💠دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان💠
اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِكَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْكَ وسِتْرِكَ یـا أبْصَرَ النّاظرین.
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت و بچشان در آن شیرینى یادت را و مهیا كن مرا در آنروز راى انجام سپاس گذاریت به كـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت و پرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان.
التماس دعا🌹🙏
@shahid_daneshgar
🔆🌹بسمه تعالی🌹🔆
🔹با توجه به اینکه دومین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم عباس دانشگر مقارن با ایام ماه مبارک رمضان است و به دلیل آن که بعضی از دوستان شهید قصد دارند از شهرستان های مختلف در این مراسم حضور یابند، لذا مراسم دومین سالگرد شهید بعد از ماه مبارک رمضان برگزار میگردد.
🔸زمان و مکان برگزاری مراسم متعاقبا اعلام و اطلاع رسانی میگردد.
💠 با سپاس : ستاد فرهنگی شهید مدافع حرم عباس دانشگر
@shahid_daneshgar
#هر پگاه يك پيام برای نیروهایش شیرینی و آب و خوراکی میآورد. به آنها هدیه میداد. با بچهها غذا میخورد. همه با دست میخوردند و او هم با آنها همراه میشد. میگفت:«حسین! درسته یه کم سخته که اینجوری غذا بخوری ولی این کار باعث میشه صمیمیت بین تو و نیروهات بیشتر بشه.» هرجا هم میرفت سلاحش همراهش بود. آن محبت و این اقتدار او را مقبول و محبوب میکرد. اگر عباس به نیروهایش میگفت بمیرید، میمردند. تا این حد از او اطاعتپذیری داشتند. ارتباط عاطفی عمیقی بین عباس و نیروهایش برقرار شده بود. کار به آنجا رسید که ما احساس نگرانی میکردیم. میگفتیم آخرش عباس خودش را فدای نیروهایش میکند و به خاطر آنها شهید میشود. با رحمان صحبت کردیم که دیگر نگذارد عباس به خط بزند. رحمان سلاح عباس را گرفت!
نقل از :ح.ج _همرزم شهيد
#شهيد _عباس _دانشگر #جوان _مومن_انقلابي
#هرپگاه يك پيام
رفته بودم به نیروهای عباس سر بزنم. دم غروب موقع برگشت دیدم یکی از بچهها ناراحت و دست خالی میآید. عباس بود! رحمان به او گفته بود که از فاصله 400 متری خط مقدم، به امور پشت خط بپردازد و در منطقهای عقبتر از درگیریها بماند. گفتم:«عباس! سلاحت کو؟» گفت:«رحمان ازم گرفت!» گفتم:«دستِ خالی تو فاصله 400 متری دشمن؟ اونم نزدیک عملیات که احتمالا میزنن به خط؟» گفت:«خب بابا اومدم به نیروهام سر بزنم» گفتم:«ما هستیم آقاجان!» گفت:«من اینا رو نبینم دق میکنم. چیکار داری میکنی!» هرچه کردم نایستاد و رفت. بیسیم هم نداشت. من به رحمان بیسیم زدم و گفتم:«عباس بدون سلاح رفته پیش نیروهاش» گفت:«جدی میگی؟ عباس که الان اینجا بود! کی رفت! دویدم دنبالش. گفتم:«عباسجان! برگرد بیا عقب.» وقتی به نیروهایش سر زد با ناراحتی گفت:«شما چرا اینطوری میکنید؟ چرا نمیذارید راحت باشم؟» گفتیم:«کار دست خودت میدی، بذار سالم برگردی ایران.»
نقل از :ح. ج-همرزم شهید #شهيد _عباس _دانشگر
#جوان _مومن_انقلابي