eitaa logo
🕊شهــید عــباس دانشـگر ۳۲🕊 (دهاقان)
76 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
453 فایل
گروه ۳۲ (شهرستان دهاقان) کانون شهید عباس دانشگر مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۹ 💠 خانم توکلی از استان مازندران ✍ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک نگاهِ ساده در فضای مجازی بتواند مسیر زندگی‌ام را عوض کند. اما آن روز، وقتی در یک پیام‌رسان، بی‌هدف بالا پایین می‌رفتم، ناگهان چهره جوانی نورانی به چشمم خورد. لبخندش به عمق جانم نشست. همان لحظه بود که محو نگاهش شدم … نمی‌دانم چرا احساس کردم جایی او را دیده‌ام. وارد صفحه‌اش شدم و شروع کردم یکی‌یکی پست‌ها را دیدن، خاطرات و ویژگی‌هایی که دیگران از او نوشته بودند. توصیف‌هایی ساده ولی زنده، از مهربانی و ایمانش. یکی‌یکی می‌خواندم تا چشمم افتاد به جمله‌ای که انگشتم را روی صفحه گوشی متوقف کرد: «شهید عباس دانشگر در برنامه عبادی روزانه‌اش ذکر هر روز را می‌گفت و زیاد صلوات می‌فرستاد.» این جمله را چند بار خواندم. اشک در چشمانم جمع شد. چند وقت قبل، در جلسه سخنرانی شنیده بودم که جوانی با همین ویژگی که برنامه عبادی روزانه داشته، در دفاع از حرم اهل‌بیت علیهم‌السلام در سوریه به شهادت رسیده، همان زمان من هم این عادت زیبا را وارد برنامه روزانه‌ام کرده بودم و هر روز صد مرتبه ذکر می‌گفتم؛ بی‌آنکه بدانم الگوی من در انجام این عمل نیک، کیست. حالا تازه فهمیده بودم… او همین جوان نورانی است که تصویر چهره خندانش نصیبم شده؛ عباس دانشگر. در دل با او نجوا کردم: «پس تو بودی که جرقه این عمل خیر را در مسیر زندگی من زدی... خیلی مردی، خدا خیرت بده.» از وقتی اسمش را فهمیدم، هر روز نامش را جست‌وجو می‌کردم، هشتگ می‌زدم و داستان‌هایش را می‌خواندم. صفحه‌ای بود که مدام از زندگی و خلق‌وخوی عباس دانشگر پست می‌گذاشت. خدا اجرشان بده. من هم هر روز منتظر بودم تا ببینم امروز چه می‌نویسند. یک روز ادمین همان صفحه اعلام کرد بین کسانی که پست‌ها را لایک می‌کنند، قرعه‌کشی می‌شود و جوایزی هدیه داده خواهد شد و من یکی از برنده‌های خوش‌شانس بودم. هدایا را که گرفتم، هر کدامشان برایم جذاب بود و از برکتشان استفاده کردم. جاسوئیچی با عکس شهید، یک تسبیح سبزرنگ و از همه مهم‌تر کارت معرفی شهید. چند ماه بعد، در ایام اربعین ۱۴۰۱، توفیق زیارت کربلا نصیبم شد. کارت معرفی شهید و تسبیحی که همراه عکسش بود را با قرآن جیبی‌ام در کوله‌پشتی گذاشتم و به راه افتادم. مسیر نجف تا کربلا به یادش بودم. هر جا که می‌ایستادم و رو به بین‌الحرمین به امام حسین علیه‌السلام، سلام می‌دادم، نایب‌الزیاره شهید عباس دانشگر و همان بنده خدایی بودم که هدیه‌ها را برایم فرستاده بود. قدم، قدم که نزدیک‌تر می‌شدم، احساس می‌کردم عباس دانشگر هم در بین جمعیت همراه من است. در هوای غبارآلود جاده، در صدای پای زائران، در هر «لبیک یا حسین» انگار صدای نجوا گونه‌اش را می‌شنیدم. با موج جمعیت که نزدیک ضریح امام حسین علیه‌السلام رسیدم، تسبیح و تصویرش در دستم بود، اشک ریختم و به آقا گفتم: من نائب الزیاره شهید عباس دانشگرم. برایم دعا کنید در مسیر نورانی شهدا ثابت‌قدم بمانم و در زمینه‌سازی ظهور امام‌زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، مؤثر باشم. برگشتم ایران و مدتی بعد، دوباره ادمین همان صفحه مجازی، هدیه‌ای برایم فرستاد؛ این بار کتاب «راستی دردهایم کو!» درباره‌ی زندگی شهید. وقتی خواندم که او چه عشق ساده، خالص ولی پرشوری به همسرش داشت و چگونه عاشق خدایش بود، ارادتم به او بیشتر شد. برایم عباس دیگر فقط یک شهید مدافع حرم نبود؛ او الگویی زنده برای عاشقی، بندگی و زیستن بود… هر چه آشنایی‌ام با برادر آسمانی‌ام عباس بیشتر می‌شود، مطمئن‌تر می‌شوم که یکی از بهترین‌ها رو به‌عنوان الگوی خودم تو زندگی انتخاب کردم. هنوز خیلی مانده تا با همه ابعاد شخصیتی عباس آشنا بشوم. وقتی کتابش را خواندم تازه فهمیدم هیچی به‌اندازه کتاب‌های شهید نمی تواند، شناختم رو نسبت به شهید کامل کند. خدا رو شکر می‌کنم که چند عنوان کتاب درباره‌اش نوشته شده است‌. از خداوند متعال می‌خواهم بهترین‌ها تو زندگی نصیبم شود، مثل برادر آسمانی‌ام عباس. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۱ 💠 خانم توسلی از شهرستان ورزنه، استان اصفهان ✍ اولش فقط یک عکس بود، ساده و بی‌نام. اما وقتی نگاهم با نگاه او تلاقی کرد، حس کردم کسی بعد از سال‌ها پیدایم کرده… همان‌جا، بی‌خبر، وارد زندگی‌ام شد. بعدها فهمیدم این اتفاق، هم‌زمان با آمدن یک ویروس کوچک بود که سبک زندگی مردم را زیر و رو کرد. من، دختر خانواده‌ای مذهبی، کسی که همیشه ارزش‌ها را از دور نگاه می‌کرد و هیچ‌وقت نخواست رنگش را به دل بگیرد. دروغ، غیبت، نگاهِ به نامحرم… این‌ها عادت‌های بی‌سروصدای روزمره‌ام بودند. زندگی همان بود که بود، تا روزی که «کرونا» بی‌خبر و بی‌دعوت آمد. برای خیلی‌ها فقط یک بیماری خطرناک بود؛ برای من، آغاز راهی شد که هرگز تصورش را نمی‌کردم… کلاس‌ها مجازی شد. مجبور شدم برای درس خواندن گوشی بخرم. گوشی را که گرفتم، مثل خیلی‌ها، سراغ کانال‌های مختلف رفتم. میان کانال‌ها که می‌گشتم، همان نگاه پیدایم کرد… شهید عباس دانشگر. عکسی با نگاهی که مستقیم نشست وسط دلم. انگار برای من فرستاده شده بود. آن‌قدر نگاهش آرام بود که فکرش تا چند روز دست از سرم برنداشت. گفتم: «تو می‌شی رفیقِ شهیدِ من.» چند شب بعد… خوابش را دیدم. کلاس مدرسه بود. همه‌جا سکوت. نور آفتاب از پنجره می‌ریخت روی نیمکت‌ها. در آخرین ردیف، او نشسته بود… همان لبخند آرام، همان احساسِ انگار سال‌هاست می‌شناسمش. پاهایم بدون اختیار جلو رفتند. فکر کردم که هنوز شهید نشده و این دفعه که برود، شهید می شود. – میشه این دفعه نرین سوریه؟ لبخندش آرام‌تر شد: «برای چی؟» – چون میدونم این دفعه که برین، دیگه برنمی‌گردین… التماستون می‌کنم، این دفعه نرین. دفعه بعد برید. چند لحظه سکوت کرد. چشم‌هایش عمیق شد، بعد گفت: «اگه ما نریم… پس کی می‌خواد بره؟» جوابی نداشتم. فقط با تلخی لبخند زدم. همان لحظه از خواب پریدم. از آن روز، با خودم عهد کردم که شبیه او باشم؛ نه فقط در ظاهر، که در باطن. حس می‌کردم مثل یک برادرِ واقعی مراقبم است. هر وقت در کاری گیر می‌کردم، دستم را می‌گرفت. چند روز پیش، دوباره دلم پر از شوق شهادت شده بود. در همین حال، به یک‌باره، یک صوت از شهید عباس دانشگر شنیدم که تا آن روز نشنیده بودم: «چیزی که من میخوام بگم فعلا شهادت نیست. سپاه حضرت ولی‌عصر(عج) یار می‌خواد. حضرت مهدی(عج) در غربته و در تنهایی سیر می‌کنه و استکبار چنبره زده! باید به این نکات دقت داشته باشیم. خیلی کار داریم.» با شنیدن این جمله انگار تمام شوق شهادت درونم آرام گرفت، نه اینکه خاموش شود، بلکه شکلش عوض شد.مثل رودخانه‌ای که مسیرش را عوض می‌کند اما همچنان پرخروش می‌ماند. فهمیدم گاهی «ماندن» از «رفتن» دشوارتر است. و انگار صدای عباس در گوشم زمزمه شد: «بمان… برای ساختن. برای اینکه روزی وقتی حضرت آمد، سربازی آماده باشی.» از آن به بعد، هر صبح که چشم باز می‌کنم، انگار از دور همان لبخندِ آرامش را می‌بینم؛ لبخندی که می‌گوید: «راهت را پیدا کردی… همین مسیر را ادامه بده.» و من مانده‌ام، سر عهدی که در کلاس درس، با رفیق شهیدم بستم؛ عهدی برای خدمت به حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، برای ایستادن تا آخر خط. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹به یاد رفیق شهیدم 🌹 از استان دهدشت 🏴مشهد مقدس🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠@shahiddaneshgar
🖼 🔹شهدا در راهپیمایی اربعین ... ✏️طراح : ارسلان عیوض‌زاده 🚩 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠@shahiddaneshgar
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 زائران عراقی پیاده‌روی اربعین به یاد شهدای جبهه مقاومت هستند 🚩 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠@shahiddaneshgar
مَداح¦حاج‌مهدی‌رسولی‌ •4_5956520367060158926.mp3
زمان: حجم: 3.77M
لایق‌نَبُودَم‌زائرت‌باشَم‌ این‌اربَعین‌ مجاورت باشم 🎙رسولی حضرت ﷺ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠@shahiddaneshgar
اعمال روز ❶ «زیارت امام حسین(علیه‌السلام) و زیارت » در این روز، زیارت امام حسین است! و این زیارت‌... همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری(علیه‌السلام) روایت ‌شده که فرمودند: علامت مؤمن پنج چیز است! ۱. پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲. زیارت اربعین کردن ۳. انگشتر بر دست راست کردن ۴. جَبین(پیشانی) را در سجده بر خاک گذاشتن ۵. و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است. ❷ «غسل اربعین و توبه» ❸ بعد از نماز صبح ۱۰۰مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ ۷۰مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس ۷۰مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین ۴۰مرتبه لااله‌الاالله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) 📚 وسائل الشیعه‌ ج۱۰ ص۳۷۳ 🔶🔹 🔳 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar
حاج منصور ارضیدعای کمیل.mp3
زمان: حجم: 14.47M
📖 ۞دعاے کمیل قرائت دعای کمیل به نیابت از درگذشتگان وامام و شهدا دفاع مقدس و مدافعان حرم ، سلامت ، امنیت ، مدافعان جان، شهدای جبهه مقاومت و... 🌙 آقا أميرالمؤمنين علی (علیه السلام): هر شب جمعه ... دعای کمیل بخوان تا: (۱) امورت کفایت شود. (۲) خداوند تو را یاری کند. (۳) روزیت زیاد شود. (۴) از مغفرت محروم نشوی. التماس دعا 🙏 ما ملت امام حسینیم 🚩 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۳ 💠 خانم حاجی پور از شهرستان لارستان، استان فارس ✍ گاهی کلمات هم کم می‌آورند… درست وقتی می‌خواهی از شهید بگویی، قلم در دستت می‌لرزد. نه اینکه نخواهد بنویسد، نه… فقط می‌داند واژه‌ها برای رساندن عظمت یک نام، کوتاه و کم‌جان‌اند. انگار هر بار که می‌خواهند مرتب کنار هم بایستند، از هیبت این نام عقب می‌کشند. چطور می‌شود عظمت یک «شهید» را در چند سطر جا داد؟ شهید… یعنی قصه‌ای که هر سطرش با عشق نوشته شده. یعنی مردی که عاشقی را تحریف نکرد، غیرت را معامله نکرد و برای قرآن کریم و اهل‌بیت علیهم السلام، جان خود را کف دست گذاشت. از نوجوانی، همیشه دلم می‌خواست شهدای هم‌نسل خودم را بشناسم؛ بفهمم آنها چگونه زندگی کردند که توانستند از همه دل بِبُرند، و ما چرا این‌طور در روزمرگی غرق شده‌ایم. تا آن روز که وسط جست‌وجوهای بی‌پایان در دنیای مجازی، میان هزاران تصویر و اسم، با شهیدی آشنا شدم که به دلم نشست. شهیدی که قرار بود برای همیشه در قلبم خانه کند: شهید عباس دانشگر. دهه‌هفتادی بود، اما نه از آن مدل‌هایی که بی‌قرارِ هیاهوی دنیا باشند… عباس، آرام و قرآنی قد کشیده بود. خانه‌شان بوی خدا می‌داد. کوچه‌شان هر غروب قدم‌های عباس را می‌شناخت که به سمت مسجد می‌رفت. شهیدی که عارفانه زندگی کرد و عاشقانه فدا شد. به دوره جوانی رسید. با استعداد و باهوش بود؛ وقتی در دو دانشگاه قبول شد، پدر با لبخند پرسید: «خب عباس، کدام را انتخاب می‌کنی؟» مکث کرد و گفت: «آنجا که به خدا نزدیک‌ترم کند…» و به یاری خداوند متعال، در مهمترین دو راهی زندگی اش مسیر درست را انتخاب کرد، راهی که مقصدش سربازی اسلام بود؛ لباس سبز پاسداری را با افتخار پوشید. سال ۱۳۹۰ بود که پایش به دانشگاه امام حسین علیه السلام باز شد؛ جایی که مسیر عاشقی کوتاه‌تر می‌شد. مطالعه، بخشی جدا نشدنی از زندگی‌اش بود؛ کتاب‌های استاد مطهری را خط‌ به خط می خواند و دانسته‌هایش را مثل نهالی هر روز آبیاری می‌کرد. دهه هفتادی‌ای بود با معرفت. هر کس با او برخورد می‌کرد، از ادب و وقارش می‌گفت. سنت پیامبر صلوات الله و سلامه علیه را پاس داشت و شریک زندگی‌اش را پیدا کرد؛ روزهای شیرین زندگی مشترکشان بوی خدا می‌داد. در سفرهای زیارتی به خصوص اربعین، گاه پیاده، میان زائران، با اربابش عاشقی می کرد. چشمانش وقتی به حرم می‌افتاد، از شوق خیس از اشک می شد. اما روزی رسید که خبری سینه‌اش را آتش زد: حریم عمه‌جان امام زمان(عج)، حضرت زینب سلام الله علیها در خطر بود. عباس از تازه‌ترین خوشی‌های زندگی‌اش، دل کند. آرام اما محکم گفت: — «امتحان سختی است… ولی مگر می‌شود “هل من ناصر ینصرنی” شنید و نرفت؟» راهی شد… برای دفاع از حرم، برای دفاع از عشق. خرداد ۱۳۹۵ بود. اوج جوانی. اوج شوق. لبیک گفت و سرانجام در راه دفاع از حرم بانوی دمشق، حضرت زینب کبری آرام گرفت… حالا هر وقت صفحات زندگی‌اش را ورق می‌زنم، می‌فهمم «با خدا بودن» یعنی دل را به خدا سپردن و دانستن اینکه سختی و خوشی، هر دو گذرا هستند. عباس رفت، اما درسش ماند: لبیک گفتن به خواسته خدا، یعنی رسیدن به آرامشی عمیق. و ما مانده‌ایم و راهی که شهدا، با سبک زندگی‌شان، پیش پایمان گذاشتند. پروردگارا… در این مسیر نورانی، دست ما را بگیر و دلمان را از هر غباری پاک کن. «اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۴ 💠 خانم خسروی از استان سمنان ✍ اواخر شهریور بود. نفس‌های آخر تابستان و بوی مهر، توی کوچه‌های شهر می‌پیچید. هنوز زنگ شروع سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ نخورده بود که خبر رسید: «قراره بریم دیدار مادر یک شهید… یک جوان مؤمن و انقلابی.» اسمش را شنیده بودم، اما انگار هنوز او را نمی‌شناختم. خانه‌شان ساده بود، اما هر گوشه‌اش پر از حضور صاحب‌خانه‌ی اصلی بود؛ پسری با لبخندی آرام و نگاهی که از قاب عکسش هم عبور می‌کرد و مستقیم با دل آدم حرف می‌زد. حتی عقربه‌های ساعت دیواری خانه هم روی تصویری از او می‌چرخیدند. مادرش با آن محبتی که فقط یک مادر شهید دارد، برایمان چای آورد و نشست. شروع کرد به گفتن قصه پسرش؛ از نمازی که همیشه اول وقت بود، تا اینکه گفت اگر کسی دروغ می‌گفت، طرف را گوشه ای کنار می کشید و با همان لبخند آرامش به او می‌گفت: «بهتر بود واقعیت رو می گفتی» مادر بزرگوار شهید از ویژگی هایی برایمان گفت که برایمان جالب و شنیدنی بود. همان لحظه احساس کردم این دیدار عادی نیست. از آن روز، سخنان مادر شهید در جانم ماند. پدر بزرگوار شهید کتاب «آخرین نماز در حلب» را به پایگاه بسیج محله مان هدیه داده بود. ورق زدم و فهمیدم شهید عباس دانشگر، رفقای شهید داشته… و همان رفقای شهیدش، در کنار نماز اول وقت، بال‌های پروازش شدند. من هم از اون به بعد او را برادر شهید خودم انتخاب کردم؛ عکس و وصیت‌نامه‌اش را به کمدم چسباندم. هر روز با نگاه او راهی مدرسه می‌شدم، و یک صلوات‌شمار در جیبم بود؛ اگر مشکلی پیش می‌آمد، با صلوات بر محمد و آل محمد به نیت او و توسل، آرام می‌شدم… و جواب می‌گرفتم. روزها گذشت تا رسیدیم به بهمن ماه. مدرسه اعلام کرد قرار است کاروان راهیان نور دانش‌آموزی برود مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس. سهمیه کم بود و اسم من در فهرست نبود. دلم شکست. نشستم پشت نیمکت، صلوات‌شمار را در دست گرفتم و باز به عباس، برادر شهیدم توسل کردم. فردایش، وقتی وارد مدرسه شدم، دوستم گفت: «معاون مدرسه دنبالت می‌گرده.» با استرس رفتم. با لبخند گفت: «کنسلی داشتیم… اسم تو رو برای راهیان نور نوشتیم.» تپش قلبم تند شد. باورم نمی‌شد. با ذوق برگشتم کلاس و با بچه‌ها که از قبل ثبت نامشان قطعی شده بود، برای سفر برنامه ریختیم. روز حرکت رسید. از استان سمنان، ۱۱ اتوبوس راه افتادیم. هر اتوبوس به نام یک شهید مزین شده بود. اتوبوس شماره‌ی ۹… به نام شهید عباس دانشگر. انگار خودش ما را به منطقه می رساند. در طول سفر، هر جا می‌رفتم ناگهان تصویرش پیدا می‌شد؛ روی دیوار یادمان‌ها، در اردوگاه‌ها… و هر بار با همان نگاه معصوم و لبخند برادرانه، خستگی را از تنم می‌گرفت و قدم‌هایم را محکم‌تر می‌کرد. همیشه دوست داشتم بروم امامزاده علی‌اشرف علیه السلام، سر مزارش. ولی خانه‌مان از مزارش دور بود و این خواسته در دلم مانده بود. سفر راهیان نور که تمام شد، گفتند باید از خاطره‌هایمان بنویسیم تا در مسابقه شرکت کنیم. بیشتر بچه‌های اتوبوس عباس دانشگر، در طول مسیر، کتاب «آخرین نماز در حلب» را خوانده بودند. پیشنهاد مسابقه هم از سوی یکی از دوستان شهید مطرح شد که همراه ما در سفر بود. گفتند برگزیدگان، در امامزاده علی‌اشرف علیه السلام تقدیر می‌شوند. اردیبهشت ۱۴۰۲… مراسم سالگرد تولد شهید. اسمم را به عنوان برگزیده اعلام کردند. و من… به آرزویم رسیدم. کنار پدر و مادر شهید، در جمع مردم، کنار مزار او ایستادم. هدیه‌هایم ارزشمند بودند، اما یکی‌شان قلبم را لرزاند: قطعه‌فرشی متبرک از حرم مطهر امام رضا علیه السلام. همان که مدت‌ها بود می‌خواستم تهیه کنم، و در امامزاده در کنار مزار مطهر برادر شهیدم به دستم رسید. آن شب، برایم مثل معجزه‌ای بود که باور کردنش سخت بود. از آن روز، سعی می‌کنم لبخند را فراموش نکنم، با مهربانی با دوستانم رفتار کنم، از مظلومان ـ به‌خصوص مردم غزه ـ حمایت کنم، در راهپیمایی‌ها حضور داشته باشم و با توکل بر خدا و کمک شهدا، قدم در مسیر الهی بگذارم و دست دوستانم را هم در این راه بگیرم تا مثل من در مسیر نورانی شهدا گام بردارند. آموخته‌ام… گاهی برای به دست آوردن باارزش‌ترین چیزها، باید از چیزهای باارزش دیگری گذشت. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۶ 💠 خانم الله بخشی از استان اصفهان ✍ اوایل ورود به مسیر درست زندگی‌ام، شهدا برایم فقط نام بودند. نام‌هایی که مثل تابلوهای خیابان، هر روز از کنارشان عبور می‌کردم، می‌دانستم بزرگان این سرزمین‌اند، می‌دانستم شهامتشان چه کرده، اما تصویر و احساس روشنی از آنها در دل نداشتم. «نمی‌دانم چه شد و کجا بود؛ در شلوغی فضای مجازی چشمم به اطلاعیه‌ای افتاد...» نوشته بود: - «مسابقه داریم! هر کی دوست داشت، اسم بنویسه. جایزه هم کتاب شهداست. احساس عجیبی داشتم. تردید، بی‌حوصله، اما نمی‌دانم چرا پا جلو گذاشتم و اسم نوشتم. با خودم گفتم: «چه فرقی داره؟ شاید خوش‌شانسی‌ام گل کرد!» بی‌هدف، اما شرکت کردم… و تا چشم باز کردم، برنده شده بودم. وقتی ادمین کانال پیام داد و بهم گفت برنده شدم و کتاب به دستم رسید، ماتم برد. جلد براق کتاب با پس‌زمینه آبی آسمانی و تصویر نورانی یک شهید. روی جلد نوشته شده بود: تأثیر نگاه شهید» کتابی بود سرشار از مهربانی‌ها و محبت‌های شهید عباس دانشگر. شهیدی که فقط یک‌بار عکسش را دیده بودم و نشناخته از کنار تصویرش گذشته بودم. مامان طبق معمول تیز و زرنگ، پیش‌دستی کرد و کتاب را ازم گرفت و با خنده گفت: - «تو که خودت حالش رو نداری بخونی، بذار من زودتر بخونم!» کتاب رفت گوشه اتاق، کنار مهر و تسبیح و سجاده‌اش، و راوی قصه شد برای شب‌های دلتنگی مامان. گاهی می‌دیدم چشم‌هایش موقع خواندن، برق می‌زند، لبخند ملایمی گوشه لبش می‌نشیند و گاهی در سکوت، آهی می‌کشد. یک‌بار ازش پرسیدم: - «مامان، چی توی این کتابه که این‌قدر غرق شدی؟» کتاب را بست، نفس عمیقی کشید و گفت: - «بعضی آدم‌ها رو باید با دل خوند، نه چشم. عباس... حالا دیگه رفیق شهید منه. باهاش درد دل که می‌کنم آروم می شم.» کم‌کم عباس جایی در خانه‌مان باز کرد؛ قاب عکسش روی دیوار نشست، کنار تصویر بابابزرگ خدا بیامرزم، هم‌نشین هر روز و مهمان شب‌های خلوتمان شد. عباس حالا در لحظه‌های زندگی‌مان نقش داشت. معرفت و شناخت، محبت و علاقه را زیاد می‌کند. افتادیم دنبال خریدن کتاب‌های دیگر شهید «آخرین نماز در حلب»، «لبخندی به رنگ شهادت» و «راستی دردهایم کو؟» حالا همراه با قابِ عباس، کتاب‌هایش مهمان خانه‌مان بودند. عطر کتاب‌هایش، خانه‌مان را پُر کرد. عباس رابطه‌ی خویشاوندی با ما نداشت. صد نسل هم که به عقب برمی‌گشتیم ربطی به او پیدا نمی‌کردیم. اما شهیدشدنش و عند ربهم یرزقون بودنش او را پناهِ ما کرد. انگار بخشی از خانواده‌مان شده بود. گاهی مامان رو به عکس عباس دعا می‌کرد، آرام زیر لب می‌گفت: - «عباس جان، شما پیش خدا عزیزی... تو از خدا بخواه عاقبت‌به‌خیری بچه هام رو.» مامان عاشق کتاب «آخرین نماز در حلب» و من درگیر «لبخندی به رنگ شهادت» بودم. هر کدام از ما به شیوه خودمان، عباس را با جان و دل شناختیم. سر خواندن «راستی دردهایم کو؟» بین من و مامان، رقابت نانوشته‌ای بود. هر که زودتر از لب طاقچه کتاب را بر می‌داشت... صبح‌ها که دل‌نگران می‌شدم، نگاهم ناخودآگاه سمت تصویرش می‌رفت. وقتی کارهایم گره می‌خورد و بی‌تاب می‌شدم، دلم می‌خواستم سر روی قاب عکسش بگذارم و نجوا کنم: - «عباس جان، می‌شه هوامو داشته باشی؟» هر کجا گره می‌افتاد به کارمان، پناه می‌بردیم به خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم‌السلام و یکی از اولیا خدا را که حالا عضوی از خانواده‌مان شده بود، واسطه قرار می‌دادیم تا زودتر به حاجت دلمان برسیم. انگار برادری مهربان بود که وقت بی‌پناهی، کنارمان می‌نشست و بی‌صدا دلگرمی‌مان می‌داد و گره زندگی‌مان را باز می‌کرد. «اگر بخواهم از او بگویم، دفترها کم می‌آید. همین بس که بگویم: عباس، شاید تو هدیه خدا بودی برای روزهای سرد و بی‌پناه ما.» و این‌گونه، خانه و دلمان به حضور مردی از نسل نور گرم شد؛ مردی که بی‌صدا آمد و باقی ماند، نه در قاب که در جانمان. الحمدلله رب‌العالمین 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۷ 💠 آقای رضا سلمانیان از استان اصفهان ✍ آن روز مثل همیشه، بی‌خبر از گذر زمان، در فضای مجازی گم بودم. فیلم، عکس، استوری… یکی بعد از دیگری بالا می‌آمدند و می‌رفتند. گوشی را محکم در دست داشتم، چشم به صفحه… که ناگهان - یک تصویر - همه چیز را عوض کرد. عکس یک جوان با لبخندی آرام، ساده، اما عمیق… چشمانش انگار فراتر از صفحه، مستقیم به عمق جانم نگاه می‌کردند. زیر تصویر نوشته بود: «شهید عباس دانشگر». دست و دلم لرزید… چند لحظه بی‌حرکت ماندم. انگار عکس با من حرف می‌زد. نگاهش به دلم نشست، درست مثل نسیمی که به آتش زیر خاکستر بِوزد. زیر تصویر، متن و نظرها را یکی‌یکی خواندم. هر جمله، یک پله پایین‌تر… به عباس دانشگر نزدیک‌ترم می‌کرد. نمی‌دانم چطور شد، هنوز درگیر نگاه تصویرش بودم که خودم را در یک گروه پیام‌رسان دیدم؛ گروهی که هر پیامش بوی او را می‌داد. نمی‌دانم کِی دستم خورد و عضو شدم. عکس‌ها، خاطره‌ها، جملاتش… همه را با اشتیاق از زیر چشم می‌گذراندم. از آن روز دیگر فضای مجازی برایم خلاصه شده بود در نام عباس. وقتی شنیدم کتابی از او منتشر شده - «لبخندی به رنگ شهادت» - بی‌معطلی سفارش دادم. روزها را شمردم تا بالاخره بسته به دستم رسید. جلد کتاب را که لمس کردم، حس کردم چیز مهمی را به امانت گرفته‌ام. هرجا می‌رفتم همراهم بود: اتوبوس، پارک، حتی صف نانوایی. هر چند دقیقه یک صفحه… و غرق در دنیای عباس. چند روز بعد، همان‌طور که خطوط زندگی‌اش را می‌خواندم، بغض سنگینی آمد سراغم. نمی‌دانم چه شد که در دل گفتم: - «خدایا… من شاکی‌ام، خیلی هم شاکی‌ام! عباس دهه هفتادی بود… من هم. او اهل هیئت و نماز بود… من هم. پس چرا او را بردی… و من مانده‌ام. پس چرا او باید به شهادت برسد و این‌گونه پیش مردم عزیز شود، ولی من نه؟» این سؤال مهم در ذهنم ماند. اما کتاب را بستم؟ نه… ادامه دادم. هر صفحه که جلوتر رفتم، انگار عباس خودش داشت جوابم را می‌داد. فهمیدم او قبل از هر چیز به خودشناسی رسیده بود. فهمیده بود خدا برای چه هدفی او را آفریده و باید به کجا برسد. و بعد… خدای خودش را شناخته بود. این شناخت، عشق آفرید. عشقی که او را شب‌ها به گفت‌وگو با خالقش می‌کشاند. جایی خواندم: «شهادت، به آسمان رفتن نیست… به‌خودآمدن است.» و عباس، مصداق کامل این جمله بود. برای او، گناه و سرگرمی‌های پوچِ دنیا بزرگ‌ترین سد بودند. او فهمیده بود اگر انسان اسیر دنیا شود، روحش آرام‌آرام می‌میرد و حتی خبر کشته‌شدن هزاران مسلمان دردی در دلش نمی‌آورد. دل‌نوشته‌هایش یک چیز را مدام تکرار می‌کردند: خودشناسی، خودباوری و عزت‌نفس یعنی همه چیز. کسی که این سه را داشته باشد، هم استعدادهایش را پیدا می‌کند، هم به کمال انسانی می‌رسد، هم به قرب الهی. و اگر نداشته باشد… عمرش را می‌بازد، حتی اگر در دنیا هزار کار به‌ظاهر بزرگ انجام داده باشد. آن روز، من کتاب را تمام کردم و بستم. اما درِ تازه‌ای در دلم باز شده بود… دری که به سمت نور بود… و ردّ قدم‌های عباس تا آسمان کشیده شده بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯