°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هفتاد_وشش
#فصل_بیست_و_چهارم
#تحت_استخدام
پادگانی که در زمان جنگ برای استقرار لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب ساخته شده بود و بخش های جالبی داشت. حمام بزرگی که معروف بود به "هزار دوش" ومخصوص رزمندگانی بود که دچار حملات شیمیایی میشدند. استخر بسیار بزرگی هم داشت که برای آموزش غواصی ساخته شده بود. روحالله با خودش برنامهریزی کرده بود که چند روزی مهمان پدرش است و میتواند توی پادگان بگردد و از امکاناتش لذت ببرد.
وقتی از اردوی مدرسه جدا شد و با حاج عباس آمد به پادگان، شب را در دفتر فرماندهی محل کار پدرش خوابید. صبح، حاج عباس گفت:" برو یه دوش بگیر بیا که لباساتو رو به بهت بدم." یک دست لباس بسیجی و یک چفیه سفید برایش آماده کرده بود.
صبحانه را که خوردند، روحالله توی ذهنش داشت برنامهی گشت و گذار و میچید که حاج عباس گوشی را برداشت و زنگ زد به یکی از نیروها: ببین یه نیروی جوون زیر و زرنگ اومده اینجا. تا میتونید ازش کار بکشید. بیا بزنه، کارای سنگین بکنه، همه کاری ازش بر مییاد..! نذارید از زیر کار در بره!
روحالله با دهان باز به بابا زل زده بود و جملههایش را توی ذهنش سبک سنگین میکرد: بابا! این حرفا چی بود زدی؟ "ازش کار بکشید نزارید در بره" چیه دیگه؟ من همهش شونزده سالمه!
حاج عباس خیلی جدی تکیه داد به صندلی از بالای عینک نگاهش کرد: فکر کردی شونزده سال کمه؟ من هم سن الان تو بودم، یه سال و نیم بود توی جبهههه میجنگیدم. چیه؟ نکنه فکر کردی اومدی مهمونی؟ اومدی اینجا از غذای بیتالمال میخوری؛ نمیشه که راست راست راه بری. باید عوض غذایی که میخوری کار کنی. الان هم پاشو برو پیش بچهها کار رو شروع کن. دیگه هم حق نداری بیای دفتر فرماندهی. کلا باید پیش بقیه باشی، مثل بقیه بگذرونی.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هفتاد_وهفت
#فصل_بیست_و_سوم
#وبازهم_فامیل_تر
روحالله با قیافهی مظلوم و حق به جانب گفت: خب یعنی نیام شمارو ببینم؟ دلم براتون تنگ میشه!
_من خودم هر روز مییام بهت سر میزنم. اینجا منطقهی نظامیه. تو هم اومدی اینجا باید تابع قوانین اینجا باشی.
_بابا قدیما مهربون را بودیها! جدیدا خیلی سختگیر شدی! یادته رفته بودیم زاویه ختم دخترعموی مامان؟ من یه ملخ گرفتم بندازم تو خونهی همسایه، ملخه به دستم چسبید افتاد توی دیگ آبگوشت. عمو اینا کل اون دیگ آبگوشت رو که میخواستن بدن به فقرا ریختن دور.
_آره یادمه. حالا میخوای به کجا برسونی بحث رو؟
_خب اون موقع که این جوری شد، شما تفحص بودی. دو روز بعدش اومدی. من تمام این دو روز از وحشت اینکه اگر بیای چه حسابی از من میرسی، خواب و خوراک نداشتم. ولی وقتی اومدی و برات قضیه رو گفتن، دعوام نکردی. فقط نصیحتم کردی. منم دیگه فهمیدم که شما بابای ترسناکی نیستی.
_الان داری یه اتفاقی رو که توی پنج_شیش سالگیت افتاده بود، اونم ناخواسته بود، تازه منم اول ماجرا اونجا نبودم، مقایسه میکنی با الان که یه مرد بزرگ شدی؟ برو. پاشو برو خدا پدر مادرت رو بیامرزه. منو گذاشتی سر کار؟ یاعلی. خداحافظ شما!
***
گوشی به دست توی اتاق راه میرفت و صحبت میکرد: بابا کار خاصی نمیکنه که! بذار بچهت مرد بار بیاد. اعظم جان! عزیز من!.. چشم! چشم.. میفرستمش بیاد.. باشه، باشه، سال تحویل پیش شماست.. خودم یکی دو روز دیگه هستم بعدش مییام.. آره، کارهای مکهمون هم ردیفه.. انشاءالله نهم پرواز داریم. پرواز مامان و بابات چندمه؟.. یازدهم؟.. آهان، باشه..پس اونجا همدیگه رو میبینیم انشاءالله.. باشه، مواظب خودت باش.. شب بخیر.
گوشی را قطع کرد و زیر لب گفت:" برم این شازده رو زودتر خبردار کنم که وسایلش رو جمع و جور کنه". و راه افتاد به سمت آسایشگاه.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هفتاد_وهشت_اخر
#فصل_بیست_و_چهارم
#تحت_استخدام
توی حیاط پادگان با هم قدم میزدند و گرم صحبت بودند. ناگهان روحالله از حرکت ایستاد و برگشت به طرف پدر: بابا! یه چیزایی به گوشم خورده بود، دوست داشتم از خودتون جزئیاتش رو بپرسم، مدام یا فرصت مناسبش جور نمیشد یا من یادم میرفت. الان یهویی یادم اومد. اون قضیه که میگن خواب حضرت علی علیهالسلام رو دیدید و انگشتر بهتون داده، چیه؟ میشه برام قشنگ و کامل تعریف کنید؟
_چند سال پیش یه ماجرای امنیتی توی قم پیش اومده بود. یه گروهی داشتن توی قم، توی قالب تاسیس حسینیه، برای خودشون پایگاه میزدن و هیچ معلوم نبود که بعدها چه اتفاقاتی بیفته. خب خیلی بحث بود که با اینا چه برخوردی بشه.
یه شب من خواب دیدم توی مسجد کوفهم. امیرالمؤمنین از در مسجد اومدن داخل. من سریع رفتم سمت ایشون و از بس ذهنم درگیر اون موضوع بود که چه کار باید بکنیم، فوری سلام کردم و گفتم: آقا! من یه سوال دارم. امیرالمؤمنین فقط لبخند زدن، یه انگشتر به من دادن و رفتن.
بعد اون آدمایی که توی مسجد بودن، اومدن به من گفتن: تو چرا این جوری رفتار کردی؟ ایشون مگه نمیدونی کی هستن؟ صحبت کردن با امیرالمؤمنین، آداب داره! بعدش هم بهم یاد دادن که چه کار باید بکنم. این دفعه حضرت از یه در دیگه وارد شدن. من دویدم جلو و دستشون رو بوسیدم. ولی قبل از اینکه سؤالم رو بپرسم، حضرت رو کردن به من و گفتن: شما از فلان تاریخ، جزو نیروهای ما استخدام شدید. اینو گفتن و من بیدار شدم.
بعدا رفتم اون تاریخ رو نگاه کردم، دیدم تاریخ همون مأموریت من برای مقابله با اون گروه بود.برای همین دیگه دلم قرص شد و رفتم با اطمینان پای کار وایستادم تا اون حسینیه رو خراب کردیم با کمک مردم.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هفتاد_ونه
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
سال ۸۸ بود، از اواخر خرداد، تحرکات خشونتآمیز اعتراضی عدهای در تهران و چند شهر دیگر، دل دوستداران انقلاب و نظام را به آشوب کشیده بود. دشمنان قسم خوردهی انقلاب، با ذوقزدگی غیرقابل وصفی بر موج این اعتراضات مردمی سوار شده بودند و از هر امکانی برای مقاصد شوم خود سوءاستفاده میکردند. در هیاهوی رسانهها و در میان دندان تیزکردنهای گرگهای تشنه به دریدن ایران، مردان بزرگی، عاشقانه و گمنام برای خنثی کردن توطئهها، تمام هست و نیستشان را به میدان آورده بودند.
حاج عباس، همراه جمعی از همکاران سپاه، برای ماموریتی طولانی به تهران رفته بودند. نگرانی، خواب و آرامش را از اعظم گرفته بود. چشمش به تلوزیون و اخبار بود و گوشش به زنگ تلفن. تمام طول روز و شب، نگران حال عباسش بود که حتی امکان تماس تلفنی هم خیلی وقتها نه تنها شبکهی اینترنت، بلکه آنتنهای تلفن همراه قطع میشد.
پیرو همان قرار و مداری که از روز اول باهم گذاشته بودند، اعظم دربارهی مسائل کاری عباس، هیچ سوالی نمیکرد. فقط دلشوره میگرفت و
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
ناآرام میشد و برایش دعا میکرد. در تمام طول این ماموریت طولانی و غیبت عباس، فقط یک بار که برای کاری اداری به قم آمده بود دو ساعتی توانست سری به خانه بزند و بعد از مدتها، اعظم و روحاللهش را ببیند. وقتی داشت لباس عوض میکرد، اورکتش را که درآورد، اعظم حسابی جا خورد: تیشرت! آستینکوتاه! عباس! اونم این رنگ جیغ!! عباس! این چیه پوشیدی؟
عباس قاه قاه خندید و از جیب شلوارش نوار سبز رنگی درآورد: تازه کجاش رو دیدی؟! اینم میبندم به مچ دستم!
اعظم توی آن لحظه سعی کرد پا به پای عباس بخندد؛ ولی توی دلش آشوب شد. فهمید که عباسش تا کجا توی دل خطر رفته است. اگر میدانستند نفوذی است...!
***
عصر بود. نشسته بودند کنار هم به صحبت. عباس خیلی جدی ولی مهربان رو کرد به اعظم: اعظم جان! من از امروز یه مسئولیت جدید دارم. وضعیت شغلیم تغییر کرده؛ ساعت کاریم تغییر کرده؛ ممکنه خیلی کمتر از گذشته بتونم پیشتون باشم. کارم حساستر شده. اصلا دربارهی کارم نمیتونم هیچ حرفی بزنم. من ازت میخوام شرایطم رو درک کنی. کنارم باشی و با من همراهی کنی. اگه تو کمکم نکنی، نمیتونم موفق بشم. حمایت تو برای موفقیت من خیلی مهمه.
اعظم پذیرفت و به استقبال آن روزهای سخت رفت. روزهایی که دیگر عباس مسئول اطلاعات لشکر علی بن ابیطالب شده بود. به جای اینکه ساعت دو و نیم برگردد، گاهی تا پنج و شش عصر به خانه بر نمیگشت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد_ویک
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
اعظم و عباس، هردو این ساعتها را منتظر میماندند تا با هم ناهار بخورند. توصیههای هیچکدام، دیگری را قانع نمیکرد که از این روال دست بردارد. حاج عباس از راه میرسید، اگر اعظم را مشغول جاروکردن و ظرف شستن میدید، فورا جارو را میگرفت و خودش ادامه میداد؛ یا کنار اعظم میایستاد برای آب کشیدن ظرفها.
گاهی ناگهان تلفنی میشد و نیمههای شب عباس مجبور میشد برود دنبال موضوعی که اعظم نمیدانست چیست، ولی میدانست دربارهی امنیت مردم و میهن است و افتخار میکرد که مرد خانهاش، پشت و پناه امنیت تمام مردم ایران است.
اعظم نگرانی و آشفتگی خاصی را در رفتار عباس میدید. در مدت کوتاهی، محاسنش سفید شده بود. گاهی از سر دلسوزی، اعتراض میکرد: چقدر کارت زیاد شده!
عباس آه میکشید و سربسته جواب میداد: خبر نداری اعظمجان! خبر نداری که دشمن چه جوری و با چه وسعتی داره برامون نقشه میکشه! چه جور با دقت و حوصله داره کار میکنه! خیلی روزهای سختی در پیش داریم!
_خب نمیشه که فقط شما یه نفر حرص و جوش بخوری. مثل بقیه بی خیال باش. کار خودت رو در حد توان خودت انجام بده!
_نه عزیزم! بقیه هم بیخیال نیستن. ولی وسعت کار خیلی زیاده. هر چی کار کنیم، بازم کمه و بازم جا داره.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد_ودو
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
در کنار تمام این مسئولیتهای سنگین، سالها مدال خادمی حرم کریمهی اهل بیت علیهالسلام را هم بر سینه داشت. هر هفته جمعهها از صبح تا سهی بعدازظهر، در صحنها و ورودیهای حرم مطهر، با لباس مقدس خادمی این آستان، به زائران خدمت میکرد؛ بدون آنکه احدی از موقعیت شغلی و درجه و اعتبار او اطلاع داشته باشد.
روی صندلی کنار در ورودی نشسته بود و پَر مخصوص خادمان حرم توی دستش بود. متواضعانه و پر محبت، رفت و آمد زائران بانوی کریم را نگاه میکرد که یکی از دوستان از کنارش رد شد. حاجی را که در آن حال و هوا دید، جلو رفت و احوالپرسی کرد: حاجی! شما که کارِت پیدا کردن شهداست، اینجا که شهید پیدا نمیشه، اینجا دنبال چی هستی؟ این را گفت و خندید و خواست مثل یک شوخی جالب از کنار حرف بگذرد؛ ولی پاسخ حاج عباس به قدری عمیق و حکیمانه و از ته دل بود که به جان هر شنوندهای میشست. گفت:" اینجا دنبال شهید نمیگردم، دنبال شهادت میگردم!"
چه خوب میدانست که "با کریمان کارها دشوار نیست" و از این در میتوان آسمانیترین حاجتها را گرفت.
***
اواخر مهر ۸۹ بود. قم از چند ماه پیش، در تب و تاب خبری درِگوشی، در تلاطم بود:" آقا قراره بیاد قم!" خبر دهان به دهان میگشت و انتظار میآفرید.
و یک روز بالاخره آمد. تمام شهر پر شد از دلهایی که ریسه شده بودند برای تزئین خیابان. همه جا عطر عشق پیچیده بود. باران ارادت بر شهر باریده بود. مردم به خیابان"ریخته بودند". چیزی شبیه بیرون ریختن آدمها موقع زلزله. شهر را زلزلهی عشق لرزانده بود و طوفان ارادت در هم پیچیده بود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد_وسه
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
چنان پیر و جوان و کودک و زن و مرد بیقراری میکردند برای دیدارش که کار سخت واحد اطلاعات سپاه و فرماندهاش"حاج عباس عاصمی" از سخت هم سختتر شده بود! کار، شبانه روزی شده بود. لحظهای و ثانیهای شده بود. تمام قم بسیج بود برای برگزاری این رویداد پرشکوه.
اعظم هم بخشی از این نیروهای بسیج شده بود. برای همکاری با بسیج فرهنگیان، عضوی از تیم انتظامات بود و به تناسب تقسیم کاری که انجام میشد، در هر بخشی که نیاز بود همکاری میکرد.
آن روز هم یکی دیگر از دیدارهای حضرت رهبر قرار بود در شبستان امام خمینی ره حرم مطهر برگزار شود و اتفاقا محل استقرار اعظم، درست جلوی جایگاه بود. جایی که فاصلهی کمی با محل سخنرانی حضرت آقا داشت. دل توی دل اعظم نبود. تمام مدت حواس و نگاهش به آن صندلیای بود که قرار بود تا دقایقی دیگر، محبوب باعظمتش آنجا بنشیند.
همانطور ایستاده، جمعیت را از نظر میگذراند. مردمی که باشور و شوق آمده بودند تا در فضایی نفس بکشند که رهبرشان نفس میکشید. آمده بودند تا رهبرشان ببیند که چقدر دوستدار دارد. آمده بودند تا پیش رویش بایستند و بافریاد، از ته دل و جانشان بگویند که اهل کوفه نیستند که علیشان تنها بماند. وگرنه اگر ماجرای دیدن چهرهی رهبر بود، از فیلمهای تلویزیونی خیلی بهتر دیده میشد. آن پیرمردی که انتهای شبستان بزرگ امام خمینی نشسته بود، آن زنی که با فرزند شیرخوارش گوشهی دوری از جایگاه را به زور برای نشستن پیدا کرده بود، از آن همه فاصله، چهرهی محوی بیشتر از رهبرشان نمیدیدند؛ ولی آمده بودند تا اعلام سربازی کنند.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد_وچهار
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
خبرنگاری جلوی جایگاه داشت مصاحبه میگرفت. خانمی از میان جمع بلند شد و جلو آمد. پیشانیبند"لبیک یا خامنهای" بسته بود و پیکسلی روی چادرش زده بود که پرچم ایران را روی نقشهی ایران حک کرده بود. جلو آمد و به خبرنگار گفت: من میخوام یه چیزی بگم. خبرنگار میکروفن را جلو آورد و گفت: بفرمایید.
گفت: به نظر من ما خیلی باید خداروشکر کنیم برای داشتن این نعمت بزرگ. ما آدمها همیشه عادت داریم به چیزای ملموس و محسوس. معمولا بلد نیستیم با کسی که ندیدیم و ارتباط محسوس نداشتیم، رابطه برقرار کنیم. برای همین، رسیدن به ضریح موقع زیارت برامون خیلی مهمه. برای ارتباط با معصومین، حرمشون و ضریحشون رو لازم داریم. حالا توی این زمانه که امام زمانمون غایب هستن و ما دسترسی به ایشون نداریم، خدا برای آرامش دلهای سرگردان ما، برای اینکه ما رو از این تحیر در بیاره، یه بزرگمردی رو فرستاده که رهبر امت اسلام باشه و عشقش رو جوری توی عمق دلهای ما قرار داده که باهاش آروم بشیم و حول یه محور، عاشقانه منتظر ظهور مولامون بمونیم..
اعظم ناخودآگاه محو مصاحبه شده بود و داشت با حرکت سر، صحبتهای آن خانم را تایید میکرد. یک لحظه رو بگرداند و چند نفر از آقایون را دید که به سمت جلوی جایگاه میآیند. مشخص بود که از مسئولین هستند و قرار است جلوی جمعیت و روبهروی جایگاه بنشینند. میان آنها، قامت بلند عباسش چشمنوازی میکرد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد_وپنج
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
دلش ضعف رفت برای این همه جذبه و ابهت. چقدر لباس پاسداری به او میآمد! درجههای روی سرشانهاش چه جلوهی جذابی داشتند برای اعظم! همانها که برای خود عباس، اهمیت چندانی نداشتند!
همین طور که جلو میآمدند، عباس هم یک لحظه چشمش خورد به اعظم که ایستاده بودنش میان جمعیتِ نشسته، توی چشم میزد.
لبخند کمرنگی روی لبهایش آمد و به صورت اعظم سرایت کرد. لحظهای نگاه، یک دنیا حرف و احساس را انتقال داد و تمام شد. عباس سرش را پایین انداخت و با تهماندهای از همان لبخند کمرنگ، کنار سرهنگ بیطرفان نشست.
فاصلهی یک متر و نیمی میان اعظم و عباس، پر بود از تشعشع محبتی که امواجش از عمق دل بر میخواست و از دریچهی چشم، با هدایت لبخندهای صمیمانه، بر جان مینشست.
***
مردم دسته دسته داشتند از مسجد بیرون میآمدند. روحالله هم مهدی را بعد از مدتها توی مسجد دیده بود و داشتند با هم بیرون میآمدند. مهدی چنان ذوقزده شده بود از دیدن روحالله که یکریز حرف میزد و با صدای بلند و تند تند خاطره تعریف میکرد. از روزهایی که توی مدرسهی راهنمایی باهم شیطنت میکردند و داد همه را درآورده بودند.
_ولی روحالله عوض شدیها! قیافهت تغییر کرده.
_مرد حسابی اون موقعها پونزده سالمون بود الان دیگه مرد شدیم ناسلامتی. انتظار داشتی همون شکلی بمونم؟! خب از محلهی جدیدتون چه خبر؟ از درس و اینا چه خبر؟ رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نکردی.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد_وشش
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
_هیچی، من بیخیال درس شدم، رفتم سراغ کار. کنار دست بابام وایستادم توی مغازه. تو چی؟
_من که همون سال تصمیم گرفتم برم هنرستان تربیت بدنی بخونم. یادت نیست؟
_آها! آره. باباتم گفته بود خودت هر جارو دوست داری، هر چی رو دوست داری انتخاب کن.
_هنرستان رو خوندم تموم شد، رسیدم به کنکور
_هنرستان که باید کاردانی شرکت کنی، نه؟
_آره. اون سال که من شرکت کردم، فقط چندتا شهر رشتهی مارو داشت. همهشون هم دور بودن: رشت و مشهد و کرمان و اینا.
_رفتی خوابگاه موندی؟
_نه بابا! بابام اصلا راضی نبود من جای دور برم. خودت که میدونی خانوادهی ما چجوریه.
_آره میدونم. همه به هم وابسته! مثل این قصهها!
مهدی این را گفت و قاه قاه خندید. روحالله اخم کرد: مسخره میکنی بیمزه؟
_نه. مسخره نمیکنم. ولی خب عجیبید دیگه. حالا ولش کن. بقیهش رو بگو. خب شهرای نزدیک که گفتی رشتهت رو نداشت. پس چی کار کردی؟
_بابام خیلی براش مهم بود که من کلا نرم توی یه شهر دیگه ساکن بشم. دلش میخواست نزدیک باشم که راحت برم و بیام. برای همین گفت شهریهی دانشگاه آزاد رو میدم، ولی بچهم توی محیط مطمئنتر درس بخونه. خلاصه که دانشگاه آزاد محلات رفتم.
_خب دانشگاه آزاد انگار برای جانبازا تخفیف و اینا داره.
_داره. بابام چون ۲۵ درصد جانبازی داشت، میتونست کلا منو رایگان ثبتنام کنه، ولی اصلا اسمش رو نیاورد. اصلا دوست نداره حرفی از جانبازی و پاسداری و این چیزاش جایی مطرح بشه.
مهدی گفت: راستی! یه بار حرف شماها بود، داییم گفت این حاج عباس عاصمی هنوز که هنوزه با همون موتور هوندای قدیمی اینور و اونور میره. مگه شما ماشین ندارید.
_ماشین که داریم. ولی بابام کلا دوست داره ساده باشه. گاهی جلسههای خیلی مهم هم داره با آدمهای مهم، بازهم با همین موتور میره. اصلا براش مهم نیست. دایی میگفت از نظر قانونی و شغلی، میتونه ماشین و راننده از سپاه داشته باشه، ولی خودش هیچ جوره زیربار نمیره.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هشتاد_وهفت_اخر
#فصل_بیست_و_پنجم
#تیشرت_آستین_کوتاهِ_جیغ!
حاج عباس داشت در حال راه رفتن با تلفن صحبت میکرد. روحالله هم کمین زده بود که صحبت بابا تمام شود تا قبل از نشستن، شکارش کند.
این هفته استاد یک فن جدید کشتی یادشان داده بود؛ حالا تصمیم داشت دانستههایش را به رخ بابا بکشد و فن را رویش اجرا کند. خیلی هم از خودش مطمئن بود. چون توی دانشگاه همهی همکلاسیها را با همین فن به زمین خوابانده بود.
تلفن بابا که تمام شد، فوری رفت جلو: بابا یه لحظه دستت رو بده به من. حاج عباس دستش را جلو آورد. به محض اینکه روحالله نیت کرد که برای زدن فن اقدام کند، بابا با یک دست چنان ضربهای به سینهاش زد که پخش زمین شد و آه و نالهاش به هوا رفت. بعد هم خیلی خونسرد رفت سمت آشپزخانه و گفت: جوجه! هنوز خیلی زوده تو بخوای با من در بیفتی. صبرکن هر وقت پیر شدم، عصا دست گرفتم، اون موقع بیا جلو، شاید اون وقت زورت به من برسه.
روحالله خندید و فکرش را هم نکرد که هرگز پیریِ پدرش را نخواهد دید..
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi