eitaa logo
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
15.3هزار ویدیو
28 فایل
براي بهترين دوستان خود آرزوي شهادت کنيد .. 🌷شهيد سيد مجتبي علمدار🌷 لینک ناشناس payamenashenas.ir/Shahid_Alamdar #تأسیس؛1398/1/12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🆔 @Shahid_Alamdar 🍃توسط واحد پرسنلي گردان مسلم بن عقيل به گروهان سلمان، كه در شلمچه مستقر بود، معرف
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸 ⏬ ◀️خاک شلمچه و هفت تپه، شاهد بودند كه آقا عنوان يك فرمانده، بسیار متواضعانه با نيروهاي گروهان سلمان رفتار ميكرد👌. 💕او با الهام از جده اش حضرت زهرا(س) تقوا را سرلوحة كارهايش قرار داده بود😊. 📌 برخورد او در سختترين شرايط روحية نيروها را مضاعف ميكرد💪. شبي با براي شناسايي محور عملياتي همراه شديم. هوا خيلي سرد بود. بـ💨ـاد از بين نخلـ🌴ـها زوزه كشان مثل شلاق بر سر و صورت ما ميخورد و ما را آزار ميداد. 🌧به علت سـ❄️ـردي هوا چند نفري كه در پشت تويوتا بوديم به يكديگر چسبيديم. ⚡️ناگهان در آن سرماي استخوانسوز، صدايي آشنا به گوشمان خورد كه با آهنگ دلنشيني ميخواند: ✨« اي شهيدان خدايي، دشت كربلايي ...»✨ 🌺همگي تكاني به خود داديم. در آن تاريكـ🌒ـي شب، با صاحب صدا همنوا شديم🗣. حال و هوای همه عوض شد. ديگرسرمايي حس نميكرديم. آري، آن صداي گرم نوای آقا بود. ☺️ 🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ ،؛حسین تقوی ⏪در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگي كامل نيروها آموزشهاي سخت را شروع کردیم. مانورهاي عملياتی نیز آغاز شد💥. يكي از این مانورها پنج مرحله داشت.قرار بودنيروهاي گروهان سلمان فرماندهي کار را آغاز کنند.درآن مانور من مسئوليت كوچكي را زير نظر بر عهده داشتم🙂. بعد از انجام مانور متوجه شدم، با من صحبت نميكند🙁! تا چند روز همين طور بود. 💓دل به دريا زدم و به چادر فرماندهي گروهان رفتم. گفتم: ، چند روزي هست كه با من صحبت نميكنيد😔! آيا خطايي از من سرزده يا در كارم كوتاهي كرده ام☹️؟ نگاه دوستداشتني به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوي كه كجا اشتباه كردي. 🌺گفتم: نميدانم! اما فكرميكنم به دليل اين باشد كه من ساعتي قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بينظمي يكي از نيروها، به صورت او سيلي زدم.😓 👇 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar ✍از آنجا كه ميدانستم به بچه هاي بسيجي عشـ💕ـق ميورزد و براي آنها احترام خاصي قائل است، بلافاصله ادامه دادم: البته ! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرماندة دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات ميتوانست جان خودش و نيروهاي ديگر را به خطر بيندازد😟. 🌼در اين لحظه گفت: تو ضمانت جان كسي را كرده اي!؟ مگر تو او را آورده اي🌹؟ 🌷او را زمان عج آورده. او سرباز امام زمان عج است. ضمانت جان او و ديگران با 🌸✨. ◽️ما حق نداريم به آنها كوچكترين بي احترامي بكنيم👌. چه رسد به اينكه خداي نكرده به آنها سيلي هم بزنيم🙁. مكثي كرد و ادامه داد:ميداني آن سيلي را به چه كسي زده اي؟ ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای حلقه زد😢. من نيز از اين حالت متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفي بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود😥. دستانش را به صورتش گرفت و گفت: تا دير نشده برو ودل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلي ديرباشد.💕 من هم فورًا رفتم و به گفتة عمل كردم. بعد از مدتي آن برادر رزمنده در منطقة شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز صورتش را گرفت و گفت: «شايد فردا دير باشد..» 🍃 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ؛ ازدوستان ⏪سوم راهنمایی بودم. به من قول داده بود. اگر معدلم بالای هفده شود، مرا به جبهه ببرد. روزی برای دیدن به منزلشان رفتم. گفت که او مجروح شده. به زودی مرخص ميشود و به خانه ميآید. 🌺 چند روز بعد برای عیادتش رفتم. چهره اش باآن ریشهای انبوه و موهای بلند شبیه میرزا کوچک خان شده بود.با شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و خندیدم😊. 🌸 بعد گفتم:«شما شهید نميشوی، بیخودی اینقدر تلاش نکن!» 🍃تیرخورده بود به پهلوی . روده اش را سوراخ کرده بود😔؛ چون داخل بدن ترمیم شدنش مشکل بود، سوراخی روی شکمش ایجاد کرده بودند😢. روده به کیسه ای متصل شده بود😭. 😜به شوخی گفتم:«سید،این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما رو خفه کرد!» خندید و گفت:«اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار ميکنند. حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن ميشود...😓 👇 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🤔این جمله او مرا به فکر برد. در حال شوخی هم یک معلم به تمام معنا بود👌. ٭٭ ٭٭ ٭٭ ٭٭ ٭٭٭ ٭٭٭ ٭٭٭ ٭٭ 🌱روزهای سختی بود.در ایام بهار1367 هر روز خبرهای نگران کننده از جبهه ها ميرسید. 🌻نیروهای دشمن توسط تمامی سران استکبار تقویت شدند. دشمن هر روز به منطقه ای حمله و آنجا را تصرف ميكرد. هر روز خبر یکی از دوستان و رفقا ما را در غم فروميبرد☹️. ماه رمضان بود.در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه ها خبر آوردکه علی دوامی در شلمچه به شهادت رسید. یکباره حال و هوای همه ما تغییر کرد. 💛 همه بچه ها را دوست داشتند. همه گریه ميکردند😢. بعد از مراسم تشییع، یکی از دوستانی که تازه از جبهه برگشته بود گفت: «سید علی دوامی، در شب 21 ماه رمضان سال 1346 به دنیا آمد. در شب 21رمضان سال 1367 او را دیدم که تا صبح گریه ميکرد!» علی از خدا توفیق شهادت ميخواست. ميگفت:«خدایا به زودی این سفره جهاد و شهادت جمع خواهد شد. خدایا ميترسم بعد از این همه سال حضور در جهاد، با مرگ طبیعی از دنیا بروم و ... .» 🌸🍃تا اینکه صبح همان روز به همراه نیروها به سمت خط مقدم شلمچه رفت. ساعتی بعد خبر رسید که مجروح شده. بعد هم خبر شهادت او اعلام شد. 👇 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈