eitaa logo
🕊شهــید عــباس دانشـگر ۳۲🕊 (دهاقان)
84 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
176 فایل
گروه ۳۲ (شهرستان دهاقان) کانون شهید عباس دانشگر مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
شبی زمستانی در سال ۱۳۷۱ بود که در یک مجلس ذکر مصیبت شرکت کرده بودم. آن شب برادر سید عباس تقوی، مداح اهل بیت علیهم السلام، ذکر مصیبت باب الحوائج حضرت عباس علیه السلام را می خواند و من بسیار منقلب شده بودم. یادم هست که گوشه ای از مجلس با حضرت عباس علیه السلام نجوا میکردم و در همان حال و هوا بودم که نام فرزندی که در راه دنیا بود را انتخاب کردم. پیش از آن مجلس، در ذهنم اسم هایی را ردیف کرده بودم اما، آن شب، تصمیم گرفتم که نام فرزندم را «عباس» بگذارم. با مادرش مشورت کردم و او هم پذیرفت. آن روزها گمان نمی کردیم که عباس، مثل صاحب نامش، در راه دفاع از حرم به شهادت خواهد رسید. 👤به نقل از↓ ″ حاج‌مومن‌دانشگر ،پدر‌شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۱۲۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران 🔹امیررضا پاک‌بین : در فضای مجازی یک پویش بزرگ به‌نام دوست شهید را دیدم. خیلی برایم جالب بود. مگر می‌شود با کسی که شهید است، دوست شد؟ یک متن از شهید بزرگوار مصطفی صدرزاده که خیلی جالب بود. شهید مصطفی صدرزاده همیشه تأکید داشت یک شهید انتخاب کنید. بروید دنبالش و بشناسیدش. با او ارتباط برقرار کنید. شبیهش شوید و حاجت بگیرید از شهدا. وقتی این متن را خواندم، با خودم گفتم: این‌همه شهید! من چطوری از بین این‌ها یه شهید رو انتخاب کنم. رفتم توی فضای مجازی دربارۀ شهدای نوجوان دفاع‌مقدس جست‌وجو کردم؛ چون خودم نوجوان و ۱۸ سال سن دارم. دوست داشتم رفیق شهیدم هم کم‌سن‌وسال باشد. اکثر تصاویر سیاه و سفید و بی‌کیفیت بودند و... ...
هرشهیدے... نشانیست‌از‌یڪ‌‌‌راه‌ناتمام؛ یڪ‌فانوس که‌دارد‌خاموش‌مے‌شود؛ وحالا‌تو‌مانده‌اے یڪ‌شهیدویڪ‌راه‌ناتمام... فانوس‌را‌بردار وراه‌خونین‌شهدا‌را ادامه‌بده! 🪔🩷 🪽 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۱۳۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران 🔹کمیل گودرزی : در فضای مجازی عکس جوانی را ایستاده روی یک خودروی نظامی دیدم. اولش نشناختمش؛ ولی بعد‌ها عکس‌های بیشتری دیدم و خاطرم آمد که سال گذشته مستندی دربارۀ او در تلویزیون دیده‌ام. از اینجا بود که کنجکاو شدم بیشتر دربارۀ او بدانم. شروع کردم به جست‌وجو درمورد کلیپ‌هایی از زندگی‌اش که من را بیشتر از قبل جذب خودش کرد؛ اما اصلی‌ترین چیزی که من را سمت این شهید کشید، نور مهری بود که توی چهرۀ شهید دیدم. این نور است که هرچقدر هم تاریکی گناه بر چهره غلبه کرده باشد، بازهم انسان را جذب می‌کند. نزدیک به سه سال بود که درگیر گناهی بودم؛ به‌طوری که دیگر گناه برایم قبحی نداشت و جزو روزمرۀ زندگی‌ام شده بود. ممکن است برای بعضی از ما پیش آمده باشد که کاری را آن‌قدر انجام می‌دهیم که دیگر تکرارش برایمان عادی می‌شود و ناخودآگاه به‌سمتش می‌رویم. اما از وقتی با عباس‌جان آشنا شدم، احساس می‌کنم یک رفیق دارم که همیشه کنارم هست. مثل برادر بزرگ‌تر کنارم ایستاده که اگر ذره‌ای کج بروم، من را توی راه می‌آورد. همین احساس توانست من را از آن گناه نجات بدهد. ...
أشهَـدُ أنَّ شمـا زنـده تـر از مـا هستید مرگ در مسلڪ ققنوس نـدارد جایـــی!...🫶🏻🧡
سال۱۳۹۱بود و دوره کاردانی و کارشناسی را در دانشکده با هم می گذراندیم. در همان روزهای اول می دیدم که عباس دوستان زیادی دارد و بعد از کلاس با دوستانش گپ و گفت می کند. بچه ها خیلی دوست داشتند که با عباس باشند؛ چون او چهره ای جذاب و با معنویت داشت. من هم دوست داشتم که یکی از دوستان عباس باشم اما نمی خواستم خلوت آن ها را بر هم بزنم؛ به همین خاطر دورادور با او در ارتباط بودم. به او پیام می دادم و او هم جواب مرا می داد. سال۱۳۹۴دوره آموزشی به پایان رسید و من به شهر خودم برگشتم اما دلم در دانشگاه مانده بود. نامه ای نوشته بودم و در خواست کرده بودم که در دانشگاه بمانم. هر بار که از شهرستان با عباس تماس می گرفتم، با اینکه سرش شلوغ بود جوابم را می داد و با رغبت کارم را پیگیری می کرد. نظرش تنگ نبود که بگوید دیگران در دانشگاه نباشند! روی منرا زمین نمی زد. تلاش می کرد تا کارم درست شود و به تهران بیام. همین طور هم شد و من بعد از مدتی، نیروی سازمانی دانشگاه امام حسین علیه السلام شدم و حالا به جای عباس، در همان دفتری که او مشغول فعالیت بود، انجام وظیفه می‌کنم. 👤به نقل از↓ ″ مرتضی امیرخانی ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۲ ″
سال۱۳۹۱بود و دوره کاردانی و کارشناسی را در دانشکده با هم می گذراندیم. در همان روزهای اول می دیدم که عباس دوستان زیادی دارد و بعد از کلاس با دوستانش گپ و گفت می کند. بچه ها خیلی دوست داشتند که با عباس باشند؛ چون او چهره ای جذاب و با معنویت داشت. من هم دوست داشتم که یکی از دوستان عباس باشم اما نمی خواستم خلوت آن ها را بر هم بزنم؛ به همین خاطر دورادور با او در ارتباط بودم. به او پیام می دادم و او هم جواب مرا می داد. سال۱۳۹۴دوره آموزشی به پایان رسید و من به شهر خودم برگشتم اما دلم در دانشگاه مانده بود. نامه ای نوشته بودم و در خواست کرده بودم که در دانشگاه بمانم. هر بار که از شهرستان با عباس تماس می گرفتم، با اینکه سرش شلوغ بود جوابم را می داد و با رغبت کارم را پیگیری می کرد. نظرش تنگ نبود که بگوید دیگران در دانشگاه نباشند! روی منرا زمین نمی زد. تلاش می کرد تا کارم درست شود و به تهران بیام. همین طور هم شد و من بعد از مدتی، نیروی سازمانی دانشگاه امام حسین علیه السلام شدم و حالا به جای عباس، در همان دفتری که او مشغول فعالیت بود، انجام وظیفه می‌کنم. 👤به نقل از↓ ″ مرتضی امیرخانی ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۲ ″
چهره اش بچه سال بود و برای من جالب بود که با این سن کم، این همه طرح و نظر در ذهنش وجود دارد. پیش از اینکه دبیری کانون اندیشه مطهر را بپذیرد، به عنوان فعال کانونی زیاد به دفتر من می آمد وطرح می آورد. با رفقایش تیمی تشکیل داده بودند و فعالیت و برنامه ریزی می کردند. من با خودم فکر می کردم آن نوجوانی که در هتلی در مشهد با او شوخی کردم، چقدر نوجوان پخته ای است. آن اوایل دو سه دیدار غیر رسمی داشتیم و در همان دیدار ها علاقمند شده بود که من را ببیند. اولین بار که تنها به اتاقم آمد و درباره طرح هایش صحبت کرد احساس کردم که طرح ها بهانه است و او آمده تا مرا ببیند. بعد از اینکه صحبت هایش درباره طرح ها تمام شد، باب گفتگو و خوش و بش باز شد. همان جا فهمیدم که قلب صاف و بسیار زلالی دارد. 👤به نقل از↓ ″ سردار حمید اباذری ،فرمانده‌شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۳ ″
۲۳۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ...با توکل بر خدا و با دل عاشورایی و اطمینان قلبی راهی عتبات عالیات شدم و حال من در قطعه‌ای از بهشت، خیابان رؤیایی بین‌الحرمین! می‌گویند وقتی وارد شهر کربلا می‌شوی ساعات و لحظه‌های حضور داخل کربلا جزو عمر آدم حساب نمی‌شود. بعد از کربلا به نجف اشرف رهسپار شدم. بعد از زیارت حرم مطهر امام‌علی(علیه‌السلام)، راهی قبرستان وادی‌السلام شدم برای زیارت قبر شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری. در حال رازونیاز بر سر قبر شهید بودم. عکس‌هایی که بر درودیوار اطراف مزار نصب شده بود، نظرم را جلب کرد. خدایا! باورم نمی‌شد! عکسی در میان عکس‌ها طنازی می‌کرد و آن عکس شهید عباس دانشگر بود! آری! همان‌طور که شهید مرا به این سفر فراخواندند، خود نیز قدم‌به‌قدم در سفر همراهم بودند. در همان لحظه آیه‌ای از قرآن در ذهنم تداعی شد: ((وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ))؛ هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند مردگان‌اند؛ بلکه آنان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. . آل‌عمران، ۱۶۹. ...
۲۷۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادربزرگ شهید : مدتی بود که در شب‌‌های جمعه، دو رکعت نمازی را که هفتاد بار سورۀ توحید دارد، می‌‌خواندم. در یکی از شب‌‌های جمعه که در رکعت دوم سورۀ توحید را می‌‌خواندم، یک لحظه دیدم عباس گوشۀ اتاق ایستاده و با چهرۀ خندان من را می‌‌بینید و می‌‌خواهد به حیاط خانه برود. همان‌طوری که ((اللَّهُ الصَّمَدُ)) می‌‌گفتم، بلندبلند گفتم: ((اللَّهُ الصَّمَدُ اللَّهُ الصَّمَدُ)) منظورم این بود که بایست نرو. به من لبخندی زد و رفت. خواستم نمازم را نیمه‌تمام رها کنم. دیدم آخر نمازم است درست نیست. نماز را تندتند خواندم و تمام کردم. رفتم داخل حیاط را گشتم؛ اما کسی نبود. ...
شـهـیـد... مےشود نـگاهے بر دل من ڪنے؟ زنــگار گناه وجـودم را احـاطہ ڪرده بہ نگاهتــ محتـاجم دستم را بگـــیر 🥺✋🏻 🌷 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 https://eitaa.com/joinchat/3878552500C7b62126ed4
۲۹۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍صفحات پایان کتاب 💠 مستندات شهید 📄 یادداشت‌های شهید 4⃣یادداشت چهارم: قهرمان باش! مبارز باش! وقتی با وضعیت نامساعد همراه می‌شوی، عکس‌العمل نشان نده و صرفاً آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن؛ اقدامی قدرتمندانه. اگر نمی‌دانی فوری چه بکنی، هیچ کاری نکن! صبور و معقول باش و راه‌حل را وارد گود کن، نه احساس را! ____________________ 📄 شهید عباس دانشگر یادداشت‌های سوم تا یازدهم را در سررسید سال ۱۳۹۴ و در ایران به رشتۀ تحریر درآورده است. ...