فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔این شناسنامه کیـه؟؟؟ 👤
👈🏻شما هم اگر میتوانید حدس بزنید🙄
📺جمعی ببینید✔️
#انتخابات
#دولت_سوم_روحانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 پیچوندن مدرسه در دهه های مختلف 😂😂
بچه میخواد وضو بگیره🙈😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈• ایده قاب گوشی💕┈•
━━━ • ✿ • ━━━
دوستان شرمنده من دیروز نت نداشتم نتونستم رمان رو بزارم
حلال کنید
#من_با_تو
#قسمت_بیست_ویکم
ڪیفم رو انداختم روی دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روی شقیقہام!
بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روی درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا
صدای زنے اومد :
ــ خانم حالتون خوبہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو
تڪون دادم بہ زور لب زدم :
ــ میشہ برام یہ تاڪسے دربست تا تهران بگیرید؟!
اومد نزدیڪم...
چادرش رو با دست گرفت و گفت :
ــ میخوای ببرمت درمانگاہ؟! اینطوری تا تهران ڪہ نمیشہ!
دوبارہ دستم رو گذاشتم روی درخت و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم :
ــ نہ ممنون!
دستم رو گرفت :
ــ مگہ من میذارم اینجوری بری؟!
حالت خوب نیست دختر!
خواستم چیزی بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہهام و راہ افتاد... همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ حسینیهی ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ های دانشگاہ میخوان بیان روضہ،بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! حسینیہ سیاہ پوشے ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت :
ــ نیم ساعت دیگہ روضہس تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم! زن دیگہای وارد شد،با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزی نگفت! سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت...
حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنے گفت :
ــ دخترم نمیخوای بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود،بےحال گفتم :
ــ حالم خوب نیست!
ــ یعنے نمیخوای
تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟!
با تعجب چشم هام رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صدای بلند گفتم :
ــ خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند اومد سمتم، لیوانے گرفت جلوم و گفت : بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مےگرفتم گفتم :
ــ تو چے ڪمڪتون ڪنم؟!
با تعجب نگاهم ڪرد.
ــ مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواب لیوان نوشیدم و گفتم :
ــ بلہ! گفتید بلندشو مگہ نمیخوای تو مجلسم ڪمڪ ڪنی!
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت :
ــ خانم مرامے!
خانمے ڪہ
دیدہ بودم اومد بیرون و گفت :
ــ جانم!
ــ این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخوای؟!
خانم مرامے با تعجب گفت :
ــ من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
ــ خودم صدا شنیدم!
حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم! با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت :
ــ از بچہ های دانشگاهے؟
سریع گفتم: ــ بلہ!
ــ تو دانشگاہ قرص دادن بهت،
براے درس خوندن و این حرف ها
نگاہ هاشوناذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪستبا بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم :
ــ نمیدونم روضہیی ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرونچندتا از دخترهای چادری دانشگاہ مےاومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مےاومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت :
ــ بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم :
ــ خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدری بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم :
ــ شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت :
ــ چےشدہ؟
رو بہ زن گفت :
ــ خانم محمدی...!
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندی زدمو راہ افتادم بہ سمت خیابون! صدای سهیلے باعث شد بایستم :
ــ خانم هدایتے؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
ــ بلہ!
بےاختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!
با نرمش گفت :
ــ بفرمایید حسینیہ!
با ڪنایہ گفتم :
ــ ممنون روضہ صرف شد!
ــ حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مـادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزی بگہ،درستہ خانم محمدی؟!
زن سرش رو انداخت پایینو گفت :
ــ واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بےتوجہ گفتم :
ــ قبول باشہ! خدانگهدار
محمدی سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت :
ــ ایام فاطمیہس تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!
دلم لرزید...ایام فاطمیہ بود!
صدای زن پیچید تو گوشم! دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدی ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ من چـــــادر ندارم،یہ جوری میشم!
محمدی لبخندی زدی و گفت :
ــ الان برات میارم!
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدی با چادری مشڪے اومد سمتم و گفت :
ــ بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیست_ودوم
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو بازڪردم، از حیاط سر و صدا مےاومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روی تخت و میخندیدن!
با تعجب نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن!
با تعجب گفتم :
ــ چےشدہ؟! چرا اینطوری نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت : ــ هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صدای مادرم اومد :
ــ هانیہ چادر خریدی؟!
تازہ یادم افتاد هنوز چادری ڪہ از خانم محمدی گرفتم روی سرم هست! برگشتم سمت مادرم و گفتم :
ــ ایوای! یادم رفت پسش بدم!
ــ چادرو؟!
ــ آرہ برای خانم محمدی بود! رفتہ بودم حسینیہشون روضہ!
چشم های مادرم
گردشد اما چیزی نگفت!
ــ فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
ــ سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم :
ــ سهیلے رو نگفتم بهتون؟!
ــ نہ! آدمای جدید رو معرفے نڪردی!
ــ طلبهست مادرم طلبہ!
تو دانشگاهمون درس میدہ!
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم :
ــ خالہ اونطوری نگاہ نڪنا
هیچے نیست... ای بابا
بلند شدم برم داخل
خونہ ڪہ با ترس گفتم :
ــ تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا! بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیداڪنہ!
شروع ڪردن بہ خندیدن!
وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجـــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوی عطر مشهدش پیچید! خجالت میڪشیدم، انگار برای اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟!بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرهای!
لب باز ڪردم : اوووووم....
حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم سـجدہ بغضم گرفت! آروم گفتم :
ــ خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن! من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!
خوش اومدی!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وسوم
استاد از ڪلاس
بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:
ــ پاشو بریم چادر رو پس بدم!
با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت:
ــ هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے!
تمام ماجرا رو براش
تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:
ــ روم نمیشہ! تازہ این طلبہس توقع تشڪر از نامحرم ندارہ! دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم!خندہم گرفت، از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ! بهار چشمهاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت :
ــ آخے سال جدید میاد،هانے بےاعصاب دلم برات تنگ میشہ!
با حرص گفتم:
ــ من بےاعصابم؟!
چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت :
ــ نہ ڪے گفتہ تو بےاعصابے؟!
با خندہ گونہاش رو بوسیدم و گفتم:
ــالان ڪہ بےاعصاب نیستم! خوبم ڪہ!
با تعجب گفت :
ــوخدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!
چیزی نگفتم،رسیدیم جلوی حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدی اومد بیرون با لبخند گفتم :
ــ سلام چقدر حلال زادہ!
چادر رو از ڪیفم
بیرون آوردم و گرفتم سمتش
ــ بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندی زد و گفت :
ــ سلام عزیزم!
اگہ میخواستم پس میگرفتم!
سریع اضافہ ڪرد :
ــ تازہ گرفتہ بودمشا فڪرنڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہی خانم!
ــ آخہ......
دستم رو گرفت و گفت :
ــ آخہ ندارہ!
با اجازهت من برم عجلہ دارم!
ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توی دستم نگاہ ڪردم بهار گفت :
ــ سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟
سرم رو بلند ڪردم...
ــ آخہ......
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت :
ــ آخہ و درد! هے آخہ آخہ! سر ڪن ببینم!
با تعجب نگاهش ڪردم.
ــ بهار دڪتر لازمی هاااااا
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم، نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم :
ــ خدایا خودت شفاش بدہ!
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت...
ــ هانیہ خیلے بدی!
خندہم گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!چــــادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت :
ــ خیلے بهت میاد!
با لبخند گفتم :
ــ اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادری بشم!
دستم رو گرفت و گفت :
ــ خب خانومی الان وقت تشڪر از استادہ!
ــ منو بڪشے هم نمیام
از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!
بازوم رو گرفت و گفت :
ــ نپرسیدم ڪہ میخوای یا نہ!
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید، رسیدیم جلوی دانشگاہ نفس نفس زنون گفت :
ــ بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون! من دیگہ نا ندارم!
با حرص نگاهش ڪردماز طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم! با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ!جلوی در ایستادم تا جلسہشون تموم بشہ، همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد، پسر رفت بہ سمتش و چیزی گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد! شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!مےمردی حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
ــ خانم هدایتے!
صدای سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش! در ڪلاس رو بست و چند قدم اوم بہ سمتم!
ــ با من ڪار داشتید؟!
هول ڪردہ بودم و خجالت مےڪشیدم شاهد قسمت های بد زندگیم بود! با تردید گفتم :
ــ خب راستش....
بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہی خداست، اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟!این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزی نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدی تشڪر ڪنے همین!
آروم شدم...
آروم اما محڪم گفتم :
ــ سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم.
دست بہ سینہ شد و گفت :
ــ علیڪسلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید!
لحنش مثل همیشہ بود
جدی اما آروم نہ با روی اخم آلود!
ــ اومدم ازتون تشڪرڪنم،بابت تمام ڪمڪهایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمےڪردید شاید اتفاق های بدتری برام مےافتاد!
زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت :
ــ هرڪاری ڪردم وظیفہ بودہ!
فقط التماس دعا!
تند گفتم :
ــ بلہ اون ڪہ حتما! خدانگهدار
خواستم برم ڪہ گفت :
ــ چادرتون مبارڪ! یاعلے!
وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود! صبر نڪرد بگم ممنون!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وچهارم
شهریار برف شادی رو گرفت سمت صورتم و گفت :
ــ آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدی؟
با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادی نرہ توی چشم هام! همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم :
ــ شهریار یعنے بزنے نہمننہتو ها!
مادرم با حرص گفت :
ــ وای انگار پنج شیش سالشونہ! بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!
دستمهام رو از روی صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم، شهریار چندبار انگشت اشارہش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات!
مثل هرسال سر سفرہ هفتسینمون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہی نو! دست هامون رو برای دعا بالا گرفتیم ڪہ صدای زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم :
ــ من باز مےڪنم!
آیفون رو برداشتم :
ــ بلہ!
صدای عمو حسین اومدو:
ــ مهمون بےدعوت نمیخواید؟
همونطور ڪہ دڪمہی آیفون رو فشار مےدادم گفتم :
ــ بفرمایید!
رو بہ مادرم اینا گفتم :
ــ عاطفہ اینا اومدن....!
زیاد برامون جای تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطوری بود! همہ برای استقبال جلوی در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مےشدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت :
ــ دختر اَمون بدہ!
عاطفه دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخونهام بشڪنہ!دستهام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت :
ــ هین هین تولدت مبارڪ!
خندی زدم و گفتم :
ــ مرسےعاطے فقط استخون برام نموند!
سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن، مریم بغلم ڪرد و گفت :
ــ تولدت مبارڪ خانم خانماااا
با لبخند تشڪرڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مےرفت گفت :
ــ تولدتون مبارڪ!
سرد گفتم : ممنون!
همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمعهای روی ڪیڪ،نوزدہ ایڪاش عدد یڪ رو میذاشتن عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صدای توپ اومد و بعدش هم مجری ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مےگفت!همہ مشغول روبوسےو تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد...خالہ فاطمہ با شوق گفت :
ــ امسال سال خیلے خوبیہ!
بےاختیار گفتم : آرہ!
مریم با شیطنت گفتو:
ــ ڪلڪ یہ خبرایے هستاااا
بےتفاوت گفتم :
ــ نہ از اون خبرا!
همہ خندیدن
شهریار با اخم گفت :
ــ مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادی؟
عموحسین با دست زد
بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت :
ــ داش غیرت!
پدرم بہ شوخے گفت :
ــ اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا
هست!
خالہ فاطمہ گفت :
ــ پس بریم لباس آمادہ ڪنیم برای عروسے
با شیطنت بہ شهریار نگاہڪردم و گفتم:
ــ بلہ ولے برای عروسے شهریار!
همہ با هم اوووووو گفتنو شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت :
ــ هانے جدی میگے؟
در گوشش گفتم :
ــ آرہ بابا... عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!
عاطفہ با ناراحتے گفت :
ــ ببین دختر چے هست! شهریار شما از اول بےسلیقہ بود!
بہ زور جلوی خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد، پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت :
ــ حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید برای خواستگاری از عاطفہجون برای شهریار بیایم!
قیافہ عاطفہ دیدنے بود...
با خندہ سرم رو انداختم پایین! عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مےرفت!
با خندہ گفتم :
ــ گفتم ڪہ خل و چلہ!
عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہهاش قرمز شدہ بود!خالہفاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت :
ــ صاحب اختیارید! بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبری بود ڪہ شنیدم!
خندہم قطع شد... ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!خبر بچہدار شدن امین و مریم نمیتونست برای من خوشحالڪنندہ یا ناراحتڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جوری شد!زخم های گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ باخوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن، امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن!
خالہ فاطمہ گفت :
ــ هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن!
لبخندی زدمو شمع ها رو فوت ڪردم!
زیر لب گفتم :
ــ نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی