📜| #خاطره
🍃| #وصیت_فرزند
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط
امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی
داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش
بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت: وقتی
شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم
نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم.نمیدانستم
که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و
روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.
حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب
عجیبی دیدم، خانه مان نورانی شده بود و
من به دنبال منبع نور بودم.
دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و
شهدا یکی یکی وارد خانه ام شده اند.
همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند
روی سرشان دست در گردن یکدیگر بهم لبخند
میزنند.مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع
نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست.
آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و
در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران
نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح
اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان
ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و
بقیه شهدا روی زمین نشست.
📝《 @shahid_dehghan 》📝