°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_هجده
#فصل_پانزدهم
#جرعه_جرعه_ماه
پا گذاشتند داخل حسینیهی امام (ره). جایی که همیشه از صفحهی تلوزیون، باعشق، تماشایش کرده بودند. ابهت معنویت فضا، عجیب بود. اعظم انگار روی زمین نبود. پا روی زیلوهای سرمهای که میگذاشت، انگار داشت روی ابرها راه میرفت. گرچه با پارتیشنهای متحرکی، بخشی از حسینیه را جدا کرده بودند و فضا کوچک تر شده بود، ولی فضای بزرگ حسینیه، حالا که فقط کمتر از چهل نفر مهمان داشت، حتی خیلی بزرگتر از آن چه بود به نظر میرسید.
جلوی جایگاه نشستند، آقایان سمت راست و خانمها سمت چپ. همه چشم دوخته بودند به پردههای پشت سن. انتظار، تپش قلب هارا سریع تر و شدیدتر کرده بود. حدود نیم ساعت به انتظار گذشت. ساعت دایرهای شکل بزرگی نه از وسط حسینیه آویزان بود، تنها پناه چشم های منتظرشان بود که هر چند دقیقه یک بار برمیگشتند و عقربهی ثانیه شمارش را لحظاتی با نگاه تعقیب میکردند، عقربهها روی ده و سی دقیقه که رسیدند، انگار گل دادند و شکوفه زدند!
پردهی پشت سن تکان خورد، چند آقای کت و شلواری درشت اندام از پشت پرده آمدند و اطراف سن ایستادند. اعظم و بقیهی مهمان ها هیجان زده از جا بلند شدند و مشتاقانه چشم دوختند به پردهها. رنگ آبی تیره پردهها، مثل آسمان اول غروب بود که منتظر طلوع ماه مانده بود. لحظهی ورود حضرت ماه خیلی سریع اتفاق افتاد. انگار هیچ کدامشان انتظارش را نداشتند. انگار تصور میکردند آن لحظه را باید اسلوموشن تماشا کرد. طوری که پیدا شدن عمامه، قبا، عبا، صورت، قامت، به تدریج و کم کم اتفاق بیفتد و چشم، از هر ثانیه اش، لذتِ ساعتی و سالی را ببرد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
"بسم الله الرحمن الرحیم"
_به وقت جذاب معرفی کتاب رسیدیم📚
*همراه ما باشید
#سه_شنبه_های_کتابخوانی
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
📚#معرفی_کتاب |《مهاجر سرزمین آفتاب》
خاطرات کونیکو یامامورا یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران
نوشته حمید حسام
مسعود امیرخانی
متن تقریظ رهبری
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ـ سرگذشت پرماجرا و پرجاذبهی این بانوی دلاور، که با قلم رسا و شیوای حمید حسام نگارش یافته است، جدّاً خواندنی و آموختنی است. من این بانوی گرامی و همسر بزرگوار او را سالها پیش در خانهشان زیارت کردم. خاطرهی آن دیدار در ذهن من ماندگار است. آن روز جلالت قدر این زن و شوهر با ایمان و با صداقت و با گذشت را مثل امروز که این کتاب را خواندهام، نمیشناختم؛ تنها گوهر درخشانِ شهید عزیزشان بود که مرا مجذوب میکرد. رحمت و برکت الهی شامل حال رفتگان و ماندگان این خانواده باد.
#سه_شنبه_های_کتابخوانی
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_نوزده
#فصل_پانزدهم
#جرعه_جرعه_ماه
مثل طلوع خورشید از پشت کوهها که صبورانه و با طمانیه پیش میرود. ولی این طور نشد. حضرت آقا در چشم برهم زدنی از پشت پرده طلوع کرد و با سرعتی که حکایت از چابکی بزرگ مرد عالم اسلام داشت، به جلوی سن آمد و با لبخند و محبت، برایشان دست تکان داد.
صدای شعار و گریه باهم مخلوط شد. اشک، امان نمیداد که چهرهی آقا را تماشا کنند. هالهای غریب از حسی ماورائی، تمام حسینیه را در برگرفته بود. حسی شبیه اولین دیدار کعبه، توی دلهایشان قل قل میزد و اشک میشد و فرو میریخت.
کم کم شعار و گریه فروکش کرد و نشستند. تلاوت قرآن بود و سخنرانی حضرت رهبر. آقا از اهمیت و ارزش کار کمیتهی جستجوی مفقودین صحبت کرد. از اینکه دل خانوادهای چشم انتظاری را شاد میکنند و چقدر این کار نزد خدا اجر و ارزش دارد. به همسران مردان گروه تفحص، تبریک گفت که در این اجر عظیم شریکاند و توصیه کرد که همراهی کنند و صبوری کنند و همیار همسرانشان باشند.
اعظم سراپا گوش شده بود. صحبت های آقا را جمله جمله مثل جرعههای یک شربت گوارا سر میکشید و بر جانش مینشاند. عباس هم فارغ از تمام دنیا غرق تماشای مرادش بود و مریدانه از واژهها خوشه بر میچید. آشوبی در دلش بود شبیه لحظهی پیوستن رود به دریا. انرژی عظیمی که از چشمهای روشن این "مرد" منتشر میشد، هر دل زندهای را به پرواز در میآورد؛ چه برسد به عباس که خودش، دل از زمین کنده بود و اهل آسمان بود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_بیست_آخر
#فصل_پانزدهم
#جرعه_جرعه_ماه
اذان گفتند و صفهای نماز تشکیل شد. استثنایی ترین نماز عمرشان را در اقتدا به نائب امام معصوم، تجربه میکردند. نورانی ترین، عاشقانه ترین، دلچسب ترین... .
ناهار هم مهمان حضرت آقا بودند. پشت همان پارتیشنها، سفرهها انداخته شده بود. بالای سفره آقایان، یک میز کوچک و یک صندلی برای حضرت رهبر آماده بود. خانمها سر سفره دیگری و کمی دورتر نشسته بودند. هر قدر که خجالت اجازه داد، در طول غذا خوردن، آقا را نگاه کردند. کسی چیزی از طعم غذای سادهی توی سفره نفهمید، هوش و حواسی برای خوردن نمانده بود و اشتها، خودش هم خودش را فراموش کرده بود.
ناهار را که خوردند، دوباره آقایون دور حضرت آقا حلقه زدند. مثل هر فرصت قبلی. هر کس با جملهای عرض ارادت میکرد و آقا با مهربانی و لبخند، جواب تک تک شان را میداد. بچهها جلو رفتند و از بهشت نوازش آقا معطر شدند... . همه چیز مثل یک رویای آسمانی بوو. خانمها دورادور با ترکیب اشک و لبخند، صحنههای عاشقانهی این مراد و مریدها را نگاه میکردند و حسرت میخوردند.
بالاخره وقت رفتن شد. حضرت رهبر، برایشان دست تکان داد و رفت و شیرینی بی مثال این مهمانی ویژه، تا همیشه در دل و جان مهمانها ماند.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
حالا برویم سراغِ دیشب خودمان
که
یک دقیقه
بیشتر
دلتنگ نبودنت بودیم...
#دلتنگی
#شهید_عاصمی
#پدر
📌@shahid_abbasasemi
"بسم الله الرحمن الرحیم"
_به وقت جذاب معرفی کتاب رسیدیم📚
*همراه ما باشید
#سه_شنبه_های_کتابخوانی
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
📚 #معرفی_کتاب |《پدر معنوی حزبالله》
🔹شهید سید حسن نصرالله شخصیت بزرگی بود که در صحنههای سیاسی و نظامی، پشت مستکبران عالم را میلرزاند و موازنات و معادلات دشمن را تغییر میداد. او از طرفی دیگر اهل ذکر، معنویت و اتصال به خدا بود.
🔹سال ۱۳۸۸ و مدتی بعد از رحلت جانگداز آیتالله بهجت(ره)، سید حسن نصرالله در گفتوگویی اختصاصی با شبکه المنار لبنان، بهصورت تفصیلی خاطرات و تحلیلهای خود را دربارهی ایشان بیان کرد. ستون فقرات کتابِ «پدر معنوی حزبالله» که وحید خضاب آن را تدوین کرده است از همین گفتوگو تشکیل داده است.
🔹گذشته از آن، سید حسن نصرالله در مراسم یادبودی که در لبنان و با حضور فرزند آیتالله بهجت(ره) برگزار شده بود، بهصورت مستقیم ولی غیرحضوری، سخنرانی کرد.
#سه_شنبه_های_کتابخوانی
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
رهبر انقلاب اسلامی پس از اقامه نماز بر پیکر شهید سرافراز سردار سیدرضی موسوی:
_خوشا بحالش، یک عمر زحمت و تلاش، آخرش هم جایزه شهادت پروردگار عالم! ۱۴۰۲/۱۰/۷
#شهید_سیدرضی_موسوی
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
سردار شهید حاج عباس عاصمی
رهبر انقلاب اسلامی پس از اقامه نماز بر پیکر شهید سرافراز سردار سیدرضی موسوی: _خوشا بحالش، یک عمر زح
اولین سالگرد شهادت سردار #شهید_سیدرضی_موسوی...
فاتحهای هدیه کنیم برای روح بلندشان..🖤
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_بیست_ویک
#فصل_شانزدهم
#سبکباران_عاشقانه_میروند!
عصر بود. اعظم بر اساس برنامه ریزی دقیق همیشگی، شامش را بار گذاشته بود، با پسرکش یک دل سیر بازی کرده بود و حالا نشانده بودش سر کتاب رنگ آمیزی که با خودش مشغول باشد و نشسته بود سر دستگاه ضبط صوتش تا درسهای آن هفته را گوش کند و جزوه بنویسد. هم زمان که کلمات عربی و سنگین استاد توی سرش چرخ میخورند که متن "باب رابع مغنی¹" را میخواند و معنی کرد، بخشی از حواسش هم به روحالله بود که دوباره با مدادرنگی هایش به دیوارهای سالن حمله نکند؛ یا نرود سر وقت عباس که در حال روزنامه خواندن، از خستگی خوابش برده بود.
در همین حال و هوا بود که در زدند. صدای ظریف فاطمه از پشت در رسید: زن داداش! مامانت پشت تلفنه. اعظم از جا پرید. چادرش را از روی جالباسی چنگ زد و در حال دویدن به سمت راه پله صدا زد: عباس جون! حواست به روحالله باشه من فوری برمیگردم. و صدای ضعیفی از عباس به گوشش رسید: باشه.
وقتی برگشت بالا، با ذوق و شوق در را باز کرد که خبر هیجان انگیزش را با سر و صدا به عباس بگوید؛ ولی..
پ.ن: یکی از دروس حوزوی
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_صد_و_بیست_ودو
#فصل_شانزدهم
#سبکباران_عاشقانه_میروند!
ولی صحنهای که آقاروحالله برایش کارگردانی و اجرا کرده بود، کل کلمات ذهنش را به کما فرو برد! نشسته بود وسط نوار کاست ها و دل و رودهی چندتایشان را تا آنجا که زورش رسیده بود، ریخته بود بیرون. نوارهای قهوهای رنگ توی کاست ها را کشیده بود و طوری به هم گره زده بود که انگار هیچ وقت قرار نبوده صاف باشند!
آهی کشید و نشست کنار روحالله: چی کار کنم خب؟ بابات کارش خیلی زیاده! خسته میشه. تو هم بچهای؛ کنجکاوی. مدام هم که نمیتونم بفرستمت پایین و پای تلویزیون. کاری نمیتونم بکنم غیرازاینکه خرابکاری هات رو یه جوری جمع و جور کنم!
عباس انگار صداها را شنید. یک چشمش را باز کرد و رویش را برگرداند سمت اعظم: باز پسرم خرابکاری کرده؟
روحالله با نگاه مظلومانهای به اعظم گفت: میخواستم ببینم چه جوری از توش صدا در مییاد!
عباس بلند شد و نشست: بیا اینجا پیش من ببینم بابا! اعظم جان! ناراحت نباش خودم درستش میکنم. کجا رفته بودی شما؟
این جمله، دوباره آن موضوع هیجان انگیز را توی ذهن اعظم تازه کرد: وای! میدونی چی شده؟ مامانم زنگ زده بوو؛ گفت این هفته پنجشنبه بیاید تهران میخوایم بریم خواستگاری برای احمد.
***
فهمیه، دختر همسایهی خانوادهی اکبری، گزینهی مد نظر احمد بود. بعد از جلسات و رفت و آمدهای اولیه، مراسم عقد در محضر برگزار شد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
🕊زیارتنامهی شهدا🕊
" اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم "
#شب_جمعه
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
"سال تا به سال همه جا تازه می شود؛
این عشق ناب توست که همان کهنه اش خوش است.."
صلی الله علیک یا اباعبدالله.
#شب_جمعه
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi