eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
7.7هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی مجموعه شهید دهقان: 🆔| @Ghoqnooos_7494
مشاهده در ایتا
دانلود
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 آموزش مربیگری راپل از دستت رفت. اگر می‌رفتی هم خیلی به تووفا نمی‌کرد.برای آن مقطع خیلی به‌دردت نمیخورد. برعکس آموزش‌های دیگر که تاجایی که امکان داشت از دستشان نمی دادی.مثل همان اردوی کوه‌نوردی که از عصر پنجشنبه بود تا عصر جمعه.برنامه برای دو گروه تنظیم شده بود. تو توی برنامه هردو گروه شرکت کردی. کل بیست‌وچهار ساعت را. قبل و بعد از آن اردو هم با بچه ها کوه فرحزاد می رفتید و کارهای تاکتیکی را تمرین می‌کردید. برای هرچیزی که دیگران بلد بودند تو بلد نبودی حرص می‌خوردی. مثل همان اردوی شمال که گروه علی یک پله از شما جلوتر افتاده بود و قایق رانی را هم یاد گرفته بودند. چقدر ناراحت شده بودی. گفته بودی:"منم می‌خوام بیام یاد بگیرم." گروه شما بعداز تاریکی هوا به آن بخش رسید. حسابی خسته بودی، اما خوشحال از اینکه آن کار را هم یاد گرفته بودی. سرتاپایت گلی بود و آغشته به لجن، اما برق رضایت توی چشم هایت موج می زد. گاهی توی آموزشگاه از غروب تا آخر شب کار داشتید، اما تو از کار نمی‌زدی. خانه هم که می‌رسیدی تا حوالی صبح بیدار می‌ماندی و درس می‌خواندی. تا حالا فکر می‌کردم بخاطر سوریه و آموزش مهارت‌های نظامی دیگر دانشگاه را جدی نمی‌گرفتی و تقریبا بی خیال دانشگاه شده بودی. اما گویا دانشگاه هم برایت مهم بوده و بین آموزش نظامی و درس توازن برقرار کرده بودی. به درس و دانشگاهت هم می رسیدی. نمی‌دانم اسپای یعنی‌چه؟ یادم باشد از یکی بپرسم. قرار بود بین عید قربان و غدیر عملیات اسپای داشته باشید. قبل از آن هم راپل تمرین کرده بودید. راپل را هم نمی‌دانم یعنی‌چه. یادم باشد این را هم بپرسم. تو توی تمرینات راپل شرکت کردی، اما نتوانستی توی عملیات شرکت کنی. آن‌هم فقط به‌خاطر درس و دانشگاه. دوستانت برای شرکت کردن تو اصرار داشتند و می گفتند:"محمدرضا دیگه اتفاق نمی‌افته، معلوم نیست دیگه قسمت بشه ها." راست می گفتند. معلوم نبود که دوباره قسمت شود. توهم دوست داشتی توی عملیات شرکت کنی، اما درس را هم نمی‌توانستی رها کنی. گرچه کم‌کم آموزش‌های نظامی برایت جدی تر شد و درس و دانشگاه کم‌رنگ‌تر. اگر غیبت‌های یک سال آخر دانشگاهت را بشمرم دود از سر همه بلند می‌شود که پس چرا اخراحت نکردند. شاید اگر اخراجت می کردند بد هم نمی‌شد. چون زمان اعزام اعلام کردند که به دانشجوها اجازه رفتن نمی دهند. علی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. می‌گفت:"خودشون باید درست کنن. این‌جوری که نمی‌شه." به تو که رسید گفت:" محمدرضا بدبخت شدی. اجازه نمی‌دن‌بیای." 5روزتاوصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـ‌رَبــ‌العشقــ♥️⸥ در چشم هایت چند قطره آرامش الهی ریخته اند؟ به لبخندت چند جرعه میِ نابِ عشق چشاندی که چنین مست‌م می‌کند؟ بدون عشق محال است زندگی🌱❤️ ⦅شھیدمحمدرضادهقان‌امیرے⦆ ❜ شهادت، بال‌نمیخواد، حال‌میخواد... ❛ 🗒️ دوشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۷ 🆔 • @Shahid_dehghan
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 همیشه از من می خواست دعا کنم که شهید شود‌. حتی وقتی دانشگاه بود، پیامک می فرستاد، که مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم. هربار در جواب می گفتم که نیتت را خالص کن تا شهید شوی! نیتش را خاص کرد. [۴روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃] 🆔‌‌@shahid_dehghan
🌿 جانِ شیرینت فدایِ عشقِ شیرینت♥️... فقط یک عاشق میتواند فرهادِ کوه کنِ نفس خودش باشد و منیت هارا بشکند.. فقط یک عاشق خودش را فدایِ عقیله بنی هاشم میکند که مبادا یک کاشی از حرم جابجا شود.. اینبار آمین بگو به دعایِ اللهم الرزقنا عشقِ قنوتِ نمازم ... ❤️ ✍🏻 @shahid_dehghan
•📚💚• 📚 اگر در خیابان می‌دیدمش،هرگزباورم‌نمی‌شد که اوروزی شهید می شود. شاید هرکس‌دیگری هم جای من بود چنین خیالی می‌کرد. باخودش می‌گفت‌مگر می‌شود پسری که یقه‌پیراهنش را باز می گذارد و بوی‌عطرش محله را برمی‌دارد،بشود جوانترین شهید حرم ؟ "بَه آقا سیدمصطفی، هنوز شهید نشدی؟ شما که می‌گفتی محرم تموم نشده،شهید می‌شم.امشب اخرین شب محرمه‌ها."لبخندی زد ونگاهی به آسمان و افق‌به خون نشسته کرد و بلند گفت: "یاحسین" نمی‌توانست چشم از گلوی پاره‌شده‌ی سید‌مصطفی بردارد. ترکش و خمپاره گلویش را دریده بود.دکتر بالای سر سیدمصطفی رسید، معاینه را شروع کرد،اما معاینه‌اش زیاد طول نکشید.نگاهی به اون کرد و گفت: "شهید شده" |بخشی‌از کتاب‌ بیست‌سال‌و‌سه‌روز به قلم خانم‌خاکبازان| ‌ روایت‌زندگی‌جوانترین‌شهیدمدافع‌حرم‌‌ سیدمصطفی‌موسوی✨🌿 ❤️🌱 📚💚| @shahid_dehghan
📌 یادواره مجازی ششمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری و شهدای اربعه↯ 🗓‌ [جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ راس ساعت ۱۹] کانال های رسمی شهید دهقان امیری در پیام رسان های: 👇 📱{ایتا، تلگرام، سروش و روبیکا} به آدرس✔⇩ @shahid_dehghan 🆔 | @shahid_dehghan |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[﷽]• 「‌📌| | درپناه حرم | {رونمایی‌از‌اولین‌تیزر‌ششمین‌سالگردشهادت‌شهید‌مدافع‌حرم‌محمدرضا‌دهقان‌امیری} 🗓|ششمین‌کنگره‌شهدای‌گردان‌حیدرکرارعلیه‌السلام ⏰|زمان: جمعه‌۲۱آبان‌۱۴۰۰ازساعت‌۱۴:۳۰ 🏠|مکان: خیابان‌آزادی‌جنب‌ناحیه‌مقداد‌سپاه مهدیه‌امـام‌حسن‌مجتبےعلیه‌السلام 😷|با‌رعایت‌پروتکل‌های‌بهداشتے منتظرحضور‌تان‌هستیم...❤️ 🕊 🆔•|@shahid_dehghan|•
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_دوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 آموزش مربیگری راپل از دستت رفت. اگر می‌رفتی هم خیلی ب
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح مستقیم رفتی و کارهای خروج از کشور را انجام دادی. دو میلیون تومان برای خروج از کشور واریز کردی. همان دو میلیونی که ماهها طول کشید تا پسش دادند علی هم یک چیزهایی می دانست چون گفته بود چیکار کردی حالا فردا شهید بشی بابات دیگه نمیتونه این پول رو بگیره برای تو اما مهم نبود فقط از ته دل می خواستی بروی که رفتی شاید باید اینجا میگفتم رفتی به همین راحتی اما رفتنت راحت نبود و با هزار دردسر راهی شدی وقتی هم که رسیدی و بالاخره مستقر شدی خیلی از خط دشمن فاصله نداشتی. حدود ۱۰ یا ۵ دقیقه با دوربین به راحتی همه تحرکات مسلحین را می‌دیدید. دشمن همین قدر نزدیک بود و پشت سرهم عملیات داشتید وسط همان عملیات ها هم مشتاق یادگیری بودی از هر کس هر چه که می شد یاد می‌گرفتی باید برای این همه اشتیاق برای یادگیری به تو آفرین گفت حکایت تو حکایت دانش جستن است. زگهواره تا... اصلا بیخیال ول کنیم این حرفها را انگار به این دنیا آمده بودی که فقط یک داغ سنگین روی دل خیلی ها بگذاری و بروی شب آخر دسته شما جلوتر از دسته علی برای عملیات رفته بودید. آنها هم به سمت منطقه عملیات در حرکت بودند که یک مرتبه نور قرمز رنگ توپ ۲۳ را دیدند با خودشان گفتند اگر ۲۳ با ماست چرا دارد به سمت ما شلیک می‌کند و اگر دشمن است دارد چه می کند بچه‌های ما الان آنجا هستند همان موقع فرمانده پشت بیسیم گفته بود بچه ها بیاید شده حتی چراغ روشن بیاید چند بار این را گفت و بچه ها فهمیدند خبرهایی شده برادر علی هم آنجا بود علی به دلشوره افتاده بود با خودش می گفت حتما اتفاقی افتاده چون اولین بار بود که فرمانده را با آن حال میدید به دیواره شهر که رسیدند یک ماشین با چراغ روشن از کنارشان رد شد تعجب کرده بودند که چرا دارد چراغ روشن می رود به منطقه که رسیدند فرمانده گفته بود بچه ها خودتون رو جمع و جور کنید پنج شش تا شهید دادیم تا آن موقع دیده بودند که بچه های سوری یا فاطمیون شهید می‌شوند این بار هم گمان کردند شهدا سوری یا افغان هستند مرگ خوب است اما برای همسایه دلشان نمی‌خواست شهدا یکی از خودشان باشد انگار ضمانت نامه گرفته بودید که قرار نیست برای هیچ کدام از شماها اتفاق بیفتد انگار که قرار بود همان عده که رفته اید همانطور سالم و قبراق برگردید اما مگر این شعر را نشنیده ای نمیدانم از کدام شاعر است به گمانم شعری است از یک شاعر عرب. 4روزتاوصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـ‌رَبــ‌العشقــ♥️⸥ باغ و بهارم کوی توست... از تو، غیر از تو را خواستن، اشتباه محض است ... پاییز رنگ و رو پریده بودم، معنویتت، بهارم کرد..💚 ⦅شھیدمحمدرضادهقان‌امیرے⦆ ❜ شهادت، بال‌نمیخواد، حال‌میخواد... ❛ 🗒️ سه‌شنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۸ 🆔 • @Shahid_dehghan
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 دپو بودیم. به عنوان یک نیروی اطلاعاتی برگشت. دیدم که می خندد. علتش را پرسیدم. ماجرا را تعریف کرد. گفت حین دیده بانی همرزمش، صدای زوزه تیر می آمد. سرش را پایین می آورد. اما خبری از تیر نبود. از دیده‌بان پرسید که صدای چیست؟ گفت: تک تیرانداز. با تعجب گفت: پس الان است که ما را بزند‌. دیده‌بان با آرامش برگشت و گفت: بردش به ما نمی رسد، تیر هایش را پشت هم می زند شاید به هدف بخورد. از اینکه دشمن بر تلاش بی فایده اش اصرار داشت، خنده اش گرفته بود و شاد بود. [۳روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃] 🆔‌‌@shahid_dehghan
🔅میدونستی شهید دهقان... میدونستی شهید دهقان قبل از آسمونی شدن با آسمونی ها رفاقت کرد... چه رفاقت نابی! رفاقت با شهدا؛ شهید رسول خلیلی،شهید محمودرضا بیضایی... آرزوهاشو آسمونی کرد و پر پرواز گرفت... رفیق! تو رفاقتامون دقت کنیم اگه میل پرواز داریم🕊🌼 ♥️ ✍🏻 @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 یا سَریعَ الرِّضٰا اِغْفِرْلِمَنْ لٰا یَمْلِکُ اِلَّا الدٌّعَٰٓإِ،فَاِنَّکَ فَعّٰالٌ لِمٰا تَشٰٓاءُ ای خدایی که زود راضی میشوی،بیامرز کسی راکه جز دعاچیزی ندارد،زیرا توهرچه رابخواهی،انجام دهی 🌸 @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🦋| روز شمار مادرانه ۱ ... عادت در سحرخیزی خوشایند همیشگی من است،رفتم در آشپزخانه و مشغول تهیه صبحانه شدم،محمدرضا خواب است،میدانم امروز دانشگاه ندارد، به فکرم رسید کارهای عقب افتاده خانه را بر دوشش بیندازم و خودم بروم یه دلِ سیر کتاب بخوانم، فقط کتاب میتوانست دلِ گُر گرفته‌ی من را آرام کند. صدای خِش خِش ضعیفی از اتاقش می‌آمد، آرام درِ اتاق را باز کردم، دیدم نشسته و از داخل کمد یک سری وسایل بیرون می آورد، انگار میخواهد ساک بچیند. تا چشمش به من افتاد با لبخندی خاص گفت: بَه مامانِ گلم، مامی نرفتی سرکار؟ - نه، داری چکار میکنی؟ - هیچی، راستی سلام صبح بخیر مامان گلم. - سلام، بیا صبحانه بخوریم، نگفتی چکار میکنی؟ اون ساک چیه؟ - حالا میگم برات مامانِ گلم.یک راست رفت سمت کامپیوترش، دقایقی بعد نوای حاج محمود فضای خانه را پر کرد، همزمان صدای زمزمه‌اش نگاهم را به سمت خود کشاند، از نگاه در صورتش اِبا دارم، امروز حال و روزش فرق دارد،شارژ و پرانرژیست، لبریز از زندگی مثل همیشه،دور اتاق هروله می‌کند به سر و سینه می‌زند،وقتی دید من هیچ نمی‌گویم صدایش را بلندتر کرد هم کامپیوتر و هم صدای خودش را، ساعت ۷ صبح بود و من مثل همیشه نگران‌از ایجاد‌مزاحمت‌برای همسایه‌ها،بهش تذکر دادم، گوش داد اما گفت: - مامان بخدا اونام کِیف میکنن. - نه اول صبح، با کمی تحکم مادرانه، محمدرضا کَمِش کن.کَمِش کرد اما نه آنقدری که من راضی شوم، آنقدری که به حرف من توجه و گوش داده باشد.باعجله صبحانه‌اش را خورد وسطش مدام حرف زد از همه چیز و همه جا، - مامانِ‌گلم اگر من یه چندروزی برم اردو که عیبی نداره؟ - کجا مثلا؟ - فقط بگو عیب داره یا نه؟ دلت که برای من تنگ نمیشه؟ - خوبه، خودتو لوس نکن، نه که نمیشه. احساسم هیچوقت بِهِم دروغ نمی‌گفت، محمدرضا آنچه را که مدتها پنهانش کرده بود داشت ذره ذره بیرون می ریخت،سکوت کردم، او هم. رفت ساک را آورد و وسط‌هال‌گذاشت،ساک به قلبم لگدمیزد، دوست نداشتم اینجا این وسط باشد، آزارم میداد، از هر گوشه خانه وسایلش را جمع می‌کرد و کنار ساک برزمین میگذاشت، مُرَدَّد بود در گفتن حقیقت ، طفره می‌رفت،زیرزیر متوجه تمام حرکاتش بودم، چندبار خواستم حرف ناگفته او را من بگویم اما دل مادرانه و زبان الکن. بغض راه گلویم را بسته بود و ترس از کلام همراه طوفانِ اشک داشتم. درچیدن وسایل یاریش دادم، با تعجب هروله‌کنان خیره چشم به من دوخت.قلبم شکافته شد،کلامی آتشین که تا عمق جانم را سوزاند بر زبانم جاری شد: * محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره* بال درآورد، پرواز کرد، من میخکوبِ زمین شدم، اما او در گریز به سمت آسمان نفسی تازه کرد. •🌸| @shahid_dehghan
29.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「📱| برادر جانم چه رنگ ارمغانی گرفته ترانه های شیرین دلم....به امید اینکه در ساحل راه عشق سکون یابد💚🌼 3روز تا وصال🍂 🌿•| @shahid_dehghan
هدایت شده از  فروشگاه وصال 🍃
•📔📿• °فروشگاه فرهنگـی مذهبـی وصــال° فروش حضوری زمان : جمعه ۲۱ آبان ، از ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۷ مکان : خیابان آزادی،مهدیـه امام‌حسن‌مجتبی(ع) ____ همزمان با ڪنگرهٔ شهدای در پناه‌حـرم وششمین‌سالـگردشهادت‌ شهیدمحمدرضادهقان‌امیری🌱 منتظرحضورگرمتان‌هستیم ✨🌸 |• @vesaal_shop
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_سوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که بر‌می‌گردند یکی دستش را، یکی پایش را، یکی دلش را و حواس پرت‌ترین آن‌ها خودش را جا می‌گذارد. آن دیالوگ پرویز پرستویی را یادت هست؟ همان دیالوگ معروف آژانس شیشه‌ای :« می‌دونی یه گردان بره خط، گروهبان برگرده یعنی چه؟ می دونی یه گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چه؟ می دونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چه؟» مگر تا آن موقع این چیزها را نشنیده بودند که انتظار داشتند آنهایی که روی زمین افتاده‌اند از خودشان نباشند. دو نفری روی زمین افتاده بودند و علی با خودش گفته بود حتما همین شهدای سوری هستند. نزدیک‌تر که شد با خودش گفته بود چرا لباس‌های ما رو پوشیدن؟ بازهم توجه نکرد. شاید هم می‌خواست خودش را گول بزند که فکر کرد حتما لباس هاشون مثل مائه. آن شب آن قدر تاریک بود که علی تو را پشت ماشین گذاشت، اما تو را نشناخت. اصلا مگر می‌شد تو را شناخت؟ هنوز هم نمی‌دانستند شما از بچه های خودشان هستید، تا اینکه بهدارتان بالا رفت تا ببیند شهدا چه کسانی هستند. اسم احمد را که آوردند بهدار خشکش زد. احمد رفیق و هم مسجدی اش بود. با هم آمده بودند منطقه. اسم احمد که آمد علی تازه فهمید شما از بچه های خودشان هستید. عجب شب عجیبی بود. به گمانم مقداد و علی در یک حال بودند. هردو دل‌واپس و دل‌نگران. آن شب هر جا جمعی در حال صحبت بودند با ورود علی ساکت می‌شدند. هرچقدر هم که از دیگران درباره مجروح‌ها و شهدا می‌پرسید کسی جوابش را نمی داد. سراغ برادرش را می‌گرفت ولی کسی چیزی نمی‌گفت. بعضی ها حتی با دیدن علی مسیرشان را عوض کرده بودند. چه شب سردی بود آن شب. تا صبح توی خیابان‌های سرد العیس پست دادند. دو دسته‌ای که دیشب ناقص شده بودند با هم یکی شدند و قرار شد با گروه علی برای پاک سازی به خط بزنند. بهشان گفته بودند:« بچه‌های زینبیون قراره از روبرو بیان. به سمت روبرو تیر نزنید. ولی از خونه‌ها هرکی بیرون اومد بزنید.» 3روزتاوصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـ‌رَبــ‌العشقــ♥️⸥ زمین‌گیر بودن عجب دردی شده.. اما درد بی بال و پری‌ام وقتی درمان می‌شود که بفهمم دردمندم ... بی دردی روزگارمان را تباه کرده ... کمی درد مقدس لطفا 💔 ⦅شھیدمحمدرضادهقان‌امیرے⦆ ❜ شهادت، بال‌نمیخواد، حال‌میخواد... ❛ 🗒️ چهارشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۹ 🆔 • @Shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
•[﷽]• 「‌📌| #اطلاعیه 」 بسم‌رب‌الشهداءوالصدیقین🌱 ششمین‌سالگردشهادت‌شهید‌مدافع‌حرم‌محمدرضادهقان‌امی
•[﷽]• 「‌📌| 」 بسم‌رب‌الشهداءوالصدیقین🌱 ششمین‌سالگردشهادت‌شهید‌مدافع‌حرم‌محمدرضادهقان‌امیری و شهدای‌یگان‌ویژه‌فاتحین ⏰|زمان: جمعه‌۲۱آبان‌۱۴۰۰ازساعت‌۱۴:۳۰ 🏠|مکان: خیابان‌آزادی‌جنب‌ناحیه‌مقداد‌سپاه مهدیه‌امـام‌حسن‌مجتبےعلیه‌السلام 🚆 دسترسی‌مترو: ایستگاه‌دکترحبیب‌الله 🕌 موقعیت‌روی‌نقشه: https://maps.app.goo.gl/GcUSuuUEPdAGCai16 😷|با‌رعایت‌پروتکل‌های‌بهداشتے 🕊 🆔•| @shahid_dehghan|•
💚 دهه محرم در سوریه بودیم. در "ریف حلب" دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت می گرفتیم،این در بین گردان ها رسم بود. یک شب ما مهمان گردان او بودیم. دو حلقه پشت هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم. ناگهان در تاریکی، شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد. کمی خود را جا به جا کردم تا ببینم چه کسی است. محمد رضا بود. به شدت ضجه می زد و گریه می کرد. ناگهان به دلم افتاد که او شهید می شود، اما به خاطر روحیه شاداب و پرنشاطش به فکرم خندیدم و به خودم قبولاندم که به این زودی ها شهید نمی شود. گفتم که او ضد گلوله است، اما سرنوشت چیز دیگری شد. [٢روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃] 🆔‌‌@shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[﷽]• 「‌📌| | درپناه حرم | {ششمین‌سالگردشهادت‌شهید‌مدافع‌حرم‌محمدرضا‌دهقان‌امیری} ⏰|زمان: جمعه‌۲۱آبان‌۱۴۰۰ازساعت‌۱۴:۳۰ 🏠|مکان: خیابان‌آزادی‌جنب‌ناحیه‌مقداد‌سپاه مهدیه‌امـام‌حسن‌مجتبےعلیه‌السلام 😷|با‌رعایت‌پروتکل‌های‌بهداشتے منتظرحضور‌تان‌هستیم...❤️ 🕊 🆔•|@shahid_dehghan|•
+امام حسن(علیه‌السلام)می‌فرمایند: آنچه را از دنیا طلبیده ای و بدان نرسیده‌ای ، به منزله‌ی آن پندار که «هرگز» به اندیشه‌ات خطور نکرده است... ﴿میزان الحکمه ج۳ ص۶۸﴾ ✍🏻بین این همه هدف و آرزو، بین تمام خواسته‌هامون، قطعا هستن مواردی که نشه، نرسیم... آروممون میکنه این کلام آقا... بهش فکر کنیم،از نو شروع کنیم✨ ♥️ 🌱 @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🦋| روزشمارمادرانه۲ هیچ میدانی، الان دقیقا ۱۴ روز هست که شبها و روزها به خانه نیامده ای، در مدرسه سرم را به پسر بچه های قد و نیم قد که چهره کودکی تو را در صورتهایشان می کاوم، گرم میکنم، تا عبور ساعتها را متوجه نشوم، زمان در مدرسه تند به سرعت برق و باد میگذرند، شاید به این خاطر است که میخواهند من را به گوشه دنج خانه پرتاب کنند، جایی که نبودت بی تابم میکند، من قوی و سرسخت بار آمده ام اما نمی دانم چرا این دفعه... خانه ایی که گاه و بی گاه وارد اتاقت میشوم و نظاره گرِ لباسها و کیفت پشت آویز در، دست رویشان می کشم و دور از چشم بقیه بویشان میکنم و عطر دل انگیز وجودت را تا عمق جانم می فرستم. امروز شورای دبیران داریم، دل آشوبه ی اخیرِ چند روزه من مانع نظم در انجام وظایفم نیستند، منتظر حضور همکارانیم، هنوز یک ربعی از شورا نگذشته است که موبایلم زنگ میخورد، شماره ایی ناشناس و عجیب، جهت پاسخگویی از اتاق شورا بیرون میروم. دلم میخواهد دور باشم از راهروی مدرسه، فلذا قدم در حیاط می گذارم ، و جواب میدهم: بله سلام بفرمایید. صدایی نمی آید، بوقی آزاد در دلم غوغایی بر پا میکند، دستانم یخ کرده اند، منتظر می ایستم و به آسمان نگاه میکنم، قلبم گواهی تلفن محمدرضا را میدهد، خداخدا میکنم دوباره زنگ بخورد، موبایل مثل اسفنج مچاله شده در دستانم فشرده شده است، نفسم حبس، زنگی دوباره، صدای قلب خودم را می شنوم: سلام مامان... خوبی. احساس میکنم از عمق تاریخ، از دورترین جای ممکن در هستی، صدایش را می شنوم، صدایی ضعیف اما پر توان، آتشِ صدایش قلبم را آب میکند و همچون قطرات دانه های مروارید آسمانِ چشمانم را بارانی، خوش و بش میکند، صدای قهقهه مستانه اش شور میدهد به تک تک سلولهای وجودم، - سلام عزیزم، کجایی مامان؟ چرا زنگ نمی زنی؟ سعی میکنم فقط بشنوم تا گرمای صدایش بر یخهای وجودم بنشیند. خداحافظی میکند، من نیز. دو دقیقه بیشتر طول نکشید این وصل، دلم نمی خواست تمام شود، اما شد. زانوانم تاب بدنم را ندارند حال برگشت به اتاق شورا را ندارم در اتاقی دیگر می نشینم و های های بی صدا گریه میکنم، همکارانم نگران، یک نفر جلو می آید و در خلوتی دونفره جویا میشود. بند دلم باز میشود و میگویم: برای پسرم، از من دور شده، خیلی طولانی، خارج رفته، برای تحصیل، علم آموزی، از نوع معنویش، عاشقانه، داوطلب، بسیجی، حضرت زینب، دفاع، حرم، س...و...ر...ی...ه |• @shahid_dehghan