eitaa logo
🕊شهــید عــباس دانشـگر ۳۲🕊 (دهاقان)
85 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
170 فایل
گروه ۳۲ (شهرستان دهاقان) کانون شهید عباس دانشگر مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۱ 💠 خانم علائی از استان سمنان: ... ✍ در اين دنيا كه هر روز چيزی يا كسی تو را به خود مشغول می سازد. انگار خدا هم دنبال بهانه می گردد. بهانه ای تا دوباره تو را به سمتِ خودش هدايت كند. انگار همه چيز تازه شروع می شود و تو دوباره فرصت حيات پيدا می كنی. گاهی اين بهانه می شود آشنايی با يك شهيد، آن هم ظاهراً اتفاقی، آن هم در فضای مجازی. زندگی من هم مديون يك شهيد است. شهيدی كه انگار سالها می شناختمش. وقتی اولين بار تصويرش را در فضای مجازی ديدم، نمی دانستم كه مزار شهيد، در همين شهر است. نمی دانستم اين شهيدی كه اين همه از او نوشته اند و گفته اند و اين همه به او دل داده اند، اهل شهر خودم، سمنان است. من که تا بحال به امامزاده‌ی شهر خود، امام زاده حضرت علی اشرف(ع) نرفته بودم، دعوت شدم؛ دعوت شدم تا برای اولین بار، دقایقی کنار گمشده ای باشم كه انگار سالها دنبالش می گشتم. شهید عباس دانشگر را تازه، پیدا کردم. بهترین لحظات عمرم را کنار مزار او سپری کردم، زندگی را تجربه کردم و طعم داشتن برادرِ بزرگتر را چشیدم. شهيدی که خوب بندگی کرد و بعد از شهادتش حقّ رفاقت را بجا می آورد. من خيلی ها را‌‌ می شناختم كه روی او حساب باز كرده بودند، حالا من هم يكی از آنها شده بودم. مدّت ها قبل خوانده بودم كه رفيقِ شهيد چه اثری در زندگی انسان می تواند بگذارد؛ امّا تا تجربه نكردم، معنايش را درست نفهميدم. حكمتِ اين كه از بين اين همه شهيد، شهيد عباس دانشگر انتخاب شد تا برادرم باشد، تا مایه دلگرمی ام باشد را نمی دانم، امّا خدای خود را به خاطر این موهبت، شاكرم. از وقتی که دیوار اتاقم را بر ستون محکم و استوار عکسش تکیه دادم، هر ثانیه حضورش را در کنارم حس می کنم‌‌؛ و خوشی ها و غم هایم را با او شریک می شوم؛... و به برکت حضور اوست که حال به اینجا رسیده ام. حالا آنقدر حالِ دلم خوب شده كه می خواهم بخش مهمی از عمرم را در معرفی برادرم عباس، به ديگران سپری كنم. در اين مدت آشنايی با برادر شهيدم، مهمترين چيزی كه بدست آوردم اين بود كه به اين بصیرت رسیدم تا ارزش و منزلت خود را در نظام خلقت بهتر بدانم و نگذارم اين دنيای بی ارزش، من را به خودش سرگرم كند. دنيايی كه در آن بعضی از مردم را می بينم كه هر كدام تمنّای چيزی دارند، يكی دنبال پول است و يكی دنبال پست، آن ديگری دنبال شهرت و آن يكی ... چرا نمی دانند كه مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ(1) کلّ متاع دنیا، هر چقدر هم كه باشد باز کم و ناچيز است. از خدای مهربان و ائمه اطهار علیهم السلام و شهدا می خواهم تا کمک کنند مثل شهدا زندگی کنم. (1)آیه 77 سوره نساء 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
🏴 مراسم عزاداری وفات حضرت زینب سلام الله علیها و یادواره شهدا با روایتگری برادر فرهنگ در دومین روز از اعتکاف دانش آموزی به همت کانون شهید عباس دانشگر استان اصفهان. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۲ 💠 خانم مهدیه مهدوی از استان خوزستان: ... ✍ من يك دختر دهه هشتادی، سرگرم تحصيل و دلخوش به رفاقت با همكلاسی هایم بودم، در زندگی ام يك دغدغه بزرگ داشتم، اون هم پدرم بود که مریضی حادّی داشت. هر چه در توان خانواده بود برای معالجه او هزینه کردیم ولی نتیجه نگرفتیم. دیگر چشم امیدمان به لطف و کَرم ائمه اطهار علیهم السلام بود. من از قبل شنیده بودم که اگر به شهدا اعتقاد قلبی داشته باشیم، به خاطر جایگاه بسیار رفیعی که نزد خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم السلام دارند؛ واسطه گری می كنند و اگر مصلحت باشد دیر یا زود، مشكل گشايی می كنند. آن زمانی بود که من هنوز اعتقاد راسخی به شهدا نداشتم ولی يك روز به صورت كاملاً اتفاقی در يكي از كانال های فضای مجازی تصوير لبخند يك شهید من را مجذوب خودش کرد و چهره معنوی اش به من امید داد. بعد از آن چند باری تصویر شهید را دیدم. تصويرش در ذهنم نقش بست. برای من سؤال بود که چرا تصوير اين شهيد مرتب جلوی چشمانم ظاهر می شود؟ تا اينكه خواب عجيبی دیدم. در عالم رؤيا دیدم که روی صفحه گوشی ام عکس همان شهید است و من این تصویر رو به دوستان و آشنايان نشان می دهم و شهيد را معرفی می كنم. بعد از بيدار شدن، در ذهنم خوابی كه ديده بودم را مرور می كردم ولی هر چه فکر کردم نام شهید یادم نيامد. خدايا «دانشمند» بود «دانشسر» بود. «دانشور» بود. بالاخره در فضای مجازی جستجو کردم شهید «دانشمند» كه تصوير شهید عباس دانشگر رو ديدم و شناختم. از‌‌ اون روز به بعد، زندگی نامه شهید و محبت های شهيد به افراد مختلف را جستجو کردم و با مطالعه آن ها علاقه ام به شهيد دانشگر بيشتر شد. درباره رفاقتِ با شهدا خونده بودم ولی خجالت می كشيدم با شهدا حرف بزنم. آخر با این همه گناه چطوری با شهدا حرف می زدم. شهدا پاک و زلال اند ولی من اينطور نبودم. هر روز بیشتر درباره شهید می خواندم و با شهید مأنوس تر می شدم ولی جرأت حرف زدن با شهيد را نداشتم. چند ماه گذشت، قبل از اینکه با کانال هایی که مطالب آن ها درباره شهدا بود آشنا بشوم، فکر می کردم که شهدای مدافع حرم فقط به خاطر پول حاضر شدند به سوريه بروند و از مقام شهدا پیش خدا و ائمه اطهار عليهم السلام غافل بودم. با خودم گفتم: پس چرا از شهيد نمی خواهی كه برای حل مشكل پدرت كاری بكند! تو که از محبت شهيد دانشگر به دوستانش خبر داری! این شد که يك شب با شهید عباس حرف زدم. گفتم گويا تعبير خواب من اينست که تو می خواهی من شما را به ديگران معرفی کنم؟ چَشم من قول می دهم اين كار را انجام بدهم. دو روزی در فکر بودم كه چطور به قولی كه به شهيد دادم عمل بكنم. با خودم قرار گذاشتم از دوستان ام شروع کنم. اما يك ترسی در دلم بود. خیلی با خودم حرف زدم تا خودم را راضی کردم؛ ولی واکنش دوستانم را نمی توانستم پيش بينی بكنم. بالاخره خودم رو راضی کردم و بسم الله گفتم و شروع كردم. تصوير شهید رو با یکی از خاطرات اش در فضای مجازی برای آن ها فرستادم. ولی دوستانم هيچ واكنشی نشان ندادند. مدتی گذشت، خیلی به رفيق شهيدم عباس دانشگر التماس کردم و دعا و قرآن خواندم تا به خوابم بیاید. یك شب از ته دلم برای شهید صد صلوات فرستادم. با هر صلواتی اشک می ریختم و دلم حسابی شكست و با شهيد با سوز و گداز حرف زدم. به دلم افتاد که امشب شهيد به خوابم می آيد. خدا رو شکر همان شب شهید به خوابم آمد. در عالم رؤيا ديدم من و پدرم با شهید در هیئتی هستیم و همه عزاداری می كنيم. انگار همه چيز واقعی بود. چقدر شهيد عباس دانشگر در لباس عزای حضرت سيد الشهدا(ع) نورانی بود. از خواب بيدار شدم. اما حضور شهید با همان نورانيت را کنار خودم حس می کردم. رفتم آب خوردم. احساس کردم که با حضورش به من آرامش می دهد. بعد از همان خواب بود كه خدا رو شکر پدرم روز به روز بهتر شد. به مرور زمان حالش خوبِ خوب شد و من این اتفاق را اول از لطف خدا، بعد عنايت اهل بیت عليهم السلام و شهدا می دانم. الحمدالله به برکتِ رفاقت با شهید بعد از مدتی مشکل بیماری پدرم برطرف شد و تحوّلی در زندگی ما ایجاد شد و از همه مهمتر گویا شهید جزئی از اعضای خانواده ما شد و من صاحب یک برادر شهید و رفیقِ آسمانی شدم. بعد از آن اتفاق خوب در زندگی مان، در معرفی راه شهدا مصمم تر شدم. حالا شده بودم سفير شهدا. در این راه، بارها از طرف دوستانم مورد اذیّت قرار گرفتم ولی یك چیزی تو وجودم می گفت پا پس نکشم و در معرفی شهدا کوتاهی نکنم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
24.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷مستند بسیار زیبای سفر زینب 🌹روایتی زیبا از کرامات شهید عباس دانشگر 🔸️ پخش برای اولین بار 👌تهیه شده در اداره کل آموزش و پرورش استان چهارمحال و بختیاری با همکاری اداره کل آموزش و پرورش استان سمنان 🔷️مشاهده و دانلود فیلم با کیفیت بهتر: https://www.aparat.com/v/nksm826 📸 پست مربوطه : https://eitaa.com/shahiddaneshgar/35033 ┄┅══❁⚜️🌹⚜️❁══┅┄ ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
💔 تو فقط ده سالته!!! تو فقط ده سالته؛چطوری میخوای روزه بگیری؟ » این را در جواب اصرار هایش برای شرکت در اعتکاف رجبیه گفتم. آخر سر وقتی عشق و علاقه اش را دیدم قبول کردم که به اعتکاف برود. شاید آن سال های اول، صفا و صمیمیت جمع های دوستانه او را به اعتکاف می کشاند اما بعدتر وقتی عمیقاً فهمید که مراسم اعتکاف یک ضیافت معنوی است برای شرکت در آن لحظه ‌شماری می کرد. وقتی از اعتکاف برگشت معنویت از چهره اش می بارید. 📚لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت راوی: مادر ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌  کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷 @shahedbhradnasr ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌
...خدا را شکر کردم که افتخار پیدا کردم تا با بازیگری در نقش شهید عباس دانشگر، یاد شهید را در اذهان زنده کنم. چند روزی به‌جای عباس در فیلم «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» ایفای نقش کردم. روز ‌چهارم ضبط مستند، به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام در تهران رفتیم. یکی از آرزوهایم رفتن به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود که به لطف خدا و عنایت شهید توانستم بروم و با فضای این دانشگاه بیشتر آشنا شوم. در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام، دیدار با سردار اباذری و همکاران شهید و دانشجویان دانشگاه برایم جذاب بود. هر روز خیلی از دانشجوها مشتاق بودند که من را ببینند. از من درباره‌ی شهید عباس سؤال می‌کردند و می‌گفتند: «شما در همدان و شهید در سمنان؟! چطور شد که شما را انتخاب کردند؟» به شوخی می‌گفتند: «ان‌شاءالله خودت هم مثل عباس، شهید بشوی.» از همه مهم‌تر، سردار اباذری می‌گفت: «با دیدن تو یاد عباس افتادم که چقدر در این دفتر زحمت کشید.» از آنچه که بر من می‌گذشت در حیرت بودم، انگار همه را در خواب می‌دیدم. من که تا چند روز پیش در شهر خودم همدان زندگی عادی خودم را می‌کردم؛ حالا در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام همه به چشم دوست و همکار شهیدشان به من نگاه می‌کردند. باور لحظات برایم سنگین بود، ولی می‌دانم هر چه بود، لطف خداوند متعال بود که اینگونه به من عزت داده بود. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۴ 💠 ادامه خاطره آقای امید یوسفی از استان همدان ... ✍ بسیاری از دوستان عباس با دیدن من، به گرمی از من استقبال کردند و از خاطرات خوش آن سال‌ها گفتند. از شیطنت‌های عباس در خوابگاه، تا خوش‌رویی او در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام)، همهٔ این خاطرات برایشان زنده شده بود. حضور من در نقش شهید، به قول دانش‌پژوهان دانشگاه، باعث شده بود تا عباس دوباره در دانشگاه حیات تازه‌ای پیدا کند. بعضی از همکاران شهید با خوشحالیِ همراه با حزن و اندوه به من نگاه می‌کردند؛ حسرت عجیبی در نگاهشان دیده می‌شد. متوجه شدم که رفتارها و محبت‌ها و برخوردهای عباس در دل همکاران او جا باز کرده و از صمیم قلب او را دوست دارند. انجام بعضی حرکت‌های آمادگی جسمانی، کار سختی بود؛ مثلاً داخل قنات رفتنِ شهید. همین که چنین کاری را توانسته بود انجام دهد، کار عجیب و جالبی بود. من در آن ایام فهمیدم که شهید شدن فقط اسلحه دست گرفتن نیست، بلکه با انجام رفتارهای زندگی بود که عباس توانسته بود هم مثل شهدا زندگی کند و هم محبوب شود و افراد زیادی را جذب شخصیت خودش بکند؛ مثل من که در زمان فیلم‌برداری به واسطهٔ او، دوستان زیادی پیدا کردم. در تمرینات نظامی و راپل از شهید کمک خواستم تا بتوانم راحت‌تر نقش او را بازی کنم و واقعاً عباس کمک عجیبی در این زمینه به من کرد. در آخر فهمیدم این لباس سبز پاسداری واقعاً حرمت دارد که در این لحظات، آن را به تن کرده‌ام و در جای عباس قرار گرفته‌ام. به خودم قول دادم که مثل شهید زندگی کنم و مثل او یک پاسدار شوم و حتماً راهش را ادامه دهم تا مسیرش را در دانشگاه زنده نگه دارم. من که چند روز قبل از شروع فیلم‌برداری، موقع رفتن به زادگاه شهید دانشگر در شهر سمنان، در این فکر بودم که آیا می‌توانم در نقش شهید بازی کنم؟ آن هم بازی در نقش یک شهید شاخص! آن روز در دلم غوغایی بود بین بیم و امید. حالا پس از بازگشت از این سفر معنوی، حال و هوای روحی‌ام تغییر کرده بود و تا مدت‌ها ادامه داشت. در شهر خودم همدان، از فرط خوشحالیِ اتفاقات روزهایی که بر من گذشت، گاهی اشک از چشمانم سرازیر می‌شد. با خود می‌گفتم: «بعضی وقت‌ها خداوند به بندگانش نظر لطف خاصی می‌کند. آن‌قدر آن لطف پر ارزش و سنگین است که قبل از آن باورش سخت است و خداوند این‌گونه ما انسان‌ها را دوست دارد و دست هدایتش بالای سر ماست.» آرزو دارم همهٔ نوجوانان و جوانان با این شهید رفیق شوند تا بتوانند مسیر درست زندگی‌شان را پیدا کنند. (ان‌شاءالله فیلم مستند "مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد" در آینده از سیمای مرکز سمنان پخش می‌شود و پس از آن در کانال بارگذاری می‌گردد) 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۵ 💠 خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ من تجربه انتخاب یک شهید به‌عنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمی‌دانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زنده‌اند» را می‌توانم در زندگی‌ام احساس کنم. در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنوی‌اش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم. البته زندگی‌نامه و وصیت‌نامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد. آنجا که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتاب‌های شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد) با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد. روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آن‌قدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم. وقتی کتاب را ورق می‌زدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم. آشنایی با شهید عباس به‌تدریج زندگی‌ام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بی‌تأثیر نبود. مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نه‌تنها به‌عنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم می‌دانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا می‌زدم. "با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم." رفتارم با اطرافیانم رفته‌رفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم به‌مراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آن‌ها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم. یکی از برجستگی‌های این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم به این برنامه عمل بکنم. برنامه این شهید در زندگی‌اش به من آموخت که باید در زندگی‌ام اهل نظم و برنامه‌ریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر می‌توانم زندگی کنم. در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آن‌ها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آن‌ها را مثل زندگی من متحول کند. بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی می‌توانم دوستانم را با شهید آشنا کنم. تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران" با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پس‌اندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم. خدا رو شکر شماره‌تلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلی‌ها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را به‌عنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کرده‌اند و افراد زیادی از شهید محبت دیده‌اند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است. پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند. به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژه‌ای خریداری کنم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۵ 💠 خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ من تجربه انتخاب یک شهید به‌عنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمی‌دانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زنده‌اند» را می‌توانم در زندگی‌ام احساس کنم. در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنوی‌اش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم. البته زندگی‌نامه و وصیت‌نامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد. آنجا که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتاب‌های شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد) با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد. روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آن‌قدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم. وقتی کتاب را ورق می‌زدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم. آشنایی با شهید عباس به‌تدریج زندگی‌ام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بی‌تأثیر نبود. مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نه‌تنها به‌عنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم می‌دانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا می‌زدم. "با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم." رفتارم با اطرافیانم رفته‌رفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم به‌مراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آن‌ها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم. یکی از برجستگی‌های این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم به این برنامه عمل بکنم. برنامه این شهید در زندگی‌اش به من آموخت که باید در زندگی‌ام اهل نظم و برنامه‌ریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر می‌توانم زندگی کنم. در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آن‌ها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آن‌ها را مثل زندگی من متحول کند. بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی می‌توانم دوستانم را با شهید آشنا کنم. تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران" با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پس‌اندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم. خدا رو شکر شماره‌تلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلی‌ها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را به‌عنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کرده‌اند و افراد زیادی از شهید محبت دیده‌اند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است. پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند. به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژه‌ای خریداری کنم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۶ 💠 ادامه خاطره خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ بعد از آشنایی بیشترم با شهید عباس از طریق مطالعه کتاب که مسیر زندگی‌ام را به سمت نور هدایت کرد و هدیه کتاب به دوستانم به‌صورت هدیه در گردش؛ آن‌ها هم با خواندن کتاب، تحت‌تأثیر قرار گرفتند و تصمیم گرفتند سبک زندگی خود را تغییر دهند. به لطف خدا بعد از مدتی در برخوردهایی که با آنان داشتم، متوجه شدم بعضی از آن‌ها داداش عباس رو به‌عنوان رفیقِ شهید خودشان انتخاب کردند و از خواندن نماز اول وقت شهید و شجاعت او برایم تعریف می‌کردند؛ وقتی در مسجد حاضر می‌شدم، حضور پر رنگ آنان را در مسجد در اثر آشنایی با شهید می‌دیدم و این برایم شگفت‌آور بود. بعد از این همه اتفاقات خوب، با چشمانی پر از اشک شوق، سجده شکر به جا آوردم که خداوند متعال به من توفیق داد تا در این فضای مسموم و پر از شبهات که دشمن باورهای اعتقادی جوانان ما را خدشه‌دار کرده است، چراغ هدایت شهدا را در دل جوانان روشن کنم. احساس می‌کردم در جهاد تبیین قدم کوچکی برداشته‌ام و این برای من دستاورد ارزشمندی بود. هدیه کتاب «آخرین نماز در حلب» به دوستانم برکات زیادی داشت و نتیجه عالی گرفتم و این نشان‌دهنده تأثیر مثبت حضور شهید در زندگی آنان بود. گویی شهید مثل چراغ روشنی در زندگی آنان می‌درخشید و من هم هر روز بیشتر از قبل حضور شهید و برکت وجود او را در زندگی‌ام احساس می‌کردم. در این حال و هوا بودم که جوانی بسیجی و ولایی به خواستگاری‌ام آمد؛ انسان متدین و شریفی به نظر می‌رسید. با تحقیق و بررسی دقیق خودم و خانواده و با شناختی که از ایشان و خانواده‌اش پیدا کردیم؛ با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول کردم که با ایشان ازدواج کنم. در جلسات آشنایی‌مان تا حد امکان از شهید عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگی‌ام توضیح دادم و از برکات معرفی این شهید به دیگران برایش تعریف کردم. در بین صحبت‌هایمان، متوجه شدم که رفیق شهید ایشان هم عباس دانشگر است! به‌قدری خوشحال شدم که انگار همه دنیا را به من داده‌اند. انگار خدا از قبل اتفاقات آینده زندگی‌ام را این گونه رقم زده بود که بعد از آشنایی با شهید، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بین این همه شهید، او هم داداش عباس را به‌عنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده باشد. با این اتفاق، حضور شهید در زندگی‌ام پررنگ‌تر از قبل شد و شکرگزار خدا بودم که شروع زندگی‌مان با حضور یک شهید همراه شده است تا در ابعاد مختلف، از این شهید و دیگر شهدا الگو بگیریم و زندگی‌مان رنگ خدایی بگیرد. در فکر بودم که یک کار بزرگ فرهنگی به نیّت شهید در شهرمان (آباده استان فارس) انجام دهم تا شهید را به افراد بیشتری معرفی کنم. گاهی تصمیمی می‌گرفتم بعد متوجه می‌شدم که هزینه آن در توان من نیست. مدت‌ها ذهنم درگیر پیداکردن راهی بود که کار ماندگار و اثربخش در شهرمان داشته باشیم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۷ 💠 ادامه خاطره خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ به لطف خدا، یک شب ایده‌ای نوآورانه به ذهنم رسید. در جلسات قبل از ازدواج، توافق کردیم مهریه‌ام ۱۴ سکه بهار آزادی باشد؛ اما من خواسته‌ای معنوی داشتم. این کار باعث می‌شد زندگی مشترکمان رنگ و بوی شهدا بگیرد و خداوند و ائمه اطهار (علیهم‌السلام) ما را بیشتر مورد عنایت قرار دهند. به همسرم گفتم خواسته و شرط من این است که بعد از ازدواجمان ۱۱۰ جلد کتاب «آخرین نماز در حلب» را بخرید تا به خانواده‌ها هدیه بدهم تا مطالعه این کتاب در زندگی آن‌ها تأثیر معنوی بگذارد. خدا رو شکر همسرم با این پیشنهاد موافقت کرد و این شرط در سند ازدواج این‌گونه قید شد: «ضمن عقد نکاح زوجه شرط کرد که زوج تا پنج سال آینده با هزینه خود نسبت به خرید یک‌صد و ده جلد کتاب آخرین نماز در حلب اقدام نماید و جهت ترویج فرهنگ نورانی نماز بین جوانان و نوجوانان توزیع کند که زوج این شرط را قبول کرد.» مطمئن بودم که با هدیه‌دادن این کتاب‌ها به‌صورت هدیه در گردش، فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه گسترش پیدا می‌کند و بسیاری با شهید آشنا می‌شوند. از خداوند می‌خواهم که همه جوانان مانند من و همسرم، زندگی‌شان را به شهدا پیوند بزنند تا لطف خدا و عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و عنایت شهدا شامل حال زندگی‌شان بشود؛ زیرا آشنایی با شهید زندگی مرا متحول کرد و شهید همیشه دستم را گرفته است. پس از این اتفاق، خانواده شهید دانشگر متوجه کار ارزشمندم شدند و تصمیم گرفتند از من تقدیر کنند. خانواده شهید هدیه‌ای را برای دفتر امام‌جمعه محترم شهرمان فرستادند تا در مصلی نمازجمعه به من اهدا شود. امام‌جمعه محترم حجت‌الاسلام‌والمسلمین حاج‌آقا دانا (دامت‌برکاته) در روز جمعه اول تیرماه سال ۱۴۰۳ در سخنرانی خود به این اقدام اشاره کردند و این طور بیان داشتند: شهید عباس دانشگر یکی از شهدای والامقام است و کتاب «آخرین نماز در حلب» خاطرات و زندگی ایشان را به تصویر می‌کشد. یکی از اهالی شهرستان ما کار زیبایی کردند، مدتی پیش، صد و ده جلد از این کتاب را به‌عنوان بخشی از مهریه خودشان در زمان ازدواج قرار دادند و این کتاب‌ها را برای گسترش فرهنگ جهاد و مقاومت و فرهنگ ایثار و شهادت به ۱۱۰ جوان هدیه کردند. لذا قرار شد جهت تقدیر از ایشان هدیه‌ای که از طرف پدر شهید فرستاده شده است در نمازجمعه به این زوج جوان اهدا شود. در نهایت، در مصلی نمازجمعه، هدیه با ارزش خانواده شهید توسط امام‌جمعه و نماینده محترم مجلس خبرگان در استان فارس به پدر عزیزم به نمایندگی از من اهدا شد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۸ 💠 خانم حسن‌زاده از استان خراسان شمالی: ... ✍ آبان‌ماه سال ۱۴۰۲ بود که خبردار شدم قرار است روز دانش‌آموز همراه با دانشجویان به دیدار مقام معظم رهبری، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برویم. باور نمی‌کردم، انگار تمام آرزوهایم یکجا برآورده شده بود. بعد از چند روز انتظار شیرین، الحمدلله روز موعود فرارسید. با دوستانم از استان خراسان شمالی رهسپار تهران شدیم تا به دیدار رهبری عزیزمان برویم. چه زیبا و باشکوه بود حضور در جمع عاشقانی که از دور و نزدیک خود را برای دیدن رهبری معظم به حسینیه امام خمینی (ره) رسانده بودند. دیدار رهبر انقلاب، یعنی یک‌دنیا هیجان مثبت که در وجودت فوران می‌کند. آن روز بهترین روز عمرم بود. هنگام بازگشت به دلم افتاد پیشنهاد زیارت مزار مطهر شهدا در بهشت‌زهرا را بدهم! ولی به‌خاطر دوری راه و معطّلی، مورد قبول واقع نشد... "من با دو نفر از دوستان صمیمی‌ام که دل‌هایمان شهدایی بود، تصمیم گرفتیم به‌جای بهشت‌زهرا، به زیارت مزار مطهر شهید عباس دانشگر که در مسیر راهمان بود، برویم." انگار تقدیر این بود که به دیدار شهیدی برویم که همین چند وقت پیش، یکی از دوستان، مرا با او آشنا کرده بود و خدا هم به من توفیق داد تا بعد از انتخابش به‌عنوان رفیقِ شهیدم، او را به دوستان صمیمی‌ام معرفی کنم؛ حالا عاشقش شده بودیم. خدا رو شکر رضایت مسئول کاروان را گرفتیم. در ورودی شهر سمنان از اشتیاق، داخل اتوبوس ایستاده بودم و به روبرویم نگاه می‌کردم. با راهنمایی تلفنی آن دوستم که شهید را به من معرفی کرده بود، مسیر را ادامه دادیم تا در خیابان امام حسین علیه‌السلام، راه مزار شهدا را پیدا کردیم. ساعت حدود ۱۰ شب بود که به امام زاده علی‌اشرف علیه‌السلام رسیدیم. امام زاده‌ای زیبا، با دو گلدسته فیروزه‌ای و گنبدی چشم‌نواز از دور پیدا بود، گلدسته‌های فیروزه‌ای امام زاده همچون دو شمع روشن، قلب‌هایمان را روشن می‌کرد... اما تا رسیدیم، با درِ بسته امامزاده روبرو شدیم. با دوستانم سریع رفتیم پایین و به سمت درِ امامزاده حرکت کردیم. با نگاهی خیره به درِ بسته امامزاده، اشک از چشمانمان جاری شد...  از اینکه توفیق زیارت مزار شهید را نداریم، حسابی ناراحت شدیم. دقایقی بعد صدایمان زدند تا شام بخوریم؛ ولی ما همان جا ایستادیم. من و دوستانم تصمیم گرفتیم شاممان را دیرتر بخوریم و از فرصت استفاده کنیم و حرف‌های دلمان را با شهید بزنیم.  دست‌هایمان را به شبکه‌های در، گره زدیم و خیره به مزار شهید، اشک‌ریزان زیارت عاشورا خواندیم... روضه کوتاهی هم گوش کردیم. زیر لب حرف‌هایی را به شهید می‌گفتیم؛ ولی نقطه مشترک حرف‌هایمان این بود که «ما لایق نبودیم و عباسِ شهید ما را نطلبید» حس آن را داشتیم که انگار شهدا آن طرف هستند و ما دستمان به شهدا نمی‌رسد... انگار از شهدا جامانده بودیم. در آن هیاهو و احساس ناامیدی بودیم که متوجه توقف ماشینِ شخصی ناشناس شدیم. یکی بلند گفت: مسئول امام زاده آمده و کلید را آورده است. باورمان نمی‌شد؛ آمدند و در را باز کردند، با کمی فاصله جلوی در ایستاده بودیم و من با باز شدن در، بی‌اختیار تا مزار شهید دویدم. خودم را روی مزار شهید انداختم و درحالی‌که اشک می‌ریختم؛ روی مزار مطهر شهید سجده کردم. تصویر شهید دانشگر بالا سمت راست، روی دیوار نصب بود و شهید با لبخندش به ما نگاه می‌کرد. بعد از چند دقیقه مسئول کاروان آمد و گفت: مژده، خبر مهمی برایتان آوردم؟ مشتاق شنیدن بودیم و حسابی گوش‌هایمان را تیز کرده بودیم که چه خبر شده است! مسئول کاروان گفت: «یکی از زائرین امام زاده گفت که عموی شهید خبردار شده و رفت تا پدر شهید را بیاورد» نمی‌توانستیم باور کنیم... آقای دانشگر...! دقایقی بعد پدر شهید سر مزار حضور پیدا کرد و ما همگی دور ایشان حلقه زدیم و خاطرات عباسِ شهید را شنیدیم. شهدا حسابی برایمان سنگ تمام گذاشته بودند. اگر توفیق حضور در بهشت‌زهرا را پیدا نکردیم، اما بهشت دیگری از شهدا روزی‌مان شده بود. آن شب رؤیایی‌ترین شب زندگی‌ام بود که به واقعیت پیوست. می‌دانم که این‌ها همه لطف خدا بود و عنایت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، به برکت نگاه شهید... من تابه‌حال محبت شهید دانشگر را از نزدیک حس نکرده بودم، شهید دانشگر، شهیدی که حق رفاقت را به جا می‌آورد، شهیدِ اتفاق‌های قشنگ. آن شب، شب پر برکتی بود، یک اتوبوس حدود پنجاه نفر بودیم. به همه عکس شهید، که یک طرف آن دستورالعمل عبادی شهید بود، داده شد و چند جلد کتاب شهید به جمع ما هدیه گردید. از همه مهم‌تر بعضی از همراهان که شهید را نمی‌شناختند، آن شب با شهید آشنا شدند. در مسیر برگشت از سمنان تا مقصد، بیشتر از سیره زندگی شهید حرف زدیم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯