با ذوق بسیار به سمت کتابخانه
دویدم. مشتاق بودم ببینم امسال
چه هدیهای برایم گرفته است. او
گفته بود، هدیهام را زیر کتابها
گذاشته است.
تمام کتابها را جابجا کردم تا بالاخره
به یک جعبه کوچک رسیدم. شاخه
گل داخل جعبه، خشک و پر پر شده
بود. با دیدن این صحنه دلم گرفت
همسرم از دو ماه قبل به فکر روز
تولدم بود... همراه گل یک کاغذ
بود، آن را باز کردم، خط موسی بود،
«هدیهات اینجا نیست!
برو زیر رختخوابها را ببین!
زیر بالش بنفش را میگویم!»
دویدم سمت رختخوابها، آهی
کشیدم و گفتم، «ای آقا موسی!
اینجا جای پنهان کردن هدیه است؟!»
تمام رختخوابها را خارج کردم تا
به آخرین بالش رسیدم، بنفش بود.
اما آنجا هم فقط یک برگه کاغذ
خودنمایی میکرد، «آخه عزیزم، چه
کسی کادوی همسرش را زیر رخت
خوابها پنهان میکند؟!
برو کت دامادی من را پیدا کن،
جیبهایش را بگرد تا به هدیهات
برسی!
با خودم گفتم، «خدای من، حالا کت
دامادیاش کجاست؟!» یادم آمد
داخل چمدان گذاشته بودم، با عجله
به سمت کمد رفتم. هرچه را که مانع
خروج چمدان میشد، برداشتم
تا بتوانم درب آن را باز کنم. با
خوشحالی کتش را برداشتم. بوی
او را میداد. جیبهایش را خالی
کردم، «خدای من، یک برگه کاغذ.
دیگر؟!»
اما این بار نوشته بود، «همسر عزیزم
تولدت مبارک! فقط یک نگاه به پشت
سرت بیانداز! وضعیت خانه را ببین!
همه چیز را بهم ریختی تا به این
برگه برسی! میخواستم با این کار
روز تولدت، سرگرمت کنم تا غصه
دوری از من را نخوری! خیالم راحت
شد که به هدفم رسیدم.
حالا سرگرم جمع کردن خانه بشو!.
شام تولد خوشمزه در کنار بچهها
نوش جانتان. دوستت دارم!»
خندیدم...... موسی عادت داشت
غافلگیرم کند. نفهمیدم روز تولدم
چطور گذشت؛ هرچه جمع میکردم
تمام نمیشد. چندین ساعت طول
کشید تا منزلمان به حالت عادی
برگشت.
#شهیدمدافعحرم_موسی_رجبی
#سالروز_شهادت
💌 #کانال_شهید_آرمان و
#شهیدسیدروح_الله👇👇
@shahid_Arman_seyyed