هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
سلام
قسمت سوم
شهیدی که بدون اجازه پدر و مادر شهید نشد
جالب اینجا بود که بعد از صحبت و آشنایی بیشتر حاج وحید متوجه شد آقا مهدی علاوه بر کوهنوردی دوچرخه سوار و اسکی هم انجام میده و یک ورزشکار حرفه ای است.
بعد از سه روز کار جدی تمام ارتباطات برقرار شد و خطوط تلفنی که حاج وحید قول داده بود برای بچه های فاطمیون برقرار شد , حاج وحید معتقد بود بچه های فاطمیون بهتره بجای استفاده از موبایل از خطوط امن استفاده کنن تا هم دشمن نتونه محلشونو پیدا کنه هم ممکن بود در صحبتها حرفی زده بشه که دشمن بتونه از اون سوء استفاده کنه .
راه اندازی خطوط برای بچه های فاطمیون باعث شد حاج وحید با سید ابراهیم ( مصطفی صدرزاده) آشنا بشه البته سید ابراهیم وقتی حاج وحید بهش گفت تو افغانستانی نیستی سید ابراهیم لبخندی زد و گفت آره من پاکستانی هستم البته حاج وحید قبول نکرد ولی به روی خودش نیاورد و با سید ابراهیم هم رفاقتی برقرار کرد که سعی میکرد در حدود اختیاراتش هم بهشون آموزش بده و هم کمکشون کنه ,
حدود یک ماه از شروع کار حاج وحید و آقا مهدی میگذشت و به لطف خدا با توجه به کمبود بعضی امکانات تمام ارتباطات منطقه برقرار و پایدار شد و در این مدت آقا مهدی هم شده بود همراه همیشگی حاج وحید و هرجا میرفت همراهش بود و هر وقت میخواستن بالای دکل مخابراتی کار انجام بدن همراه حاج وحید که میان سال بود بالا میرفت و کار میکرد و تونسته بود کار رو یاد بگیره .
نفر چهارمی همراه این تیم بود که یک جوان سوریه ای اهل نبل بود که فارسی رو نمیتونست خوب صحبت کنه و فقط چند کلمه یاد گرفته بود و بیشتر در ارتباط گرفتن با نیروهای سوری استفاده میشد , یک روز که کار زیادی نداشتن و حاج وحید آقا مهدی رو همراه خودش نبرده بود وقتی برگشت و وارد اتاق شد با صحنه جالبی روبرو شد و دید آقا مهدی داره به جوان سوری فارسی صحبت کردن رو یاد میده از آقا مهدی پرسید چیکار میکنی ؟ آقا مهدی گفت با حسین قرار گذاشتم من به اون فارسی یاد بدم اونهم به من عربی , جالب بود که هر روز یک چیز جدید از آقا مهدی دیده میشد و هیچ وقت وقت خودشو بیهوده تلف نمیکرد .
یکی از همین روزهای ماه اول مسئول نیروی انسانی حاج وحید رو صدا زد وبهش گفت ما با آقا وحید یک مشکل داریم , حاج وحید تعجب کرد و پرسید چه مشکلی ؟ مسئول نیروی انسانی گفت آقا مهدی از روزی که آمده هر کاری کردیم حاضر نمیشه شماره حساب بده که حقوقش رو واریز کنیم لطفاً شما صحبتی کنید شاید راضی بشه.......
ادامه دارد .....
#شهید_مهدی_صابری
#خاطرات_شهید
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
سلام
قسمت چهارم
شهیدی که بدون اجازه پدر و مادر شهید نشد
حاج وحید بعد از صحبتهایی که نمیتوانم بگویم آقا مهدی رو راضی کرد شماره حسابی به نیروی انسانی بدهد (حقوق دو میلیون تومان)البته به پیشنهاد حاج وحید چون آقا مهدی نمیخواست این پول را خرج خودش کند قرار شد پول به یک حساب واریز شود و پدر آقا مهدی این پول را در راه خیر برای کمک به نیاز مندان خرج کند .
بعد از یک ماه از حضور حاج وحید اعلام شد یک تیپ باید آماده شده و به اطراف حلب اعزام شود و قرار شد مخابرات عملیاتی این تیپ توسط حاج وحید و گروهش انجام و پشتیبانی شود
به همین دلیل پس از آماده سازی نیروها حاج وحید و آقا مهدی همراه تیپ شدند در مسیر حرکت از حماه تا حلب آقا مهدی که کمی عربی بلد بود به پیشنهاد حاج وحید داخل یک ون که تعدادی از نیروهای فاطمیون در آن بودند نشست چون راننده از بچههای سوری بود در طول مسیر حاج وحید و چند مسئول دیگر داخل هایلوکس پیشاپیش حرکت میکردند . در قسمتی که نزدیک حلب بود ون حامل بچههای فاطمیون و آقا مهدی جلو افتاد و کمی فاصله گرفت حاج وحید با آقا مهدی تماس گرفت و پرسید چرا جلو افتاده و فاصله گرفته آقا مهدی گفت حاج وحید ما جلوتر میرویم اگر خطری بود ما درگیر بشیم ،
این حرف حاج وحید رو بشدت ناراحت کرد و به آقا مهدی گفت ، آقا مهدی بنده باید مراقب شما باشم نه اینکه شما مراقب بنده فوراً برگرد پشت سر هایلوکس و دیگه حق نداری جلو تر بری ، آقا مهدی بدون بحث برگشت پشت سر هایلوکس ، بعداً حاج وحید برایش توضیح داد که در جنگ وقتی مسئول جلو حرکت کند نیروها با روحیه بیشتر حرکت میکنند.
مدتی بعد ازحضور تیپ در اطراف حلب و اجرا نشدن عملیات قرار شد حاج وحید برای رسیدگی کارها به حماه برگردد ،
وقتی فرمانده تیپ از حاج وحید پرسید با رفتن شما چه کسی میخواهد کارها را انجام دهد ، حاج وحید با اطمینان و قاطعانه گفت آقا مهدی آموزش کافی دیده و در صورت حمایت مخابرات حلب مطمئنا آقا مهدی توانایی انجام کار در عملیات رو هم دارد.
از آن روز رسما والبته بر خلاف روال منطقه آقا مهدی (از بچههای فاطمیون) امور اجرایی مخابرات تیپ و رابط مخابراتی تیپ و مخابرات حلب شد و با اجازه حاج وحید از دو نفر بچههای فاطمیون کمک گرفت و کار خودشو با همان شیوه و روش حاج وحید شروع کرد......
ادامه دارد.......
#شهید_مهدی_صابری
#خاطرات_شهید
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
🔶🔸🔷🔹🔶🔸🔷🔹
دوران دبیرستانِ
🌷 #شهـید_رسـول_خـلـیـلی 🌷
.
ما به اقتضای سنمون اون موقع همه چیز رو به شوخی میگرفتیم...😁
یادمه خیلی با رسول شوخی میکردیم ولی با اینکه اون با ما شوخی نمیکرد همیشه از شوخی های ما استقبال میکرد😊 و خودش بیشتر میخندید.
حتی یادمه بچه ها اسمشو تو مدرسه گذاشته بودن سرزمین عجایب!! 😳 اما هیچوقت ناراحت نمیشد...
کلا خیلی خوش اخلاق و گشاده رو بود.☺️
اون زمان بچه ها به دو گروه تقسیم میشدن: بچه های بسیجی و بچه های غیر بسیجی.
من جزء دسته دوم بودم و با گروه اول (بسیجی ها) کاری نداشتم ولی خلیلی داستانش فرق میکرد با اینکه بسیجی بود هر دو گروه دوستش داشتن و خودشو از ماها کنار نمیکشید.
اصلی ترین ویژگیش که باعث شده بود گروه دوم هم جذبش بشن #خوش_اخلاقی و #خوش_خنده بودنش بود.
بنده خدا هیچی نمیگفت و میخندید ما هم خیلی باهاش شوخی میکردیم بعضی جاها دیگه اذیتش میکردیم 😅که یه اعتراضی چیزی بکنه ولی هیچوقت اعتراض نمیکرد.
.
🔺نقل از همکلاسی شهید
#خاطرات_شهید
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
سلام
قسمت پنجم
شهیدی که بدون اجازه پدر و مادر شهید نشد
حاج وحید قبل از رفتن به آقا مهدی سفارش کرد درصورت وقوع عملیات به هیچ وجه مستقیم وارد عملیات نشه و فقط با فاصله ارتباطات رو کنترل و نگهداری کنه چون حاج وحید معتقد بود قطع شدن ارتباطات یعنی شکست قطعی و هر کس کوتاهی کنه مدیون خون شهدا است ،
چند روز بعد از رفتن حاج وحید عملیاتی انجام شد و صبح عملیات حاج وحید با تلفن اتاق آقا مهدی تماس گرفت ولی کسی جوابگو نبود ، حاج وحید بسیار نگران بود با هرکس میتونست تماس گرفت تا بالاخره فهمید آقا مهدی رفته خط ، بالاخره پیغام داد آقا مهدی به محض برگشتن حتماً با حاج وحید تماس بگیره ، حدود ساعت ده و نیم صبح آقا مهدی تماس گرفت حاج وحید در حالی که میخواست ناراحتی خودشو کنترل کنه به آقا مهدی گفت مگه نگفتم نباید بری خط و از اتاق نیروهایی که آموزش دادی رو هدایت کنی ، آقا مهدی گفت درسته ولی باید خودم میرفتم خط تا مشکلی پیش نیاد ، حاج وحید گفت آقا مهدی اگر مشکلی پیش میامد من باید چیکار میکردم و چه جوابی به پدر و مادرت باید بدم ، آقا مهدی جوابی داد که حاج وحید به یکباره آروم شد و کاملاً لحنش عوض شد ، آقا مهدی گفت حاجی من هنوز برای شهادت از پدر و مادرم اجازه نگرفتم باید برگردم ایران از پدر و مادرم اجازه بگیرم بعد بیام شهید بشم.
کمال ادب و احترام به والدین حتی برای شهادت که آرزوی خیلی ها ست.
مأموریت حاج وحید تموم شده بود و باید بعد از دو ماه پر خاطره و... بر میگشت ،
زمانی که حاج وحید در ایران بود قرار بود بعد از یک استراحت کوتاه برگرده ولی متاسفانه اجازه رفتن بهش ندادن با ناراحتی با آقا مهدی تماس گرفت با هم صحبت کردن و آقا مهدی گفت اگر شما آمدید من میام مخابرات ولی اگر نیایید میرم تیپ پیش بچههای فاطمیون ، آقا مهدی رفت و با اجازه ای که از والدینش گرفته بود و شهادتی که امام رضا علیه السلام تایید فرمود آقا مهدی در ۱۳ اسفند ماه سال ۱۳۹۳ مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه به مقام شهادت رسید.
التماس دعا آقا مهدی
#شهید_مهدی_صابری
#خاطرات_شهید
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
#خاطرات_شهید
●کارمندبانک بود ، وقتی جنگ شدکارش را در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند. اما بانک قبول نکرد و مدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما حبیب الله گفت: «من رو اخراج کنید اما من میرم جبهه»
●من همیشه نگرانش بودم و دلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت: «تحمل کن، تموم میشه این جنگ، جبران میکنم برات»
●همیشه در جبهه بود. بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می آمد اما هر چه بخواهی خوب بود، مهربان بود. برای خانواده، پدر و مادر و اقوام. در مشکلات همه کمک حال بود و سنگ صبور خانواده و اقوام بود و طرف مشورت قرار می گرفت.
●هر وقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت.
●یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. بعد از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند و بعد به تهران منتقل کردند، درآنجا بر روی پایش که ترکش خورده بود عمل انجام دادند و بعد از آن به بهبهان منتقل شد.
●با هم از تهران به سمت بهبهان می آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم و ایشان در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت و بعد از مدتی آمد.
●آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود که حبیب الله را بیشتر در خانه می دیدم. اما در خانه هم که بود مدام بی قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم: «خدا کنه ترکش بخوری، بیای بمونی» و حبیب الله فقط می خندید.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎قائممقام لشگر ۷ ولی عصر
#سردارشهید_حبیبالله_شمایلی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۳ بهبهان ، خوزستان
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۷ شلمچه
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
🌷⃟🕊
#خاطرات_شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹مصطفی خیلی بی ریا بود...
ازمنطقه که میگفت یک بار نگفت من ... همش میگفت بچه ها.
کمتر کسی میدونست فرمانده گردان شده.
صحبت هایش همیشه با این حرف حضرت امیر بود:
چه بسیارند عبرت ها و چه اندک عبرت گیرنده ها...
🌹دوستی رو چند روز قبل جایی دیدم که از همرزمان شهید بود .میگفت : مصطفی رو لحظه شهادت هم دیدم
.میگفت : همیشه موقع عملیات بچه هارو جمع میکرد یک گوشه و میگفت که هیچوقت مغرور نشید به اینکه اینجا چه کاره اید... میگفت همه را در یک سطح میدونست وفرق نمیگذاشت.
میگفتن که هر جا به معبری میرسیدند که خطرناک بود مصطفی خودش اول میرفت تا اگر اونجا تو تیررس دشمن بود سپر انسانی بقیه بشه و نگذارد بقیه صدمه ببینن.
همون اقا میگفت: با دشمن فاصلمون کم بود رفیقمون رفت برگ درخت زیتون بیاره برای استتار که یهو با تیر زدنش. میگفت اون یک تیکه زیر آتش بود...
مصطفی رفت زیر آتیش دشمن و اون شهید را بیرون کشید.
#یادشهداکمترازشهادتنیست
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
#خاطرات_شهید
●در یکی از شبهای ماه محرم، راهی مهدیه تهران شد و بهطور اتفاقی آن شب سخنرانی حاج شیخ حسین انصاریان بود؛ نشستن پای منبر این روحانی، امیرحسین را بهطور عجیبی دگرگون کرد و او روز به روز به معبود خویش نزدیکتر میشد.
●بعد از دگرگونی، لباسهای فوقالعاده شیک و ادکلنهای بسیار خوشبو و گرانقیمت خود را کنار گذاشت و به مادرم گفت همه آنها را به فقرا انفاق کند و امیرحسین فقط یک دست لباس معمولی بسیجی میپوشید بهطوریکه شبها آن را میشست تا دوباره صبح بپوشد.
●وقتی بهش اعتراض میکردیم که چرا فقط همین یک دست لباس را میپوشی؟ در جواب میگفت : «خداوند مرا ببخشد؛ چقدر دل جوانان با دیدن لباسها و رفاه من شکسته شد و اکنون باید آن کارهایم را جبران کنم».
✍به روایت خواهربزرگوارشهید
#شهید_امیرحسین_عظیمی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۷/۱/۴ شهرری ، تهران
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۳ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
#خاطرات_شهید
🔰روابط او با ديگر افراد فاميل خوب و شايسته بود و هميشه صله رحم را به جاى میآورد. او هميشه متبسّم بود و آن قدر متين و خوش اخلاق بود كه همه را تحت تأثير قرار میداد. هميشه با وضو بود و هر وقت كه موقعيّت پيدا میکرد، قرآن قرائت میكرد و هيچ وقت در جبهه نماز شب او ترك نشد.
🔰سپاه يك دستگاه موتورسيكلت به ايشان داده بود، بعضى شبها ايشان رزم شبانه داشتند و براى آموزش رزم شبانه مى رفتند. همسر ايشان چون در منزل تنها بود، براى ابوالفضل يادداشت مى گذاشت كه من رفته ام منزل پدرم يا جاى ديگر.
🔰وقتى كه ابوالفضل از محل آموزش بر مى گشت و ملاحظه مى كرد كه يادداشت گذاشته اند، موتور را در منزل مى گذاشت و با تاكسى يا وسيله اى ديگر مى آمد دنبال همسرش. وقتى علّت را جويا شديم، ايشان گفتند كه موتور براى استفاده من از پادگان تا منزل واگذار شده است نه براى امورات شخصى و من نمى توانم از آن استفاده كنم چون از بيت المال است.»
🔰او وقتى میخواست به جبهه برود، تكيه كلامش اين بود كه وعده من و شما كنار حرم مطهر حضرت سيدالشهدا(ع). نشد كه يك بار هنگام خداحافظى شكل حرفش را عوض كند.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان روحالله لشگر۵نصر
#سردارشهید_ابوالفضل_فقیهیفرد🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۸/۸/۳۰ اشکذر ، یزد
●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ جزیرهٔ مجنون ، عملیات بدر
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
#خاطرات_شهید
🔹کردستان بودیم برای خوابیدن به همه بچه ها پتو دادیم و خودم پتو نگرفتم و هوای منطقه هم خیلی سرد بود و برف هم می بارید. ما تقریباً چند کیلو متر راه رفتیم تا اینکه نیمه شب شود و تک را شروع کنیم .
🔹یک استراحت کوتاهی هم به بچه ها دادیم. آن شب آنقدر سرد بود که بچه ها با اینکه پتو داشتند از سرما داشتند یخ میزدند. خودم هم بدون پتو. یک نفر برای کشیک گذاشتم و خودم یک کمی خوابیدم.
🔹دیدم که یه مقدار روی تنم پتو است و بعد بیدار شدم دیدم که همه پتو دارند و گفتم: خدایا این پتو از کجا آمده است و متوجه شدم که بچه ها فهمیدند من پتو ندارم. پتوی خودشان را تکه تکه کردند و به من دادند.
🔹در یکی از عملیاتها شمیایی شده بود و چند تا ترکش کوچک توی سر و پیشانیش خورده بود. به روی خودش نمیآورد وقتی که بعد از تقریباً یک هفته از عملیات آمده بود. متوجه شدم که بالشتش خونی میشود من هم فکر میکردم ترکش فقط به پیشانیش خورده، نمیدانستم که سرش هم ترکش خورده است ولی بروز نمیداد. میگفتم این خونها چیست؟ میگفت: هیچی یه مقدار نقل و نبات صدام ریخت یه مقدارش هم به ما خورد اینها چیزی نیست. شمیایی شده بود و دارو مصرف می کرد. به من میگفت: شربت سرفه است. در صورتیکه تمام حنجره اش آسیب دیده بود و نمیگفت.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ تیپ مالکاشتر مریوان
#سردارشهید_سبزعلی_خداداد🌷
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
#خاطرات_شهید
حاج عباس رفتار و کردارش با پذیرفتن فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تغییر نکرد و او کسی نبود که این القاب را افتخاری برای خود بداند، به همین خاطر هیچ وقت نخواست عنوان کند که فرمانده لشگر است. حاج عباس، بسیجیان را فرماندهان واقعی جنگ میدانست...
اموالی را که در اختیار داشت متعلق به خداوند و تمامی مردم میدانست و معتقد بود که او وظیفه نگهبانی از آنها را بر عهده دارد و اجازه نمیداد بیتالمال حتی یک سر سوزن جابجا شود. تواضع و فروتنی عباس باورنکردنی بود...
#سردارشهید_عباس_کریمی🌷
@mahman11
هدایت شده از کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
#خاطرات_شهید
خیلی کم خانه بود، اکثراً #ماموریت بودند..اطرافیان همیشه اعتراض میکردند و به من میگفتند که شما چگونه #تحمل میکنید بچهها یک دل سیر #پدرشان را ندیدند.یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمیخواهی استراحت کنی؟ گفت:«مگر #دنیا چقدر است که من خسته شوم برای #استراحت هم وقت زیاد است...
#شهید_رحیم_کابلی🌷
@mahman11