eitaa logo
کانال رسمی شهید عباس دانشگر
921 دنبال‌کننده
62 عکس
0 ویدیو
0 فایل
تولد: ۱۸ / ۰۲ / ۱۳۷۲ شهادت: ۲۰ / ۰۳ / ۱۳۹۵ محل تولد: سمنان محل شهادت: سوریه مزار: امامزاده علی اشرف(ع) شهید دهه هفتادی/جوان مومن انقلابی بسیجی پایگاه بسیج محمد رسول الله(ص) سمنان ارتباط با ادمین: @abasdaneshgar2
مشاهده در ایتا
دانلود
پگاه يك پيام برای نیروهایش شیرینی و آب و خوراکی می‌آورد. به آن‌ها هدیه می‌داد. با بچه‌ها غذا می‌خورد. همه با دست می‌خوردند و او هم با آن‌ها همراه می‌شد. می‌گفت:«حسین! درسته یه کم سخته که اینجوری غذا بخوری ولی این کار باعث می‌شه صمیمیت بین تو و نیروهات بیش‌تر بشه.» هرجا هم می‌رفت سلاحش همراهش بود. آن محبت و این اقتدار او را مقبول و محبوب می‌کرد. اگر عباس به نیروهایش می‌گفت بمیرید، می‌مردند. تا این حد از او اطاعت‌پذیری داشتند. ارتباط عاطفی عمیقی بین عباس و نیروهایش برقرار شده بود. کار به آن‌جا رسید که ما احساس نگرانی می‌کردیم. می‌گفتیم آخرش عباس خودش را فدای نیروهایش می‌کند و به خاطر آن‌ها شهید می‌شود. با رحمان صحبت کردیم که دیگر نگذارد عباس به خط بزند. رحمان سلاح عباس را گرفت! نقل از :ح.ج _همرزم شهيد _عباس _دانشگر _مومن_انقلابي
پگاه يك پيام دشمن منطقه را گرفت. نفوذ آن‌ها سریع‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردیم. رفته بودیم تا منطقه را آزاد کنیم اما در کمین دشمن قرار گرفته بودیم. 25 نفر بودیم. در واقع بچه‌های پشتیبانی به ما ملحق شده بودند. مقاومت می‌کردیم. عمار در جریان همین مقاومت‌ها و درگیری‌ها تیر خورد. قبل از این که نیروهای پشتیبان بیایند، کار به جایی رسید که باید بین مرگ و زندگی انتخاب می‌کردیم. دختر پنج‌ساله‌ام یک سربند با نقش «یا ابالفضل العباس(ع)» به من داده بود. گفته بود:«بابا این سربندو ببر، هروقت اوضاع خیلی خطرناک شد، اینو ببند به پیشونیت.» آن سربند توی جیبم بود. با خودم گفتم، این‌جا همان‌جایی است که باید آن سربند ببندم. سربند را به پیشانی‌ام بستم و با خودم فکر می‌کردم که این لحظات آخر زندگی من است. رحمان پشت بیسیم می‌گفت:«امروز عاشورا و این‌جا کربلاست.» در چنین شرایطی، عباس پشت بیسیم اعلام کرد که با امیر به کمکمان می‌‌آیند. با خودم گفتم:«دم عباس گرم! بازم مردونگیشو ثابت کرد.» نقل از :ح ج-همرزم شهید _عباس _دانشگر
پگاه يك پيام وقتی در کمین دشمن بودیم، عباس پشت بیسیم به ما روحیه می‌داد و می‌گفت:«بچه‌ها! نگران نباشید، ما هستیم، بهتون کمک می‌کنیم.» این‌ها در حالی بود که فرمانده نمی‌گذاشت عباس به خط بزند و او بسیار ناراحت شده بود. فرمانده گفته بود:«اگه قراره کاری بکنن، همین سه نفر میکنن و اگه قراره شهید بشن، همین سه تا شهید کافیه. تو جلو نرو عباس» وسط درگیری‌ها، مافوق فرمانده ما، مأموریتی اعلام می‌کند مبنی بر این که روستایی در آن حوالی را پوشش بدهند تا حرامی‌ها به روستاهای بعدی نرسند. جمعی از نیروها به سمت روستایی که فرمانده بود حرکت می‌کنند و عباس هم به کمک آن‌ها می‌رود. با خودشان می‌گویند عباس را می‌بریم تا جلو نرود! خیالمان راحت باشد که پیش ماست و او را سالم تحویل می‌دهیم. اما سرنوشت چیز دیکری برای عباس نوشته بود. نقل از :ح ج-همرزم شهید _عباس _دانشگر