eitaa logo
کانال رسمی شهید عباس دانشگر
923 دنبال‌کننده
62 عکس
0 ویدیو
0 فایل
تولد: ۱۸ / ۰۲ / ۱۳۷۲ شهادت: ۲۰ / ۰۳ / ۱۳۹۵ محل تولد: سمنان محل شهادت: سوریه مزار: امامزاده علی اشرف(ع) شهید دهه هفتادی/جوان مومن انقلابی بسیجی پایگاه بسیج محمد رسول الله(ص) سمنان ارتباط با ادمین: @abasdaneshgar2
مشاهده در ایتا
دانلود
دعا كنيد "باشيم" نه اينكه فقط شهیــد "بشويم". اصلا تا شهیــد نباشيم، شهیـــد نمي شويم. تا حالا فكر كرده ايد، پشت بعضي دعاهاي ، يك جور فرار از كار و تكليف است. سريع شهیـــد شويم تا راحت شويم! اما ... دعا كنيد قبل از اينكه شهیــــد بشويم، يك عمر شهیـــد باشيم. مثل حاج قاسم که رهبر به او می گویند تو خودت شهیـــــد زنده ای برای ما. مثلاً هشتاد سال شهیـــــد باشیم ...!!!! شهیــــد كه "باشيم"، خودش مقدمه مي شود تا شهیـــد هم "بشويم". ان شاءالله اللهم الرزقنی توفیق الشهادة . کانال شهید مدافع حرم عباس دانشگر @shahid_daneshgar
پگاه يك پيام برای نیروهایش شیرینی و آب و خوراکی می‌آورد. به آن‌ها هدیه می‌داد. با بچه‌ها غذا می‌خورد. همه با دست می‌خوردند و او هم با آن‌ها همراه می‌شد. می‌گفت:«حسین! درسته یه کم سخته که اینجوری غذا بخوری ولی این کار باعث می‌شه صمیمیت بین تو و نیروهات بیش‌تر بشه.» هرجا هم می‌رفت سلاحش همراهش بود. آن محبت و این اقتدار او را مقبول و محبوب می‌کرد. اگر عباس به نیروهایش می‌گفت بمیرید، می‌مردند. تا این حد از او اطاعت‌پذیری داشتند. ارتباط عاطفی عمیقی بین عباس و نیروهایش برقرار شده بود. کار به آن‌جا رسید که ما احساس نگرانی می‌کردیم. می‌گفتیم آخرش عباس خودش را فدای نیروهایش می‌کند و به خاطر آن‌ها شهید می‌شود. با رحمان صحبت کردیم که دیگر نگذارد عباس به خط بزند. رحمان سلاح عباس را گرفت! نقل از :ح.ج _همرزم شهيد _عباس _دانشگر _مومن_انقلابي
يك پيام رفته بودم به نیروهای عباس سر بزنم. دم غروب موقع برگشت دیدم یکی از بچه‌ها ناراحت و دست خالی می‌آید. عباس بود! رحمان به او گفته بود که از فاصله 400 متری خط مقدم، به امور پشت خط بپردازد و در منطقه‌ای عقب‌‌تر از درگیری‌ها بماند. گفتم:«عباس! سلاحت کو؟» گفت:«رحمان ازم گرفت!» گفتم:«دستِ خالی تو فاصله 400 متری دشمن؟ اونم نزدیک عملیات که احتمالا میزنن به خط؟» گفت:«خب بابا اومدم به نیروهام سر بزنم» گفتم:«ما هستیم آقاجان!» گفت:«من اینا رو نبینم دق می‌کنم. چیکار داری می‌کنی!» هرچه کردم نایستاد و رفت. بیسیم هم نداشت. من به رحمان بیسیم زدم و گفتم:«عباس بدون سلاح رفته پیش نیروهاش» گفت:«جدی می‌گی؟ عباس که الان اینجا بود! کی رفت! دویدم دنبالش. گفتم:«عباس‌جان! برگرد بیا عقب.» وقتی به نیروهایش سر زد با ناراحتی گفت:«شما چرا این‌طوری می‌کنید؟ چرا نمی‌ذارید راحت باشم؟» گفتیم:«کار دست خودت میدی، بذار سالم برگردی ایران.» نقل از :ح. ج-همرزم شهید _عباس _دانشگر _مومن_انقلابي
يك پيام با این که قرار بود بروند اما مأموریتشان را تمدید کردند و ماندند و دوباره رفتند به خط. عباس هم مانده بود. گفته بود:«حضور من اینجا خیلی واجب‌تره. مسائل ایرانو میشه یه کاریش کرد اما این‌جا رو نه.» تعداد بیش‌تر نیروها و ارتباط قلبی و عاطفی میان نیروها بسیار کمک‌کننده بود. بالاخره شب عملیات فرارسید. عمار گفت:« عباس! تو توی مقر بمون پای بیسیم و مشغول کارای مخابراتی باش. امیرم وایسته مواظب عباس باشه که نیاد تو منطقه. نوربالا میزنه، آخرش شهید میشه.» فکر ما این بود که می‌توانیم جلوی شهادت عباس را بگیریم. عملیات انجام شد و موفقیت‌آمیز هم بود. عباس هم که از پشت بیسیم صدای ما را می‌شنید خیلی خوشحال بود. نقل از :ح ج-همرزم شهید _عباس _دانشگر _مومن_انقلابي
پگاه يك پيام دشمن منطقه را گرفت. نفوذ آن‌ها سریع‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردیم. رفته بودیم تا منطقه را آزاد کنیم اما در کمین دشمن قرار گرفته بودیم. 25 نفر بودیم. در واقع بچه‌های پشتیبانی به ما ملحق شده بودند. مقاومت می‌کردیم. عمار در جریان همین مقاومت‌ها و درگیری‌ها تیر خورد. قبل از این که نیروهای پشتیبان بیایند، کار به جایی رسید که باید بین مرگ و زندگی انتخاب می‌کردیم. دختر پنج‌ساله‌ام یک سربند با نقش «یا ابالفضل العباس(ع)» به من داده بود. گفته بود:«بابا این سربندو ببر، هروقت اوضاع خیلی خطرناک شد، اینو ببند به پیشونیت.» آن سربند توی جیبم بود. با خودم گفتم، این‌جا همان‌جایی است که باید آن سربند ببندم. سربند را به پیشانی‌ام بستم و با خودم فکر می‌کردم که این لحظات آخر زندگی من است. رحمان پشت بیسیم می‌گفت:«امروز عاشورا و این‌جا کربلاست.» در چنین شرایطی، عباس پشت بیسیم اعلام کرد که با امیر به کمکمان می‌‌آیند. با خودم گفتم:«دم عباس گرم! بازم مردونگیشو ثابت کرد.» نقل از :ح ج-همرزم شهید _عباس _دانشگر
پگاه يك پيام وقتی در کمین دشمن بودیم، عباس پشت بیسیم به ما روحیه می‌داد و می‌گفت:«بچه‌ها! نگران نباشید، ما هستیم، بهتون کمک می‌کنیم.» این‌ها در حالی بود که فرمانده نمی‌گذاشت عباس به خط بزند و او بسیار ناراحت شده بود. فرمانده گفته بود:«اگه قراره کاری بکنن، همین سه نفر میکنن و اگه قراره شهید بشن، همین سه تا شهید کافیه. تو جلو نرو عباس» وسط درگیری‌ها، مافوق فرمانده ما، مأموریتی اعلام می‌کند مبنی بر این که روستایی در آن حوالی را پوشش بدهند تا حرامی‌ها به روستاهای بعدی نرسند. جمعی از نیروها به سمت روستایی که فرمانده بود حرکت می‌کنند و عباس هم به کمک آن‌ها می‌رود. با خودشان می‌گویند عباس را می‌بریم تا جلو نرود! خیالمان راحت باشد که پیش ماست و او را سالم تحویل می‌دهیم. اما سرنوشت چیز دیکری برای عباس نوشته بود. نقل از :ح ج-همرزم شهید _عباس _دانشگر