به دیدار حضرت امام هم برویم و من امام را از نزدیک زیارت کنم . جمعیت زیادی آمده بودند و امام خمینی "رحمت الله علیه" مدت زیادی نبود که از تبعید برگشته بودند . محمد آقا بعد از دیدار امام گفت : نگرانت بودم که وسط جمعیت اتفاقی برایت نیافتد . ولی الحمدلله که همه چیز به خیر و خوبی گذشت و سفری پراز خیرو برکت برایمان بود . یک روز ی بنده خدایی به شهید حیدری گفت : محمد آقا شما که رزمنده و جانباز هستید به هلال احمر بروید دارند به رزمندگان و جانبازان اجناس( یخچال؛ تلویزیون؛ فرش و....) به قیمت مناسب می دهند شماهم برو بهره ببر از این امتیازاتی که به جانبازان تعلق می گیرد . محمد آقا وقتی این حرف و شنید خیلی ناراحت شد و گفت : مگر من برای این چیزها رفتم ‌جبهه !! من برای رضای خدا و برای دفاع از دین و میهن و ناموسم رفتم و اینکه دشمن نیاید بالای سر هم وطنانم و خانه و خانواده ام و برای ارزشهای اسلام رفتم ... محمد آقا دوست نداشتند که از این نوع حرفها را بشنود که ایمانش تحت الشعاع قرار بگیرد و کار جهادش در راه خدا بی ارزش شود و تمام تلاشش این بود که خالصانه برای خدا قدم بردارد و الحمدلله که در این امتحان روسفید شد .‌ شهید حیدری خیلی مهربان و باادب بود .هیچ وقت اسم مرا سبک صدا نزد وهمیشه حاج خانم صدا میزد . یک روز مادرشوهرم به شوخی گفت : کو تا حالا خانمت حاجیه خانم بشه ؛ آقای حیدری در جواب گفت : من خانمم و به زودی می فرستم مکه !! و من در اوج جوانی در سن ۲۴ سالگی ۳ سال پس از شهادت شهید حیدری به زیارت خانه خدا رفتم و حاجیه شدم اما بدون محمد آقا رفتم و می گفتم اینطوری می خواستی من و حاجیه کنی خودت بروی پیش خدا و من و تنها بفرستی خانه خدا !! تو اولیاء خدا شدی و من زائر خانه خدا !! ولی مرد بودی و به قولت عمل کردی و بالاخره مرا فرستادی زیارت خانه خدا . 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 یک شب درخواب دیدم که مثل زمان عقدمان منزل مادرم بودم که شهید حیدری وارد منزل شد وگفت: حاج خانم من مشهد بودم و دست در جیب پیراهنش کرد و یک دست بند طلا در آورد و به من داد و گفت: ببین این و دوست داری؟ منم برنمی داشتم و می گفتم: اگر می خواهی بروی من این و برنمی دارم. از شهید اصرار که بردار و من هم می گفتم: نه نمی خواهم؛ محمد آقا دستبند را گذاشت کنار طاقچه پنجره و بعد از جیبش یک بسته ۵۰ تومانی قدیم در آورد و گفت: بیا این پول را بگیر؛ گفتم: نه لازم ندارم (آن وقتها خیاطی می کردم که کمک خرجم باشد یادم بود که خیاطی می کنم) و می گفتم: نه من پول لازم ندارم در حالیکه در آمد اندکی از راه خیاطی داشتم ولی می گفتم نیاز ندارم؛ شهید حیدری پول را هم گذاشت کنار پنجره پیش دستنبد وگفت: نمی توانم بمانم باید بروم جبهه و رفت و من پشت سرش رفتم و تا قسمتی از کوچه می دیدمش که رفت و دور شد؛ وقتی برگشتم خانه ناراحت بودم که چرا هدایای محمدآقا را قبول نکردم و از خواب بیدار شدم. چون نیمه شب بود از ناراحتی و غصه کمی بدخواب شدم. و صبح علی پسرم برای مدرسه رفتن آماده می شد؛ گفت: مامان یکم پول لازم دارم؛ گفتم: بیا علی جان همه اش ۲۰ تومان بیشتر ندارم و اینم باید تا آخر برج برا خرجی نگه می داشتم ولی دادم به علی. وقتی پسرم از منزل خارج شد شنیدم که درب خانه را بهم زد و درب بسته شد و رفت مدرسه؛ رفتم پشت چرخ تا خیاطی کنم دیدم ی آقایی وارد حیاط شد و خوب که دقت کردم دیدم که سید است و مانده بودم که چطور وارد خانه شده درب را که علی بست و من هم که در را به روی کسی باز نکردم !! دیدم ی مقدار پول ۵۰ تومانی در دست دارد و می گفت: این پول را بگیرید؛ منم گفتم: این پول از کجاست و برای چه باید بگیرم؟ گفت: بگیرید طلبکارید ی مقدار دیگر طلب دارید بعدا می آورم. باز گفتم: تا نگوئید این پول از کجاست نمی گیرم؟ گفت: بگیرید هر وقت بقیه اش را آوردم می گویم از کجاست؛ راستش کمی فکرم به خطا رفت و ناراحت شدم که نکند می خواهد مزاحمت ایجاد کند. پول را نگرفتم از دستش و آن سید پول را گذاشت کنار طاقچه حیاط و بدون اینکه در باز شود رفت؛ یک دفعه خوابی که شب دیده بودم و فراموش کرده بودم یادم آمد و دویدم تا ببینم آن سید که بود ولی کسی در کوچه نبود و رفته بود. وقتی برگشتم پول را دیدم و برداشتم دیدم ۲۵۰۰ تومان بود که دستمان خالی نباشد تا آخر برج؛ ولی تا شب حالم خوب نبود و از خوابی که دیده بودم و تا آمدن سید و این معجزه در فکر بودم. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمدآقادرجهاد روی ماشین کومباین کار می کرد (ماشینهای سنگین و بزرگی که گندم را دِرو میکند و خورد می کند تا ساقه و دانه ازهم جدا شود) ؛ یکبار پدرش بهش گفت : بابا چرا توهم مثل بقیه به تهران نمی روی سرکار ؛ آخر ماهی ۳۰۰۰ تومان دستمزدکم است که تو دریافت می کنی؛ واینقدر زحمت می کشی . محمدآقا گفت : بابا جان شما خیال می کنی تا دنیا هست شما زنده اید ، من که فکر نمی کنم باشم . من می روم و دلم به این دنیا نیست و در فکر رفتن هستم . زمانی که محمد آقا مجروح شده بودند ودر بیمارستان بستری بودند ؛ پدرش رفت ملاقاتش و ؛ وقتی می بیند که پسرش خیلی لاغر و ضعیف شده طاقت نمی آورد و گریه می کند . محمد آقا ناراحت می شود و به پدرش می گوید : بابا چرا گریه می کنی من که گریه ندارم یکم زخم برداشتم خیلی زودحالم خوب می شود و برمی گردم خانه .حالا آمد و یک دشمن اینجا بود می دید شما گریه می کنی خوشحال می شد و دشمن شاد می شدیم . بار آخر که برای عملیات رمضان محمد آقا می خواست به جبهه برود رفت تا با پدرش که شب آبیار بود و در صحرا کار می کرد خداحافظی کند ؛ لحظه خداحافظی پدرش می گوید : صبر کن تا مادرت از سفر برگردد و بعد برو . و یکم زخم مجروحیتت هم بهتر شود . محمدآقا می گوید : بابا حالا موقعیت فراهم شده است؛ همه اش یک ماه ثبت نام کردم ، زود برمی گردم .( البته پدر محمدآقا هم فردی با ایمان بودند و این حرفها را برای این نمیزد که جلوی راه حق فرزندش را بگیرد فقط به وظیفه پدریش عمل می کرد) 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 محمداز نظر اخلاقی خیلی خوش اخلاق و مهربان بود؛ شخصی منطقی و وظیفه شناس بود؛ بهترین فرزند برای پدرو مادر بود وبرای خواهران بهترین برادربود و برای همسر بهترین همسر و همسفر بود. خیلی به فرزندش علی علاقمند بود و او را ویژه دوست می داشت و پدری دلسوز و بامحبتی بود. هیچ موقع کوچکترین برخورد تندی با هیچ کسی نداشت. خیلی مهربان وصبور بود و ازنظر دینی و ایمانی بسیار پایدار و مقاوم و با اخلاص بود. با وجود اینکه همه ی افرادخانواده را دوست می داشت وبرای آنها ارزش قائل می شد ولی بخاطر خدا از همه چیز گذشت و برای دفاع از کشور و ناموس خود به جنگ با دشمن شتافت وبا اینکه در عملیات آزادی سازی خرمشهرسخت مجروح شده بود ولی با همان بدن مجروح که هنوز خوب نشده بود باز به جبهه رفت واینبار در عملیات رمضان سال ۱۳۶۱ در خاک دشمن مورد اثابت گلوله قرار میگیردو به شهادت می رسد و چون موقعیت و امکانات لازم نبود پیکرش در همان مکان شهادت باقی ماند و مفقودالاثرشد و بعداز ۱۵ سال پیکر پاکش به وطن بازگشت. وپدر ومادر و دیگر اعضاء خانواده همیشه منتظرش بودند تا محمد بیاید و پدرو مادر همیشه چشم به راه بودند که از فرزند دلبندشان خبری برسد و برگردد وبالاخره با بازگشت پیکر مطهر برادرمان پدرو مادر نیز از چشم انتظاری بیرون آمدند. و سالهای بسیار سخت انتظار به لطف خدا به پایان رسید. روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد . ان شاء الله در قیامت همه ی مارا مورد عنایت و شفاعت خویش به درگاه خدا قراردهد. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ۱ به نام الله پاسدارحرمت خون شهیدان بسم رب الشهداء والصالحین نکنید کسانیکه در راه خدا کشته می شوندمرده اند بلکه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی بدست می آورند. محمدحیدری فرزند شما شهادت می دهم که خدایی بجزء خدای یگانه نیست؛ تنهاست وشریکی ندارد می دهم که همه ی پیامبران که از طرف خداوند برای ارشاد مردم آمده اند حقند و آخرین آنها محمد (صل الله و علیه وآله وسلم ) وعلی و یازده فرزند او خلفای برحقند می دهم که بهشت وآتش دوزخ حق است به عنوان یک مسلمان شیعه به همه ی افراد سفارش می کنم دست از یاری حق و روحانیت برندارند از اطاعت و فرمان امامان و امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه شریف) وامام خمینی برندارید به عنوان یک مسلمان شیعه وظیفه ی شرعی صدای امام خودم را لبیک گفته ام و رضایت واختیار در راه خدا که جنگ با دشمن قدم برداشتم وامیدوارم به یکی از دونیکی اِحُدَالحسین یا پیروزی یا شهادت برسم از بازماندگان خود از پدرو مادر خود که خیلی برای آنها احترام قائلم؛ تقاضادارم که از شنیدن خبرشهادت من ناراحت نشوند وگریه و زاری نکنید من می دانم چه رنجها و مصیبتها کشیده اید مهربانم من می دانم که چه شبها بی خوابی کشیده اید وهفت سال از کودکی من پاسوز بوده اید تابا چندان دلخوری مواجه شدید که مرابه اینجا رسانده اید؛ تا دریک دوران واقع شدم که تمام روز آن جنگ است و ماباید به جنگ با کفار بشتابیم وما باید اسلحه ای که ازیک برادر افتاده برداریم وبه دوش به جنگ با کفاربشتابیم وجنگ را ادامه بدهیم تا خون شهیدان پایمال نشود از خواهرانم می خواهم که صبری به مادرمن بدهند تازینب وار باشد می خواهم که سلاح بر زمین افتاده ی مرا از زمین بردارند وراه حقیقت را طی کنند همسرعزیزم می خواهم که فرزند دلبندم را نیز مثل خودم تربیت کنی که مانند خودم باشد فرزند عزیزم ؛ وای علی که مانند علی اصغریتیم می شوی؛ من می خواهم که اگر در دنیا پدری برای فرزندم نبودم وشوهری برای همسرم نبودم وبرادری برای خواهرانم نبودم وفرزندی برای پدرو مادرم نبودم در آخرت خواهم بود واز خواهرانم که واقعا خواهری را برای برادر خود کرده اند دوست ندارم که داغ مرا ببینند وگریه کنند 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳 ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️ ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ۲ مراطی کنید ومن می دانم سختی برای خواهرانم دارد ولی چاره چیست؛ جبهه ها احتیاج به نیرو دارد وماباید همه برویم خوب است که در راه خدا شهید بشویم که به شما مردم دارم این است که مانند پروانه به دور امام بگردید و لحظه ای دست ازیاری او و انقلاب برندارید وفرمان اورا اطاعت کنید ولایت و روحانیون که سنگر این انقلاب هستند باشید ای مردم عزیز دعا کنید تا خداوند فرج امام زمان (روحی فداه) را نزدیک کند و نائب برحقش امام خمینی را نگه دارد که خدا این جان ناقابل رااز من روسیاه قبول کند وپدر مهربانم من رفتم همان جایی که عاشقان شهادت رفتند شما افتخار کنید که توانستید چنین فرزندی را تربیت کنی که در چنین راهی قدم نهاده؛ مبادا گریه کنید که آبروی مرا پیش امام حسین و فاطمه زهرا( علیهم السلام) و حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه شریف) ببرید حال جبهه ها احتیاج به نیرو دارد وماباید برویم؛ اگر ما به جبهه نرویم وظیفه ی خود را انجام نداده ایم وخون دیگر شهیدان پایمال می شود به نبردو جهاد اصغر می رویم؛ بادشمن به جنگ می پردازیم وشما جهاداکبر یعنی جهادو مبارزه بانفس راپیشه کنید شمارا به تقوا وایمان به خدا هدایت می کنم خدایاخدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار این انقلاب مارا محافظت بفرما رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🔸 ❄️🌹❄️ 🔸 🌳🌸 ❄️ 🌸🌳 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳