••
بارها در گوشم خواندی
"الیس الله بکاف عبده"
ومن نفهمیدم!
پیِ هر که رفتم پشیمان شدم':)🌿
••[⛅]••
هروقتدیدیگناهکردیوعینِ
خیالتنبود ؛ بدونازچشمخداافتادۍ..!
ولےاگہگناهکردیوغصہخوردۍ
بدونهنوزمیخوادت :)🧡
- همینحالااستغفارکنیم !
#تلـنگرآنہ 📄••
🌺 #حضرت_محمد(ص)
برترينِ مردم، كسى است كه عاشق عبادت شود، و آن را در آغوش گيرد، و با دل و جانش آن را دوست بدارد، و با اعضا و جوارحش در انجام دادن آن بكوشد، و خود را براى آن فارغ سازد. چنين كسى برايش مهم نيست كه دنيا بر چه پايهاى مىچرخد، بر سختى يا آسانى.
أفضَلُ النّاسِ مَن عَشِقَ العِبادَةَ فَعانَقَها، وأحَبَّها بِقَلبِهِ، وباشَرَها بِجَسَدِهِ، وتَفَرَّغَ لَها، فَهُو لا يُبالي عَلى ما أصبَحَ مِنَ الدُّنيا؛ عَلى عُسرٍ أم عَلى يُسرٍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔این شناسنامه کیـه؟؟؟ 👤
👈🏻شما هم اگر میتوانید حدس بزنید🙄
📺جمعی ببینید✔️
#انتخابات
#دولت_سوم_روحانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 پیچوندن مدرسه در دهه های مختلف 😂😂
بچه میخواد وضو بگیره🙈😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈• ایده قاب گوشی💕┈•
━━━ • ✿ • ━━━
دوستان شرمنده من دیروز نت نداشتم نتونستم رمان رو بزارم
حلال کنید
#من_با_تو
#قسمت_بیست_ویکم
ڪیفم رو انداختم روی دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روی شقیقہام!
بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روی درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا
صدای زنے اومد :
ــ خانم حالتون خوبہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو
تڪون دادم بہ زور لب زدم :
ــ میشہ برام یہ تاڪسے دربست تا تهران بگیرید؟!
اومد نزدیڪم...
چادرش رو با دست گرفت و گفت :
ــ میخوای ببرمت درمانگاہ؟! اینطوری تا تهران ڪہ نمیشہ!
دوبارہ دستم رو گذاشتم روی درخت و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم :
ــ نہ ممنون!
دستم رو گرفت :
ــ مگہ من میذارم اینجوری بری؟!
حالت خوب نیست دختر!
خواستم چیزی بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہهام و راہ افتاد... همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ حسینیهی ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ های دانشگاہ میخوان بیان روضہ،بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! حسینیہ سیاہ پوشے ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت :
ــ نیم ساعت دیگہ روضہس تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم! زن دیگہای وارد شد،با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزی نگفت! سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت...
حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنے گفت :
ــ دخترم نمیخوای بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود،بےحال گفتم :
ــ حالم خوب نیست!
ــ یعنے نمیخوای
تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟!
با تعجب چشم هام رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صدای بلند گفتم :
ــ خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند اومد سمتم، لیوانے گرفت جلوم و گفت : بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مےگرفتم گفتم :
ــ تو چے ڪمڪتون ڪنم؟!
با تعجب نگاهم ڪرد.
ــ مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواب لیوان نوشیدم و گفتم :
ــ بلہ! گفتید بلندشو مگہ نمیخوای تو مجلسم ڪمڪ ڪنی!
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت :
ــ خانم مرامے!
خانمے ڪہ
دیدہ بودم اومد بیرون و گفت :
ــ جانم!
ــ این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخوای؟!
خانم مرامے با تعجب گفت :
ــ من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
ــ خودم صدا شنیدم!
حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم! با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت :
ــ از بچہ های دانشگاهے؟
سریع گفتم: ــ بلہ!
ــ تو دانشگاہ قرص دادن بهت،
براے درس خوندن و این حرف ها
نگاہ هاشوناذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪستبا بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم :
ــ نمیدونم روضہیی ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرونچندتا از دخترهای چادری دانشگاہ مےاومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مےاومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت :
ــ بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم :
ــ خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدری بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم :
ــ شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت :
ــ چےشدہ؟
رو بہ زن گفت :
ــ خانم محمدی...!
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندی زدمو راہ افتادم بہ سمت خیابون! صدای سهیلے باعث شد بایستم :
ــ خانم هدایتے؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
ــ بلہ!
بےاختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!
با نرمش گفت :
ــ بفرمایید حسینیہ!
با ڪنایہ گفتم :
ــ ممنون روضہ صرف شد!
ــ حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مـادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزی بگہ،درستہ خانم محمدی؟!
زن سرش رو انداخت پایینو گفت :
ــ واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بےتوجہ گفتم :
ــ قبول باشہ! خدانگهدار
محمدی سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت :
ــ ایام فاطمیہس تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!
دلم لرزید...ایام فاطمیہ بود!
صدای زن پیچید تو گوشم! دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدی ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ من چـــــادر ندارم،یہ جوری میشم!
محمدی لبخندی زدی و گفت :
ــ الان برات میارم!
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدی با چادری مشڪے اومد سمتم و گفت :
ــ بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب
به قَلَــــم لیلی سلطانی