مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۹۶
💠 خانم برزگر از استان خراسان رضوی
✍
شبی آرام بود. از آن شبهایی که سکوت خانه، بیشتر از همیشه مرا یاد تنهاییام میانداخت. سایهها روی دیوارها بازی میکردند و من، مثل همیشه، با آن حال خسته و دل گرفته نشسته بودم کنار پنجره اتاق. صدای وزش تند باد مرا به خودم آورد و یادم انداخت که همهچیز در این دنیا موقت است. ولی آن شب فرق داشت. احساس کردم کسی هوایم را دارد...
سرم را به طرف قاب عکس برادر شهیدم عباس چرخاندم. با همان لبخند مهربان و چشمهای نورانی اش، به من نگاه میکرد. آرام در دل گفتم:
— “عباس جان... اگر اینجا حضور داری، به دادم برس. من این روزها خیلی تنهاترم از همیشه.”
اشک، بیاجازه از گوشه چشمم سرازیر شد. همیشه میگویند شهدا زندهاند، ولی آن شب، برای اولین بار، با تمام وجود باورش کردم. انگار دست دلم را گرفت و آرام در گوشم نجوا کرد:
— “ تو تنها نیستی. من اینجا هستم. شجاع باش و به خدا توکل کن ...”
نفس عمیقی کشیدم. دلم سبک شد. مثل اینکه همه دردهایم را برایش گفتم و او شنید. از همان شب، هر شب، موقع خواب، با عباس حرف میزنم. صبحها که چشم باز میکنم، اول از همه اسمش را صدا میزنم و به خودم میگویم:
— “کاش زودتر پیداش کرده بودم... کاش زودتر راهش را شناخته بودم.”
دیگر دخترِ ترسوی دیروز نبودم. کمکم یاد گرفتم قدم بردارم، حتی اگر همراهم فقط نام شهدا باشد. روزهایی بود که حتی نمیتوانستم تا کوچه تنها بروم، اما حالا راه مسجد را پیدا کردهام.
اولین باری که بعد از آن همه سال توانستم با پاهای خودم تا مسجد محله بروم، بغض داشتم. باور نمیکردم این همان من باشم. گفتم:
— “عباس جان، تو بودی که کمکم کردی...”
در مسجد، میان صف نمازگزاران، انگار عطر وصال شهید را حس میکردم. اشک، گاه بیصدا روی گونههایم میلغزید. حس میکردم دعای عباس شهید پشتم است.
اما نقطه اوج داستان زندگی ام، حرم امام رضا علیهالسلام بود. آن بعد از ظهر، وقتی انگار در سیل جمعیت گم شده بودم، یکی از خادمین نزدیک آمد. دستی پر از مهربانی، تعارفی شیرین:
— “بفرمایید، چای حرم نوشجان کنید .”
فنجان چای داغ را گرفتم و لبخند زدم. احساس کردم عباس کنارم نشسته. زیر لب همانجا گفتم:
— "ممنونم عباس جان... حتی به اینجا هم منو آوردی."
آن شب، در سکوت صحن، سر را به ضریح گذاشتم و با تمام وجود دعا کردم. هر چه سالها پیش آرزو داشتم، یکی یکی در ذهنم مرور شد:
رفتن به مسجد. داشتن حال خوب. قدم برداشتن بیواهمه. چای حرم نوشیدن. و مهمتر از همه، داشتن کسی که همیشه هوام را دارد، حتی اگر جسمش پیشم نباشد...
این روزها که عباس را دارم، یاد گرفتم شهدا فقط در قاب عکس باقی نمیمانند. میآیند و هوای دلهای شکسته را دارند. هر روز با خودم تکرار میکنم:
— "خوش به حال کسی که همقدم شهدا میشود..."
کاش همه، لحظهای در زندگیشان، با شهیدی همقدم میشدند.
کاش هر کس عباس زندگیاش را پیدا کند؛
تا بفهمد وقتی شهید در کنار تو نفس میکشد،
دنیا چقدر قشنگتر و دلخوشتر میشود...
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✍️ همراهان گرامی
شما میتوانید مجموعه خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر - که به لطف الهی تاکنون در قالب ۹۶ قسمت در کانال «مؤسسه شهید عباس دانشگر» منتشر شده است - را با جستوجوی عبارت
#خاطرات_جدید
در کانال، مشاهده و مطالعه فرمایید.
انشاءالله از این پس هر روز داستان جدیدی از خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر در کانال بارگذاری خواهد شد.
امیدواریم به لطف پروردگار متعال، با عنایت حضرت زهرا سلاماللهعلیها و یاری شهدا، این مسیر نورانی و ارزشمند با قوت هرچه بیشتر ادامه پیدا کند.
#موسسه_شهیددانشگر
🔘@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۹۷
💠 خانم مولایی از استان سمنان
✍
عصر یک روز دلگیر پاییز بود. نشسته بودم کنار پنجره، زل زده به بیرون، به شیشههایی که از بخار نفسهای بیقرارم مه گرفته بود. خانه ساکت بود و سکوت، مثل موجی آرام، همهجا را گرفته بود. گوشیام را برداشتم و ناخودآگاه به عکسی که روی صفحه گذاشته بودم خیره شدم؛ تصویری از شهید عباس دانشگر با لبخندی عمیق، لبخندی که حتی از پس سالها در قاب عکس دیوار خانهمان، امید به جانِ آدمی میریخت.
واقعیتش هیچگاه عباس را ندیده بودم. نه آن روزها که زنده بود، و نه حتی یکبار از دور. زندگیمان هیچوقت در هیچ کورهراهی به هم نرسید. اما عجیب است… چطور میشود آدم با کسی که هرگز ندیده، رفاقتی تا این حد حقیقی ببندد؟ رفاقتی با یک شهید
همه چیز از یک روایت ساده شروع شد؛ مرور یک خاطره از یک کتاب، یکی از همان ساکنان قدیمی شهر، وقتی با چشمهای اشکآلود از شهید عباس حرف میزد، کتابی ارزشمند را بهرسم ادای دین به شهید، به من هدیه نمود …
«تأثیر نگاه شهید»
نگاهم روی جلد کتاب ثابت ماند؛ عکسی از عباس با لبخند آسمانیاش را نشان میداد.
همان شب اولینبار صفحهای از کتاب را ورق زدم. نوشته بود:
«میشود با لبخند یک شهید دلمان آرام شود؛ با نگاه یک شهید مسیر زندگیمان متحول شود؛ با دعای یک شهید دنیایمان عوض شود»
نمیدانم چرا، اما این جمله تمام شب مرا به تفکر وا داشت.
کم کم خواندن قصههایش شد عادتِ هر شبم، مثل دعاهایی که مادر زمزمه میکرد.
هر قدر روایتها را بیشتر مرور میکردم، احساس غریبی در وجودم خانه میکرد؛ احساسی شبیه داشتن یک برادر که همیشه هوای آدم را دارد، رفیقی که در سختترین روزها، بیآنکه پیدایش باشد، دست آدم را میگیرد.
شبها، وقتی لحاف سکوت بر سر خانه میافتاد و همه چیز خاموش میشد، کنار عکسش مینشستم؛
زمزمه میکردم:
« عباس … رفاقت با شما، کابوس شبها و غمِ روزهایم را آرام میکند. چطور ممکن است بودن کسی که روزی همشهری و همنسل من بود و حالا میان ستارهها جای دارد، اینهمه برای دلم معنا پیدا کند؟»
انگار هر بار که تاریکی بر دلم سنگینی میکرد، جایی از عالم غیب صدایی میآمد:
من برادری و رفاقت را در حق خواهرم کامل میکنم.
و تو پای همه چیزش هم ایستادی؛ پای کوتاهیهای من، پای غفلتهای من، پای کمکاریهای من... ایستادی و به همه گفتی: باشد، اصلاً او غفلتزدهی دنیا. من عباسم و در مرامم نیست دستش را نگیرم. اصلاً او واقف نیست چگونه خواهری کند، اما من که برادر بزرگم که بیخیالش نمیشوم.
گاهی کنار مزارت مینشینم. باد پاییزی، برگهای خشک را دور سنگ مزارت میرقصاند. در دلم میگویم:
- «عباس… من حتی یک بار هم تو را در این دنیا ندیدهام، اما حالابیحضور تو در کنارم، نمیتوانم خوب زندگی کنم. تو خیال زندگی منی؛ امید پنهانم در دل این روزهای خاکستری.»
خلاصه ما را خوب خریدی عباس آقا! نشان به آن نشانی که شش سالِ تمام است که مریدِ مأمن مزارت شدهام و به قدر لحظهای دلم از تو جدا نمیشود.
شش سال است که با یک نشانی ساده، خودم را جزو مریدان بیشمارت جا میزنم، اجازه میگیرم شبوروز برادر خطابت کنم. هر بار که به بنبست میرسم، تنها کافیست دلم را به تو بسپارم؛ جوابم را میدهی.
امشب، دوباره سلامی آرام تقدیمت میکنم:
- «سلام عباس…
هوای دل من را مثل همیشه داشته باش. یادت باشد، من، همان خواهری هستم که هرگز برادرش را ندید؛ اما بیش از همه، به یادش دل بست.»
لطفی بنما و اینک که در محضر حضرت زهرا سلاماللهعلیها به سر میبری، این زمینیان را بهقدر نامی در محضرشان، یاد کن.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✍️ همراهان گرامی
شما میتوانید مجموعه خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر - که به لطف الهی تاکنون در قالب ۹۵ قسمت در کانال «مؤسسه شهید عباس دانشگر» منتشر شده است - را با جستوجوی عبارت
#خاطرات_جدید
در کانال، مشاهده و مطالعه فرمایید.
انشاءالله از این پس هر روز داستان جدیدی از خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر در کانال بارگذاری خواهد شد.
امیدواریم به لطف پروردگار متعال، با عنایت حضرت زهرا سلاماللهعلیها و یاری شهدا، این مسیر نورانی و ارزشمند با قوت هرچه بیشتر ادامه پیدا کند.
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۹۹
💠 خانم قرهباغی از استان تهران
✍
شب بود، باران آرام روی شیشه پنجره میغلتید و صدایش مثل نجوا، آرامش را به دلم هدیه میداد. در اتاق کوچک و ساکتم نشسته بودم، گوشی همراهم را دستم گرفته و بیهدف در فضای مجازی میچرخیدم. ناگهان دوباره نامش جلوی چشمم ظاهر شد؛ «عباس دانشگر». نامش را بارها در رسانهها و شبکههای اجتماعی دیده و شنیده بودم، اما این بار فرق میکرد. احساس کردم باید بیشتر بدانم، باید بفهمم او که بود، این جوان از نسل امروز که همه از شجاعتش میگویند.
صدای درونم آرام گفت:
- برو جستجو کن... شاید این بار پیدا کنی چیزی را که همیشه دنبالش بودی.
نام «شهید عباس دانشگر» را در اینترنت جستجو کردم. عکسها، متنها، مستندها و نماهنگها ردیف شدند، تصویر جوانی با چهره نورانی و لبخندی ساده اما دلنشین. نوشته بودند، شهید مدافع حرم بود. برای دفاع از ناموس، دین و اسلام آسمانی شد و پر کشید... با هر جمله، هزار سؤال در ذهنم جوانه میزد.
چطور یک جوان امروزی میتواند از همه خواستهها، آرزوها و دنیای خودش دل بکند؟ چطور زندگی کرد که حضرت زینب سلاماللهعلیها او را پذیرفت؟
سرم را به شیشه تکیه دادم. قطرات باران را مثل اشکهایی میدیدم که آرامآرام روی صورتم جاری میشد.
باید بیشتر میشناختمش. فایل یکی از کتابهایش را پیدا کردم. از آن پس شبها کنار عکسش مینشستم و داستانهایش را میخواندم. دستم را روی عکسش نگه میداشتم، انگار میتوانستم صدایش را بشنوم:
- به خودت نگاه کن... تو هم میتوانی... فقط همت میخواهد، توکل و توفیق میخواهد، نه لیاقت. تو هم میتوانی...
وقتی به خصوصیات اخلاقی و رشادت و شجاعتهایش میاندیشم، وقتی صحبت از دین و ناموس و اسلام که میشود، خون غیرت در رگها به جریان میافتد که مبادا مورد بیحرمتی و تجاوز واقع شوند. اما همچنان زیر پرچم اسلام مردانی از تبار غیرت هستند که برای دفاع از حریم ولایت و این سرزمین جانفشانی میکنند.
وقتی صحبت از شجاعت و شهامت میشود و به یاد سربازانی همچون شهید عباس دانشگر میافتم که چه مردانی در دامن غیرت پرورشیافته شدهاند و زیر سایه امامزمان حضرت ولیعصر (عج) قدم در راه شهادت نهادهاند، بیشتر از خودم خجالت میکشم و سرافکنده میشوم.
خصوصیات بارز اخلاقی که داشته باشی از گناه بهدور و پاک باشی، خداوند متعال نور شهادت را به سویت سوق میدهد و هزاران درس و پیام از زندگی شهید میتوان گرفت که راه راست را نشانت میدهد.
شبهای زیادی در سکوت نفس میکشیدم، به آسمان تاریک و ستارههای دور نگاه میکردم. هر بار اسمش را در فضای مجازی میدیدم یا دوستانم دربارهاش حرف میزدند، بیاختیار اشک در چشمانم جمع میشد.
دلم میخواست فریاد بزنم:
- من هنوز نشناختمت عباس... اما کاش میتوانستم، فقط کمی شبیه تو باشم.
بعدها، در اتوبوس، توی مسیر دانشگاه، حتی میان جمعیتِ شلوغبازار، گاهی بیهوا یاد عباس میافتادم. با خودم نجوا میکردم:
- تو چطور اینقدر پاک بودی؟ خدا چطور نور شهادت را به تو هدیه کرد؟ من از گناه و دلمشغولیهای کوچک، هنوز نگذشتهام... من هنوز گرفتار خودم هستم.
یکبار با مادرم سر سفره نشسته بودیم، بیهوا گفتم:
- مامان، فکر میکنی واقعاً شهید بودن فقط مخصوص بعضیهاست؟ یا ما هم میتوانیم مثل شهدا زندگی کنیم؟
مادرم لبخند زد، دستی به سرم کشید و گفت:
- عزیزم، هرکسی جایی از راه را باید ادامه بدهد. شاید سهم تو، حفظ حجاب و عفت باشد. تو هم میتوانی مدافع باشی...
عباس، تو راه را به من نشان دادی، مسیر زندگیام را به سمت خدا مستقیمتر کردی.
دیگر آن دخترِ پرادعا و بیتفاوت نیستم. حالا بلدم با افتخار سرم را بالا بگیرم، به اسم شهیدان احترام بگذارم و حرمت جایگاهشان را در دل نگه دارم. تو به من یاد دادی زیر پرچم ولایت، با نجابت و عفت بمانم؛ تو شدی برایم سنگرم مقابل تیر دشمنم شیطان.
امروز هر وقت نام و عکس شهدا را جایی میبینم، سر تعظیم فرود میآورم. هنوز هستند عباس دانشگرهایی که راه شهادت را ادامه دهند؛ من هم میخواهم مدافع باشم...
مدافع حریم ولایت، با همان دلِ لرزان اما امیدواری که تو در وجودم روشن کردی عباس.
زندگی عباس دانشگر یک درس بزرگ برایم شد. حالا میدانم اهداف آخرتی و معنوی چقدر بزرگتر و واقعیتر از خواستههای زودگذر دنیاییاند.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۹۸
💠 آقای علایی از استان تهران
✍
غروب آفتاب نزدیک بود. از رانندگی در مسیر طولانی خسته شده بودم. از دور، چراغ خانههای شهر یکییکی روشن میشدند. راه زیادی تا مقصد نمانده بود، اما دلم نیامد تصویر زیبای خورشید را که آرامآرام پشت کوهها پنهان میشد، از دست بدهم.
در اولین پارکینگِ مسیر ایستادم تا عظمت خلقت خداوند را به تماشا بنشینم.
ماشینها یکی پس از دیگری از کنارم میگذشتند. شیشههای ماشین را پایین دادم؛ نسیم ملایمی داخل ماشین پیچید و حال و هوایم را عوض کرد.
تصویر شهید دانشگر که به آینه ماشین آویخته بودم، تکان خورد و مرا به یاد نخستین باری انداخت که چهره دلربایش را دیده بودم. همان لحظهای که محبت او عجیب به دلم نشسته بود و با خودم اینچنین گفتم:
کاش میشد با شهید ارتباط قلبیام برقرار شود… رفیق شهیدم بشود، خودش به رفاقتش قبولم کند. صفحهی گوشیام روشن شد. نگاهم دوباره اسیر عکس عباس دانشگر شد. چهرهی آرام و معصومش، شهیدی که فقط با یک نگاه، مهرش تمام وجودم را پر کرده بود و هیچوقت خیال نمیکردم روزی چنین محبتی نصیبم شود.
من که اصلاً اهل رفاقت با شهدا نبودم و خودم را در حد و اندازه دوستی با یک شهید نمیدیدم. حالا، هر بار که به عکسش مینگرم، انگار صدای عباس در گوشم میپیچد:
«دوستداشتن لیاقت نمیخواهد... دل عاشق میخواهد.»
تصویرش را پسزمینه گوشیام گذاشته بودم؛ شاید این، عهدی خاموش و بیکلام بود ، عهدی به امید داشتن رفیق شهیدی چون عباس.
برای انجام کاری وارد یک ساختمان اداری مرتبط با سپاه شدم. همان جا بود که گوشی همراهم زنگ خورد. تا گوشی را از جیبم در آوردم، تصویر عباس در برابر نگاهها قرار گرفت.
یکی از پاسداران جلوتر آمد و با تعجب پرسید:
- عباس رو میشناختی؟
لبخندی زدم که در عمقش حسرت و کمی خجالت پنهان بود:
- نه … فقط عکسش رو دیدم و عجیــب بهش دلبسته شدم. چند ماهیه عکسش رو پسزمینه گوشیم گذاشتم.
مکثی کرد و لبخندی آرام گوشه لبش نشست. به نقطهای دور خیره ماند و آرام گفت:
"میخوای از عباس یکی دو تا خاطره بشنوی؟ اون سالها که دوره آموزشی بودیم... "
فهمیدم از همدورهایهای شهید در دانشگاه امام حسین علیهالسلام بوده است.
نشستم و با اشتیاق گوش دادم. لحنش پر از شیرینی و غم بود؛ دنیایی پر از رفاقت بیادعا و عشقِ برادری داشت.
از آن روز به بعد که عباس را بیشتر شناختم، هرگاه در کارم گره میافتاد، عباس را واسطه عنایت اهلبیت علیهمالسلام قرار می دادم. احساس میکردم کنارم ایستاده و هر بار دستی بر شانهام میزند و مرا به آرامش دعوت میکند.
یک روز که از شهرک مدرس ورامین عبور میکردم؛ دلم گرفت، دلتنگ دوست قدیمیام شدم. خواستم سری به او بزنم، اما نشانیاش را گمکرده بودم. بیثمر برگشتم و سر راه، جلوی یک خواربارفروشی ایستادم.
هنگام بیرون آمدن، نگاهم به اعلامیهای چسبیده بر دیوار افتاد؛ عکسی از شهید دانشگر، بالای اعلامیه...
دلم ریخت.
آرام جلو رفتم و اعلامیه را خواندم:
«مراسم سالگرد مادربزرگ شهید عباس دانشگر، فردا مسجد صاحبالزمان (عج) شهرک مدرس...»
نفس عمیقی کشیدم؛ حس کردم دعوتنامهای آسمانی برایم آمده است.
از اعلامیه عکس گرفتم و همان شب، توی گروه بچههای انقلابی قرار دادم. نوشتم:
«دوستان، فردا سالگرد مادربزرگ شهید عباس دانشگره… هر کی دوست داشت، فاتحه و صلواتی هدیه کنه، فردا در مراسم سالگرد حاضر بشه.»
شب، کارهای فردا مثل سایه در ذهنم چرخ میخورد. با خودم گفتم:
«شاید نتوانم بروم… شاید نرسم...»
همانطور که در فکر بودم، خوابم برد.
در خواب خود را همان جایی دیدم که روزی خاطرات عباس را شنیده بودم. شهید هم آنجا روبهرویم ایستاده بود و با لبخندی گفت:
- فردا حتماً میآیی مراسم مادربزرگم؟
چشمهایش میدرخشید. فقط توانستم بگویم:
- چشم، عباس جان.
هراسان و با اشک از خواب پریدم. صدای اذان صبح میآمد. گوشه اتاق نشستم و گریهکنان گفتم:
«عباس... ممنونم که من رو لایق رفاقت با خودت دونستی؟»
صبح جمعه، سی یکم فروردینماه سال ۱۴۰۲، راهی مراسم سالگرد مادربزرگ رفیق شهیدم عباس شدم. مجلس ساده و صمیمی بود.
میان جمعیت در جستجوی پدر بزرگوار شهید بودم. تا چشمم به ایشان افتاد، اشک روی گونههایم دوید.
پدر شهید نزدیک آمد؛ دستی بر شانهام گذاشت و گفت:
- پسرم، عباس رو میشناختی؟
با بغض، هم داستان اولین آشنایی و هم خواب دیشب را برایشان تعریف کردم.
آن روز، میان آن جمع آشنا، دلم گرم بود.
احساس میکردم عباس، حالا واقعاً رفیقِ آسمانیام شده؛ رفیقی برای تمام پیچوخمهای زندگی، نه فقط تصویری در صفحه گوشی…
رفیقی که انشاءالله دست مرا در عالم قیامت خواهد گرفت.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۱
💠 خانم نسرانی از استان تهران
✍
تمام آن روزهای فصل بهار، مترو برایم فقط مسیری برای رسیدن نبود؛ جایی بود که آدمها با شتابزدگیهای زندگیشان از کنار هم رد میشدند، بیآنکه نگاهشان پرسهای در نگاه دیگری بزند. اما آن روز، حس کردم قرار است قصهای تازه برایم نوشته شود.
در ازدحام مترو تهران، صدای عبور قطار با قلبم ضرب گرفته بود. از طرف بسیج در اجرای طرح «یه حس خوب» مسئول شده بودم؛ طرحی برای عفاف و حجاب که در عمق شلوغیها، لحظهای سکوت و تأمل را به خانمهایی که کمتر اهل رعایت بودند، هدیه میداد و من، مثل همیشه، در دل ماجراها.
کنار میز کوچکمان ایستاده بودم و شناسنامههای شهدا را میان دستانم جابهجا و یکییکی روی میز مرتب میکردم.
او را برای اولینبار در همین شلوغیها شناختم؛ شهید عباس دانشگر. صفحهی شناسنامهاش را باز کردم، چشمم به عکسش افتاد؛ جوانی با صورت مهربان و نگاهی عمیق و آرام در همان تصویر سادهی شناسنامهاش. وقتی عکسش را دیدم نمیدانم چرا، اما انگار حس عجیبی قلبم را پر کرد… احساس یک دلتنگی تازه. دلم شکست، برای خودش، برای سن کمش و برای خودم که همیشه دنبال یک قهرمان گمشده در قصههای زندگیم میگشتم.
در همان لحظه، بغض بیدلیلی در گلویم نشست.
زیر لب نجوا کردم:
«چه کردهای که خدا تو را اینطور با عزت خرید…؟»
تا آن روز نمیشناختمش، اما همان جا، میان ازدحام مترو تهران، حس کردم رفیقی پیدا کردهام که همصحبتیاش را نمیشود با دنیا عوض کرد.
حالا دیگر اسمش با صدای سوت قطار و نفسهای شلوغ مترو گرهخورده بود. همان روز تصمیم گرفتم قصهاش را دنبال کنم…
با خودم گفتم: «این جوان چطور به اینجا رسید؟»
این پرسش مدام در ذهنم میچرخید و وادارم کرد تا شبهای بعد، پای اینترنت بنشینم و قطرهقطره دربارهی عباس بخوانم. بعدش هم عضوی از کانال شهید در ایتا شدم؛ جایی که دیگر تنها نبودم، همراهِ هزاران دلدادهی دیگرش بودم.
شناسنامه شهدا، کوچک اما پُرمعنا؛ به دست خانمهایی میدادیم که شاید حتی یکبار هم با شهیدی اُنس نگرفته بودند.
یک روز دوستم، نرگس، کنارم آمد و آهسته گفت: «شهید دانشگر، خیلی اهل دستگیری و گرهگشاییها. شهدا پیش خدا آبرو دارند!»
این حرفش ته ذهنم نشست، تا روزی که واقعاً بهش احتیاج پیدا کردم...
روزهایی بود که بچههای بسیج قرار بود به اردوی مشهد بروند. اما دریغ از حتی یک بلیت.
اون روز، اضطراب و امید عجیبی همراهم بود. تو ماشین، تمام مسیر راهآهن، بیصدا صلوات میفرستادم و توی دلم با عباس حرف میزدم:
«عباس جان... میگن تو گرهگشایی. میشه دست ما رو هم بگیری؟ تو پیش امام رضا علیهالسلام واسطه شو برامون...»
اتفاقاً همون روز، روز تولد عباس بود. حس کردم این تصادفی نیست.
فرمانده بسیج زنگ زد و گفت: «من یه نامه برات میفرستم، ببر دفتر مدیرعامل راهآهن. شاید او بتونه کمکی بکنه»
دفتر مدیرعامل حسابی شلوغ بود. حتی فرصت نشستن درستوحسابی پیدا نکردیم. مسئول دفتر دستی تکان داد و گفت:
- «اینجا کارتون راه نمیافته، برید شرکت مهتاب سیرجم. این نامهتونم رو پاراف میزنم»
توی راهروهای شرکت، انگار ثانیهها کش میآمد.
اول ورودی شرکت، به نیت عباس صلوات فرستادم.
طبقه اول گفتند:
- «برای اون تاریخ بلیت نداریم. برو طبقه دوم، شاید مدیرکل بتونه کاری بکنه»
یک ساعت تمام پشت در منتظر شدم. صدای زمخت ساعت روی دیوار، تیکتاک میکرد.
بالاخره رفتم تو، مدیر با نگاهی بیحس گفت:
- «هیچ راهی نیست دخترم، متأسفم»
تلخی این جواب مثل گردوخاکی تلخ نشست بر گلوم.
در راه پایین آمدن از پلهها گوشی را برداشتم و جواب فرمانده را با صدایی بیرمق دادم. اما قلبم هنوز آرام نگرفته بود.
تا دو پله مانده به طبقه اول، آبدارچی با خندهای پنهان گفت:
- «از من نشنیده بگیر، اون حاجآقایی که الان رفت بالا، اگه خدا بخواد میتونه کمکت کنه، از سهام دارای مهمه شرکته»
امید مثل جرقهای روشن شد، دوباره برگشتم بالا. حاجآقا پیرمردی بود با چهرهای نورانی. بعد از معرفی کوتاه گفتم:
- «حاجآقا، ما کارمون به شما حواله شد. امام رضا گره کار ما رو به شما سپردند»
متعجب نگاهم کرد و آرام خندید:
- «کجای تهران زندگی میکنی دخترم؟»
با شنیدن محلهام، خاطرهای برایش زنده شد. قول داد که هر کمکی در توانش باشد انجام میدهد. در آخر هم گفت:
- « پیش امام رضا رفتی برا خانمم دعا کن، چند وقتی مریض احواله»
از او خداحافظی کردم. بغض امید، گلویم را گرفته بود. حس کردم عباس شهید همراهمان است.
عصر تلفنم زنگ خورد...
- خانم، خدا رو شکر کنید! با پیگیری حاجآقا، یک واگن به قطار اضافه شد. زائر امام رضا شدید، التماس دعا...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۲
💠 ادامه خاطره خانم نسرانی از استان تهران
✍
وقتی خبر جور شدن بلیت قطار مشهد را شنیدم، اشک بیاختیار گوشهی چشمانم نشست. همان جا، نبض دلم تند شد و بیصدا زمزمه کردم:
- عباس جان... ممنونم. ممنون از این دستگیری بیدریغت.
در دل شلوغیهای شهر، همین دعایت، بزرگترین معجزه را برایمان رقم زد؛ چند نفر دیگر هم مثل ما بیهوا زائر امام رضا علیهالسلام شدند. به خودم که آمدم، دیدم تا همین دیروز حتی خیال سفر به مشهد را هم به ذهنمان راه نمیدادیم. حالا اما جمعی با امید و دلگرمی راهی زیارت بودیم.
سرنوشت اما هنوز یک برگِ نانوشته برایم داشت؛ قسمت نشد با بچهها همسفر شوم. دلم گرفت، اما به جایش تصمیم گرفتم هر روز کاری کوچک به نیت عباس انجام دهم؛ از قرائت یک صفحه قرآن تا هدیه صد صلوات. انگار قلبم آرامگرفته بود، احساس میکردم عباس همینجاست، کنار همین روزهای معمولیام، دوستی آسمانی که دلگرمم میکرد.
بعد از آن شوق و معجزه، آرامآرام مقدمات سفر بچهها را با هم چیدیم؛ کارت زائر گرفتیم، توی گروههای مجازی جمعشان کردیم، و به هر کس که میپیوست میگفتم:
- این سفر را مدیون شهید عباس دانشگر هستید. فراموشش نکنید.
عکس و زندگینامه عباس را در گروهها گذاشتم، کانال شهید را معرفی کردم تا هرکس دلتنگ آرامشش شد، یاد و راه او را دنبال کند.
روز حرکت هم رسید؛ ترمینال راهآهن شلوغ بود. صدای چرخ چمدانها، همهمهی زائرین آقا و حالوهوای وداع، فضا را پر کرده بود. کمک کردیم وسایل بچهها را بگذارند داخل واگن. همان لحظه که قطار آرام از ایستگاه جدا شد، اشک ذوق و دلتنگی توی نگاهم نشست و در دل تکرار کردم:
- عباس جان... ممنونم.
تا لحظه آخر، به همهشان یک توصیه داشتم:
- وقتی رسیدید حرم، به نیابت از شهید عباس دانشگر امام رضا را زیارت کنید.
دلم میخواست با همان قطار بروم، اما قسمت نشد. فقط قرآن و صلوات به نیت عباس، دلگرمی روزهایم شد.
برای هر کسی که پای حرفم نشست، قصهی محبت شهید را تعریف کردم و تهِ دلم همیشه زمزمه بود:
«یعنی میشود من هم یک روز بروم مزارش و بعد راهی حرم امام رضا علیهالسلام شوم?»
انتظار و توسلهایم آنقدر ادامه پیدا کرد تا آخرهای شهریور.
یک شب همسرم گفت:
- قبل از شروع مدرسهها برویم زیارت امام رضا علیهالسلام...
دوباره جوانه امید در دلم رویید. اما باز، خریدن بلیت نشدنی بود.
همسرم لبخند زد و گفت:
- با ماشین خودمان میرویم.
همین را که شنیدم، با شوق گفتم:
- پس اول مسیر، سر مزار شهید دانشگر برویم.
پذیرفت.
چند روز بعد، کنار امامزاده علیاشرف علیهالسلام ایستادیم. همسرم پرسید:
- قبر شهید را بلدی؟
با لبخند گفتم:
- چند بار پخش زنده مزارش را در کانال شهید دیدهام. پیدایش میکنم.
نمیدانستم چرا دلم مطمئن بود؛ بیدرنگ میان قبور رفتم تا سنگ مزار عباس را پیدا کردم. کنار مزارش نشستم، دستانم را بر سنگ گذاشتم، تصویری که همیشه از کانال دیده بودم حالا جلوی چشمم واقعی شده بود. سرم را پایین انداختم و با صدای بغضآلود در دلم گفتم:
- عباس آقا... مدیون همهی لطف و دعایت هستم. خدا خیرت بده...
همان جا کنار مزار مطهر شهید دعا کردم؛ خدایا همانگونه که گوشه چشمی به ما داشتی، کمک کن قدمهایم در مسیر خودت سست نشود، و اگر لیاقتش بود... شاید روزی طعم شهادت را بچشم.
از برادر شهیدم خداحافظی کردم و راهی مشهد شدیم.
در طول مسیر، زمزمه صلوات را نثار روحش کردم.
وقتی گنبد طلایی حرم امام رضا علیهالسلام از میان شلوغی شهر پیدا شد، اولین سلامم را به نیابت از عباس به حضرت دادم. راستش را بخواهی، در آن لحظه حس کردم عباس هم میان جمع ما، زائر آقاست.
حالوهوای زیارت در ایام شهادت، شبیه هیچ زمان دیگری نیست. چیزی در هوای شهر جریان دارد؛ انگار همه چیز بوی غم گرفته است. خیابانهای اطراف حرم با پرچمهای مشکی نقاشی شده و جمعیت موج میزند، زائران از هر سمت، خود را به کوی یار میرسانند.
تا چشم کار میکند، کاروانهای عزادار بهآرامی به سمت حرم حرکت میکنند؛ صدای سینهزنی و نوحههای جانسوز، مثل رودخانهای از غم، از دل خیابانها میگذرد و به صحنهای حرم میریزد.
پیرزنی به دیوار صحن تکیه داده، هر چند دقیقه بیصدا اشک میریزد و به گنبد طلایی خیره میشود.
صدای ”السلام علیک یا علی بن موسیالرضا“ در هر گوشهای از حرم تکرار میشود.
کاش هیچوقت گذر زمان این لحظههای ناب را از یاد نبرد. چهل و هشتم، مشهد، روضهی بیانتها، دلی شکسته و امامی که پناه دلهای بیپناه است.
این توفیق زیارت، هدیهای بود که با دعای شهید عباس نصیبمان شد؛ هر که دل در گرو دوستی شهدا بدهد، انشاءالله توفیقات معنوی یکییکی نصیبش میشود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۳
💠 خانم عیسی زاده از استان آذربایجان غربی
✍
شهریور ماه ۱۴۰۲، هنوز چند روزی تا اربعین باقی مانده بود که چمدانهایمان را بستیم و به شوق زیارت امام رضا علیهالسلام، راهی مشهد شدیم. آسمان مشهد مقدس مثل دل زائرانش بوی دلتنگی میداد، حال و هوای اربعین داشت؛ حتی کوچههای مشهد هم پر بود از پرچمهای عزا و عطر روضه امام حسین علیهالسلام، هوای محلهها با اشک و دعا آمیخته شده بود.
در آن چند روز، بارها با پدر و مادرم به زیارت مضجع شریف آقا جانم علی بن موسی الرضا علیه السلام رفتم؛ هر بار که کنار ضریح سلام دادم و اشک ریختم، حس کردم همه غمها پشت در صحن جا می ماند و جایشان را آرامشی میگرفت که هیچوقت هیچ جا تجربه نکرده بودم.
در یکی از همین روزهای آخر، بعد از اقامهی نماز ظهر و عصر در حرم رضوی، به مادرم گفتم: «مامان، یه لحظه میای بریم سمت کتابفروشی حرم؟ یه حس خاصی دارم، نمیدونم چرا…»
مادرم با لبخند سری تکان داد. از بابالرضا خارج شدیم و لحظاتی بعد وارد کتابفروشی کنار ورودی حرم بودیم. هوای داخل، عطر معنویت گرفته بود.
قفسهها، صف به صف، پر بود از کتابهای رنگارنگ؛ روی بعضی جلدها عکس شهدا دیده میشد.
همینطور جلد کتاب ها را با نگاهم مرور می کردم تا کتابی با جلدی متفاوت نظرم را جلب کرد؛ تصویر شهید جوانی بر روی آن نقش بسته بود، با نگاهی مهربان و لبخندی زیبا. ناگهان دلم لرزید؛ حس کردم این چهره برایم آشناست. یاد عکسش افتادم؛ چند سال پیش، تصویری از همین شهید را در یکی از کانالهای پیام رسان ایتا دیده بودم. همان روز اسمش را از خواهرم پرسیده بودم، اما حالا هر چه فکر میکردم، یادم نمیآمد…
با تردید کتاب را برداشتم. عنوان روی جلد نوشته بود:
"آخرین نماز در حلب"
کنارش چند کتاب دیگر هم انتخاب کردم و رفتم سمت صندوق. وقتی کتابها را از فروشنده تحویل گرفتم، لحظهای به عکس شهید خیره شدم. انگار میخواست چیزی بگوید...
در راه بازگشت از مشهد به شهرمان، کتاب را به دست خواهر بزرگترم دادم و گفتم:
ــ این کتاب و ببین، چقدر جلدش قشنگه! کتاب شهید عباس دانشگرِ، قول بده بعد از من بخونیش!
خواهرم لبخند زد و گفت:
ــ حتماً، فقط قول بده به من هم بدی!
چند روز بعد از برگشتن به خانه، کنجکاوی امانم نداد و خواندن کتاب را شروع کردم. هر صفحهای که میخواندم، بیشتر غرق شخصیت شهید عباس دانشگر میشدم. روایت زندگی و شهادتش، شیرینی عجیبی داشت. اشک و لبخند با هم میآمد سراغم...
دو روزه کتاب تمام شد. وقتی آخرین صفحه را بستم، اشک بیاختیار از گوشه چشمم چکید. با خودم زمزمه کردم:
ــ عباس... تو شدی رفیق شهید من.
کتاب را دادم به خواهرم، اما قصه شهید از دل و ذهنم بیرون نمیرفت. هر روز در صف مدرسه، خاطراتش را برای بچهها میخواندم و نامش را سر زبانها میانداختم؛ حس میکردم حالا عباس دانشگر، فرشته نگهبان زندگیام شده…
در لبهی پرتگاهی که گرفتار بودم، انگار شهید دستم را گرفت و نجاتم داد.
اما جذابتر از همه، اسمش بود؛ "عباس"، می دانم که عنایت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شامل حالم شده بود تا رفیق شهیدم عباس دانشگر را انتخاب کنم.
چند وقت بعد، مادرم خواب عجیبی دید...
می گفت: «دور هم جمع بودیم، خانه از صدای خنده و گفتوگوی مهمانها پر شده بود، پانزده نفر با لباسهایی ساده و نورانی. عکس شهید عباس دانشگر در گوشهی تابلوی پذیرایی خودنمایی میکرد، همان جایی که همیشه نماز میخواندم.
آرام از میان مهمانها رد شدم. ناگهان چشمش به جوانی با لباس سبز یشمی و نقوش سفید روی آن افتاد؛ آشنا بود... تردید نکردم، جلو رفتم و با احترام پرسیدم:
ــ سلام... ببخشید، شما شهید دانشگر هستید؟
لبخندی زد و با مهربانی جواب داد:
ــ بله، خودم هستم. من عباس دانشگرم.
یادم هست آن روز مادر با شعفی وصفنشدنی بیدار شد. بعدها فهمید که آن جمع، دوستان شهید عباس بودند و همهشان شهید شدهاند.
از آن روز، حضور معنوی عباس در خانهمان پررنگتر شد. او دیگر فقط تصویرِ قابشده دیوار خانه مان نبود؛ عضوی از خانواده شده بود. هر بار که سختی پیش میآمد، بیاختیار یاد او میافتادیم و آرامش عجیبی سراغمان میآمد و او را محضر امام رضا علیه السلام واسطه قرار می دادیم.
خداوند عباس را لایق شهادت دانست؛ چه خوشبخت است.
انشاءالله به برکت رفاقت با شهدا، ما هم نصیبمان شهادت شود...
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۴
💠 خانم کاظمی از استان تهران
✍
یادم هست ظهر داغ مردادماه، آفتاب خودش را به شیشههای خانه میکوبید. هیچ صدایی نبود جز تیکتاک آرام ساعت و صدای آهسته کولر که انگار، همدل با بیحوصلگی من بود… و من گوشهای روی مبل نشسته بودم.
عادت همیشگی… گوشیمو برداشتم، بیهدف، مثل کسی که چیزی گم کرده، شروع کردم فضای مجازی را زیر و رو کردن.
انگشتم آرامآرام روی صفحه میچرخید تا اینکه
یکدفعه و کاملاً اتفاقی کلیپی کوتاه از شهید جوانِ خوشسیمایی جلوی چشمم ظاهر شد. ناخودآگاه مکث کردم. اصلاً اسمش را هم تا آن روز نشنیده بودم. شهید عباس دانشگر. اما تصویرش و آن نگاه آرام و گیرایش، دلم را لرزاند.
به شهید گفتم:
«اینهمه آرامش توی نگاهت از کجاست؟ چطور تو رو تا امروز نمیشناختم؟»
کنجکاو شدم ببینم چه جور انسانی بوده. وارد کانال شهید دانشگر شدم. پر از عکس، ویدئو، و خاطره…
انگار دری به یک جهان تازه برایم گشوده شد.
هر چقدر میدیدم، میخواندم، میشنیدم، بیشتر جذب شخصیتش میشدم و دلم عجیب آرام میگرفت.
خودم هم نمیدانستم اینهمه علاقه به شهید در دلم از کجا آمده بود؛ فقط میخواستم بیشتر بدانم، بیشتر احساس کنم با شهید بودن را.
رفتم به سراغ نظرات افراد، دلم میخواست ببینم مردم چطور دربارهاش نظر دادند.
تقریباً همه نوشته بودند:
«شهید عباس دانشگر خوب دستگیری میکند، از این شهید کم نخواهید!»
این جمله جوری توجه مرا جلب کرد که انگار کسی بهم گفته باشد با او حرف بزن.
در دل، بیصدا… اما با تمام وجود و باورم با او حرف زدم:
«شهید عباس دانشگر، اگه واقعاً شما خوب دستگیری میکنی، اگه حرفمو میشنوی،… به من هم یه محبتی بکن، یه نگاه هم به ما بنداز.»
روزها گذشت. عید سعید غدیر رسید؛ حالوهوای پر شور راهپیمایی کیلومتری غدیر شهر تهران غیرقابلتوصیف بود.
از راهپیمایی که برگشتم توی یکی از کانالهای شهید، مسابقهای گذاشته بودند.
جوایز جذاب: کتابهای شهید… چفیهی با تصویر شهید… قاب عکس شهید…
یکییکی جوایز را نگاه کردم و در دلم با ناامیدی گفتم:
«من که شانسی ندارم… اما بذار امتحان کنم.»
بار اولم بود که در چنین مسابقهای شرکت میکردم، اما احساسی در دلم بود که انگار چیزی قرار است اتفاق بیفتد.
دلنوشتهای خطاب به شهید نوشتم و آن را برای ادمین آن کانال فرستادم. چند دقیقه بعد پیامی کوتاه آمد:
«انشاءالله منتخب شهید باشی.»
همین چند کلمه تلنگری بر وجودم بود، اشک در چشمانم حلقه زد.
با خودم آهسته گفتم:
«انشاءالله…»
زمان گذشت. نتایج اعلام شد؛ وقتی اسامی برندهها را خواندم و اسمم نبود، یکلحظه دلم خالی شد. اما عجیب بود… هنوز ته دلم منتظر یک اتفاق بودم. شاید همان حرف: «انشاءالله که منتخب شهید باشی»
چند ساعت بعد، وقتی پیامی آمد که نوشته بود «نفر آخر، شما برنده شدید»، باورم نمیشد…
نوشته بود: «همینطوری به دلمون اومد، یه نفر به قرعهکشی اضافه کردیم… نفر آخر شما برنده شدید!»
رفتم داخل کانال شهید، اسم خودم را دیدم. واقعاً برنده شده بودم! نفسم بند آمد.
قاب عکس شهید عباس دانشگر… خدایا شکرت.
چند بار بلند، بلند با خودم تکرار کردم:
«یعنی واقعاً من! شهید خودت خواستی؟ واقعاً به حرفام گوش کردی ؟»
اشکهام سرازیر شد. دلم غرق یک احساس قشنگ شد.
آن قاب عکس که رسید، گذاشتمش دنجترین گوشهی خانه.
حالا هر وقت دلم میگیره، هر وقت از همه چیز میبُرم، میروم سراغ همان عکس.
ساعتها به چهرهاش خیره میشوم و زیر لب با او حرف میزنم و به نیتش زمزمه صلوات هدیه میکنم و آرام میشوم.
نمیدانم چرا... اما هر بار احساس میکنم روبهرویم نشسته، نگاهم میکند و با مهربانی میگوید: «درست میشه... نگران نباش... توکلت به خدا باشه... انشاءالله که خیره.»
خلاصه، برادر شهیدم... عباس دانشگر...
دعا کن برای ما...
میخواهم بتوانم در همان مسیری، قدم بردارم که تو قدم برداشتی و به خدا رسیدی.
برایم دعا من، دعا کن که من هم مثل تو باشم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۵
💠 خانم عالی از استان سیستان و بلوچستان
✍
در آن غروب داغ سیستان، نسیم عصرگاهی بوی خاک نمخورده را در اتاق میپیچاند. لحظاتی بعد، صدای اذان شنیده شد و من، رو به پنجره، همانطور که چادر سادهام را مرتب میکردم، به فکر فرو رفتم.
«در خانهای ساده و پر از مهربانی، نداری همیشه بود؛ اما دلم با یاد شهدا پُر از نور بود، طوری که هیچ ثروتی را با آن عوض نمیکردم.»
آن روز که با کاروان زیارتی، همراه پدر و مادرم راهی مشهد شدم، نمیدانستم این سفر قرار است مسیر زندگیام را عوض کند. امام رضا علیهالسلام یک هدیه ارزشمند به دلم سپرد…
بهترین اتفاق سفر، آشنایی با شهید عباس دانشگر بود.
آشنایی با عباس دانشگر و کتابش، سرفصل تازهای در سرنوشت دختری از سیستان و بلوچستان رقم زد.
کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید که به دستم رسید؛ همان شب، کنار پنجره، زیر نور چراغ، کتاب را باز کردم. هر جملهاش، دلم را میلرزاند. خودش گفته بود:
«اگر جوانی در جوانیاش از این فرصت عمر درست استفاده نکنه که تنها فرصت زندگی شه، تمام زندگیش را از دست داده!»
این جمله با من کاری کرد که هیچ توصیهای نکرده بود. انگار خودش کنارم نشسته بود و آرام نجوا میکرد:
- خواهرم، به نماز اول وقت اهمیت بده.
لبخندی زدم و با صدایی آهسته، رو به عکسش گفتم:
- باشه داداش عباس... قول میدم!
از همان شب، نمازم را اول وقت خواندم.
بیشتر وقتها مادرم میآمد در اتاقم را باز میکرد و صدای پرمحبتش در سکوت خانه میپیچید:
- دخترم! نماز جماعت، زودتر بیا بریم مسجد.
خودم را میرساندم. وضو، روسری تمیز، دانهدانه ذکرها را زیر لب تکرار میکردم و با مادرم به مسجد میرفتیم.
کمکم، خواهر کوچکم هم از من یاد گرفت. یک شب کنارش نشستم و گفتم:
- آبجی، ببین! برکت زندگیمون همینه که راه حضرت زهرا سلاماللهعلیها و راه شهدا رو ادامه بدیم. نماز اول وقت، خوشاخلاقی، حجاب...
او هم با ذوق سری تکان داد و دفترچهاش را برداشت تا یادداشت کند.
توی خانه، خانواده همه میدانند سرلوحهی زندگی من عباس دانشگر است. هر وقت بحثی میشود، حرفهای مهم او را نقل میکنم. مادرم میگوید:
- دخترم، این تعلق خاطر تو به شهدا خیلی با ارزشه.
یک شب، نشستم نامهای نوشتم. یک عهدنامه با شهید دانشگر. قلم را محکم توی دستم گرفتم، مثل کسی که میخواهد سرنوشتش را از نو بنویسد:
«قول میدهم با تمام تلاشم، رفاقتم را با شما بیشتر کنم و شما را در همه مراحل زندگیام الگو قرار دهم.»
نامه را تا کردم، دادم دست مادرم. لبخند زد؛ شاید لبخندی آمیخته با امید و دعای مادرانه:
- انشاءالله خدا همراهت باشه، دخترم. خیر ببینی.
هر شب قبل از خواب، دو رکعت نماز و «زیارت عاشورا» میخواندم تا برای رفیق شهیدم هدیهای فرستاده باشم.
هر ذکر و هر دعایی از همان کتاب که در برنامه عبادیاش آمده بود، مثل نسیم خنکی بود که خستگی روزهای سخت را از دلم میشست. احساس میکردم شهید نگاهم میکند.
حالا دختری شده ام که هرجا اسم شهید باشد، سرش را بالا میگیرد و افتخار میکند.
میگویم: «من میخواهم یک زینب سلیمانی باشم.
دختری که میخواهد پیامرسان راه و رسم شهدا باشد.
دختری که دلش همیشه برای عباس دانشگر تنگ میشود.
دلم پر میکشد یک روز کنار مزارش در سمنان زانو بزنم، اما شرایط سخت زندگی... با این حال، رؤیاهایم را هیچکسی نمیتواند از من بگیرد.
گاهی شبها بیصدا زمزمه میکنم:
«خدایا! کمکم کن قوی شوم تا بتوانم مثل شهدا فکر کنم، مثل شهد زندگی کنم و عاقبتم مثل شهدا ختم به خیر شود»
از وصیتنامهاش یاد گرفتم به پدر و مادرم احترام بگذارم و در سختیها به آن ها خدمت کنم.
هر بار، با حسرتی شیرین دعا میکنم:
«کاش یک شب شهید عباس دانشگر را در خواب ببینم...»
حالا دیگر خوب میدانم کی هستم و چه میخواهم:
«من یک زینب سلیمانیام؛ دختری انقلابی، عاشق راه شهدا.»
با شهدای مدافع حرم، دلگرم و امیدوار، میخواهم با تلاش و دعا به آرزوهایم برسم.
همیشه در گوشه ذهنم یک رؤیاست…
روزی با پدر و مادرم در گلزار شهدای کرمان، بالای مزار حاج قاسم سلیمانی، دست بر سینه بگذارم و بعد، در سمنان کنار سنگ مزار شهید عباس دانشگر زانو بزنم و نجوا کنم:
«آمدم تا قولم را فراموش نکنم…»
انشاءالله.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۸
💠 آقای اکبرزاده از استان آذربایجان شرقی
✍
بهمنماه ۱۴۰۰ بود. مثل همیشه در فضای مجازی مشغول مرور محتوای یک کانال مذهبی بودم که نگاهم روی عنوان یک کلیپ متوقف شد:
«این شهید داستانش با همه فرق میکند.»
کنجکاوی، قلبم را به تپش انداخت. کلیپ را باز کردم. صدای گرم و پرصلابت استاد رائفیپور در فضای خانه پیچید؛ تصاویر شهید عباس دانشگر میآمد… نگاهی آرام، تبسمی آسمانی، و چشمانی که انگار تا عمق جان آدم نفوذ میکرد.
وقتی کلیپ تمام شد، بیاختیار اشک روی گونههایم لغزید.
آن شب، در سکوت اتاق، تصمیم گرفتم عباس را برادر شهیدم بدانم. از همان روز، آرامآرام با او مأنوس شدم. با عکسش حرف میزدم، گاهی بیصدا با اودرد دل میکردم، و از خدا میخواستم که دستکم یکبار در خواب ببینمش.
روزها گذشت… تا آرزویم برآورده شد.
در خواب، من و دوستم هادی، کنار شهید عباس بودیم. میگفتیم، میخندیدیم… آنقدر صمیمیت میانمان بود که یادم رفته بود او شهید شده است.
با هم وارد کتابخانهای شدیم. عباس جلو رفت، دستش را به سمت یکی از قفسهها برد و کتابی بیرون کشید. با لبخندی صمیمی، آن را به هادی هدیه داد.
با کنجکاوی پرسیدم:
- شما همیشه هدیه میدهید؟
لبخند شیرینش نصیبم شد و پاسخ داد:
- بله.
نگاهم روی جلد کتاب ماند. روایت زندگی یک شهید بود. همان جا در دلم گفتم: «پس چرا به من نداد؟»
در همین فکر بودم که از خواب بیدار شدم.
صبح روز بعد، به طور کاملاً اتفاقی، در خیابان، یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. برایش تعریف کردم که چطور با عباس آشنا شدم و شب که خوابش را دیدم. او که عباس را میشناخت، قول داد هدیهای برایم بیاورد. چند روز بعد، کتابی از شهید عباس را به دستم رساند…
کتابی که حالا، در قفسه کتابخانهام میدرخشد، درست همان روزی دوستم را دیدم که شب قبلش خواب عباس را دیده بودم. این همزمانی مرا به تفکر واداشت.
از همان لحظه فهمیدم شهید عباس جایگاهی بلند نزد خدا دارد و رفاقت با شهید یعنی برنده بودن در دنیا و آخرت.
مدتی گذشت. هرجا فرصت میشد، از او میگفتم و دیگران را با برادر آسمانیام آشنا میکردم. بااینحال، چند بار با خودم زمزمه کرده بودم: «شاید دیگر ما را فراموش کرده…»
اما چند شب بعد، او دوباره آمد.
این بار در حیاط خانهمان ایستاده بود. دویدم سمتش و محکم در آغوشش گرفتم. قلبم تند میزد.
با شتاب پرسیدم:
- عباس… من هم شهید میشوم؟
هنوز صدایم خاموش نشده بود که حس کردم پاهایم از زمین جدا شد. دستم را گرفت و آرام بهسوی آسمان کشید.
به جایی رسیدیم که واژهها از وصفش ناتوانند؛ گویی بر ابرها نشسته بودیم. نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
- هر کاری که به نیت ما انجام میدهید… ما را به دیگران معرفی میکنید… به یاد ما هستید، ما هم به یادتان هستیم و برایتان دعا میکنیم.
آن لحظه فهمیدم شهدا رفیق نیمهراه نمیشوند. وقتی کارمان برای رضای خدا و زنده نگهداشتن یادشان باشد، آنها هم دستمان را میگیرند و رها نمیکنند.
از روز آشنایی با داداش عباس، مسیر زندگیام عوض شد.
خواندن کتاب «آخرین نماز در حلب»، مرا به نماز اول وقت پایبندتر کرد و امروز، بزرگترین آرزویم این است که روزی، مثل او، رزق شهادت نصیبم شود.
اما میدانم تا آن روز، به قول خودش: «خیلی کار داریم.»
هر چه از دستمان برمیآید باید برای خدمت به اهلبیت علیهمالسلام انجام بدهیم، تا انشاءالله چشممان به جمال «مهدی فاطمه علیهالسلام» روشن شود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯