eitaa logo
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
15.2هزار ویدیو
28 فایل
براي بهترين دوستان خود آرزوي شهادت کنيد .. 🌷شهيد سيد مجتبي علمدار🌷 لینک ناشناس payamenashenas.ir/Shahid_Alamdar #تأسیس؛1398/1/12
مشاهده در ایتا
دانلود
; 🌺🍃✨🌺🍃✨🌺 ⏪به ما خبر دادند كه در عمليات والفجر 10 مجروح شده.اماكسي ازمحل بستري شدنش خبر نداشت😢. هرچه گشتيم او را پيدا نكرديم. حتي به بنياد شهید هم سر زديم، اما خبري نبود. 🔻رفتم مسجد، يكي از دوستان آنجا ديدم. او به ما گفت، را برده اند بيمارستان رشت. 🔺از همان جا تماس گرفتيم. گفتند:چهار مجروح را به تهران منتقل كرده ايم و در بين آنها فاميلي شخصي هم است. 🔹با خودم گفتم:شايد اشتباه شده و منظور همان علمدار است.به سمت تهران حركت كرديم. در فرودگاه مهرآباد تهران سؤال کردیم مجروحاني را كه از رشت آورده اند به كدام بيمارستان منتقل كرده اند؟ 📌 اما کسی نميدانست. از همان لحظه تا فردا ظهر با تمام بيمارستانهاتماس گرفتيم. نزديك ظهر همسايه مان در ساري با ما تماس گرفت و گفت: در بيمارستان رشت است.« خودش تماس نگرفته بود، بلكه دوست هم اتاقي او تلفن زده و خبر داده بود 👇 🆔 @Shahid_Alamdar 🌺🍃✨🍃✨🌺🍃✨
🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ؛ ازدوستان ⏪سوم راهنمایی بودم. به من قول داده بود. اگر معدلم بالای هفده شود، مرا به جبهه ببرد. روزی برای دیدن به منزلشان رفتم. گفت که او مجروح شده. به زودی مرخص ميشود و به خانه ميآید. 🌺 چند روز بعد برای عیادتش رفتم. چهره اش باآن ریشهای انبوه و موهای بلند شبیه میرزا کوچک خان شده بود.با شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و خندیدم😊. 🌸 بعد گفتم:«شما شهید نميشوی، بیخودی اینقدر تلاش نکن!» 🍃تیرخورده بود به پهلوی . روده اش را سوراخ کرده بود😔؛ چون داخل بدن ترمیم شدنش مشکل بود، سوراخی روی شکمش ایجاد کرده بودند😢. روده به کیسه ای متصل شده بود😭. 😜به شوخی گفتم:«سید،این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما رو خفه کرد!» خندید و گفت:«اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار ميکنند. حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن ميشود...😓 👇 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🤔این جمله او مرا به فکر برد. در حال شوخی هم یک معلم به تمام معنا بود👌. ٭٭ ٭٭ ٭٭ ٭٭ ٭٭٭ ٭٭٭ ٭٭٭ ٭٭ 🌱روزهای سختی بود.در ایام بهار1367 هر روز خبرهای نگران کننده از جبهه ها ميرسید. 🌻نیروهای دشمن توسط تمامی سران استکبار تقویت شدند. دشمن هر روز به منطقه ای حمله و آنجا را تصرف ميكرد. هر روز خبر یکی از دوستان و رفقا ما را در غم فروميبرد☹️. ماه رمضان بود.در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه ها خبر آوردکه علی دوامی در شلمچه به شهادت رسید. یکباره حال و هوای همه ما تغییر کرد. 💛 همه بچه ها را دوست داشتند. همه گریه ميکردند😢. بعد از مراسم تشییع، یکی از دوستانی که تازه از جبهه برگشته بود گفت: «سید علی دوامی، در شب 21 ماه رمضان سال 1346 به دنیا آمد. در شب 21رمضان سال 1367 او را دیدم که تا صبح گریه ميکرد!» علی از خدا توفیق شهادت ميخواست. ميگفت:«خدایا به زودی این سفره جهاد و شهادت جمع خواهد شد. خدایا ميترسم بعد از این همه سال حضور در جهاد، با مرگ طبیعی از دنیا بروم و ... .» 🌸🍃تا اینکه صبح همان روز به همراه نیروها به سمت خط مقدم شلمچه رفت. ساعتی بعد خبر رسید که مجروح شده. بعد هم خبر شهادت او اعلام شد. 👇 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 روایت; فضل الله نژاد 🌸🍃✨🌸🍃✨ ⬅️بهار سال 1367 بود. مدتی است در ساری مانده. باید وضعیت او بهبود ميیافت.با شرایطی که داشت اما لحظه ای بیکار نبود. به دنبال حل مشکل خانواده شهدا و ... بود. با همان وضعیت نامساعد به دیدار خانوادة شهدا ميرفت. 🔻بیشتر شبها با دیگر دوستانی که همگی مجروح بودند در مسجد جامع یا مسجد دهقانزاده دور هم جمع ميشدند. 🌼طبق صحبتها قرار شد هیئتی راه اندازی کنند. سپس در غالب این هیئت به خانواده شهدا سر بزنند. البته ارتباط با خانوادة شهدا از قبل برقرار بود اما این بار منظمتر پیگیری ميشد. ▫️هیئت بنی فاطمه س در روزهای سه شنبه و شبهای جمعه در منازل شهدا تشکیل ميشد. قرائت دعای توسل ودعای کمیل و سرکشی به خانوادة شهدا از کارهای این هیئت بود. ،که از دو سال قبل مداحی را آغاز کرده، به عنوان ذاکر این هیئت شناخته شد. جاذبه صدا و سوز درونی بسیار در مردم تأثیرگذار بود.هر هفته تعداد افراد شرکت کننده بیشتر ميشد. بعضی هفته ها از دیگرمداحان و سخنرانها در هیئت استفاده ميشد. 👇 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🔻دوران مقدس به پایان رسید. بسیجیان به ساری بازگشتند.هیئت بنی فاطمه س بهترین مکان برای جمع دوستداشتنی رزمندگان دیروز بود. همه به یاد روزهایی که در کنار شهدا بودند در این محفل نورانی جمع ميشدند. ▫️روال این هیئت ادامه داشت. تا اینکه سال بعد، با گسترش فعالیت هیئت و افزایش تعداد شرکت کنندگان، هیئت رهروان امام خمینی ره راه اندازی شد. در این مدت تا سال 1369 مرتب به خوزستان ميرفت. او در تیپ سوم لشکر مشغول فعالیت بود. ٭٭٭ 🔺علاقه ویژه ای به روحانیت داشت. ميگفت:سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است. روحانیت را قطب تأثیرگذار جامعه ميدانست. در مراسمی که برگزار ميشد از روحانیون استفاده ميکرد. یک باربچه های هیئت را به روستای ، دراطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت ودیدار با بود. ◽️یکی یکی بچه ها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست. حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد! بعد اشاره کردکه سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند. 👇 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 سعی میکردم یک لحظه از او جدا نشوم. تمام اخلاق و رفتار او برای من درس داشت📒. بسیار در من تاثیرگذار بود. هیچگاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند، بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را ميزد؛ مثلًا، آخر شب ميگفت: من ميروم وضو بگیرم🤔. در روایات تأکید شده کسی که با وضو بخوابد شیطان به سراغ او نميآید و ...😃 ناخودآگاه ما هم ترغیب ميشدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت ميکردیم💪 ٭٭٭ خیلی با هم رفیق شده بودیم. کار خاصی هم در منطقه خوزستان نداشتیم. سید ميگفت: »از این فرصت باید برای خودسازی استفاده کرد. از همین دوران شروع کرد و برای خودش قوانینی نوشت و به آنها عمل ميکرد.« در تابستان روی پشت بام ميخوابید. نیمه های شب بلند ميشد و آماده نماز شب ميشد. از فضائل نماز شب برای من هم ميگفت. اینکه در احادیث آمده: بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا انسان را از گناه باز ميدارد. خشم پروردگار را خاموش ميکند. سوزش آتش را در قیامت دفع ميکند. بعد دربارة نماز شب خواندن شهدا ميگفت. سید اهل عمل به دستورات دین بود. برای همین کلام او بسیار تأثیرگذار بود. افرادی که با او کار ميکردند، بعد از مدتی همگی به نماز جماعت و یا نماز شب مقید ميشدند. 👇👇👇 🆔 @Shahid_Alamdar
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 :()( خالصه شده از متن ماهنامه فکه) ◀️خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتي فرهنگی ميرويم. بلکه گفتم به يك سفر سياحتي كه از طرف مدرسه است ميرويم. امابازمخالفت ڪردند.😕 دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدني شديدي پيدا كردم. 28 اسفند ساعت سه نيمهشب بود. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعاي توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن.🤗 هر چه بيشتر در دعا غرق ميشدم احساس ميكردم حالم بهتر ميشود. نميدانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد.😴 در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتي ايستاده ام. دم غروب بود، مردي به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: ميخواهم چيزي نشانت بدهم!😳 با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولي هر چه ميگفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب ميكرد😓 👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🔸ـــــــــ سلام وعرض ادب ـــــــــــ🔸 ‌ 🔹_قسمت،_ #شصتوهشتم🔹 🔸این داستان؛ #ضمانت
⬇️ ◀️اينگونه بود كه بخاطر رفتم برای ثبت نام. موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: ، من زهرا علمدار هستم.😇 ّ بالاخره اول فروردين 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسيجيها و مريم عازم جنوب شديم. كسي نميدانست كه من مسيحي هستم به جز مريم.🙂 در راه به خوابم خيلي فكر كردم.😌 از بچه ها درباره ی پرسيدم، اما كسي چيزي نميدانست. وقتي به حرم امام خميني (ره) رسيديم. در نوارفروشي آنجا متوجه نوارهای مداحي شهيد شدم. كم مانده بود از خوشحالي بال در بیاورم. 🙃 چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بيشتر نوارهاي او را گوش ميدادم بيشتر متوجه ميشدم كه آقا چه فرمودند. در طي چند روزي كه جنوب بوديم. تازه فهميدم اسلام چه دين شيريني است و چقدر زيباست. وقتي بچه ها نماز جماعت ميخواندند. من كناري مينشستم، زانوهايم را بغل ميگرفتم و گريه ميكردم😢. گريه به حال خودم که با آنها از زمين تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خيلي باصفا بود.🕊 حس غریبی داشتم. احساس ميكردم خاك شلمچه با من حرف ميزند. با مريم كه آنجا فهمیدم خواهر شهيد است، گوشه اي ميرفتيم و شروع به خواندن عاشورا كردیم. او با سوز عجیبی ميخواند و من گوش ميدادم،انگار در عالم ديگري سير ميكردم. يك لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شده اند و زيارت عاشوراميخوانند. منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم.🍂 در بيمارستان خرمشهر به هوش آمدم. مرا به كاروان برگرداندند. 👇👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 : درخشي ـ ◀️پسرم پنج ساله بود كه مريض شد. اصلًا غذا نميخورد. دكترها گفتند اگر تا فردا غذا نخورد بايد در بيمارستان بستري شود. همان شب در مسجد چال مراسم داشتيم و مجتبي مداحي ميكرد.✨ ماه مبارك رمضان بود، پيش خودم گفتم: در اين ماه عزيز از بخواهم كه براي پسرم دعا كند. به او گفتم. هم كه ذكر مداحيهايش يا زهراس و يا حسين ع بود براي پسرم در آن مجلس دعا كرد. بعد از مراسم به منزل رفتم. همه ناراحت بودند. گفتم: دعا كرده، انشاءالله خوب ميشود.😌 موقع سحري همه مشغول خوردن بوديم كه پسرم از خواب بيدار شد. بعدگفت: غذا ميخواهم! مقدار زيادي غذا خورد. ما در عين تعجب بسيار خوشحال شديم. رفته رفته حال او خوب شد. به طوری که تا ظهر دیگر مشکلی نداشت.✨ شب بعد موضوع را به گفتم و از او تشكر كردم. ميدانستم اين دعاي بود كه كار خودش را كرده. 👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 ◀️مادر ما زن مظلومی بود که خیلی در راه تربیت صحیح فرزندانش تلاش كرد. لحظه ای از فرزندانش غافل نبود. اختلاف سنی او با کم بود. برای همین رازدار و دیگر فرزندان بود.😌 مادر همیشه ميگفت: خیلی به ما درس داد. ما را با اسلام ناب آشنا كرد. زمانی که ميخواستیم خبر شهادت را به مادر بگوییم خیلی ميترسیدیم.✨ او ناراحتی قلبی داشت. ترس ما از این بود که این ناراحتی شدیدتر شود.اما مادر خودش جلو آمد و گفت: من ميدانم که شهید شده. من مطمئن هستم. اصلًا برای این دنیا نبود🥀 خدا به او صبر داد. در مراسم تشییع و تدفین او مانند کوه استوار ایستاده بود. اصلًا فکر نميکردیم اینگونه مقاوم باشد. ٭٭٭ بعد از شهادت وظیفه مادر سنگین تر شده بود! عصرهای پنج شنبه و جمعه به سرمزار ميرفت و آنجا ميماند. بسیاری از خانمها بودند که تازه با شخصیت آشنا شده بودند و به سرمزار ميآمدند.🍃 👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 : ◀️مدت زیادی ازشهادت نگذشته بود. جو سیاسی همه شهرها را ملتهب کرده بود.💔 دوم خرداد76 در پیش بود. عده ای از دوستان که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند.👥 مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود صحبت ميکردند. موج حمایتهای آنها به هیئت هم کشیده شده بود. این سیاسی کاریها باعث شد عده ای از هیئت جدا شوند.😒 يك شب دوباره دور هم جمع شدند و بحث سياسي را پيش كشيدند. یکی از دوستان که به کار خود در حمایت از آن نامزد اصرار ميکرد، گفت: والله قسم، اگر خود هم بود به ... رأی ميداد. گفتم: چی داری ميگی؟! چرا بی خود قسم ميخوری.✨ بعد شروع کردم به صحبت. تا توانستم برعلیه کاندیدای مورد حمایت او حرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم!☄ 👇 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍃امروز قصه عشق بازی ست که از معبر سخت شهادت عبور کرد. حجت الله رحیمی، عکس شهدا درگوشه گوشه ی اتاقش جا خوش کرد و مقدمه راهش شد. ...👇