🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
1⃣ داستان واقعی زندگینامه #حر_انقلاب #شهید_مجید_قربانخانی درشانزده روایت از امروز به صورت تصویری
#حر_انقلاب
به روایت مادر شهید
تصویر بالا باز شود
🆔 @Shahid_Alamdar
آدمها...
یه روزی
یه جایی
درست یک زمانی
فاصلشون از خدارو
به شما نشون میدن :)🙃
🆔 @Shahid_Alamdar
يَا كَاشِفَ كُلِّ مَكْرُوبٍ،
يَا فَارِجَ كُلِّ مَهْمُومٍ ...
بیا و مرا جمع کن از دیگران ...☹️
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸
#این_قسمت: #ڪربلای هشت
#خاطره ای از سیدمجتبی ورضاعلیپور
✨🍃✨🍃
⏪جنگ و گریز، تک و پاتک، حمله ودفاع منطقة شلمچه بسیاری از نیروهای ما را ورزیده کرده بود💪. صـ👹ـدام، که مغـرور از پیروزی کربلای۴ مشغول جشن و شادمانی بود، با شروع کربلای ۵خواب از سرش پرید😈.
🍃در ادامه این عملیات و در اسفندماه،
عملیات تکمیلی کربلای ۵ آغاز شد. در این مرحله نیز ضربات سختی به پیکره دشمن وارد شد☠.
✨هجدهم فروردین 1366 عملیات دیگری در شلمچه آغاز شد؛ عملیات کربلای ۸ در همان محور عملیات قبلی.
🌿گردان مسلم، که پس از مرخصی وبازسازی مجدد به شلمچه برگشته بود، خط شکن عملیات بود.
🍃طی این عملیات حماسة #سید
مجتبی دیدنی بود☺️. او جدای از فرماندهی و کمک به نیروها، در اوقات استراحت به کارهای دیگر نیزميپرداخت.
🌸بارها دیده بودیم که در تاریکی شب با شجاعت به سمت خط دشمن ميرفت.
پیکر شهدایی را که در مرحله اول عملیات جا مانده بودند به عقب منتقل ميکرد. ميگفت: خانوادة اینها چشم انتظارند
#درادامه👇👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar
ميگفت: فقط آدرس بدهید که شهدا یا مجروحان کجا هستند! آنوقت با شجاعت حرکت ميکرد و ميرفت😊.
زمانی که در محور شمشیری قرار داشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت ميکردند.
اما #مجتبی مشغول انتقال مجروحان ميشد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که آمبولانس قرار داشت، ميرساند و برميگشت🌸🍃.
٭٭٭
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او ميخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نميزد😉 یا اینکه خاطرات دیگران را نقل ميکرد😁.
اما این بار خاطره از خود #سید بود. ميگفت: »توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد.
شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم.
🍃رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود😕. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. ميخواستم موقعيت دشمن را ببينم.
یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آنطرف خاکریز بالا آمد😐! صحنة
عجیبی بود. فاصلة ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد.
هر دوی ما ترسیدیم!ازترس دادزدیم و....
#ادامه دارد
🆔 @Shahid_Alamdar