🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸
#قسمت_دهـــم
#گردان_مسلم
#به روایت جمعی ازدوستان
🌟🌙🌟🌙🌟🌙
🌈در عمليات آزادي مهران شهادت حمیدرضا مردانشاهی برای همه بسیار سخت بود😞.
عشق و علاقه #سیدمجتبی به او باعث شد که شبانه به میان نیروهای👿 دشمن برود! او با نفوذ به میان نیروهای دشمن پیکر استاد معنوی خود را به عقب منتقل كرد. بعد از اين عمليات و دراواسط سال 1365 #سیدمجتبی به گردان مسلم ابن
عقیل پیوست🍃. لشکر 25 کربلاحدود ده گردان داشت. در میان این گردانها، برخی بودند که فرماندهان لشکر بیشتر از بقیه روی آنها حساب ميکردند👌.
🌸✨گردان یا رسول ص ،به فرماندهی #سردارشهیدحاج_حسین_بصیر؛ و
گردانهای امام حسین ع و مسلم ابن عقیل، به فرماندهي #شهيدصمد اسودي؛ و مالک اشتر، به فرماندهی #سردار شهیدنوبخت؛ از محوریترین گردانها بودند🌿.
🌸✨در مراحل حساس عملیاتها و نقاط مهم پدافندی از این گردانها استفاده ميشد.#سید بعد از ورود به گردان وارد گروهان سلمان شد.💕 سید مجتبی بعد از
#ادامـــه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨
#این_ قسمت: #ڪربلای_شلمچـــه
#به_ روایت: #جمعـی_ازدوستان
🌨❄️🌨
◀️اولین روز دیماه 1365 بود. به همراه نیروهای گردان مسلم در منطقة صیداویه، اطراف آبادان، مستقر بودیم. نخـ🌴ـلهای بلند این روستا حال و هوای کوفه و غربت امیرالمؤمنین ع را در ذهن تداعی ميکرد😔.
هر روز با نیروهای گروهان جمع ميشدیم و زیارت عاشورا ✅ميخواندیم. اولین
باری که #سیدمجتبی برای ما مداحی کرد در کنار همین نخلـ🌴ـها بود🍂.
🌹آرزوی شهـ🕊ـادت در میان همه بچه ها موج ميزد. غروب روز چهارم دیماه عملیات کربلای 4 آغاز شد💪. نیروهای چندین لشکر به خط دشمن نفوذ کردند. گردان ما هم تا پای قایقها رفت وهمچنان منتظر دستور حرکت ماند💚.
🌐جزایر عراق در ساحل اروند و خط نیروهای دشمن در شلمچه مورد حمله قرار گرفت💥. اما دشمن، توسط منافقـین از همه مراحل عملیات مطلع بود☠!
🍃دستور عقبنشینی صادر شد.
بابازگشت نیروها عملیات به پایان رسید. اما گردان ما همچنان در صیداویه ماند. شبهایی که در این منطقه مستقر بودیم از معـ✨ـنویترین ایام زندگی ما بود. #نماز شب بچه ها در کنار نخلها هیچگاه از خاطر ما نميرود😇😌.
دو هفته پس از عملیات کربلای 4 در همان منطقة صیداویه حضور داشتیم.
#ادامه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar
#درادامــــه
💎✨💎✨💎✨
وقتی ستون نیروهای عراقی نزدیک ميشد یکباره از جا بلند شد و آنها را به رگبار بست🔥! حسین این کار را چند بار تکرار کرد.واقعًا این کار خیلی شجاعت ميخواست. کار او باعث ميشد نیروهای دشمن جرئت نزدیکی به مواضع ما را نداشته باشند👌.
نزدیک صبح مجتبی را
دیدم. خیلی ناراحت بود!
پرسیدم: »چی شده؟!«
گفت: حسین رو توی نیزار زدند😔. ميخوام برم بیارمش.گفتم: ببین دشمن چطور آتیش ميریزه☹️؟! مطمئن باش فرمانده گردان اجازه نميده. صبر کن شرایط که بهتر شد با هم ميریم.
٭٭٭
هـوا روشـ🌤ـن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به اینطرف و آن ُ طرف رفت. صدای غرش توپخانه و حرکت تانکهای دشمن هر لحظه نزدیکتر ميشد.
رفتم پیش حاجی داشت با بیسیم صحبت ميکرد📞. به من گفت: »بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب🔴.
لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ما محاصره ميشیم!
به سرعت همة بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم.
#ادامـــه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar
ميگفت: فقط آدرس بدهید که شهدا یا مجروحان کجا هستند! آنوقت با شجاعت حرکت ميکرد و ميرفت😊.
زمانی که در محور شمشیری قرار داشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت ميکردند.
اما #مجتبی مشغول انتقال مجروحان ميشد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که آمبولانس قرار داشت، ميرساند و برميگشت🌸🍃.
٭٭٭
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او ميخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نميزد😉 یا اینکه خاطرات دیگران را نقل ميکرد😁.
اما این بار خاطره از خود #سید بود. ميگفت: »توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد.
شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم.
🍃رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود😕. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. ميخواستم موقعيت دشمن را ببينم.
یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آنطرف خاکریز بالا آمد😐! صحنة
عجیبی بود. فاصلة ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد.
هر دوی ما ترسیدیم!ازترس دادزدیم و....
#ادامه دارد
🆔 @Shahid_Alamdar
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🆔 @Shahid_Alamdar ميگفت: فقط آدرس بدهید که شهدا یا مجروحان کجا هستند! آنوقت با شجاعت حرکت ميکرد و م
# درادامـــه⏬
🎙از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کردکه من نارنجـ💣ـک داشتم.
همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شـ✌️ـد.
📌در ادامه عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشـ🌤ـن شده بود.
🚨صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود😖. هیچ کس نميتوانست تکان بخورد.
🔻به یکی از آرپیجی زنها گفتم: ”برو خاموشش کن.“
همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانیاش خورد و به زمین افتاد☹️!
▫️ميخواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده بایدفرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود.
📌به دومین نفر گفتم: ”تو برو.“
او هم بلند شد و هدفگیری کرد. قبل از شلیک او گلولة قناسه دشمن به صورتش خورد و او هم شهـ🕊ـید شد.
🌿دیگر کسی نبود. حالانوبت خودم بود. باید آرپیجی به دست ميگرفتم.
خوشحال شدم. گفتم: ”لحظه شهادت فرا رسیده🕊.“
🌸✨اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به #حسین و #حمیدرضا و دیگر رفقای شهیدم ملحق ميشوم😍.
#ادامــه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨
#سالــ ۱۳۶۶
#به_روایت_جمعـی_ازدوستان
🕊💕🕊💕
⏪عملیات کربلای 8 به پایان رسید. در
پایان عملیات #سید و چند نفر ازدوستانش بر اثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شدند💔. ترکش به بازوی #سید خورده بود😢.
#بعدازبهبودی نسبی، به همراه دیگرنیروهای گردان مسلم راهی غرب کشور شدند.
💕نیروهای لشکر 25 در منطقه بانه مستقر شدند. عملیات کربلای 10 آغاز شد✌️.
📌گردانهای لشکر، که مدتی قبل درکربلای 8 حماسه آفریده بودند، حالابر فراز ارتفاعات منطقة خطشکن عملیات بودند.
#سیدازاین عملیات و حوادث آن چیزی تعریف نکرد☹️. اما حماسة آنها در تصرف ارتفاعات و پاسگاههای دشمن زبانزد نیروهای لشکر بود👌.
◽️با پایان عملیات ڪربلای 10 نیروهای لشڪر دوباره عازم جنوب شدند♥️.
هنوز مدتی نگذشته بود که #سیدمجتبی در تیرماه 1366 به توصیة دوستان و
فرماندهانش به عضویت رسمی #سپاه درآمد😇.
#سیددر_دفتر خاطرات خود از این روز به عنوان حساسـ👌ـترین روز تاریخ زندگی خود یاد ميکند.
در مردادماه همان سال، #سید به عنوان فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم انتخاب شد.
#ادامه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨
#راوی: #یڪی ازنیروهای گروهان
❤️🍃❤️🍃
⏪اغلب نیروهای گروهان از بچه های ساری بودند. سعه صدر و بزرگواری و صمیمیت #سید با بچه ها موجب شدکه برخی از دوستان فضای تشکیلاتی سازمان نظامی را فراموش کنند!
🌺اغلب نیروها در صبحگاه و یاکلاسهای آموزشی حضور به موقع نداشتند😒!این مسئله باعث نگرانی #سیدمجتبی شد. چندباربه طرق گوناگون به بچه ها تذکر داد. اما گوش شنوایی در کار نبود☹️!
تا اینکه یک شب همه بچه های گروهان را بعد از نماز در زمین فوتبال گردان مسلم جمع کرد😉.
🌸✨ نگاهی به همه کرد و با این دو بیت صحبتهای خودش را آغاز کرد:
💎📌هرکس به طریقی دل ما ميشکند بیگانه جدا، دوست جدا ميشکند🍃
بیگانه اگر ميشکند حرفی نیست از دوست بپرسید چرا ميشکند📌💎
◽️بعد مکثی کرد و دربارة نیت و هدف ما از حضور در جبهه صحبت کرد😊. در ادامه به این نکته که شهدا بر گردن ما حق دارند،اشاره کردومطالب مفصلی در این زمینه گفت. بعد هم از اهمیت نظم و ...👌
حرفهای #سید خیلی روی بچه ها اثر گذاشت؛
#ادامـــــه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸
⏪سر سفره شام نشسته بوديم. دو تا از بچه ها را، كه با هم مشكل داشتند، به چادر فرماندهي گروهان مسلم آوردند.
آنها با هم درگیر شده بودند😉 و ... #سيدغذايش را نيمه كاره رها كرد و از چادر خارج شد!دقايقي گذشت. #سيد با آرامش خاصي وارد چادر شد. آن دو نفر را به گوشه اي برد و با آنها شروع به صحبت كرد🌸🍃.
🌺در آخر هم آن دو نفر با يكديگر آشتي كردند. همدیگر را بوسیدند😘. بعد هم با خوشحالی رفتند.طرز برخورد #سید آنقدر با متانت و بزرگواری بود که این اتفاقات طبیعی بود👌. اما برای من سؤال پيش آمد؛ علت خروج #سيد ازچادر چه بود🤔!؟
✨پیگيری کردم. بالاخره متوجه شدم كه #سيد بعد از آنكه از چادر خارج شده در محوطة گردان وضو گرفته و در مسجد گردان #دو ركعت نماز خوانده است.
بعد از آن به چادر برگشته است. #سيد مصداق واقعی آیات قرآن بود آنگاه که ميفرماید:
از صبر و نماز استعانت کمک و یاری بگیرید
#ادامه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨
#راوی،؛حسین تقوی
⏪در هفت تپه مستقر بودیم. براي
آمادگي كامل نيروها آموزشهاي سخت را
شروع کردیم. مانورهاي عملياتی نیز آغاز شد💥.
يكي از این مانورها پنج مرحله داشت.قرار بودنيروهاي گروهان سلمان#به فرماندهي #آقاسيد کار را آغاز کنند.درآن مانور من مسئوليت كوچكي را زير نظر #آقاسيد بر عهده داشتم🙂.
بعد از انجام مانور متوجه شدم،#آقاسيد با من صحبت نميكند🙁! تا چند روز همين طور بود.
💓دل به دريا زدم و به چادر فرماندهي گروهان رفتم. گفتم: #آقاسيد، چند روزي هست كه با من صحبت نميكنيد😔! آيا خطايي از من سرزده يا در كارم كوتاهي كرده ام☹️؟
نگاه دوستداشتني #سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوي كه كجا اشتباه كردي.
🌺گفتم: #آقاسيد نميدانم! اما فكرميكنم به دليل اين باشد كه من ساعتي قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بينظمي يكي از نيروها، به صورت او سيلي زدم.😓
#ادامـــه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🆔 @Shahid_Alamdar 🔻احساس كردم كه دستم را فشار ميدهد. بعد شهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را
🌸✨🍃🌿🌸✨🍃🌿🌸✨🍃
#درادامــه
#سید در جایی دیگر دربارة یاران شهیدو دفاع مقدس ميگوید:«اگر كسي مدعي شده كه ميتواند لحظه اي از حالت يك رزمنده و حال و هواي جبهه و جنگ را توصيف كند، فكر ميكنم حرف گزافي گفته باشد.
🌿هيچ كسي نميتواند ادعا كند كه يك بچه رزمنده در هنگام عمليات، در شلمچه و مهران و تمام خطوط ما چه حالتي داشته، در دلش چه بوده، در سرش چه ميگذشته، زيرا مانند آنها ديگر پيدا نميشود.😞
◽️براي ما دفاع مقدس گنجي بود كه خيلي زود به پايان رسيد.جنگ ماجنگ نور عليه ظلمت بود و در آن هيچ شكي نيست. و براي درك صحيح اين موضوع زماني به يقين ميرسيم كه در آنجا بوده باشيم🔻.
اين جنگ حق عليه باطل، ايمان كامل عليه كفر كامل بود👌. كافي بود يك بسيجي به دليلي به جبهه برود. شايد اولين بار با ديد وسيع و هدف كامل نرفته باشد.
ولي بعد وقتي ميماند، آنوقت به قولي پاي بست جبهه ها ميشد. و هرگز دوست نداشت كه برگردد.
حضرت امام; فرمودند:
#ادامه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar
#سید سعی ميکرد این حدیث شریف را هم برای خودش و هم دربارة دیگران
رعایت کند👌. واقعًا آیینه عملی اخلاق بود❤️.
روز دیگر گفت:بیا با هم تلاش کنیم. بیا مشغول تزکیة نفس شویم💕.
بعد کمی مکث کرد و گفت:من راهش را فهمیده ام. با ذکر شروع ميشود😌.
٭٭٭
🔻با هم زیاد فوتبال بازی ميکردیم.بارها توی فوتبال به رفتار او دقت ميکردم. هیچگاه از محدودة اخلاق خارج نشد.
📌بارها دیده بودم که نفس خودش را
مورد خطاب قرار ميداد. ميگفت:✨کی
ميخوای آدم بشی!؟
🌈بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نميکنم. من هرچه ميخواستم از او توپ را بگیرم نميشد. آنقدر قشنگ دریبل ميزد که همیشه جا ميماندم😁.
🌿من هم از قانون نامردی استفاده کردم😣! هر بار که به من نزدیک ميشد پایش را ميزدم☹️ تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی ميخواستم ببینم این آدم
خودساخته عصبانی ميشود یا نه🤔!
یک بار خیلی بد رفتم روی پای #سید😰. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم دارد ذکر ميگويد😓!
بعد از بازی رفتم پیش #سید و از او معذرتخواهی کردم. خندید و گفت:
مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه، یک موقع من به تو ميخورم، یک موقع برعکس. بعد هم خندید و رفت.
#ادامــــه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
#به روایت؛رضا علیپور و یکی از دوستان شهید
🆔 @Shahid_Alamdar
⏪با وانـ🚘ــت آمده بود اهواز. از آنجا مستقیم آمده بود هفت تپه. یکراست آمد به ّ گردان مسلم. با ماشین آمد تا جلوی چادر ارکان گروهان سلمان.
🔻مقراین بندة خدا را ميشناختم. نامش
آقا بیژن بود؛ از کاسبهای مؤمن شهرساری و مسئول یکی از اصناف شهر.
🔸ایشان با #سیدعلی دوامی، معاون گردان مسلم، رفاقت دیرینه داشت #سید به او گفته بود که ماازلحاظ امکانات و تدارکات مشکل داریم. ایشان هم یک وانت پر از شـ🍩ـیرینی و روغن و برنـ🍚ـج و دیگر مواد غذایی باخودش آورده بود😋🙂.
آقا بیژن غروب بود که رسید به هفت تپه. شب را در چادر ارکان ماند. بعد از #نماز و شام شروع کردیم به صحبت و گفتن و خندیدن😁.
🌛شب به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بود. بچه ها خیلی شوخی کردند.خیلی خندیدیم😂😁😂.
💕شوخی و خنده بود اما گناه و مسخره کردن و ... نبود🙃. ساعت دوازده شب بود که نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم😴.
🌞ظهر روز بعد آقا بیژن را دیدم. آماده ميشد تا برگردد. من را صدا کرد.
به کنار ماشین رفتم. از دور به بچه ها، که آمادة نماز جماعت ميشدند، خیره شد👁👁.
#ادامه👇
🆔 @Shahid_Alamdar