#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_اول
شما چند ساعت زودتر از گروهی که بهنام
همراهشان آمده بود رسیده بودید، اما چند
روز جلو تر بودید.
شما به محض رسیدن زیارت کرده بودید و
به شهر بعدی رفته بودید. گروه بهنام مدام
به خاطر خرابی ماشین و معطلی هواپیما از
شما جا میماندند. فاصلهتان شاید به اندازه
یک شهر بود، اما هر چه می آمدند...
ادامه متن در عکس👆🏻
«٢٠ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_دوم
همان جا داخل چادر اطلاعات ماند تا تو برگردی. بالاخره برمیگشتی دیگر. قرار نبود که برای همیشه از چادر به سوله و از سوله به چادر بروید که. بالاخره بعد از چند روز به هم رسیده بودید. بهنام که خیلی دلتنگ تو شده بود. تو هم دلتنگ بهنام شده بودی؟
از فردای آن روز کارتان شروع شد. تو در یک دسته بودی و بهنام در یک دسته دیگر. کارتان شروع شده بود اما....
ادامه متن در عکس👆🏻
«١٩ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_سوم
این همسفرگی برای تو بد نبود. سهم نوشابه
بهنام را هم میخوردی. حالا من هی از مضرات
نوشابه سخنرانی کنم، تو که گوش نمیکنی.
مدیر مدرسه مامان فاطمه سال اول تولدت
خوب اسمی رویت گذاشته بود، خرسو.
خرسو بودی که...
ادامه متن در عکس👆🏻
«١٨ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_چهارم
با همان حال هم انگار از همان اول نور بالا
میزدی. حتی با همان موهای خامهای.چقدر
هم حساس بودی رو مدل موهایت.
حالا وسط میدان جنگ نمیشد موهایت مدل
خامهای نباشد؟!
بهنام خوب اسمی رویت گذاشته بود میگفت:
(( تو فشن مذهبی هستی))حالا این فشن مذهبی
موهایش بلند شده بود و کسی نبود تا موهایش
را مدل دلخواهش کوتاه کند....
ادامه متن در عکس👆🏻
«١٧ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_پنجم
مثل بهنام همان کلاهی که از تو گرفت. توی همان دورهای که با اردوی آموزشگاه رفته بودید کوه. بهنام به خاطر آفتاب اذیت میشد. تو خودت اذیت نمیشدی که کلاهت را به بهنام دادی؟ بعد هم که پس نگرفتی. یا همان تسبیح سبزت که با تسبیح قرمز بهنام عوض کردی. تسبیح قرمز همیشه دستت بود. بهنام هر وقت تسبیح قرمز را میدید میگفت:
ادامه متن در عکس👆🏻
«١۶ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_ششم
روز عملیات وارد باغی شدید که زیر آتش بود
و حتی از زیر یک درخت تا زیر درخت بعدے
هم نمیشد رفت. مسعود عسکری دویست متر
جلوتر از شما بود فریاد زدهبود:میخوام برم تو
ساختمون دو سه نفر با من بیان.
چند نفر از بچهها که در فاصله چندمتری مسعود
بودند آماده حرکتشدند. بهنام هم بلند شد که به
آن سمت برود. اما تو پایش را گرفتی و کشیدے
سمت خودت. تعادلش را از دست داد و افتاد روی
تو.
ادامه متن در عکس👆🏻
«١۵ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
•[﷽]•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_هفتم
بعد دوباره گلوله ای که کنار شما روی آسفالت منفجر شد. این بار چشمهای بهنام سوختندو پاهایش زخمی شدند. بچه ها بهنام را عقب بردند. از درد نمیتوانست چشمهایش را باز کند. با همان چشم بسته خبر شهادت احمد را شنید. و فکر کرد که فقط خودش زخمی شده و احمد شهید.
سوار ماشین که شد به زحمت چشمهایش را باز کرد. یک نفر هم توی ماشین بود که ترکش های زیادی خورده بود و اوضاع خوبی نداشت. راننده پرسیده بود:((دو تا شهید برای شماست؟))
ادامه متن در عکس👆🏻
«١۴روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_هشتم
مقداد همان خواستگار سمجی که چندین بار آمد و رفت تا دل مهدیه را بدست آورد. هم دل مهدیه را و هم بعدا دل تورا. رسم روزگار یک جوری پیش رفت که باهم رفیق شدید. یک جورهایی شاید شد برادر بزرگترت.
سپاهی بودنش بیشتر از همه خصوصیاتش برای تو جذاب بود و همین سپاهی بودن باعث علاقهات به مقداد شد. به گمانم نقشه کشیده بودی از طریق مقداد یک راهی برای خودت باز کنی.
ادامه متن در عکس👆🏻
«١٣روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_نهم
تا حدودی آمادگی جسمی داشتی و خودت فهمیده بودی که قبلا بخشی از راه را طی کردهای. از میزان آمادگی خودت باخبر بودی. برای آموزش مصمم شدی. گرچه بدون راضی کردن مامان فاطمه و بابا علی برایت سخت بود. زبان چرب و نرم همینجا به کار میآید. نمیدانم با چه کلکی راضی شان کردی که هم درس بخوانی و هم دوره نظامی شرکت کنی.
مقداد ذوق و شوقت برای آموزش را میدید، اما...
ادامه متن در عکس👆🏻
« ١٢روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_دهم
برای رفتن عجله داشتی اما میدانستی که به همین راحتی هم نیست. باید مهارتت تکمیل میشد. برای تکمیل مهارتت با یکی از هم دورهایهایت که نه ماه زودتر از تو مشغول آموزش شده بود قرار گذاشتی که تو به او موتور سواری یاد بدهی و در ازایش از او مباحث نجوم و بقیه چیزهایی که قبلا تدریس شده را یاد بگیری. خوب زرنگی کردی. فقط موتورسواری در برابر این همه اطلاعات؟
ادامه متن در عکس👆🏻
«١١ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_یازدهم
بعضیهایتان شجاعتر از بقیه بودند. تو هم از همان شجاعترها بودی. فرماندهها در آموزشگاه از پیگیریات برای یادگیری تعریف میکردند و در منطقه از جرئت و جسارتت. خود مقداد هم دیده بود که چه سر نترسی داری.
موقع ورود به یکی از شهرکها آتش دشمن سنگی شده بود و جلوی حرکت شما را گرفته بود. همه زیر پناه یک دیوار ایستادند تا تو مسعود عسکری برای سنجش وضعیت زیر آتش رفتید و....
ادامه متن در عکس👆🏻
« ١٠روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_دوازدهم
با مسعود عسکری خیلی زود خودتان را به عبدالله رساندید. همان پنجشنبه تاریک اول ماه صفر. مقداد هم اخرین بار همان روز شما را دید. ظهر همان پنجشنبه. بعد از آزادی شهر الحاضر . بعد هم حرکت به سوی العیس و تمام.
مقداد کمی بعد از حادثه العیس به شما رسید. بعد از تیراندازی هولناک. فهمیده بودند که عدهای فدا شدند اما کدام یکی از بچهها هنوز مشخص نبود. بیشتر از همه نگران تو بود. چون خودش را مسئول تو میدانست. مادر و مهدیه، تو را اول به خدا و بعد به مقداد سپرده بودند. از همان روز اول خودش باعث شده بود تا به اینجا برسی میترسید که نکند...
ادامه متن در عکس👆🏻
«٩ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_سیزده
مقداد خبر داشت که احمد اعطایی، سید مصطفی و مسعود عسکری شهید شدند. اما جرئت نمیکرد درباره نفر چهارم سوال کند. به دلش افتاده بود که نفر چهارم تویی...
ادامه متن در عکس👆🏻
«۸ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_چهارده
مقداد دو روز بعد تو رسید اما حس شرم مانع از این بود که به خانه برگردد. مانده بود توی آموزشگاه، اما بالاخره این دیدار باید اتفاق میافتاد. تا روز قیامت که نمیتوانست از چشم خانواده پنهان بماند...
ادامه متن در عکس👆🏻
"٧ روز تا حیات عند رب"
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_پانزده
پیگیری کردنهایت یاد علی هم مانده.آنقدر که یکجورهایی برای یادگیری رشوه میدادی. با موتور تا خانه علی میرفتی و تا آموزشگاه می رساندیاش، بعد دوباره برش میگرداندی، فقط برای اینکه چیزی یادت بدهد...
ادامه متن در عکس👆🏻
"۶ روز تاحیات عند رب"
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_شانزده
برای هرچیزی که دیگران بلد بودند تو بلد نبودی حرص میخوردی. مثل همان اردوی شمال که گروه علی یک پله از شما جلوتر افتاده بود و قایق رانی را هم یاد گرفته بودند. چقدر ناراحت شده بودی. گفته بودی:"منم میخوام بیام یاد بگیرم." گروه شما بعداز تاریکی هوا به آن بخش رسید.
حسابی خسته بودی، اما خوشحال از اینکه آن کار را هم یاد گرفته بودی...
ادامه متن در عکس👆🏻
"۵ روز تا حیات عند رب"
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_هفدهم
اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح مستقیم رفتی و کارهای خروج از کشور را انجام دادی.
دو میلیون تومان برای خروج از کشور واریز کردی. همان دو میلیونی که ماهها طول کشید تا پسش دادند علی هم یک چیزهایی می دانست چون گفته بود چیکار کردی حالا فردا شهید بشی بابات دیگه نمیتونه این پول رو بگیره برای تو اما مهم نبود فقط از ته دل می خواستی بروی که رفتی شاید باید اینجا میگفتم رفتی به همین راحتی اما رفتنت راحت نبود و با هزار دردسر راهی شدی
وقتی هم که رسیدی...
ادامه متن در عکس👆🏻
"۴ روز تا حیات عند رب"
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_هجدهم
شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یکی دستش را، یکی پایش را، یکی دلش را و حواس پرتترین آنها خودش را جا میگذارد.
آن دیالوگ پرویز پرستویی را یادت هست؟ همان دیالوگ معروف آژانس شیشهای :« میدونی یه گردان بره خط، گروهبان برگرده یعنی چه؟ می دونی یه گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چه؟ می دونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چه؟»
مگر تا آن موقع این چیزها را نشنیده بودند که انتظار داشتند...
ادامه متن در عکس👆🏻
"٣ روز تا حیات عند رب"
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_نوزدهم
بعد از اینکه بچهها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دلداریاش میداده.
بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دلداریشان دادهبود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچهها. باید وسایل شما را جمع میکردند و به خانوادهتان میرساندند. هرکس....
ادامه متن در عکس👆🏻
"٢ روز تا حیات عند رب"
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_بیستم
علی فقط از تو گفت. از برادر مجروحش چیز بیشتری نگفت. نفهمیدم که درصد جراحتش چقدر بوده و علی بعداز مجروح شدنش کی برادرش را دیده و اصلا چرا همان وقت نرفته سراغ برادرش؟
میدانی انگار یکجورایی تهدلش از تو گله داشت. می گوید:" محمدرضا بعداز شهادتش انگار بچههایی که میشناخته ول کرده ورفته سراغ بچه هایی که نمیشناخته. هرکس خواب تعریف میکند غریبهست. کار همهرو داره راه میندازه....
ادامه متن در عکس👆🏻
"١ روز تا حیات عند رب"
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•