کف خیابان🇵🇸
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
می گفت:
زمان آموزشی، ظهرهای گرم بهار و تابستون، یا کلاس سنگین عبور از موانع رو داشتیم، یا کلاس راپل.
هر دو کلاس هم به غایت شیرین و هیجان آور و دوست داشتنی.مخصوصا راپل.
می گفت:
اصلن روحمون با کلاسی که تو کلاس برگزار میشد یا تحرکی نداشت هیچ رقمه ارتباط برقرار نمیکرد. اما کلاسهای پرهیجان...دیوونمون میکرد.
می گفت:
عاشق کارگاه های راپل بودیم. از انواع و اقسام مختلفش. با ترس و اضطراب و استرسش خون تو رگامون شالاپ و شلوپ میکرد.این بود که راپل رو خیلی دوست داشتیم. اما یه چیزش خیلی سخت و عذاب آور بود. از اینور کوه تا اونور کوه رو با یه قرقره از روی سیم ظرف چند ثانیه طی میکردیم و کیفور میشدیم ولی برای تجربه ی دوباره ی اون باید همین مسافت چند ثانیه ای رو حداقل بیست دقیقه اون هم زمینی و اونهم از پای کوه تا قله اش دوباره هلک و هلک میرفتیم تا باز هم تو صف وایستیم شاید نوبتمون بشه.
می گفت:
ما هم برای اینکه بیشتر هر کارگاهی رو بریم بعد اجرای هر کدوم بدو بدو سینه ی کوه رو با محمود بالا میکشیدیم هن و هن کنان خودمون رو بالای کوه میرسوندیم و در حالیکه زبونمون از شدت گرما و تشنگی آویزون میشد دوباره و دوباره کارگاه هارو میرفتیم و کیفور و کیفورتر میشیدیم.
میگفت:
یکبار بعد از کلاس از شدت تشنگی تموم مسیر رو از پای کار تا آسایشگاه هامون با محمود دویدیم و خودمون رو به بوفه ی کوچیکی که کنار آسایشگاهمون بود رسوندیم و دوتا نوشابه خانواده مشکی خنک خریدیم و یه نفس راهیش کردیم تو رگ و پی وجودمون تا شاید رستگار بشیم و از بند تشنگی برهیم.
به قدری اون نوشابه ی خنک مشکی گازدار به قیاس خانواده به من و محمود اونروز چسبید که تا سالها جز خاطرات شیرینمون بود و با یادآوریش خنکی نوشابه و داغی هوای اونروز رو حس میکردیم و بعد هم باهم به دیوار بتنی شوفاژخونه پادگان تکیه میدادیم و تو عالم خاطراتمون با نمه سایه ی اون دیوار آروم میشدیم.
می گفت:
آرامش خیلی چیزی خوبیه..... یادش بخیر آرامش.
.
.
.
.
.
.
هر که دل آرام دید
از دلش آرام رفت...
.
.
.
.
#رفیق
#محمود
#آرامش
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی
🕊 ڪلام شهیدان......🕊
❣ #شهیدمحسنحججی 🕊
یڪ طوری زندگی ڪن ڪه خداعاشقت بشه تاخوب بخرد تورو.
❣ #شهیدمرتضیعطایی 🕊
یاامام رضا: تو ڪه آخر گره رو وامیڪنی پس چرا امروزو فردا میڪنی.
❣ #شهیدحسینمعزغلامی 🕊
تا میتوانید برای ظهور دعا ڪنید ڪه بهترین دعا هاست.
❣ #شهیدمحمودرضابیضایی 🕊
شیعه به دنیا آمدیم ڪه مؤثر در تحقق ظهور باشیم.
❣ #شهیدجوادمحمدی 🕊
در اون دنیا جلوی بی حجاب ها و آنهایی ڪه تبلیغ بی حجابی میڪنند را میگیرم.
❣ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری 🕊
آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
❣ #شهیدرضاسنجرانی 🕊
نمازهایتان را اول وقت بخوانید ڪه بهترین عمل است.
❣ #شهیدحسینمحرابی 🕊
هر جوان پسر یا دختری ڪه نمازش را اول وقت بخواند شفاعتش میڪنم.
❣ #شهیدحسنقاسمیدانا 🕊
از راه و اهداف انقلاب و سخنان امام خامنه ای دور نشوید.
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
@shahid_Beyzaii
می گفت توسوریه خواب ندارم
وقتی هم میخواهم بخوابم ازشدت خستگی
نمیتونم بخوابم ،انگار یک لشگر مورچه دارند ازپام بالا می آیند...
بخواب محمودرضای نازنینم بخواب بقول خودت استراحت بماند بعدازشهادت ...
🌸🍃 💠من خودم به این رسیدهام و با اطمینان و یقین مےگویم:☝️ 🌷هرڪس شهید شده،
خواستہ کہ شهید بشود؛
شهادتِ شهید فقط #دست_خودش است... #شهـیدمحمودرضابیضائی
#میم مثل محمودرضا
#شهیدمحمودرضابیضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محمودرضابیضائی 🇮🇷🕊
زهمہ دست ڪشیدم
ڪہ تو باشے همہ ام
باتو بودن زهمہ
دست ڪشیدن دارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
کف خیابان🇵🇸
فیلیم کمتر دیده شده از شهید محمودرضا بیضائی😍😍حتما ببینید☺️ @shahid_beyzaii
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
پریشب
وقتی داشتم بر میگشتم،
تنها،
کِرمَم گرفت به یکی زنگ بزنم.
ذهنم رفت پیش مرتضی،
گفتم یه زنگ بزنم حالشو بپرسم.
تو ماشین،
تو ترافیک،
تو تاریکی شب،
تو سرما،
زنگ زدم ولی مرتضی برنداشت.
ناخودآگاه تو مخاطبین دنبال اسمت گشتم تا به تو زنگ بزنم.
م
م
م
م
م
م
م
م
محمودرضا بیضایی...
.
.
ولی یهو
یه چیزی یادم اومد.
یه چیزی تیر کشید
یه دردی همه وجودمو گرفت
مثل چاقو کشیدن رو زخمی که خشک شده
انگار خون تازه راه افتاد... از چشمم
با خودم گفتم
محمود
اگه بودی
الان زنگ میزدی
میگفتی پایه ی مشهد هستی؟
از خدا خواسته میگفتم آره، کیا میان؟
میگفتی امید و علی رو هماهنگ کردم.
تو دلم ذوق مرگ میشدم و میگفتم حله. جا ردیفه؟
میگفتی آره، زنگ زدم به حسینیه تهرانیا ردیفش کردم. یه کوپه میگیریم و میریم.
و قطار و من و تو مشهد و امام رضا و سلامِ دم باب الرضا و سرمای صحن جامع و همون جایِ همیشگی تو صحن گوهرشاد... زانو به بغل بگیریم و زُل بزنیم به گنبد آقا و اشک حلقه بزنه تو چشمامون و فرت و فرت به بچه ها پیامک بدیم که حمید، مصطفی، مهدی، مرتضی، حسین، داوود.... جای همیشگی به یادتونیم...
محمود میدونی چند وقته حرم نرفتم،
میدونی چند وقته امید و علی رو ندیدم،
میدونی چند وقته.... تو حلقه ی رفاقتا بودی... دلیلِ اتفاقای خوب.
میدونی چند وقتِ ندیدمت...
.
.
دو هفته دیگه که بیاد،
میشه درست پنج سال که ازت دورم... دوووور.... دورِ دوووور،
و فکر میکردم ازین دوری بمیرم،
و دوست داشتم بمیرم... مثل مسیب
ولی فکرش رو هم نمیکردم بمونم و به این موندنِ کوفتی عادت کنم.... چه عادت بد و وحشتناکی...
.
.
القصه محمودرضای قصه ی ما! میشنوی صدامو داداش؟
منتظرم بهم بگی پایه ی اومدنی؟
بگم آره محمود، خیلی وقته.
بگی جاتو ردیف کردم، بلیطت رو هم جور کردم، دست بچه ها رو بگیر و بیا.... بیا و بمون... بمون...
.
.
منتظرم محمودرضا
مشهد
صحن گوهرشاد
همون جای همیشگی،
یادم کن محمود.... صبر کن منم بیام رفیق
.
.
ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺎﺯﺁﯾﯽ
ﺑﻪ ﻋﯿﺪ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﮐﻨﻢ ﻗﺮﺑﺎﻥ
ﺗﻮ ﺁﻥ ﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻏﺎﯾﺐ ﺷﻮﯼ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﻭﯼ
ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻧﮑﻨﺪ ﻗﺮﺏ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﮑﺎﻥ
ﻗﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﯽﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﻧﺪﻫﺪ
ﻫﻢ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺟﻔﺎ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﺑﺮ ﻫﺠﺮﺍﻥ
ﻭﺻﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﮔﺮ ﻣﯿﺴﺮﺕ ﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺨﺮ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻓﺘﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺭﺯﺍﻥ
ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﯿﺪﻥ ﺁﻣﺪﯼ ﺳﻌﺪﯼ
ﺗﻮ ﻗﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﺎﻥ...
.
.
.
#رفیق
#محمود
#تو_قدر_دوست_ندانی
#دلتنگ
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محمودرضابیضائی 🇮🇷🕊
زهمہ دست ڪشیدم
ڪہ تو باشے همہ ام
باتو بودن زهمہ
دست ڪشیدن دارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
🍃
#شهیدانہ
°|نمـےدانـم چـرابین اینــ
°|همہ آدمـــ 👥 ...
°|پیلہ ڪردم بہ #تُ شاید فقط🍃
°|باتو پروانہ می شومــ
#شهیدمحمودرضابیضایے
بعد از شما تحبس الدعا
شده ام انگار!!!
ڪہ لڪنت میگیرم
بہ وقت دعای دلتنگی...
#شبتون_شهدایی
#شهیدمحمودرضابیضایی
@shahid_beyzaii
🍃🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#صبـــح ڪہ می شـــود
هـوا بدون یاد شهادت سنڪَین است
بنده نوازے ڪن و بیـا
ڪہ میخواهم
کمی نفــس بڪشم...
#شهیدمحمودرضابیضایی
#صبحتون_شهدایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@shahid_beyzaii
⚘﷽⚘
#کاروان_دم_عشق_دمشق....
یه روزی هم میاد
رو بَنِرای سطح شهر میبینیم نوشته:
« کاروان راهیان عشق »
کاروانی که از ایران و افغانستان و عراق زائـر راهی میکنه به سمت سوریه...
می بردمون به سمت حرم حضرت زینب(س)و حضرت رقیه(س)...
وقتی خوب دلمون رو تکون دادیم و عقده ی این چند سال فراق رو جبران کردیم...
یکی مثل حاج حسین یکتا که از یادگارای همین سالای جنگ با تکفیریا باشه برامون شروع میکنه به روایت کردن...
" اینجا که نشستید
اسمش زینبیه است
قریهای که توش حرم مطهر خانوم زینب(س) قرار داره...
همینجا بود که مدال شهادت گردن #شهید_محرم_ترک ، اولین شهید مدافع حرم ، انداختند...
تو همین خاک بود که #شهیدمحمودرضابیضایی به معشوقش ، امام حسین رسید... "
بعد سوار اتوبوس میشیم و میریم حلب
بعد از اینکه نشستیم رو خاکا ، راوی میگه:
" اینجا حلبِ...
همونجایی که #سردار_همدانی رو به آسمون پرواز داد...
همینجا بود که #شهید_صدر_زاده ، فرمانده ایرانی لشگر فاطمیون ، سرشو گذاشت رو پاهای اربابش...
#شهید_محسن_خزایی خبرنگاری که دختر سه ساله شو به دختر سه سالهی ارباب سپرد و از دنیا خداحافظی کرد...
اینجا مقتلِ #شهید_محمدرضا_دهقانِ و #شهید_رسول_خلیلی ...
اینجاشهدای اربعه اربااربا شدن...
اینجامقتل #شهید_محسن_حججیِ شهیدی که مثل ارباب بی کفن سر ازتنش جداکردن و باهرچیزی که دست شون بود پیکرش رو اربا اربا کردن....
مقصد بعدی مون خان طومانِ ، جنوب غربِ حلب...
همونجایی که تروریست ها محاصرهش کردن و نیروهای مقاومت رو مجبور به عقب نشینی...
همونجایی که وقتی آزاد شد،همه سجده شکر بجا آوردیم...
هر چند برای آزاد شدنش شهید دادیم و اسیر...
یکیشون #شهید_محمد_بلباسی بود که با رفتنش چهار تا بچهش یتیم شدن...
ولی کاری کرد که اون دنیا ، جلو حضرت زهرا ، سرشون رو با افتخار بلند کنن و بگن:
ما بچه های شهید بلباسی هستیم "
مثل شلمچه ، مثل هویزه ، مثل چزابه ، مثل طلاییه ...
یه روزی حلب و خان طومان و زینبیه و ریف رو قدم قدم زیارت می کنیم...
یه روزی گذرمون بهشون میخوره...
[ هر زمان تو خیابونا چشمتون خورد به بَنِرا و تابلوهایی که ازتون دعوت کرده با این کاروان راهی شید ، بدونید به فاصله ی اندکی ، روزی میرسه که سرتاسر ایران نوشتن...
« کاروان راهیان قدس »
کاروانی که این بار مقصدش فراتر از شلمچه و دمشقِ ...
کاروانی که میره به سمت خود بهشت
نماز میخونه تو مسجدالاقصی...
با امامت امام دوازدهم...
و با حضور تمام شهدا...
شهدایی که روزی برای زیارتشون چفیه هامون و چادر هامون خاکی شد ...
و دیر نیست اون روز....
روزی که با چشمای خودمون ببینیم که رو سر در ورودی فلسطین نوشته:
«ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین»
📎یادش_باصلوات
📎اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_
@shahid_beyzaii
کف خیابان🇵🇸
زلزله...
تعریف میکرد که:
دوران آموزشی مرخصی نداشتیم. نهایتا غروب پنجشنبه تا غروب جمعه.مسیر هم اینقدر دور بود که حتی بچه های تهران هم با سختی میرفتن و میومدن چه برسه به بچه های شهرستان.
تعریف میکردکه:
یه روز بهاری مهدی اومد و گفت که چندوقتیه مادر سید مریض احوالِ و مثل اینکه سکته کرده.چون مسیر سید هم دوره نمیتونه بره به مادرش سر بزنه، میخوام به بهانه ی اینکه بابچه ها دور هم باشیم و شب جمعه خونمون جمع بشیم سید رو با خودمون بیاریم کرج و فرداصبح بندازیم بریم طالقان تا هم سید سورپرایز بشه و بتونه مادرش رو ببینه و هم مادرش. گفتم کیا پایه ان؟ گفت محمودرضا...
تعریف میکرد که:
شب رفتیم کرج خونه ی مهدی و فرداش هم پیکان قراضه ی برادر مهدی رو برداشتیم و راه افتادیم سمت طالقان.
وسط راه چهارتا چرخ پیکان مذکور قفل کرد و سه چهار ساعتی کنار جاده معطل شدیم تا یکی رو پیدا کنیم ماشین رو ردیف کنه.ولی مگه روز جمعه تو اون منطقه کسی پیدا میشد.
تعریف میکردکه:
به هر دردسری که بود ماشین رو سپردیم به یه تعمیراتی و بقیه راه رو دربست گرفتیم و رفتیم. چقدر تو راه با محمود چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. اصلا دنبال بهونه بودیم بخندیم و خوش باشیم.
تعریف میکردکه:
وارد روستا که شدیم نزدیک خونه، مادر سید رو دیدیم. عجب صحنه ای بود وقتی سید رفت طرف مادرش. وقتی همدیگه رو بغل کردن مطمئن شدیم به هدفمون رسیدیم.
وارد خونه سید شدیم.چرتی زدیم و استراحتی کردیم و ناهاری خوردیم و قصد کردیم بریم دوری بزنیم. از حیاط خونه شروع کردیم.محمود رفت سراغ طویله ای که تو حیاط بود. یهو دیدیم محمود داره با ذوق صدامون میزنه:
بچه ها بیایید بچه ها بیاید بزغاله یِ این گاوِ رو ببینید!!!
ما یه نگاهی بهم انداختیم و یهو منفجر شدیم. یکی به دیوار چنگ میزد، یکی پخش زمین شده بود کف و خون بالا میاورد، یکی رفت بالا پشت بوم خودش رو پرت کنه راحت بشه، یکی تیک گرفته بود پای چپش هر سه ثانیه یکبار جهتش عوض میشد.
تقریبا مردیم از خنده....بزغاله ی ِ گاو؟؟؟
آخه این چه سوتیی بود محمود؟
تعریف میکردکه:
بیچاره محمود جلوی بد آدمایی سوتی داده بود.دیگه ول کنش نبودیم. صدای خنده مون تموم دشت رو پر کرده بود.البته محمود هم خیلی روش زیاد بود و سعی میکرد کم نیاره. ولی مگه میشد؟
الغرض چرخی زدیم و سری سبک کردیم و ساز برگشت زدیم.خداحافظی کردیم و باز هم دربست گرفتیم و برگشتیم.قبل از برگشت مهدی با تعمیرگاه تماس گرفته بود و آمار ماشین و صورتحسابش رو درآورد. اونقدر پولی همراهمون نبود، هرکی هرچی داشت گذاشت وسط، کمتر ازپنجاه تومن شده بود،سی چهل تومن مابقی رو هم مهدی دسته چک داشت و چک کشید.
تعریف میکردکه:
پیکان رو که تحویل گرفتیم حضرت مکانیک فرمودند بیشتر از ۵۰ تا باهاش نرید وگرنه دوباره قفل میکنه!!!!
به هر شکلی بود سوار شدیم و راه افتادیم به طرف کرج. تو ماشین باز هم بساط بگو و بخند برپا بود. یه بار به بزغاله گیر میدادیم یه بار به پیکان مهدی و یه بار از سر بیکاری به خودمون و بعد همه باهم میخندیدیم تا اینکه نزدیک عوارضی کرج شدیم.
مهدی گفت بچه ها صدتومن بدین از عوارضی ردبشیم.
بچه ها دست کردن تو جیبشون ویه نگاه بهم انداختن. ۵نفر آدم بزرگ ۱۰۰تا تک تومنی تو جیبمون نبود که بدیم عوارضی و رد شیم. داشت پاک آبرومون میرفت که از بخت خوب دیدیم چون حجم ماشینا زیادِ عوارضی از کسی پول نمیگیره.
محمود شانس آورده بود، چون سوژه جدید برای خنده گیر آورده بودیم؛ ۵ تا آدم بزرگ، ۱۰۰تومن نداشتیم بدیم به زور نذر و نیاز خودمون رو رسوندیم کرج.
.
.
قصه اش که تموم شد پرسیدم پس زلزله چی بود اولش گفتی؟
جواب داد:
وقتی برگشتیم پادگان فرداش خبردار شدیم نیم ساعت بعد از اینکه ما از طالقان راه افتادیم زلزله اومده و حتی دیوار طویله خونه سید ترک برداشته.
گفتم عجب؛ خدا بهتون رحم کردا اتفاق بدی نیافتاد.
باخنده جواب داد: بابا ساده اونم زلزله واقعی نبود که، عکس العمل زمین طالقان بود به سوتیِ بزغاله محمودرضا....
و بلند بلند خندید...
خندید...
خندید...
و بغضش رو قورت داد و اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و زیر لب گفت: محمود
.
.
.
محمودرضا
دلم از اون خنده ها میخواد
از تهِ دل
از تهِ جون
دلم تو رو میخواد رفیق
کجایی....
محمودرضا
این دلتنگی لامروت پدر و مادر نداره
پدرم رو درآورده
لااقل سری بزن بهم
آرومم کن
آرووووم.
محمود!
دلم برات تنگه داداش
.
.
.
هجوم زخم دل است اینکه خنده میخوانی...
#شهیدمحمودرضابیضایی
کف خیابان🇵🇸
#بسم رب شهدا
دم غروب بود...
خونه پدرم بودم،رفته بودیم عید رو تبریک بگیم...
گوشی زنگ خورد،پیام داشتم،رضا بود،پیام رو باز نکردم،از صبح کلی پیام داشتم،پیام تبریک عید میلاد...
نیم ساعتی گذشت که اینبار گوشیم زنگ خورد،
آقا مهدی بود،خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم،
بزرگی کرده بود و زنگ زده بود،خیلی خوشحال شدم،
حال و احوال کردم و تبریک گفتم و حال دختر
گلش رو پرسیدم...
سر حوصله جوابم رو میداد تا اینکه...
یهو پرسید:
از محمود خبر نداری....؟
تنم سرد شد...
نفسم به شماره افتاد...
قلبم تند تند میزد...
گفتم:
نه.... چی شده...؟
جواب داد:
بچه ها تماس گرفتن و گفتن که محمود............شهید شده...
گفت ولی خبر هنوز تأیید نشده،زنگ زدم ببینم تو خبری نداری...
تک تک سلول های بدنم سرد شده بود...
پشت خطی داشتم،
خط رو عوض کردم
مرتضی بود....
گفت خبر رو شنیدی...؟
چی دارن میگن...؟
گفتم قطع کن ببینم میتونم خبری گیر بیارم.
زنگ زدم به یکی از رفقاش،اگه اون تأیید میکرد...
مطمئن بودم که محمود هم...
اما امید داشتم که بگه....نگران نباش،فقط مجروح شده....؟
دوست داشتم حتی شده بهم دروغ بگه...
اما...
حتی نمی تونستم گریه کنم...
سرد سرد سرد بودم..
شاید اشکم یخ زده بود...
نباید گریه میکردم...
نباید جشن و شادی خانواده رو خراب میکردم...نباید...
.
.
.
محمودرضا...
حتی یک لحظه...
حتی یک لحظه داداش...
حتی یک لحظه ناراحت نشدم...
خوشحال بودم محمود...
خوشحال...
خوشحال از اینکه...
آخ محمود...
اما...
نمیتونستم جلوی آواری که داشت رو سرم خراب میشد رو بگیرم...
.
.
باید میخندیدم...
باید...
میفهمی داداش...
خندیدم...
.
.
دیدم رو گوشیم یه پیام نخونده دارم،
از رضا...
بازش کردم...
فکر میکردم تبریک روز عید باشه...
باز کردم
دیدم نوشته....
محمود بیضائی هم شهید شد....
راوی ...آقای...دوست شهید
#شهیدمحمودرضابیضایی
@shahid_beyzaii
دیگر تنها،
گریه حالم را میداند
از عشق،
دل تنگی هایش می ماند
جا ماندیم....آه ای دل
ای موج بی ساحل...
#شهیدمحمودرضابیضایی
۲۹ دی ۹۲
#شهیدمحمدمعافی
۳۰ دی ۹۶
@shahid_beyzaii
گاهۍتلنگرمۍتوانـدهمینیکجملـہباشد
مـاازحلالشگذشتیم
شماازحرامشنمۍتوانیدبگـذرید؟!
#شهیدمحمودرضابیضایی
🕊 ڪلام شهیدان......🕊
❣ #شهیدمحسنحججی 🕊
یڪ طوری زندگی ڪن ڪه خداعاشقت بشه تاخوب بخرد تورو.
❣ #شهیدمرتضیعطایی 🕊
یاامام رضا: تو ڪه آخر گره رو وامیڪنی پس چرا امروزو فردا میڪنی.
❣ #شهیدحسینمعزغلامی 🕊
تا میتوانید برای ظهور دعا ڪنید ڪه بهترین دعا هاست.
❣ #شهیدمحمودرضابیضایی 🕊
شیعه به دنیا آمدیم ڪه مؤثر در تحقق ظهور باشیم.
❣ #شهیدجوادمحمدی 🕊
در اون دنیا جلوی بی حجاب ها و آنهایی ڪه تبلیغ بی حجابی میڪنند را میگیرم.
❣ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری 🕊
آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
❣ #شهیدرضاسنجرانی 🕊
نمازهایتان را اول وقت بخوانید ڪه بهترین عمل است.
❣ #شهیدحسینمحرابی 🕊
هر جوان پسر یا دختری ڪه نمازش را اول وقت بخواند شفاعتش میڪنم.
❣ #شهیدحسنقاسمیدانا 🕊
از راه و اهداف انقلاب و سخنان امام خامنه ای دور نشوید.
#رفقاهمشوندارنباحرفاشونراهونشونمیدن
#جانمونیرفیق
#خادم_الشهداء
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahid_Beyzaii
• • •
بالنِمیخواهَم . . .
اینپوتینهایِکُهنههممیتوانند
مَرابِھآسمانببرند(:🦋!
| #شھیـدسیدمرتضۍآوینی |♡
|#شهیدمحمودرضابیضایی|♡
@shahid_Beyzaii
🌹نزدیک مراسم عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده عروس باید برایت بخرند، خلاصه با هم برای خرید رفتیم، محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا حواسش به خرید نبود و دقت نمیکرد در عوض من مدام میگفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ...، هیچ وقت فراموش نمیکنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان (عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.»
🌼هدف محمودرضا، رضایت دل امام زمان اش بود، دنبال گرفتن تایید امام زمان (عج) بود، همیشه می گفت: ما باید پرچم امام زمان (عج) را بالا ببریم.
#شهیدمحمودرضابیضایی
در انتشار این مطلب کوشا باشیم
https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
برایشهیدشدنبایدشهادتراآرزوکرد
منخودمبهاینرسیدهام
وبااطمینانویقینمیگویم:
هرکسشهیدشدهخواستهکهشهیدبشود
شهادتشهیدفقطدستخودشاست!🍃🕊
#شهیدمحمودرضابیضایی
در انتشار این مطلب کوشا باشیم
https://eitaa.com/shahid_Beyzaii